فضای جنگ همیشه یکی از جذابترین زمینهها برای ساخت فیلمهای سینمایی بوده است. از جنگهای صلیبی و روم باستان گرفته تا جنگ جهانی و… بسیاری از کارگردانهای بزرگ در تاریخ سینما را مجاب به ساختن فیلمهایی با محوریت و در مذمت جنگ کرده است.
«غلاف تمام فلزی» نام فیلمی است که «استنلی کوبریک» کارگردان کمالگرا و جریانساز سینمای آمریکا در سال ۱۹۸۷ و در فضای جنگ ویتنام ساخته است. این اثر مثل تمام فیلمهای کوبریک، در دستهی فیلمهای اقتباسی قرار میگیرد و منبع اصلی اقتباس آن کتابی به نام «the short-timers» اثر «گوستاو هسفورد» است. نام کتاب اصطلاحی در فرهنگ آمریکایی است که به سربازانی اطلاق میشود که وقت زیادی برای انجام وظیفهی خود ندارند. در حقیقت نویسنده از یک اصطلاح، استفادهی کنایی کرده و به بازی گرفتن جان سربازان توسط دولتها را در عنوان کتاب هم به باد نقد میگیرد.
استنلی کوبریک که شهرتش در سکانسهای طولانی، وسواس عجیب در دکوپاژ و میزانسن و گرفتنِ بازیهای دقیق از بازیگران، در بین منتقدین و بینندگان زبانزد است، پیش از این دو اثر دیگر هم در رابطه با جنگ ساخته بوده که هردو از شاهکارهای سینمای آمریکا به حساب میرود؛ اول «راههای افتخار» در ۱۹۵۷ و بعد «دکتر استرنجلاو» در ۱۹۶۴.
«راههای افتخار» جنگیدن یک نیروی خیر با صدها نیروی شر برای احیای اخلاقیات را نمایش میدهد. و پرتوهایی از امید و معناگرایی در آن به چشم میخورد. اما «دکتر استرنجلاو» با نمایش پشتپردههای شیطانی جنگ و سیاست و «غلاف تمام فلزی» با تشریح و تاکید بر این حقیقت در قلب میدان نبرد، با رویکردی پوچگرایانهتر و با طنزی تلخ، واقعه را به تصویر میکشد. چه این روند عمداً طی شده باشد و چه تغییر عقیدهی کوبریک در این سالها باعث این چرخش بوده است، میتوانیم رشد صعودی مشهودی را چه از نظر محتوایی و هنری و چه از منظر فنی و تکنیکی، در آثار جنگمحور کوبریک ببینیم.
رمانی با صفحههای خونی
داستان «غلاف تمام فلزی» از دو بخش اصلی تشکیل شده و کارگردان هرکدام را با حوصله پیش میبرد. و به یکدیگر پیوند میزند. سکانس افتتاحیهی فیلم با کلوزآپی از چهرهی شخصیتهای اصلی فیلم شروع میشود که روی صندلیهای آرایشگاه نشسته اند و موهایشان با یک آهنگ خداحافظی تراشیده میشود! چهرههای بیاراده و مغموم جوانانی که توسط دولت آمریکا، به نام وطنپرستی و به کام حکومت، باید جان خود را دودستی به فرماندهان و دولتمردان تقدیم کنند.
بعد از این سکانس، فیلم تا دقایق میانی به وقایع داخل اردوگاه و سختگیریهای نظامی گروهبان «هارتمن» با بازی «آر. لی ارمی» نسبت به سربازانش، میپردازد. کوبریک شخصیتی را طراحی کرده که تمام عواطف و احساساتش را پشت در جاگذاشته و به قول معروف اشکهایش در جنگ خشکیده است!
گروهبان هارتمن در دیالوگی به سرباز «پایل لارنس» با بازی «وینسنت. دی آنافریو» میگوید:
تو انقد زشتی که میتونی یه شاهکار هنری مدرن باشی!
