کتاب کم حجم و جمع و جور لئو تولستوی شاید در نگاه اول در مقایسه با رمان‌های دانه‌درشت و دهن‌‌پرکن او خیلی به چشم نیاید. اما باید این حقیقت را در نظر گرفت که از ظاهر یک کتاب نمی‌توان باطن آن را مورد قضاوت قرار داد. «اعتراف» تولستوی کتابی بسیار عمیق و آموزنده است. این اثر در وهله‌ی اول همراه با غافل‌گیری‌های غیر منتظره‌ای از زندگی یک نویسنده‌ی پر‌آوازه شروع می‌شود و در ادامه ذهن انسان امروزی را به فکری عمیق می‌برد. «معنای زندگی انسان چیست؟» من این کتاب را برای تحلیل و بررسی انتخاب کردم چون دغدغه و فکر شخصی‌ام را مورد تهاجم قرار داده بود. برای هر انسانی در زندگی‌ شخصی‌اش سوالات متعددی در رابطه با معنا و مفهوم زندگی پدیدار می‌شود. شاید نتوان این را تعمیم به اکثریت انسان‌ها داد، اما حداقل می‌توان گفت که اکثر افرادی که تفکر و تعمق در زندگی و مفهوم آن می‌کنند، خواه ناخواه با این سوال مواجه می‌شوند. تجربه‌ی شخصی من در مورد هدف زندگی مدت‌ها بر این مبنا بود که دنیا به هیچ عنوان معنا و مفهومی ندارد و انسان‌ها گرفتار یک جبر ناخواسته‌اند.

با مطالعه‌ی آثار بزرگانی همچون آلبر کامو، ساموئل بکت، اوژن یونسکو و… به رویکرد پوچ‌انگارانه یا به اصطلاح ادبی‌اش ابزورد بیشتر و بیشتر تمایل پیدا کردم و فلسفه‌ی ذهنی‌ام در مورد این جهان و تقابل من با آن به رویکردی منفعلانه و باری به هر جهت تبدیل شد. دیدگاه من مانند بسیاری از پوچ‌انگاران عرصه‌ی ادبیات بر این اساس بود که تلاشی برای دست یافتن به معنا و مفهوم زندگی نداشته باشم و لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی را زیست کنم. شاید که همین لحظات سپری‌شده از عمرم تمام فرصتی‌ست که برای عرض اندام در طول زندگی‌ام در دست دارم. اما در کنار این نگاهم به زندگی، همیشه یک عنصر حیاتی دیگر هم انرژی روزمره‌ی حیاتم را تأمین می‌کرد. علاقه‌ی شدید انسان به اثرگذاری و جاودانه شدن در تاریخ بشری همواره یکی از بزرگ‌ترین محرّک‌های زندگی‌ام بوده که توانسته در بزنگاه افسردگی و ناامیدی حاصل از پوچی محض، ذهنم را نجات دهد و از این باتلاق ترسناک برهاند. کتاب «اعتراف» اما این روزها فکرم را شدیداً مشغول کرده است. برای این‌که ذهن مشوّشم را سمت و سو بدهم و تعمق بیشتری روی این اثر داشته باشم سعی کردم تا تحلیلی با دیدگاه شخصی‌ام نسبت به این کتاب داشته باشم.

ماجرای یک اعتراف ترسناک و بی‌پرده

کتاب اعتراف لئو تولستوی به ظاهر یک اتوبیوگرافی یا شرح‌حال نویسی است. اما شاید اگر عمیق‌تر به آن نگاه کنیم فلسفه‌ی عمیق نهفته در کتاب بر ما عیان شود. او بدون هیچ نگرانی بابت اعتبار و شهرتش شروع به اعتراف می‌کند. اعترافاتی که شاید این روزها هر کدام از ما بخواهیم آن‌ها را بیان کنیم، فقط‌ و فقط در حضور روان‌شناس یا روان‌کاو آن را بروز می‌دهیم. شاید همین شرایط خاص هم برای ما سال‌ها به طول بیانجامد تا در آن احساس امنیت کرده و بتوانیم حرف‌های نباید و نشاید را بیان کنیم. تولستوی شخصی متمول و فرهیخته بود و در دورانی که زیست می‌کرده اعتبار و شهرت فراوانی را یدک می‌کشید. فردی از طبقه‌ی ثروتمند و روشنفکر که بعد از دوران خدمتش در ارتش بلافاصله وارد حلقه‌ی نویسندگان روسیه می‌شود.

