معمولا وقتی نام «جنگ جهانی» به گوش میرسد، همه به یاد هیتلر میفتند که اقداماتش در ارتباط با جنگ جهانی دوم است. اما وقتی میگویند «جنگ جهانی اول» دقیقا راجع به چه چیزی حرف میزنند؟ اصلا مردم در آن زمان چه حس و حالی داشتند؟ خساراتی که به آنها وارد شد، تا چه حد بود؟ اصلا جنگ جهانی اول برای چه چیزی به وجود آمد؟ رمان «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی، تمام این سوالات شما را با قلمی ساده و مردمی بیان میکند. قلمی که گاها مو به تن شما سیخ میکند، ولی به زیبایی شما را در حال و هوای جنگ جهانی اول قرار میدهد.
چند کلامی راجع به ارنست همینگوی
به احتمال زیاد نام ارنست همینگوی به گوشتان خورده است. چون همگی به نوعی از کودکی تا بزرگسالی با آثار او آشنا شدهایم. او در حقیقت یکی از اشخاص برجسته در خلق آثار رئالیستی است و روی این سبک تاثیر بسیار زیادی گذاشته است.
کتاب وداع با اسلحه نیز یکی از آثار رئالیستی ارنست همینگوی است که بر اساس داستان واقعی زندگی خودش نوشته شده است. این کتاب در سال ۱۹۲۹ منتشر شد و ماجراهای جوانی به اسم فردریک هنری را بیان میکند که مثل خود همینگوی، در جنگ جهانی به عنوان رانندهی آمبولانس کار میکرد.
وداع با اسلحه در حقیقت بخاطر ترسیم واقعی جنگ ستایش شده است. البته نویسنده به هیچ وجه از خاطرات شخصی خودش در کتاب صحبت نکرده و ماجراهایی که در داستان رخ میدهد، تخیلی هستند. او حتی نسبت به هنری، نقش خیلی محدودتری را در جنگ جهانی اول ایفا کرد و هیچ نشان شجاعتی دریافت نکرد! اما شباهتی که بین تجارب او و هنری وجود دارد، بسیار جالب است.
در طول جنگ جهانی اول، همینگوی به عنوان راننده آمبولانس برای صلیب سرخ آمریکا کار میکرد. او مانند هنری در جبههی ایتالیا خدمت کرد و در جبهه اتریو ایتالیا دچار مصدومیت شدیدی شد. او در ۸ ژوئیه ۱۹۱۸ ، هنگام اهداء شکلات و سیگار به سربازان، مورد اصابت ترکشهای یک خمپاره اتریشی قرار گرفت و از ناحیهی پا، زانو، ران، پوست سر و دست زخمی شد.
روایتی عاشقانه با قلمی خشک و مصنوعی
وداع با اسلحه راجع به مرد جوانی به نام هنری فردریک است که در بخش آمبولانس ارتش کار میکند. او با دوست خود همراه میشود که هنگام آشنایی با کاترین، دختری که دوستش دارد، تنها نباشد. ولی به جای اینکه دوستش را همراهی کند، با کاترین وارد صحبت میشود و رابطهای صمیمانه بین آن دو شکل میگیرد. رابطهای که دوستش را از میدان به در میکند.
وقتی که مرا دید گفت: «به به! تو با من میای بدیدن میس بار کلی!»
«نخیر.»
«چرا؟ توروخدا بیا که من بهنظرش مهم بیام.»
«خیلی خوب. پس صبر کن خودمو بشورم.»
«خودتو نشور، همینطوری بیا.»
من خودم را شستم، سرم را بروس زدم و راه افتادیم.
البته این رابطه عاشقانه نیست و آن دو صرفا میخواهند با هم رابطه داشته باشند و تنها نمانند. هر دو جنگ زده هستند و از این جنگ طولانی، زخمها خوردهاند. اما پس از مدتی، بعد از اینکه بین این دو یک جدایی اجباری اتفاق میفتد و هنری برای مبارزه به جبهه اعزام میشود، تازه متوجه میشوند که عاشق یکدیگر هستند.
