حیوانها و آدمها
«جای خالی سلوچ» رمانی رئالیستی، اثر محمود دولتآبادی، نویسندهی مشهور ایرانی است که پس از آزادیاش از زندان ساواک، در طول تنها هفتاد روز نوشته شده است! البته دولتآبادی، طرح این کتاب که اولین بار، بعد از انقلاب و در سال ۱۳۵۸ شمسی چاپ شد را، در طول سه سال حبس خود، در ذهنش پرورانده بود… . این اثر موفق، تا به حال به زبانهای انگلیسی، ایتالیایی، فرانسوی، آلمانی، کردی و هلندی ترجمه شده است. دولتآبادی خالق اثر مشهور کلیدر هم هست. البته در اینجا، مانند کلیدر با ده جلد کتاب روبهرو نیستیم. اما جای خالی سلوچ هم به نوبهی خود اثری بلند محسوب میشود. محمود دولتآبادی که علاوه بر ادبیات داستانی، دستی را هم بر نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه دارد و حتی تجربهی بازیگری را کنار کارگردانان مشهوری چون بهرام بیضایی و داریوش مهرجویی کسب کرده است، جزو شوالیههای ادبیات محسوب میشود!
این نویسندهی پرافتخار در سال ۲۰۱۴ میلادی جایزهی «شوالیهی ادب و هنر فرانسه» را از سفیر فرانسه در ایران دریافت کرد. و به جز این نشان، موفق به دریافت جوایز معتبری مانند «یان میخالسکیِ سوییس ۲۰۱۳»، «خانهی فرهنگهای جهان برلین ۲۰۰۹»، «جایزهی ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت ۲۰۱۲» و همچنین نامزد جوایز معتبری چون «من بوکرِ آسیا ۲۰۱۱» و «جایزهی ادبی آسیایی ۲۰۱۱» شده است. خانهی پدری این هنرمند نیشابوری با نام «خانهی محمود دولتآبادی» در تاریخ ۷ مرداد ۱۳۸۲ با بهعنوان یکی از آثار ملی ایران ثبت گردیده و چند سال پیش، همزمان با ۷۴ سالگیِ این نویسندهی هشتاد ساله، از تمبر یادبود او با عنوان «آقای رمان ایران» رونمایی شد.
جنگل در کویر
کتاب، روایت یک خانوادهی روستایی در جایی دورافتاده (و خیالی) به نام زمینج است. خانوادهای متشکل از پدر (سلوچ)، مادر (مرگان/مهرگان)، برادر بزرگتر (عباس)، برادر کوچکتر (ابراو)، و خواهر کوچک (هاجر). از اسم رمان پیداست که ماجرا، قرار است ماجرای یک فراق باشد و جای خالی پدر. بنابراین زمانی به داستان ورود میکنیم که سلوچ، به دلیلی نامعلوم، خانوادهاش را بدون اطلاع رها کرده و به جایی نامعلوم رفته است. بنمایهی کلی کتاب، حول محور نوع مواجههی مرگان با این کمبود و مدیریت خانوادهی بدون پدر است.
هنرمندی محمود دولتآبادی آنجاست که -باوجود راوی بودن دانای کل- مخاطب، خود را بسیار به مرگان و مشکلات ریز و درشتش –که غالباً مالی اند- نزدیک میبیند. گویی که خودش رنج میبرد یا مرگان مادرش است! از طرف دیگر یک جای خالی وجود دارد که همیشه دنبال ماست. کشش ماجرا با تعلیق ایجاد میشود، اگرچه که نیستی نمیتواند هستی را پرکند؛ اما با هنر نویسنده، این نبودنِ سلوچ است که کل کتاب را پرکرده و دم به دم دنبال مرگان است، مرگانی که هم باید با فقر و نداریاش بجنگد، هم با بچههای کلهشقش، هم با زخم زبان همسایه، هم با نگاه تیز هر سایه… دنبال عباس است که تازه پشت لبش سبز شده و احساس یلبودن دارد، برخلاف نامش، علم نمیکشد، شلنگ تخته است که میاندازد، قمار است که میکند، پولهای ناچیز خانه است که برای خودش برمیدارد، دزدی است که میکند و باز هم از وضعیتش راضی نیست.
