برخی از کتاب‌ها را بی‌بروبرگرد باید شاهکار نامید و درود و آفرین نثار نویسنده‌اش کرد. در دنیای بی‌کران ادبیات از این دست از نویسندگان کم نیستند حتی زیاد هم نیستند فقط آنقدر هستند که تعدادشان از انگشتان دو دست فراتر رود و کتاب‌هایشان چند قفسه از کتابخانه‌ها را پر کند. اگر شما با رمان سر‌و‌کار داشته باشید خوب می‌دانید که وقتی با رمانی خوب و گیرا رو‌به‌رو می‌شوید چه شوق و ذوقی به سراغتان می‌آید و اگر از راه اغراق نگوییم که یک لحظه نمی‌توانید آن کتاب را زمین بگذارید دست‌کم می‌توان گفت که پس از استراحت کوتاهی دوست دارید دوباره به مطالعه مشغول شوید. کتاب‌ها و نویسنده‌های این‌چنینی تنها محدود به کشورهای کوچک و بزرگی که در عرصه‌ی ادبیات داستانی نام و نشانی دارند نمی‌شود بلکه به‌راحتی می‌توان نمونه‌هایی از آن‌ها را در ایران نیز پیدا کرد و برای این کار هم نیازی نیست به گذشته‌های دور برویم بلکه کافی‌ست نگاهی به دوران معاصر بیندازیم تا پی ببریم چه نویسندگان بزرگ از‌دنیا‌رفته و به‌دنیا‌مانده‌ای در میان ما بودند و هستند. عباس معروفی یکی از آن نویسندگان بزرگ از‌دنیا‌رفته‌ای است که باید با واژه‌ی شاهکار وصفش کرد. معروفی جای پای محکمی در ادبیات ایران دارد و کتاب‌هایش از جایگاه و اعتبار بالایی برخوردارند. ما در این‌جا می‌خواهیم به سراغ یکی از بهترین آثار او که بی‌تردید شما هم نامش را شنیده‌اید یعنی سمفونی مردگان برویم و خلاصه‌ای از این کتاب را تقدیم شما کنیم اما پیش از آن بهتر است کمی با عباس معروفی آشنا شویم. پس با ما همراه باشید.

آشنایی با عباس معروفی؛ نویسنده‌ی سمفونی مردگان

عباس معروفی، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی بود که در سال ۱۳۳۶ چشم به جهان گشود. او در دوران نوجوانی با رونویسی از آثار چخوف، نویسنده‌ی شهیر روسی، نویسندگی را تمرین کرد و در دانشگاه تهران رشته‌ی ادبیات دراماتیک را برگزید. معروفی سال‌ها به‌عنوان دبیر ادبیات در مدارس تهران تدریس می‌کرد و از اعضای مهم کانون نویسندگان به‌شمار می‌رفت. او در سال ۱۳۵۹ دست به انتشار نخستین مجموعه داستان خود به نام روبه‌روی افتاب زد و هشت سال بعد سمفونی مردگان را به‌چاپ رساند. معروفی در سال ۱۳۶۹ مجله‌ی گردون را پایه گذاشت و با سمت سردبیر فعالیت مطبوعاتی خود را آغاز کرد. مجله‌ی گردون پس از چندی توقیف شد و معروفی در سال‌های آغازین دهه‌ی هفتاد به زندان افتاد. نویسنده‌ی سمفونی مردگان در سال ۱۳۷۴ و پس از آنکه مجله‌ی گردون برای بار دوم توقیف شد به‌ناچار ایران را ترک کرد و به آلمان رفت و در آن‌جا برای امرار معاش به کارهای مختلفی روی آورد و در کنارش از پیشبرد فعالیت‌های فرهنگی و ادبی‌ خود غافل نماند. تاسیس خانه‌ی هنر و ادبیات هدایت که به‌عنوان بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی ایرانی در اروپا شناخته می‌شود یکی از مهم‌ترین و ارزشمندترین کارهای معروفی در دوران تبعید بود. عباس معروفی در سال ۱۴۰۱ درگذشت.

برخی از آثار عباس معروفی: سمفونی مردگان، سال بلوا، پیکر فرهاد.

خلاصه‌ای از کتاب سمفونی مردگان

کتاب به داستان خانواده‌ی اورخانی می‌پردازد. آقا و خانوم اورخانی سه پسر و یک دختر به نام‌های: یوسف، آیدین، اورهان، و آیدا دارند و ساکن اردبیل هستند. پدر خانواده مغازه‌ی اجیل‌فروشی دارد و مادر خانواده خانه‌دار است. پدر که نام او جابر است، فردی مذهبی و به‌شدت سنتی به‌شمار می‌رود. جابر دوست دارد فرزندانش راه او را ادامه دهند و در مغازه‌ی اجیل‌فروشی مشغول به کار شوند. خواسته‌ای که اورهان، پسر کوچک خانواده، آن را می‌پذیرد اما آیدین، پسر دوم خانواده، ردش می‌کند.