گروهبان هارتمن همین رویکرد غیرانسانی را در برابر سربازان هم دارد و روز و شب علناً به آنها گوشزد میکند که دیگر نه تنها از عشق و خانواده و هر تفریح دیگری محروم اند، بلکه باید جانشان را کف دستشان بگذارند و در راه جنگ فدا کنند؛ جنگی که نه خودشان شروع کردهاند و نه قرار است تمامش کنند. او بر روی هر سرباز نام مستعار تحقیرآمیزی میگذارد و تمرکزش را بر آزار سرباز پایل جمع میکند؛ سربازی که توانایی فیزیکی و ذهنی کمتری نسبت به دیگران دارد و این نه برای گروهبان اهمیتی دارد و نه برای سربازان دیگر.
کوبریک به خوبی شخصیت آرمانی یک فرماندهی نظامی را در قالب تحول شخصیتی ترسناک پایل به تصویر میکشد؛ پسری که از دل خانواده به خدمت ارتش درمیآید و این تطابق شخصیتی آنقدر غیرقابل اجتناب است که به قیمت جانش تمام میشود؛ البته که بعد از رد شدن از خط قرمز ناامیدی و انسانیت، سرباز پایل آنقدر غیرقابل کنترل شده که گروهبان هارتمن را هم با یک گلوله همراه خودش میکند!
اشخاص حقیقی انتزاعیشده
استنلی کوبریک نگارش فیلمنامه را با کمک «گوستاو هسفورد» و «مایکل هر» انجام داد؛ این دونفر هردو در جنگ ویتنام به عنوان خبرنگار در نیروهای ارتش ایالات متحده فعالیت کرده اند. گوستاو هسفورد این کتاب را به صورت نیمهاتوبیوگرافی نوشته است و شخصیت «سرباز جوکر» در فیلم، با ویژگیها و وظایف خود نویسنده در جنگ، به تصویر کشیده شده است.
جوکر شخصیتی ملایم دارد. اهمیت زیادی برای چیزی قائل نیست و سعی میکند واقعبین باشد. البته به جز کارکتر سرباز جوکر، تقریباً تمام شخصیتهای دیگر توسط خود کوبریک به فیلم اضافه شدهاند و این، تفاوتهای رمان و فیلم را بیشتر از قبل میکند.
پس از ۴۵ دقیقهی ابتدایی و تقسیمبندی سربازها و قتل گروهبان و خودکشیِ سرباز پایل، فیلم کات میخورد به داخل یکی از شهرهای ویتنام که یک مرد ویتنامی، دوربین سرباز عکاس آمریکایی را با همکاری یک فاحشه میدزدد. این سرباز، همکار سرباز «جوکر» با بازی «متیو مودین» است و تیم آنها، مسئول جمعآوری و تهیهی گزارش از پیشرفت در جنگ و تلفات و وقایع آن است؛ و صد البته که با لحن طنزِ تلخ و کوبندهی کوبریک، به خوبی میبینیم که گزارشگران و حتی فرماندهی تیم گزارش، ذرهای به درستی کاری که در ویتنام میکنند، ایمان ندارند و صرفاً جنبهی تبلیغاتی جنگ را برای ترویج پروپاگاندا حفظ میکنند.
فرماندهی گروهِ گزارش به سربازان وعده میدهد که قرار است برای تجدید روحیه یک بازیگر مشهور زن را به ویتنام بیاورند؛ کاری که فقط از چنین افرادی برمیآید و مرزهای اخلاقی را از هر طرف میشکند. اتفاق مشابهی را در فیلم «اینک آخرالزمان» از «فرانسیس فورد کاپولا» میبینیم که خوانندگان زن را برای تقویت روحیهی سربازان آمریکایی به ویتنام میآورند و سربازان، که دیگر از حالت طبیعی انسانی خود خارج شده اند، به آنها حمله میکنند. کوبریک نشان میدهد که همین لطف مسخرهی تحقیرآمیز هم از سربازان گرفته میشود و وعدهها ناتمام میماند.
در شخصیت سرباز جوکر به شکل تمسخرآمیزی تناقض را مشاهده میکنیم؛ جایی که روی کلاه او عبارت «زاده شده برای کشتن» نقش بسته و روی پیرهنش سنجاقی با نماد صلح دیده میشود!