حلقه‌ای که متشکل از بزرگان ادبیات و هنر روسیه بود. افرادی متمول و صاحب‌نظر که بر این باور بودند که باید بنویسند و بنویسند تا آموزه‌ای برای مردم باشند. افرادی که خود را بسیار بالاتر از سطح انسان‌های عامه می‌پنداشتند و فکر می‌کردند که راه سعادت و خوش‌بختی انسان‌ها از نوشته‌ها و عقائد آن‌ها می‌گذرد. اما چه پیش می‌آید که شخصیت بزرگی مانند تولستوی با چنین دیدگاهی و چنین زیست سطح‌ بالایی که در آن غوطه‌ور است، زندگی را شر مطلق و بی‌معنا خطاب می‌کند و عمیقاً به فکر خودکشی است؟ تولستوی شرح حالش را با یک نگاه ضد دین شروع می‌کند.

من در دامان مسیحیت ارتدوکس تعمید و پرورش یافتم. از کودکی و در تمام دوره‌ی نوجوانی این مذهب را به من آموختند. ولی هنگامی که در ۱۸ سالگی، در سال دوم دانشگاه را ترک گفتم، ایمانم را به هر آن‌چه به من آموخته بودند، از دست داده بودم.

او دوران نوجوانی‌اش را که همزمان با دوران گرایش به مدرنیسم و تضعیف جایگاه کلیسا در میان مردم و علی‌الخصوص روشنفکران جامعه‌ بود، تصویر می‌کند. شرایط این‌گونه است:

  • دین و آموزه‌‌های دینی زیر سوال می‌رود.
  • عقل‌گرایی تبدیل به یک اصل بنیادین می‌شود.
  • وجود خدا انکار می‌شود.
  • جهان پس از مرگ نادیده گرفته می‌شود.
  • دنیا بر اساس آنچه که عقل و خرد آدمی برای آن تعریفی دارد به تصویر کشیده می‌شود.

این رویه‌ای است که در آن سال‌ها (حدفاصل ۱۸۶۰ میلادی به بعد) شروع به گسترش یافت و امروزه شاید جامع‌تر و جهانی‌تر شده است. دین و مذهب به انزوا کشیده شده و جای خود را به خردگرایی و گرایش‌هایی فردیت محور نسبت به گذشته، همچون اومانیسم داده است. راهی که تولستوی در آن سال‌ها طی می‌کند بسیار جای تأمل دارد. آموزه‌های او نشان‌گر تلاش او برای رسیدن به حقیقتی است که شاید انسان از ابتدا به دنبال آن بوده اما با وجود عقائد کهن‌الگویی و اساطیری و به تبع آن دین و مذهبی که به همراه آورده بود، به معنایی ماورایی و الوهیتی پای‌بند گشته بود. گذر از این معنای انتزاعی و حقیقت‌گرایی انسان چالش‌هایی شگرف در دو سده‌ی اخیر به وجود آورده که شاید از مهم‌ترین آن‌ها کم‌رنگ شدن ارزش‌ها و اعتقادات نوع بشر بوده است. انسان امروزی به هیچ اصلی استوار نیست و فضیلت و رذیلت اخلاقی را در لحظه معنا می‌دهد. شاید دلیل مهم این مسئله هم عدم اعتقاد به دنیایی پس از مرگ است.

اعتراف می‌کنم؛ پس هستم!

برای این‌که به اصل داستان بپردازیم شاید خالی از لطف نباشد که بخشی از سخنان ابتدایی کتاب و دوران جوانی تولستوی را این‌جا بیاوریم:

من با تمام وجودم آرزو داشتم خوب باشم؛ ولی جوان بودم، هوی و هوس‌هایی داشتم، و در آن هنگامِ جست‌و‌جوی نیکی تنها بودم، کاملاً تنها. هر بار می‌کوشیدم آن چیزهایی را بروز دهم که صادقانه‌ترین آرزوهایم را شکل می‌دادند، یعنی این را که می‌خواستم از نظر اخلاقی انسان خوبی باشم، با تحقیر و ریشخند روبه‌رو می‌شدم؛ و به محض آن‌که تسلیم تمایلات پست می‌شدم، تحسین و تشویق در انتظارم بود. جاه‌پرستی، قدرت‌طلبی، مقام‌دوستی،شهوت‌زدگی، غرور، خشم، انتقام: همه‌ی این‌ها مایه‌ی احترام بود.