اورهان مانند پدرش پیرو سنت و مذهب است و پس از خواندن هشت کلاس، کمک‌دست پدرش در مغازه آجیل‌فروشی می‌شود. آیدین اما دیدگاه و اندیشه‌های دیگری دارد و راهش از پدر و برادرش جداست. او سرگرم درس و مشق می‌شود و کتاب می‌خواند و شعر می‌سراید. شیوه‌ی زندگی آیدین مورد پسند پدرش نیست و جابر چند بار اقدام به پاره‌کردن و سوزاندن کتاب‌های آیدین می‌کند. آیدین از کودکی دوست داشت تا روی پای خودش بایستد و متکی به کسی نباشد به‌طوری که پدرش می‌گفت حتی اجازه نمی‌داد برای او خیار پوست بکنند و فقط می‌گفت خودم. یک‌بار جابر و اورهان اتاق ایدین را که در زیززمین بود طعمه‌ی حریق می‌سازند و تمام دار و ندار پسر دوم خانواده را می‌سوزانند و هنگامی که اتش از در و پنجره‌ی اتاق آیدین زبانه می‌کشید پدر گفت که این روح شیطان است که دارد می‌سوزد. از آن روز آیدین از خانه رفت و در یک کارخانه‌ی چوب‌بری که متعلق به شخصی ارمنی به‌نام میرزاییان بود مشغول به کار شد. و شب و روز چوب‌ها را اره می‌کرد و می‌برید و قصد داشت با در‌آمد حاصل از این کار به تهران برود. آیدین پس از مدتی که در کارخانه‌ی چوب‌بری کار کرد، از انجایی که مامورهای انتظامی که به آن‌ها امنیه‌چی می‌گقتند دنبالش بودند مجبور شد در کلیسای اقای میرزاییان پنهان شود و در آن‌جا به کار قاب‌سازی بپردازد و فرصت کند تا عاشق دختر آقای میرزاییان که سورمه نام داشت گردد که البته این عشق دو طرفه بود و به ازدواج انجامید.

در طول داستان می‌بینیم که اورهان و آیدین به‌صورت دو رقیب ظاهر می‌شوند و مدام با یکدیگر بگومگو دارند و اورهان از اینکه پدرش وصیت کرده تا تمام دارایی‌اش پس از مرگ نصف‌نصف میان او و آیدین تقسیم شود ناراحت است. یوسف، فرزند ارشد خانواده هنگامی که روس‌ها در شهریور ۲۰ به ایران هجوم می‌آورند به‌تقلید از چتربازان روسی از جای بلندی می‌پرد و آسیب‌های جسمی و ذهنی می‌بیند.  آیدا که دختر خانواده‌ی اورخانی است از نظر رفتاری به آیدین شباهت دارد. پدر دوست ندارد که ایدا زیاد در اجتماع حضور داشته باشد و جای دخترش را در خانه می‌داند تا در آنجا خیاطی کند و گلدوزی یاد بگیرد. روزی جوان اتوکشیده و تحصیل‌کرده‌ای به‌نام انوشیروان آبادانی به خانه‌ی اورخانی‌ها می‌آید تا آیدا را از پدرش خواستگاری کند و با اینکه چندبار این آمد و شدها را تکرار می‌کند و آیدا هم دلبسته‌ی او می‌شود اما پدر رضایت نمی‌دهد که البته عدم رضایت پدر کارساز نیست و آیدا و اوشیروان با یکدیگر اما بدون حضور پدر ازدواج می‌کنند. آیدا سرانجام دست به خودکشی می‌زند و به‌طور دردناکی به زندگی خود پایان می‌دهد. سرنوشت آیدین و اورهان هم خوشایند نیست و برای آن‌ها نیز اتفاقات بدی می‌افتد.

جملاتی از کتاب سمفونی مردگان

ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده در ساعت پنج و نیم بعدازظهر تیرماه سال ۱۳۲۵. ساعت سردر کلیسا سال‌ها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است اما زمان همچنان می‌گردد و ویرانی به‌بار می‌آورد.

***

هفته‌ی اول را با آنچه داشت و دو روز بعد را با پس‌دادن تنها کتابی که همراهش بود گذراند. صبح تا شب به هر نحوی می‌گذشت، باغ اخوان، کتاب‌خانه‌ی عمومی، و یا در کرانه‌های شورآبی. اما وقتی که شب می‌آمد، همه غصه‌ها و رنج‌ها می‌آمدند. به شعرهایی که خودش سروده بود فکر می‌کرد اما حتی یک کلمه هم یادش نمی‌آمد. انگار کتاب‌ها و شعرها در ذهنش هم سوخته بودند.

***

تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت، غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش را گرفته بود. چقدر انسان تنهاست. مثل پر کاه در هوای طوفانی.

***

وقتی رفت، آن شب نتوانستم بخوابم، نه اینکه دیوانه شده باشم که خیالش را توی ذهنم راه ببرم. نه. حس می‌کردم که خیالش هم از من فرار می‌کند. همه‌چیز از من می‌گریخت. حتی وسایل خانه از پنجره‌ها بیرون می‌دویدند. دیوارها دور می‌شدند و من و خیال او تنها مانده بودیم.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: