استادِ سخن، پادشاهِ سخن، شیخِ اجل و حتی بهطور مطلق، «استاد» کمترین تعداد القابی از سعدی هستند که حتما در خاطر خود داریم. اویی که هم در نثر و هم در شعر، هم در سخنسرایی و هم در صورتگرایی و هم در مضامین تعلیمی کتابهای گلستان و بوستان و هم در مضامین عاشقانهی غزلیات خود شهرهی شهرهاست! با هم غزلی از او را مرور کنیم که بخشهایی از آن، به قدری کوبنده بودهاند تا شبیه ضربالمثل به بخشی از فرهنگ عامهی ادبی زبان فارسی تبدیل شوند.
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که بر کردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم، بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا نامتناسب حَیَوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
جدا از استعداد ویژه و قریحهی خدادادی سعدی در سرودن این حجم از بلاغت، شاید نیاز باشد که مرحبایی هم به معشوقهی کمالگرا و بینقص سعدی بگوییم. اویی که کار شاعر را به جایی میکشاند که شعرهایی بدون تاریخ انقضا بسراید تا بعد از قرنها همچنان باعث تپش قلب هر مخاطبی شود.
چهاینکه جنبهی کلاسیک عشق شرقی آنجایی نمود دارد که عاشق، تمام هویت خود را از معشوق میگیرد و این نکته در تمامی ابیات غزل فوق، به خوبی مشخصاند که اصطلاحا در نمود علی معلولیِ مضمون و فرم، کلیت مبدأ به معشوقهی سعدی باز میگردد و او سراسر شعر به دنبال فرمانبرداری و ارائهی نیاز در مقابل ناز ذاتی و فطری معشوق است تا وصالی که منظری از ناممکنی را در خود حل کرده، واقعی ببیند و از همینروست که هر مقصد انتزاعیای غیر از پاگذاشتن به این مسیر را ضلالِ کامل میداند.
عالی
منبا خوندن اشعار حضرت سعدی حالم خوب میشه