اتفاقی که برای تولستوی می‌افتد اتفاق غریبی نیست. برای خیلی از انسان‌ها رخ داده و رخ می‌دهد. دنیایی که ضد ارزش‌ها را محترم می‌شمارد و ارزش‌ها را مورد تمسخر و تحقیر قرار می‌دهد. انسان‌ به صورت طبیعی در این هیاهوی زمانه گرفتار سیستم معیوب ضدارزش می‌شود. همان‌طور که لئو تولستوی مغلوب آن گشته بود. بحث اصلی اما این‌جاست که تولستوی کماکان با باور بر این که می‌تواند ارزش‌ آفرین باشد در این دنیا زیست کرد و نوشت و نوشت و خلق کرد تا آن‌جا که به چنان شهرت و احترام و مقامی رسید که حتی در آن روز‌ها در روسیه به نامش سکه ضرب کردند.

فردی که خیال آن را داشت که در این دنیا اثری شگرف از خود به جای بگذارد؛ اما گرفتار حقیقت تلخ زندگی در این دنیا شد. فقدان معنا و ارزش در زندگی‌اش بیش از پیش او را از زندگی فاصله داد. انگاری که هر که علمش بیش، رنجش بیشتر. هر چه مطالعه می‌کرد، هر چه در آیین و مناسک ادیان جستجو می‌کرد، هر چه از آموزه‌های انسان‌های پیشین را می‌جست، بیشتر و بیشتر به این ایمان می‌رسید که معنا و مفهومی بر این دنیا حاکم نیست. فردی که در ابتدای راهش بر این باور استوار است که «ایمان راستین در تکامل روزمره‌ی من به عنوان یک انسان است.» به این‌جا می‌رسد که «ایمان راستین این است که دنیا شرّی مطلق و فاقد معنا است.»

اعتراف

اعتراف

نویسنده : لئو نیکلایویچ تولستوی
ناشر : گمان
مترجم : آبتین گلکار
قیمت : ۱۱۱,۶۰۰۱۲۴,۰۰۰ تومان

افسانه‌ای شرقی؛ عسلِ شیرین یا تلخ؟

تولستوی در بخشی از کتاب حکایتی شرقی از مجموعه‌ی سانسکریت پنجه‌ی تنتره نقل می‌کند که شاید بتوان آن را درخشان‌ترین قسمت این کتاب دانست. حکایتی که شاید سالیان سال ذهن خود من را درگیر کند که به دنبال تعبیری برای آن باشم. فردی در یک دشت وسیع به حیوانی درنده‌خو برخورد می‌کند و برای فرار از این حیوان درنده به درون چاهی می‌پرد، غافل از این‌که در انتهای چاه اژدهایی با دهانِ باز آماد‌ه‌ی بلعیدن آن مرد است. به ناچار و با تقلا به شاخه‌هایی که از ترک‌هایی بر دیواره‌ی چاه برآمده‌اند چنگ می‌زند. در همین حال که مرد در حال تقلایی بیهوده در برابر سقوط به قعر چاه یا بهتر است بگوییم دهان اژدهاست، دو موش سیاه و سفید از دو طرف به مرور شروع به جویدن شاخه‌های در دست آن مرد می‌شوند. در دیواره‌ی همین چاه کندویی از عسل وجود دارد که عصاره‌ی شیرین آن بر روی دیواره‌ی چاه و بر روی شاخه‌ها سرازیر شده است. مرد گاه‌گداری از آن عسل می‌چشد. با همه‌ی این تفاسیر و حتمی بودن سقوط آن مرد به دهان اژدها (مرگ) آیا عسلی که می‌چشد شیرین است؟ این سؤالی است که برای من هم پیش‌آمده و برای تولستوی هم پیش‌آمده بود. تولستوی می‌گوید که با علم به این که حتماً به کام مرگ خواهد رفت، دیگر عسل برایش شیرین نیست.