او دنبال ابراو است که آرزوی توان کاری بزرگ برای خود و خانوادهاش دارد. اما شانههایش تا کوچکاند بار امانت نمیکشند. و وقتی که بزرگ میشوند هم دیگر ایمانی به عهد الست ندارند. و درنهایت، دنبال هاجر است که باید کودکیهایش را دفن کند. چه در خانهای که زیر توقعات مادر بیکس و برادران ظالمش است. و چه در راهحل خانواده: رفتن به خانهی بخت برای پول، قبل از بلوغ، به قول خودش قبل از چیز شدن! این همه انقطاع از خانوادهای که هرشب در چند متر خانهی خرابه، درهم میلولند را اینگونه میخوانیم:
پراکنده و بیهویت بودند. لابد هرکدام هویت تازهای یافته بودند، اما ابراو نمیفهمیدشان. عباس بود، ابراو بود، هاجر بود، مرگان بود و شاید سلوچ هم بود. این ها تنکههای خانوادهی سلوچ بودند. اما هیچکدام خانوادهی سلوچ نبودند؛ هرکدام چیزی برای خود بودند.
توصیفات آدمها و وضعیت روستا آنچنان طبیعی است که غیرطبیعی است! با وجود رئالیستی بودن فضای اثر، دولتآبادی کاری کرده که میتوانید در دل کویرش، جنگلی بیقانون و بیاحساس را ببینید. اساساً جای خالی سلوچ، تقابلی از حیوانها و آدمها است. نه اینکه یک نفر را به آدم و یک نفر را به حیوان تشبیه کرده باشم؛ که هرکدام از شخصیتهای داستان به تناوب خصلتهای انسانی و حیوانی و بعضاً مادون حیوانی دارند.
دولتآبادی میخواهد هشدار دهد که برخلاف باور عمومی که مردمِ اقلیم گرم و خشک را خونگرم میدانند، روی دیگری هم وجود دارد. تا جایی، این خونگرمی به محبت و خوشرفتاری منجر میشود. اما وقتی که دمای خون آدمیزاد به نقطهی جوش برسد نتیجه چندبرابر معکوس میشود! شاید شبیه به فرآیندِ آب شدن یخ و دود شدن آب! و چه چیز این دما را بیش از حد بالا میبرد؟ خورشید؟! نه، فقر… فقر انسانها را خشک میکند، محبت را میگیرد و بیچارهها از نظر نویسنده همیشه غمبارترند، افسردهترند و ناامیدتر. به چه چیز باید چنگ زد؟ شاید پیوند قلوب، راه حلی است. اما چه سود که در اوج فقر، مردمِ همیشه درپیِ نان، اگر بخواهند هم نمیتوانند محبتشان را به زبان بیاورند. شاید وقتی برایشان باقی نمیماند، یا شاید زخمهای زیاد روی دل، منفذی برای خروج باقی نمیگذارند:
بلایی عزیز. چیزی رنجآور که نمی توان عزیزش نداشت. که ندیده نمیتوانش گرفت. زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه میتوانی قلبت را دور بیاندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیاندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند!
و گاهی اوقات که نه، اغلب اوقات ماجرا بسیار سیاهتر از چنین خوانش رومانتیکی میشود. دولتآبادی، جمیع فلاکتها و حقارتهای تاریخی که به جای مرگ، فقط منتهی به عقدههایی سرطانی میشوند را گردآوری کرده تا سیاه و برهنه به نمایش بگذارد. مثل لحظهای که مرگان میرود تا طلب پسر ازکارافتادهاش را از ارباب مطالبه کند. و بهجای دریافت طلبش، مورد تجاوز قرار میگیرد؛ آن هم در طویله! واکنش مرگان به این تجاوز چیست؟ فکر میکنید اعتراض میکند؟ داد و فریاد میکند؟ یا خم به ابرو میآورد؟
نه که نه! فقط بعد از اتمام کار ارباب، بدون آن که صدایش دربیاید لباسش را میپوشد. و درمیرود تا احتمالا از توسری خوردن بعدیاش جا نماند. درحالیکه نمیداند همین خردهارباب که به او تجاوز کرد، کاسهی ارباب بزرگتری را میلیسد و احتمالا فاحشگیاش را میکند. عجب غروری، چه باوری، چه اعتقادی. طعنههای دولتآبادی واضح اما مستتر است؛ به همین راحتی، به همین خوشمزگی!