البته این جدایی و وصال مجدد هیچکدام عاشقانه و رمانتیک بیان نشده است. خونسردی هنری گویی در تمام منافذ داستان فرو رفته و آنها را تحت تاثیر قرار داده است. خونسردیای که حتی به کشتن یکی از سربازان زیردستش میانجامد و او را از فرار کردن منع میکند.
اما دست روزگار، از خود هنری هم یک فراری میسازد و ماجراهای مختلفی را با روحیهای منزوی و غمگین، تجربه میکند. حتی پایان تلخی انتظار این قهرمان فراری را میکشد.
مگر از جنگ بیرحمتر هم سراغ داریم؟ از هر زاویه که به آن نگاه کنیم، درست مثل دستی است که روح و جان آدمها را انقدر فشار میدهد تا مچاله شوند و از بین بروند. همینگوی آن را به خوبی در «وداع با اسلحه» نشان میدهد:
«تا حالا کسی رو دوست داشتین؟»
گفتم: «نه.»
روی یک نیمکت نشستیم و من به او نگاه کردم.
گفتم: «موهای زیبایی دارین.»
«خوشتون میاد!»
«خیلی.»
«وقتی که او مرد، میخواستم همه رو از دم قیچی کنم.»
«نه.»
او با زبانی ساده ولی تند و تیز، از جنبههای وحشتناک جنگ روی زندگی انسانها صحبت میکند. او عمدا روایت و حرفهای عاشقانه را با زبانی خشک ادا میکند تا زندگی منزوی و بیروح آدمهای جنگزده را به تصویر بکشد. کاراکترها در تلاش هستند تا زخمهایی که از جنگ خوردهاند را هضم کنند. او حتی از طنز تلخ برای بیان این موضوع استفاده کرده است:
خیلی وقته پرستارین؟
از آخر هزار و نهصد و پونزده. منم با او شروع کردم. یادم میاد تصور احمقانهای داشتم که ممکنه اونم بهمون بیمارستانی که من کار میکنم بیاد. فکر میکردم با شمشیر زخمی میشه، یه دستمال سفید دور سرش میبندن و میارنش. یا اینکه شونهش گلوله میخوره، خلاصه یه طوری که منظرهش قشنگ باشه.
گفتم:«منظرهی این جبهه که قشنگ هس.»
گفت:« بله، مردم نمیدونن چه خبره. اگه میدونستن اصلا جنگ در نمیگرفت. خلاصه با شمشیر زخمی نشد بمب تیکه پاره ش کرد.»
با بمب تکه پاره شدن کجا و با شمشیر زخمی شدن کجا؟ همینگوی یکی از همان جنگزدههایی است که با خمپاره زخمی شده است و به خوبی میداند که جنگ، داستان قهرمانان سامورایی نیست که دستمال به سر و با شمشیری به خانه برگردند و به عشقشان سلام کنند.
جالب اینجا است که همینگوی برای اینکه ذهن بیروح کاراکترها و فضای خشن جنگ را به نمایش بگذارد، از جملههای کوتاه و حرف ربط «و» زیاد استفاده کرده است. چیزی که در ترجمهی استادانهی این اثر توسط «نجف دریابندری» نیز کاملا مشهود است. گاهی این رمان را یک اثر تراژدی میدانند. خود همینگوی نیز از این اثر خود به عنوان «رومئو و ژولیت» محبوبش نام میبرد؛ اما «وداع با اسلحه» یک اثر لیریک و سوزناک است تا تراژدی. قهرمان داستان به جای قهرمانبازی، از جنگ فرار میکند و دلیرانه با چیزی مبارزه نمیکند. توصیفات همینگوی از هنری در حقیقت بازتابی سوزناک از آثار جنگ است. آثاری که از جنگ جهانی اول باقی ماندهاند.