مرگ‌اندیشی تا چه اندازه می‌تواند در زندگی روزمره‌ی ما اثرگذار باشد؟ این شاید سوال اصلی من در مواجهه با کتاب است. بالاتر اشاره کردم که شاید هدف انسان در این عالم بی‌معنا و بی‌منطق تنها می‌تواند این باشد که هر چند کم اما اثری از خود به جای بگذارد تا در برگی از تاریخ بشری کلمه‌ای از او به یادگار باقی بماند. اما چه اتفاقی برای لئو نیکالایویچ تولستوی می‌افتد که با وجود این همه اثر ماندگار و جایگاهی که در زمانه‌ی خودش به دست می‌آورد، به کام پوچی کشیده شده و زندگی را شرّ مطلق و کاملاً بی‌معنا می‌داند؟ آیا همین کافی نیست که از اثرگذاری‌ بی‌بدیل در تاریخ حیاتش احساس رضایت و ارزشمندی کند؟ برای منِ نوعی که این راه نرفته را هدف قرار داده‌ام، زمانی که با این کتاب و حرف‌های تعمق برانگیز نویسنده مواجه می‌شوم چگونه توجیهی برای این راه می‌توانم بیابم؟ در بخشی از کتاب تولستوی به گفته‌های خودش هم بسنده نمی‌کند و از بزرگان و فلاسفه‌ی تاریخ هم همین نگرش را بازگو کرده است. سقراط می‌گوید: «زندگیِ جسم شرّ و کذب است. پس نابود کردن این زندگیِ جسم، خیر است و ما باید در طلب آن باشیم.» بودا می‌گوید: «زندگی با آگاهی از حتمیت رنج و ضعف و پیری و مرگ امکان‌پذیر نیست. باید خود را از زندگی و از هرگونه امکان زندگی رهاند.» شوپنهاور می‌گوید: زندگی چیزی است که نباید باشد، یعنی شرّ و هیچ شدن یگانه خیرِ زندگی است.

تحقیق و تفحّص تولستوی در تمام زندگی‌اش جریان داشت. او در تمام علوم نظری و تجربی مطالعه داشت. با بزرگان علمی ملاقات می‌کرد و در تمامی ادیان هم مدام در حال جست‌و‌جو بود. چیزی یافت نکرد و روزبه‌روز درکش نسبت به بی‌معنایی این دنیا بیش از پیش شد. تا جایی که در آستانه‌ی ۵۰ سالگی عمیقاً تمایل به پایان دادن زندگی‌اش داشت. او در بخشی از کتاب می‌گوید که با وجود این تمایل شدید به مرگ و پایان دادن به این شرّ مطلق کماکان به آن شاخه‌های برآمده از دیواره‌ی چاه چنگ می‌زد. تولستوی به این اعتراف کرده بود که تمام تلاشش را می‌کرد تا از هر ابزار و وسیله‌ای که می‌توانست با آن به زندگی‌اش پایان دهد، دوری کند. این ابهام بزرگی بود که نمی‌توانست به آن پاسخی بدهد. چرا با وجود این‌همه یقین نسبت به بی‌معنایی کماکان تقلّا می‌کرد؟

نتیجه‌گیری محکوم به مرگ

نیمه‌ی دوم کتاب اعتراف اما جای بحث زیاد دارد. شاید به دلیل نتیجه‌گیری غیرمنتظره‌ی تولستوی و زندگی که بر اساس آن از سر می‌گیرد. او در اوج ناامیدی و پوچی بازگشتی ناگهانی به آن‌ چیزی داشت که از نوجوانی در آن تشکیک کرده بود. یعنی دین و خداباوری؛ آن‌چه که برای من مسلم است درک عمیق زندگی و در ادامه‌ی آن مرگ‌اندیشی از دیدگاه تولستوی بود. او در زمانه‌ی خود فردی آگاه و متفکر بود و نمی‌توان این نتیجه‌گیری را از شخصی که سالیانِ سال در وجود خدا و به دنبال آن آموزه‌‌ها و شعائر دینی تشکیک کرده بود و بنای زندگی‌اش بر خردورزی استوار، تصمیم بر این می‌گیرد تا دوباره به دین بازگردد. چندین سال در کلیسا رفت و آمد دارد و با تمام تعارضات عقلانی که در آیین و مناسک دینی و کلیسای کاتولیک تجربه می‌کند، به این راه ادامه می‌دهد. به گفته‌ی خودش به ناچار دریچه‌ی عقل را بر خود می‌بندد تا بتواند سعادت و کامیابی را بچشد. شاید برای این‌که عسل برای او شیرین باشد.

