شکی نیست که لقب «منتشرکننده احساس» کاملاً برازنده خالد حسینی است. دو رمانی که او در کشور خود، افغانستان نوشت قلب خوانندگان را از ضربان میانداخت.درحالیکه داستانهایی ساده از رستگاری و فضل در واقعیتی زشت از جنگ در کشور که در هر خبری دیده میشد، بیان می کرد.
کتاب «بادبادکباز» او در سال ۲۰۰۳ جند روز پیش از آنکه او شغل خود را بهعنوان پزشک شروع کند، منتشر شد و در سال ۲۰۰۷ کتاب «هزاران خورشید» منتشر شد. این دو کتاب باهم حدود ۳۸ میلیون نسخه در تمام جهان فروش داشتند.
ندای کوهستان کتاب جدید خالد حسینی
ما برای جشن گرفتن رمان تازه او «و ندای کوهستان» در بار هتل منهتن زمانی که او در حال استراحت بود ملاقات کردیم.
او طبعی آرام دارد که به او زیبایی آشفته می دهد. او توضیح می دهد که رمان جدید او با یک تصویر شروع می شود: مردی در حال کشیدن یک واگن در بیابان در شب است. در واگن دو بچه است. یک خواهر و یک برادر. او میگوید:
من داستانهایی درباره آنکه زمستان چه مصیبت وحشتناکی برای خانوادهها در افغانستان است شنیدهام … پس با این پیشزمینه ناگهان این تصویر بهصورت کاملاً واضح و شفاف به ذهن من آمد و من با خود گفتم: آنها که هستند و به کجا میروند؟ پدری بیچاره در راه کابل است تا یکی از کودکان خود را بفروشد. عذاب خواهران و برادران، تأثیرات جدایی در طول نسل و در میان قارهها همه عناصر الهام بخشی برای پیدایش این رمان بودهاند.
حسینی بهصورت ساده میگوید:
کتاب مانند افسانهای است که سرش را بهکارانداخته. شما گسیختگی دردناکی را در ابتدای رمان تجربه میکنید.
شخصیتها در کتابهای قبل و جدید حسینی
دنیا در کتاب جدید خالد حسینی مانند کتابهای قبلی نیست. برای مثال کاراکتر حسن در بادبادکباز یک مرد دوستداشتنی است که شما به او علاقهمند خواهید شد اما او شخصیت پیچیدهای ندارد و باعث سردرگمی نمیشود. اما در رمان جدید او هر شخصیتی پیچیدگی خاص خود را دارد و می تواند گاهی گمراهکننده باشد.
خط اصلی داستان حسینی نه بهوسیله یک انسان بلکه بهوسیله دیو روایت میشود؛ غولی متعلق به فرهنگ مردم افغانستان.
زمانی که پسر عزیز دهقان توسط دیو ربوده میشود او تمام تلاش خود را میکند تا پسر خود را نجات دهد، درحالیکه میداند ممکن است در این راه کشته شود. اما زمانی که به دیو میرسد در کمال تعجب میبیند که پسر او با شادی در میان سایر کودکان در حال بازی است؛ حالا این دهقان است که باید تصمیم بگیرد که پسرش را در آنجا خوشحال و در حالیکه رفاه دارد، رها کند و یا او را به دهکده سرد خود بازگرداند. دهقان درحالیکه ناامید شده است دیو را به سنگ دلی متهم میکند و دیو به او پاسخ میدهد زمانی که بهاندازه کافی عمر کنی متوجه خواهی شد که سنگ دلی و خیرخواهی هر دو سایههایی از یک رنگ هستند.
حسینی ۴۸ سال دارد و بهاندازه کافی عمر کرده است که به دو رمان قبلی خود بازگردد و نویسندهای متفاوت را ببیند. نویسندهای که باور داشت سنگدلی و خیرخواهی سایههایی از دو رنگ کاملاً متفاوت هستند.
او میگوید:
بله به نظر میرسد کتابها کار کسی است که از من جوانتر است. خوشحالم که آنها را نوشتهام زیرا اگر میخواستم حالا رمانی دراینباره بنویسم کتابی کاملاً متفاوت میبود و شاید هیچکس آن را نمیخواند، اما اگر به من خودکاری قرمز دهید و مرا به گذشته بفرستید، حتماً بادبادکباز را خط میزدم.
او همین نظر را درباره پایان کتاب خود نیز داشت. من میدیدم که پایان کتابها به سمت پایان هالیوودی میرود و روند کتاب من هم رو به همان سو داشت به همین دلیل کمی ترسیدم و نگران شدم. بعد فصل اول کتابم را خواندم . داستان دیو و پدر بیچاره . فصل با یک حرکت از روی لطف تمام میشود: دیو به پدر اکسیری میدهد که بهوسیله آن حافظه او پاک میشود درنتیجه غم از دست دادن پسرش را هم فراموش میکند.
او میگوید: من به خود گفتم «این دقیقاً همان مسیری است که کتاب باید تمام شود. با نظریه اینکه حافظه معنادهنده یک زندگی است. این گنجی است که با آن تمام لحظاتی که برایمان ارزش دارد را حفظ میکنیم زیرا ما لحظاتی از زندگیمان را که بسیار دردآور است به یاد میآوریم. در میان مخلوقات پیچیده حسینی در این رمان پیچیدهترین آنها «نیلا» است. یک شعر مدهوشکننده. یک فصل از کتاب به شکل پرسش و پاسخ است و درباره همین شخصیت که او چگونه میتواند همزمان هم جذاب و هم غیرقابلتحمل باشد.