این وضعِ عامهی منفعتطلب روستای خیالی زمینج است. چون از طرفی، طبق حدیث پیامبر اسلام، میدانیم «اگر فقر از یک در وارد شود ایمان از در دیگر خارج میشود.» اما آدمهای مذهب باقیماندهی داستان هم منجی نیستند. ظواهر مذهب حاکم است و کلمات اعتقادی تا جایی خریدار دارند که منفعت خان و خانبازها را جلو ببرد. وگرنه مرگان و امثال مرگان که اساساً پولی برای خرید ندارند.
اشتهای زیاد برای استفراغ
علاوه بر درام بیکم و کاست داستان، با سمت و سوی نهفتهی سیاسی هم روبهرو هستیم. دولتآبادی به خوبی قضایای سیاسی و جریانات اجتماعی دهههای چهل و پنجاه را تصویر کرده؛ و البته این تصاویر چون در بطن ماجرا حضور دارند، اصلا شعارزدگی را به مشام ما نمیزنند. نظام فئودالی اربابرعیتی، ناعادلانه بودن توزیع ثروت و فرهنگ و درپایان زمینخواری همیشگی اربابان برای هرچه بیشتر کردن شکاف طبقاتی، از سرفصلهای گفتمان نویسنده است؛ حتی اگر این اشتهای زیاد به سر دل ماندن اضافات و عقزدن مجبوری برای استفراغ مصنوعی بینجامد!
برای مثال در اینجا، حرص ارباب برای بالاکشیدن مفت سهم مرگان از خدازمین (زمینهای بایری که رعایا بر رویش کشاورزی اندکی انجام میدهند) را میبینید:
-خب از این آبادانی چی گیر من میآید؟
+گیر تو؟ آبادانی برای همه خوب است؛ حتما که نباید چیزی هم گیر تو بیاید.
-پس زمینم را که از دست میدهم چی؟
+زمینم؟ هه! کدام زمین؟ خوبست که اسمش رویش است؛ خدازمین!
-زمین خدا اگر هست که خب من هم بندهی خدا هستم یعنی من بندهی خدا هم نیستم؟!
تمامی این طعنهها را میتوان به انقلاب سفید و بند اولش یعنی اصلاحات ارضی مرتبط دانست. انقلاب سفید، یا انقلاب شاه و مردم، نام یک سلسله اصلاحات اقتصادی و اجتماعی شامل اصول نوزدهگانه بود. که در دورهی سلطنت محمدرضا پهلوی در سرتاسر ایران به تحقق پیوست. اصلاحات ارضی در ظاهر اصل مترقی و خوبی بود.
قرار بود که زمینهای فئودالی از دست خانها دربیاید و بین رعایا تقسیم شود؛ تا آنها اینبار خود برای خود بکارند و بدروند! اما در باطن به دلیل اینکه رعایا تجهیزات، وسائل و توان مدیریت و بازاریابی محصول را نداشتند، عملاً کاری پیش نبردند و چون بهنوعی، هدف دیگر سران استفاده از نیروی کار ارزان روستایی در صنایع نوپای شهری بود، اصلاحات ارضی منجر به مهاجرت شدید و خالی شدن روستاها شد. در جای خالی سلوچ هم مدام تبلیغات پایتخت و سایر مراکز استانها را به عنوان «درِ بهشت شداد» میبینیم که باعث مهاجرت جوانان به شهرها میشود.
مرثیه ای بر یک رویا
فرم اثر ما را به یاد فیلم موفق درن آرنوفسکی «مرثیهای برای یک رویا» میاندازد. البته درست این است که با توجه به سال تولید دو اثر بگوییم اثر آرنوفسکی ما را یاد جای خالی سلوچ میاندازد. دولتآبادی در استفادهی نمادین از فصول سال در کتاب و جایگذاری (زمانبندی) سیر روایتش بنا به خصلتهای اساطیری فصول سال، بسیار موفق عمل کرده؛ بهنوعی که در پاییز با شروع برگریزان و کسالت خانواده روبهرو ایم. در زمستان خانواده خالی از سبزی میشود و یخ میزند. در بهار امید تازهای میرویَد و در تابستان، ناگهان میوه را میبینند که به دستشان افتاده! این گونه از روایت البته بیشتر به جبر باز میگردد. گرچه که تلاشهای بیوقفهی یک زن تنها را در جامعهای مردسالار ستایش میکند، اما نتیجهی نهایی را از دستان بالاتری حاصل میکند.
بزک نمیر، خرافه میاد!
دولتآبادی در جای خالی سلوچ مانند یک روانشناس مجرب از احساسات سیاه و سفید آدمیزاد حرف میزند، و از هرگونه سنتِ بیکارکرد که روح را بخراشد دوری میجوید، برای مثال:
حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدمهایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند.
یا:
دو نفر آدم وقتی ناچارند با هم سر کنند، رنگ و رشتههای خاص و کشمکشهای خاصی آنها را به هم گره میزند. در این کشمکش که انگار جبری است، نزدیک به هم اگر بشوند خفقان میگیرند و دور اگر بشوند ترس برشان میدارد.
باور های عامیانهی بیپشتوانه، یکی از مسائل مهم دیگری است که نویسنده را خشمگین میکند. مثل جایی که مردان هیز روستا با استفاده از باورهای قدیمی میخواهند مرگان را مثل یک تکه گوشت حاضر و آماده ببلعند:
اگر مردی زن خود را همین جور یله کند و برود و تا چند ماه… نمیدانم تا چند ماه خبری و نشانی از او به دست نیاید، زن مطلقه حساب میشود! درست مثل مسلمان که اگر چهل شبانه روز گوشت نخورد کافر حساب میشود!!!
یا اینجا که تمام تلاش مرگان برای رزق حلال، همیشه در هالهای از ترس پیچیده شده که مبادا مردم بددل، خوشخلقیاش را به چاپلوسی تفسیر کنند:
روی گشادهی مِرگان در کار، نه برای خوشایند صاحبکار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار میپیچید. طبیعت کار چنین است که میخواهد تو را به زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی. و مِرگان نمیخواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند.
بهطور کل با این تفاسیر، میتوانید به جای خالی سلوچ مانند یک نرمش و سبکشناسی برای رفتن سراغ کار بلند محمود دولتآبادی یعنی کلیدر استفاده کنید؛ برای ما از تجربهی خواندن این رمان زیبا بنویسید.
واقعا عالی است. دانه های اشک دولت آبادی را در تک تک حروف کتاب خواندم. کلیدر را سالها پیش خوانده بودم و عاشق قلم دولت آبادی شدم. معرکه است این بشر.
خیلی کتاب دوست داشتم
افرین بر این قلم
سپاس از شما. ولی متن و نظرگاههاتون رو نپسندیدم. به نظرم میتونستین خیلی ژرفتر به این رمان نگاه کنین و بنویسین.
درود بر شما. خسته نباشین🌸
واقعا عالی این کتاب، می خروشاند ، می کوباند ، میخراشاند تمام سلولها و بند بند وجودت را ، 🥺
دو قسمت از کتاب جای خالی سلوچ صفحه ای که میخواندم هق هق گریه کردم. اول جایی که علی گناو ، هاجر ۱۱ ساله رو به حجله برد و هاجری که آخر شب پا به فرار به خونه مرگان و آغوش مرگان برد و اتفاق های اون صفحه . قلبم واقعا به درد آمد
دوم جایی که ابراو مادر رو روی زمین خدا بعد از کتک زدن به تراکتور بست و قصد کشتن مادر رو داشت . کتاب عالی بود . دم استاد نویسنده گرم و سرشون سلامت .