در این سکانس یک بار دیگر اندیشهی حقیقی فرماندههای آمریکایی و بالادستهایشان، یعنی سیاستمداران را میبینیم؛ یک سرهنگ ارتش این تناقض را در ظاهر سرباز جوکر میبیند و علتش را جویا میشود. سرباز جوکر، که پیش از این هم مردی جسور و بیپروا نشان داده شده، در جواب مافوقش میگوید که این نمادی از تناقض در نهاد بشر است. سرهنگ در جوابش با توجیهی مسخره میگوید که در درون هر ویتنامی یک آمریکایی در تلاش برای آزادی است و ما با کشتن مردم ویتنام، آمریکاییهای درونشان را آزاد میکنیم! سرهنگ ادامه میدهد که انتظار دارد از دستورات او طوری اطاعت کنند که گویا دستور خداوند است! چنین رویکردی را قبلاً هم در دورهی آموزشی دیدهایم: جایی که گروهبان هارتمن میخواهد به زور اعتقادش به مسائل مذهبی را به سرباز جوکر تحمیل کند.
در ادامه جوکر کاملاً اتفاقی به همدورهایهای قدیمیاش برمیخورد و حالا با آنها همرزم میشود. شخصیت سرباز کابوی یکی از همین کارکترهای آشنا است و حالا قرار است با جوکر و دیگر همرزمانش به جنگ ویتنامیها برود.
صحنهی دیگری از مرگ انسانیت در فیلم، سکانس تکاندهندهای است که در مخروبهای در ویتنام، سربازها با یک چریک مردهی ویتنامی شوخی میکنند و بعد یکی از آنها میگوید که این افراد، بهترین کسانی هستند که میتوانیم روی زمین پیدا کنیم و ما آنها را کشتهایم.
این سکانس هم مانند سکانسی از قبلتر است که یک سرباز از روی هلیکوپتر زنها و بچهها و غیرنطامیهای ویتنامی را میکشد و از این کار لذت میبرد. کارگردان تاثیر رسانهها و حکومتها را بر شخصیت انسانها نشان میدهد؛ تاثیر هولناکی که انسانیت را هیچ میشمارد و هر انسانی در خطر پذیرش این تفکر غیراخلاقی است.
یک دست قلممو، یک دست دوربین
در کنار جنبههای معنایی و فلسفی اثر، در سکانسهای پایانی فیلم هر قاب مثل یک تابلوی نقاشی چشم را جادو میکند. در سکانس انفجار و کشته شدن فرماندهی دسته و گذار از یک موقعیت باثبات به یک وضعیت خطرناک، دوربین آنقدر چشمنواز روی دست میرود و سربازها را دنبال میکند که بهترین اثرگذاری ممکن را در ایجاد همذاتپنداری مخاطب با شرایط دارد.
خورشید به آرامی درحال غروب کردن است و ترکیب رنگها شگفتانگیز است؛ افق سرخرنگ، شعلههای زرد و قرمز آتش در خرابههای پسزمینه، رنگهای خاکی و مردهی لباس سربازها و تانکها و… همه و همه در خدمت تکامل فرمی اثر گام برمیدارند و خدا میداند کوبریکِ وسواسی چند بار برای این سکانسها کات داده است! نکتهی جالب توجه هم اینکه تمام سکانسهای فیلم در انگلستان فیلمبرداری شده است! آخرین سکانس، تنها روزنهی امید فیلم است. فرماندهی دسته کشته شده و حالا خود سربازها باید وضعیت را کنترل کنند. تکتیرانداز ویتنامی، که بعداً معلوم میشود دختر کمسنوسالی است، سه نفر از اعضای دسته را میکشد و بعد سرباز جوکر او را از پا درمیآورد.
سکانس پایانی لانگشاتی از سربازهای آمریکایی است که به طور پراکنده در یک مسیر حرکت میکنند و نریشنی از حرفهای سرباز جوکر روی آن پخش میشود که دربارهی ناتمام بودن جنگ و سوءاستفادهی دولتها از مردم است.
این فیلم در مراسم اسکار سال ۱۹۸۸ برندهی بهترین فیلمنامهی اقتباسی از سوی آکادمی شد، اما تاثیراتی که روی جریان فیلمسازی در آمریکا و کشورهای دیگر گذاشت، مثل تمام شاهکارهای کوبریک قابل ارزشگذاری نیستند و همین مساله آنها را جاودانه میکند.
به نظر من یه شاهکار و اثری ماندگار در سینما ست