حسینی میگوید:
من نمیخواستم که او دوستداشتنی باشد، من فقط میخواستم که او واقعی سرشار از خشم، جاهطلبی ،بینش، ضعف و خودشیفتگی باشد.
کمی هم از سرگذشت خالد حسینی
خالد حسینی در سال ۱۹۶۵ در کابل متولد شد. اولین فرزند پدر دیپلمات و مادر معلم خود بود. او میگوید که نیلا از بخشهایی از زندگی او زمانی که پدرو مادرش در دهه ۷۰ میهمانی میگرفتند و او یک نوجوان بود، می آید.
یک زن بسیار باهوش که دامنی کوتاه پوشیده، بسیار برونگرا و خوشصحبت و در ذهن یک جوان علاقهمند به نوشیدنی و سیگار. نیلا دقیقاً از همچون ذهنیتی از یک زن در دهه ۷۰ در یک مهمانی میآید.
پاریس و آمریکا
حسینی به همراه خانواده به دلیل شغل پدرش در ۱۱ سالگی راهی پاریس شد و زمانی که شوروی سابق اجازه برگشت آنها را به افغانستان نداد. آنها به آمریکا رفته و در کالیفرنیا ساکن شدند و حسینی در ۱۵ سالگی وارد دبیرستان شد درحالیکه نمیتوانست انگلیسی صحبت کند.
او میگوید که این برای من یک شک فرهنگی بود و بسیار سخت میگذشت. آیا مسخره میشدم؟ بدتر! کاملاً نادیده گرفته میشدم. در فرهنگ دبیرستان کاملاً در حاشیه بودم یکی از موجودات نامرئی که در فضا قدم میزد. فکر میکنم وضعیت برای والدینم بدتر بود. پدرم یک دیپلمات بود و مادرم ناظم دبیرستان او در آن زمان نویسنده بود و پدرم معلم تعلیم رانندگی. البته این مشاغل مشکلی ندارند، سختی اصلی در تلاش برای رسیدن به جایگاه گذشته است. در کابل همه آنها را میشناختند اما در کالیفرنیا هیچکس برایشان اهمیتی قائل نبود.
پزشکی
خانواده در شرایط مساعدی زندگی میکرد و از لحاظ مالی بیمه شده بود. حسینی تصمیم داست که پزشک شود به همین دلیل در سال ۱۹۹۳ از دانشگاه کالیفرنیا فارغالتحصیل شد و دوران رزیدنتی خود را تا سال ۱۹۹۶ گذراند.
یکی از قدرتمندترین بخشهای رمان درباره پزشک دورگه آمریکایی افغانی است که در راه سفر به زادگاه خود است و در این راه او امتحانهایی را پشت سر میگذراند .حسینی دراینباره میگوید که این شخصیت عمیقاً الهام گرفتهشده از زندگینامه است.
البته حسینی یک شهروند آمریکایی افغان عادی نیست بلکه او یک سلبریتی است. کتاب بادبادکباز او زمانی که در نسخه کاغذی بیرون آمد ۱۰۱ هفته را در صدر چارت آمریکا گذراند و در سال ۲۰۰۷ فیلم آن ساخته شد.اقتباس فیلم هزاران خورشید پرزرقوبرق در ۲۰۱۵ ساخته شد.
در دهه گذشته او لحظههای غیرقابلباور زیادی را شاهد بود. اولازهمه او زمانی را به یاد میآورد که در یک پرواز زن کناردستی او در حال خواندن کتاب بادبادکباز بود. او میگوید:
آن زن داشت کتاب مرا میخواند و این باورکردنی نبود. البته من با او صحبتی نکردم اما به نظر میرسید که واقعاً کتاب را دوست دارد.
همه اینها همزمان بود با گذراندن زمانی بهعنوان پزشک خالد حسینی یک سال و نیم در یک کلینیک مشغول به کار بود و زمان زیادی طول کشید تا بالاخره خود را بهعنوان یک نویسنده قبول کند البته او هنوز هم دراینباره زیاد مطمئن نیست.
از او پرسیدم بیشترین چیزی که طرفدارانت به تو میگویند چیست؟ و او پاسخ داد: آنها میگویند که گریه کردند. او میخندد و ادامه میدهد:
واقعاً همزادپنداری کردم و واقعاً قلبم به درد آمد.البته من نمیخواهم فردی باشم که با کتابهایش اشک مردم را درمیاورد.هر چیزی که در کتاب اتفاق میافتد را حس میکنم. میتوان گفت احساسی که یک خواننده در طول خواند کتاب من دارد دقیقاً همان احساسی است که من در زمان نوشتن آن داشتهام.
او میگوید: در افغانستان شما خود را بهعنوان یک انسان تنها نخواهید شناخت شما خود را بهعنوان یک فرزند، یک برادر، یک عموزاده یا یک عمو میشناسید. شما بخشی از یک اجتماع بزرگتر از خودتان هستید این چیزی است که در میان خانوادهها رخ میدهد. من شیفته آن هستم که چطور مردم یکدیگر را نابود میکنند اما عاشق همدیگر هستند.
و حسینی به من عکسی را در تلفن همراهش نشان داد که در آن دو بچهاش با خوشحالی نسخه چاپی کتاب او را پاره میکنند…
منبع: Theguardian.com