در ادامه ولی تولستوی در دین کلیسایی هم همان چیزی را می‌بیند که در جماعت بخت‌برگشته‌ی نویسندگان دیده بود. تفاوتی در اصل مسئله ایجاد نشده بود. مردمانی که خود را فراتر از عموم بشر می‌دیدند و اعتقادی راسخ بر این داشتند که راه آن‌ها راه سعادت بشری است. اما در درون با هم اشتراک نظر نداشتند و همدیگر را مورد عتاب قرار می‌دادند. در عین حال همان پستی و رذالت را در کلیسا و مردمان کلیسا نیز تجربه کرد. راه حل او برای برون‌رفت از این مشکل پیوستن به توده‌ی مردم بود. او تصمیم گرفت که مانند مردمان عادی به دین گرایش داشته باشد. او ایمان انسان‌های فرودست را ایمان راستین می‌دید و آن‌ها را فارغ از تمام تعارضات بی‌شمار خردمندانه‌ی خود در زندگی می‌یافت. از نظر او دغدغه‌ی دهقانان و ایمانشان خالص‌ترین نوع از ایمان بود. پس تصمیم گرفت که همه‌ی آن‌چه داشت را رها کرده و به توده‌ی مردم بپیوندد.

انتظار من این بود که تولستوی در انتهای کتاب راهی دیگر پیش‌رویم بگذارد و جواب سؤال را بیابد. اما فکر می‌کنم در آخر این ترس از مرگ و پایان و نیستی بوده که تولستوی را به بیان خودش از سر ناچاری دوباره به سمت دین روانه ساخته است. انتقاد من به بخش‌های پایانی این کتاب این است. چگونه فردی که سالیان سال‌ زندگی‌اش را در نعمت و رفاه فراوان گذرانده، می‌تواند در باب زندگی دهقانان و فرودستان نظر بدهد. او سعادت و کمال ایمان را در زندگی فرودستان می‌بیند، اما مشکل این‌جاست که مگر می‌توانی در حالی که خودت نزدیک به ۵۰ سال از عمرت را در نعمت تمام تجربه کردی، زندگی دهقانان و مشقّت‌های فراوانش را درک کنی؟

نکته‌ی دیگر این‌که برای رسیدن به سعادت آیا واقعاً باید دریچه‌ی عقل را پوشاند و بدون تفکّر و تأمل در این زندگی پیش رفت؟ آیا از ارزش‌های والای یک انسان قدرت فکر و سخن گفتن او نیست؟ با این وجود باید کوته‌فکری و نداشتن دانش برای انسان به یک ارزش تبدیل شود. کما این‌که همین امر شاید بسیاری از مشکلات جوامع بشری را به وجود آورده است. خرد جمعی که اجازه می‌دهد دستگاه‌های دیکتاتوری به راحتی بر آنان حکومت کرده و فشار بیاورند و هر جنایتی که انجام می‌دهند هم باعث نمی‌شود برای رفاه و آزادی که از حقوق اولیه‌ی انسان‌هاست تلاشی انجام دهند. شاید باید این اثر را بر اساس زمانه‌ی زیست نویسنده تحلیل کرد. اما ارزش‌هایی که به آن‌ها اشاره کردم هیچ کدام برای دیروز و امروز ما انسان‌ها نبوده و نخواهد بود. از نظر من برخی از ارزش‌های زندگی انسان آن‌قدر بنیادین است که مطمئناً از بدو پیدایش نسل بشر بر روی زمین وجود داشته است.

این عقید‌ه‌ی شخصی من در رابطه با کتاب اعتراف تولستوی بود. شاید این کتاب را بخوانید و نظری متفاوت از من داشته باشید. بسیار خوشحال می‌شوم که نظرتان را درباره‌ی کتاب حاضر بنویسید. شاید پاسخی برای سؤالاتم در میان نظرات شما یافتم. اعتراف تولستوی در ایران توسط نشر گمان و در دسته‌ی کتاب‌های «تجربه و هنر زندگی» این مجموعه‌ی توانمند به چاپ رسیده است. سرپرست تیم ترجمه‌ی نشر گمان استاد خشایار دیهیمی و مترجم این اثر مهم در حوزه‌ی فلسفه‌ی تجربی آبتین گلکار از مترجمان برجسته‌ی ادبیات روسیه در سال‌های اخیر است. امیدوارم که کتاب‌های فلسفی در کتاب‌خانه‌های تمام مردم ایران از جایگاه ویژه‌ای برخوردار باشد. چرا که از نظر من مطالعه در باب هستی‌مان و چگونگی زندگی ما بر روی این کره‌ی خاکی مهم‌ترین وظیفه‌ی ماست.

دسته بندی شده در: