راویان غیرقابل اعتماد راویان ترسناکی هستند و برای خوانندگان غیرمعمول جلوه می‎کنند؛ از آن‌جایی که تنها راه ارتباطی ما با دنیای داخل کتاب از طریق راوی داستان است. به همین جهت ما به راوی اعتماد صددرصد داریم. چشم وگوش بسته هرچه‌را که راوی بگوید می‌بلعیم و می‌پذیریم و حتی برای یک لحظه هم به صحت گفته‌هایش شک نمی‌کنیم. همه چیز را همانطور که هست می‌پذیریم. می‌توان گفت، مورد اعتمادترین شخصیت کتاب برای ما، راویان هستند. حالا چه می‌شود اگر راوی، حقیقت را نگوید؟ اگر راوی شرایط را دقیقا آن‌طور که هست تحلیل و توصیف نکند؟ چه می‌شود اگر راوی، فردی بیمار باشد که توانایی تحلیل درست شرایط را ندارد؟ چه اتفاقی می‌افتد اگر به جای کارآگاه، داستان را از زبان قاتلی که پشیمان نیست و اتفاقا خیلی هم به خود مفتخر است بشنویم؟ این شما و این سه کتاب روان‌شناختی با راوی غیرقابل اعتماد.

کتاب اول: تونل اثر ارنستو ساباتو

«تونل» نوشته‌ی «ارنستو ساباتو» نویسنده‌ی آرژانتینی-ایتالیایی است. «خوان پابلو کاستل» یک نقاش است که به‌خاطر قتل معشوقه‌ی خود «ماریا ایریبارنه» در زندان است. تونل در اصل اعتراف‌نامه‌ی این نقاش است. او در زندان، مشغول نوشتن شرحی مفصل، از تمام اتفاقی است که باعث شده او مرتکب این جنایت بشود. کاستل با جزئیات، از اولین دیدارش با ماریا، تمام اتفاقات بینشان را توضیح می‌دهد. کاستل در یکی از نمایشگاه‌های آثارش با ماریا آشنا می‌شود. او ماریا را می‌بیند که به یکی از تابلوهای او خیره شده. بعدتر ماریا به قسمتی از تابلوی او اشاره می‌کند که برای کاستل مهم‌ترین قسمت تابلو بوده است اما هیچ منتقد و هیچ فرد دیگری به آن توجه نکرده است. با این مواجهه، کاستل فکر می‌کند ماریا تنها انسان روی زمین است که می‌تواند او را درک کند. کاستل اما شخصیتی پارانوئید و متوهم و شکاک دارد و با وجود علاقه‌ی زیاد و بیمارگونه‌ای که نسبت به ماریا دارد، هیچ‌گاه نمی‌تواند به او اعتماد کند. هر واکنش و هر عمل ماریا، باعث برانگیختن شک کاستل نسبت به او می‌شود؛ ماریا می‌خندد و کاستل به این فکر می‌کند که تابه‌حال برای چند نفر این‌چنین زیبا خندیده است و بعد از این، چه کسانی قرار است شاهد این لبخند زیبا باشند. این شک و تردید که مثل خوره به جان کاستل افتاده است، حتی در خصوصی‌ترین جنبه‌ها و در عاشقانه‌ترین لحظات ارتباط‌شان نیز او را رها نمی‌کند. حتی اگر ماریا به او بگوید که دوستش دارد، کاستل ماریا را بازخواست می‌کند که از کجا یادگرفته‌ای به این زیبایی عشقت را نسبت به کسی ابراز کنی؟ هر لحظه‌ی خوشی و احساسی، در یک چشم‌به‌هم‌زدن به شک و تردید آلوده می‎شود و در ادامه، کاستل دست به اعمالی تهاجمی و خشونت‌آمیز می‌زند. این رمان روان‌شناختی یکی از زیباترین رمان‌های نوشته شده در این ژانر است. راوی، به علت احساسات ناپایدار خود و شک و تردید زیادش، راوی غیرقابل اعتمادی است و خواننده با بُهت، نظاره می‌کند که کاستل چطور، غیرمنطقی‌ترین شرایط را برای خودش به طرزی کاملا باورپذیر و منطقی تحلیل می‌کند. خواننده از دریچه‌ی نگاه کاستل، با شیوه‌ی طرز فکر یک انسان شکاک آشنا می‌شود و گاهی از این تغییر ناگهانی و تحلیل‌های سراسر اشتباه و گاهی ترسناک اما حق‌به‌جانبانه‌ی کاستل از معمولی‎ترین و پاک‎ترین شرایط، عمیقاٌ می‌ترسد.

تونل با ترجمه‌ی بسیار روان آقای «مصطفی مفیدی» از نشر نیلوفر چاپ و منتشر شده است.

کتاب دوم: کلکسیونر اثر جان فاولز

«کلکسیونر» تصویری است هولناک از قدرت در دستان عامه‌ی مردم.

«جان فاولز» در کتاب کلکسیونر، به بررسی روزهای زندگی فردی به نام فردریک کلگ می‌پردازد. «فردریک کلگ» یک فرد کاملا معمولی است که در یک اداره کار می‌کند. یک روز فردریک کلگ از پنجره‌ی محل کارش، دختری را می‌بیند و علاقه‌ی بسیار زیاد و وسواس‌گونه‌ای نسبت به او پیدا می‌کند. تا اینجا، همه چیز طبیعی است. داستان از جایی تغییر می‌کند که فردریک ناگهان، ثروت بسیار زیادی به دست می‌آورد و به یکباره، متوجه می‌شود با این ثروت هنگفت و برتری‌هایی که به همراهش می‌آید، می‌تواند هرکاری، دقیقا هرکاری بکند. دیگر یک کارمند معمولی با زندگی‌ای عادی نیست و از مزیت‌های خاصی برخوردار است. فردریک، مدت‌ زیادی را صرف طرح‌ریزی نقشه‌ای بی‌نقص می‎کند. خانه‌ای دور از شهر خریده و خود شخصا، اتاقی غیرقابل نفوذ طراحی می‌کند و پس از پایان ساخت آن اتاق، نقشه‌ی دزدیدن و اسیر کردن آن دختر را پیاده می‌کند. سرانجام فردریک «میراندا» را می‌دزدد و در خانه‌اش زندانی‌اش می‌کند. او متقاعد شده که اگر به مدت کافی، میراندا را پیش خودش نگه دارد، بالاخره میراندا به عمق عشق و علاقه‌ی فردریک به خود پی می‌برد و می‌فهمد که هیچ‌کس دیگری در این دنیا نمی‌تواند به این اندازه او را دوست داشته باشد و دلباخته‌ی فردریک می‌شود.

«کلکسیونر» اثر عجیبی است، کتابی است که در عین شاهکار بودن، از خواندنش لذت نبردم چراکه در تمام طول کتاب حس ترس و حیرت بر من غالب شده بود. خواندن کتاب‌هایی از زبان راویان غیرقابل اطمینان کار راحتی نیست و فشار روحی زیادی بر خواننده وارد می‌کند. چرا که خواننده، شاهد دلیل و منطق آوردن برای بیمارگونه‌ترین چیزهاست. فردریک در این کتاب، به قدری هنرمندانه و حق‌به‌جانب، اعمال و رفتار بیمارگونه و علاقه و انتظاراتش از میراندا را برای خود توجیه می‌کند و با آرامش و وقاحتی بی‌مانند، از تمام کارهایی خوبی که دارد برای او می‌کند حرف می‌زند، که گاهی برای یک صدم ثانیه، در دلتان به او حق می‎دهید و در همان لحظه، از این فکر خود و از تاثیری که این شخصیت بر شما گذاشته است وحشت‌زده می‌شوید. کلکسیونر در یک نگاه ساده، تصویری واقع‌گرا از جامعه‌ای است که فاصله‌ی چندانی با ما ندارد. در اصل تمام چیزی که میان فردریکِ قدیمی و بیمار روانی‌ای که به آن تبدیل شد وجود داشت، نبود امکانات کافی بود. این یک حقیقت است که اگر تمام مردم جامعه، توانایی مالی و امکان انجام هرکاری را داشتند، شاهد اعمالی بس فجیع‌تر از این می‌بودیم. «جان فاولز» حقیقتا یا خود یک فرد با تمایلات و افکار این‌چنین بیمارگونه است یا یک نویسنده‌ی نابغه با توانایی‌های خارق‌العاده است. چراکه، در به تصویر کشیدن کرکتر کلی فردریک، به‌قدری هنرمندانه عمل کرده است که دهانتان از تعجب و نبوغ او باز می‌ماند. من تصور نمی‌کنم که حتی فردی با چنین تمایلاتی می‌توانست انقدر دقیق، خودش را برای شما توضیح بدهد که فاولز فردریک را به تصویر کشیده است. کتاب شخصیت‌پردازی‌هایی بی‌نقص، فضاسازی‌ای بی‌مانند و روندی به شدت مجذوب کننده دارد و پایانش بسیار شوکه‌کننده است.

این کتاب توسط «پیمان خاکسار» ترجمه و از انتشارات چشمه منتشر شده است.

کتاب سوم: پایان رابطه اثر گراهام گرین

«پایان رابطه» با عنوان اصلیThe End of the Affair  نوشته‌ی نویسنده‌ی برجسته‌ی بریتانیایی، «گراهام گرین» است؛ کتاب سه شخصیت اصلی دارد، راوی کتاب «مائوریس بندریکس» که یک نویسنده است، «هنری» کارمند دولت و «سارا» همسر هنری و معشوقه‌ی بندریکس. داستان اصلی این کتاب متمرکز بر رابطه‌ی نامشروع بین بندریکس و سارا است. هنری از آن دست آدم‌هایی است که تنها به شغل‌شان اهمیت می‌دهند و از همسرش سارا غافل است. به او توجه نمی‌کند و سارا در یک چرخه‌ی تکراری و پایان‌ناپذیر از درک نشدن‌ها و تنها ماندن‌ها گیر افتاده است؛ در این میان بندریکس که قصد دارد کتابی راجع به یک کارمند دولت بنویسد، با هنری و همسرش سارا ملاقات می‌کند. در ادامه‌ی این ملاقات‌ها، رابطه‌ای نامشروع و به دور از چشم هنری، بین سارا و بندریکس شکل می‌گیرد.

گرچه علاقه و عشق عمیقی بین سارا و بندریکس وجود دارد، این داستان یک داستان عاشقانه نیست؛ همانطور که بندریکس نیز در ابتدای داستان می‌گوید «این داستان روایت نفرت است نه عشق.» داستان در نقطه‌ای معلق، در زمان حال و گذشته، آغاز می‌شود و مدام در حال عقب و جلو رفتن در زمان است. کتاب از جایی آغاز می‌شود که رابطه‌ی بین سارا و بندریکس تمام شده و سارا یک سال است که مرده است. کتاب با این جملات آغاز می‌شود: «هیچ داستانی آغاز یا پایان ندارد: ما به دلخواه لحظه‌ای از یک زندگی را انتخاب می‌کنیم و از آنجا به گذشته یا آینده نگاه می‌کنیم.» این دقیقا همان‌کاری است که بندریکس، راوی بی‌ایمان و بی‌اعتماد کتاب می‌کند. او از یک نقطه از زندگی پر فراز و نشیبش شروع می‌کند و از آن نقطه مدام به گذشته و آینده می‌رود و در خلال این جابه‌جایی در زمان، اتفاقات مربوط به شکل‌گیری اولیه‌ی این رابطه، چراییِ از بین رفتنش و تاثیراتی که وجود و عدم وجود رابطه بر زندگی خود و دیگر شخصیت‌های کتاب برجای گذاشته است را می‌نویسد. کتاب «پایان رابطه» مانند دیگر آثار گراهام گرین، سرشار از ارجاعات روان‌شناختی است. رابطه‌ی بین سارا و بندریکس یک رابطه‌ی عاشقانه نیست؛ بلکه وابستگی‌ای بیمارگونه و آلوده به شک و تردید است. رابطه‌ای سراسر از حس نفرت، بی‌اعتمادی، احساس نیازی بیمارگونه و شک. این شک، این تعلیق بیمارگونه، این انتظار برای خیانت دوباره‌ی سارا، احساساتی هستند که هیچ‌گاه بندریکس را رها نمی‌کنند. بندریکس همواره منتظر است تا همانطوری که او توانست توجه سارا را به خود جلب کند و درعین متاهل بودن او، با او ارتباط برقرار کند، شخص دیگری نیز بیاید تا سارا را از رابطه‌ی این دو با یکدیگر بیرون بکشد. کشش بی‌نظیر سارا و بندریکس نسبت به یکدیگر تبدیل به عشق می‌شود، این عشق ذره ذره با شک و تردید مسموم شده و درنهایت به نفرتی بدل می‎شود که حتی به آن‌ها امکان دوری از یکدیگر را نمی‌دهد. این نفرت تمام وجود بندریکس را فراگرفته و ذره ذره، وجود بندریکس را مسموم، و رابطه‌شان را از بین می‌برد.

دسته بندی شده در: