کتاب «سالار مگسها» با زبانی شیوا، عبارت «انسان اشرف مخلوقات است» را به خوبی زیر سوال میبرد. زمانی که ویلیام گلدینگ این کتاب را مینوشت، نهتنها سعی داشت ناخودآگاه -یا همان مفهوم Id در روانشناسی- در ذهن انسانها را به ترسناکترین شکل ممکن به تصویر بکشد؛ بلکه قصد داشت بیگانههراسی، جنگ و استکبار انگلستان را نیز زیر سوال ببرد. چرا که از گذشته تا کنون، هرآنکه شبیه سفیدپوستها نباشد «بیگانه»، «وحشی»، «ترسناک» و «مخرب» تلقی میشود. درست به همین دلیل است که پدیدهی «نژادپرستی» شکل میگیرد و اصطلاحی با عنوان «بیگانههراسی» در دنیا بهوجود آمدهاست. درست بههمین دلیل، زمانی در انگلستان انسانهای زیادی را با عنوان «جادوگری» و «ارتباط با شیطان» میسوزاندند و آرتور میلر نیز در نمایشنامهی «ساحرهی سوزان» آن را به خوبی به تصویر میکشد. ویلیام گلدینگ با «سالار مگسها» قصد دارد به مخاطب یادآوری کند که انسان، با هر رنگ پوست و از هر کشوری میتواند خطرناک و مخرب باشد. فقط کافی است که بُعد کمالگرا -یا همان Superego- که اخلاقیات را بهدست دارد، از وجود انسان حذف شود و به او آزادی عمل صددرصدی داده شود. این کتاب ماجرای چند پسربچه را روایت میکند که به خاطر یک سانحهی هواپیمایی، در جزیرهای متروک افتادهاند و رفتهرفته از تمدن دور شده و به وحشیگری رو میآورند. اگر تصور میکنید که امکان ندارد یک انسان در جزیرهای متروک تا این اندازه وحشی شود و اگر شما جای آنها بودید، تجارت میوه راه می انداختید، پس حتما باید تحلیل این کتاب را نیز بخوانید و به معنی نمادین آن توجه کنید. قبل از آنکه ما نیز سراغ تحلیل این کتاب برویم، میخواهیم شما را چند کلامی با نویسندهی آن آشنا سازیم.
ویلیام گلدینگ
ویلیام جرالد گلدینگ، نویسندهی انگلیسی متولد ۱۹۱۱ م. است که رمانها و اشعار زیادی را به ثبت رساند. او در سال ۱۹۸۳ برندهی جایزهی نوبل ادبی شد. او حتی توانست جایزهی ادبی من بوکر را برای رمان «آداب عبور» به دست بیاورد. از جمله آثار معروف او میتوان به «سالار مگسها»، «وارثان»، «پینچر مارتین»، «پروانه برنجی»، «سقوط آزاد»، «هرم»، «خدای عقرب»، «تاریکی مشهود»، «پرواز نوش»، «منار مخروطی» و «برج» اشاره کرد.
نگاهی به ترجمهی کتاب «سالار مگسها»
کتاب سالار مگسها یا ارباب مگسها، توسط انتشارات و افراد مختلفی ترجمه شده است و اگر بخواهیم یکی از «ناملموسترین» یا «غلطترین» ترجمههای این کتاب را معرفی کنیم، میتوانیم به «خداوندگار مگسها»، ترجمهی جواد پیمان اشاره کنیم. در بخشهای مختلف کتاب ناهماهنگی بزرگی در ترجمه دیده میشود. برخی مکالمات به حالت کتابی نوشته شده و ناگهان محاوره میشود و از محاوره به «شکستهنویسی» و «غلطنویسی» تغییر فرم پیدا میکند. برای مثال میتوان به استفاده از کلماتی مانند «مث» به جای «مثل»، «نشسه» به جای «نشسته»، «شکسه» به جای «شکسته»، «گمرا» به جای «گمراه» و… اشاره کرد. همچنین زمانی که پای توصیفات به میان میآید، از قیدها و کلماتی استفاده شده که مخاطب به سختی میتواند با آنها ارتباط بگیرد. برای مثال میتوان به کلماتی چون «مغمونانه»، «متهورانه» و «مسموعی» اشاره کرد. گاهی کلمهی «جانور»، به شکل «جانوره» و گاهی به شکل «جونوره» و… ترجمه شده است. گویی مترجم در حالت محاورهای، برخی کلمات را اشتباه تلفظ میکند و همین اشتباه را به متن نیز تزریق کرده است که خوانش آن را سخت میکند. در بخشهایی از متن، ترجمه به اوج عجیب و غریب بودن نزدیک میشود که ظاهراً جز آشنایی محدود مترجم با زبان انگلیسی و معادلهای فارسی، نمیتواند هیچ معنای دیگری داشته باشد:
«جادویه!» «اینجا جایی برای هوا کردن پا روی سر نبود.»
«بریم…» «ولی «بریمی» به طرف قله وجود نداشت.»
تقابل تمدن و وحشیگری
موضوع اصلی ارباب مگسها، تعارض بین انگیزهی انسان نسبت به وحشیگری و رعایت قوانین مدنی است که برای مهار این وحشیگریها طراحی شدهاند. در طول رمان، درگیری و تقابل دو شخصیت رالف و جک که بهترتیب نمایانگر تمدن و وحشیگری هستند، نشان داده میشود. ایدئولوژیهای متفاوت با نگرش متمایز هر پسر نسبت به اقتدار بیان میشود. رالف از اقتدار خود برای ایجاد قوانین، حفاظت از منافع گروه و اجرای کدهای اخلاقی جامعهی انگلیس که محل رشد آنها بودهاست، استفاده میکند. اما جک به کسب قدرت و تسلط بر سایر پسرها علاقهمند است و میخواهد به کمک آن انگیزههای اولیهی خود را تحقق ببخشد. وقتی جک رهبری قبیلهی خود را به دست میگیرد، نهتنها از آنها میخواهد که تسلیم او شوند، بلکه بیشتر تمایل دارد که او را به عنوان یک بت بپرستند. در حقیقت، جک نمایانگر دنیای Ego و رالف نمایانگر Superego است. جک تمایل دارد که بدون دخالت تمدنهای بزرگسالانه و محدودکننده، اساطیر مخصوص خودش را انتخاب کند و قبیلهای خطرناک اما امن را تشکیل دهد که هیچکس نتواند آرامش آن را بهم بزند. تأکید گلدینگ بر پیامدهای منفی وحشیگری را میتوان به عنوان تایید صریح تمدن خواند. در فصلهای ابتدایی رمان، این مسئله مطرح میشود که یکی از کارکردهای مهم جامعهی متمدّن، فراهم کردن فرصتی برای تخلیهی انگیزههای وحشیانهای است که در درون هر فرد زندگی میکند. به عنوان مثال تمایل اولیهی جک به کشتن خوکها به شکار تبدیل میشود. امری که میتواند غذای مورد نیاز کل گروه را تأمین کند. جک تا زمانی که در چارچوب قوانین تمدن زندگی کند، تهدیدی برای سایر پسران محسوب نمیشود. انگیزههای او در قالب امری مفید به جامعه کمک خواهد کرد و او را از انجام اعمال خطرناک دور میکند. اما زمانی جنبههای خطرناک شخصیت او ظهور میکنند که از پذیرش اعتبار جامعه سر باز میزند و اقتدار رالف را رد میکند. به عقیدهی گلدینگ، گرچه وحشیگری یک واقعیت اجتنابناپذیر از وجود انسان است، اما تمدن میتواند تا حدی آن را کاهش دهد.
عناصر نمادین در تقابل تمدن و وحشیگری
به طور کلی، رمان «سالار مگسها» کاملا نمادین و سمبلیک نوشته شده است. شکاف بین تمدن و وحشیگری نیز از طریق نمادهای مهم در رمان نشان داده میشود: صدف، که به رالف مرتبط است و ارباب مگسها، که به جک مرتبط است. صدف حلزونی نشانگر قدرتمند نظم دموکراتیک در جزیره است. این صدف به عبارتی رهبری رالف را که طی انتخابات صورت گرفته، تایید میکند و قدرت اجتماعی در میان پسران را نیز نشان میدهد.
و یه چیز دیگه اینکه نمیتونیم یه دفعه همه حرف بزنیم. باید مث مدرسه قبول کنیم که هر کی میخواد حرف بزنه دست بلند کنه. اون وقت منم صدف حلزونی را بهش میدم که حرف بزند. و نباید جز من کسی حرفشو قطع کنه.» جک به پا خواسته بود. با هیجان فریاد زد: باید ما مقررات داشته باشیم! قانونای خیلی زیادی! اون وقت اگه کسی اونا را بشکنه…
با این حال، با عمیق شدن درگیری بین رالف و جک، صدف اهمیت خود را از دست میدهد. جک اعلام کرد که این کنگره به عنوان نمادی از اقتدار و نظم بیمعنی است و کاهش اهمیت آن نشانگر افول تمدن در جزیره است. در همان زمان، ارباب مگسها، به عنوان نمادی از سلطهی وحشیگری در جزیره و اقتدار جک بر سایر پسران نشان داده میشود. از بین بردن صدف حلزونی در صحنهی قتل پیگی نیز به معنی ریشهکن کردن کامل تمدن در جزیره است. در همان لحظه نیز میبینیم که رالف، برای مبارزه با ارباب مگسها از یک چوب به عنوان نیزه استفاده میکند که خود نشان دهندهی نزول ذاتی رالف به سمت وحشیگری است. در صحنهی آخر، وحشیگری، تمدن را به عنوان سیستم حاکم در جزیره کاملاً آواره کرده است.
رالف مشت محکمی به شکم او کوفت که فریادش بلند شد. هر دو روبروی هم قرار گرفته مثل دو دیوانه هنهن میکردند. صدای خوکه در رالف نفوذ کرد: «بذار من حرف بزنم.» خوکه صدف حلزونی را بلند کرده و هوکشی آنها کمی تخفیف یافت، ولی مجدداً با قوت بیشتری بلند شد. «صدف حلزونی پیش منه!» فریاد کشید: «به شما میگم صدف حلزونی پیش منه!»
سالار مگسها علیه مارکسیسم و آنارشیسم؟
عدهای کتاب «سالار مگسها» را مبارزهای علیه مارکسیسم و آنارشیسم میدانند. ولی این وحشیگری و بیتمدنی که در رمان به تصویر کشیده شده، علیه این دو مکتب نیست. بلکه به نوعی جوامعی را نقد میکند که ادعای «تمدن» و «فرهنگ» دارند. برای مثال، ارباب مگسها اتحاد پسران تحت حکومت جک را نشان میدهد که انگیزه و اعتقاد اصلی آنها ترس از «خارجیها» و «بیگانهها» است. منظور از بیگانه، کسانی هستند که از پذیرش اقتدار جک سر باز میزنند. مشکلی که این روزها در جوامع غربی از جمله انگلستان بیداد میکند و از گذشته تا کنون، مهاجران یا متفاوتها را حسابی آزار و اذیت کرده است. در حقیقت، گرسنگی جک برای قدرت حاکی از آن است که وحشیگری در یک سیستم توتالیتری و دیکتاتور، به آنارشیسم هیچ شباهتی ندارد.
فردگرایی در مقابله با اجتماع
یکی از اصلیترین دغدغههای سالار مگسها، نقش افراد در جامعه است. بسیاری از مشکلات این جزیره به خاطر فردگرایی صورت میگیرد. برای مثال، خاموش شدن آتش سیگنال، کمبود سرپناه، ترک کردن اردوگاه رالف و قتل پیگی میتواند ناشی از تعهد ضمنی پسران به منافع شخصی باشد. مشکلی که این روزها، جوامع دیکتاتور و کاپیتالیستی را تحت عنوان «کالایی شدن» و «فرد گرایی» در بر گرفته است. جامعه، یعنی پسران ترجیح میدهند که خواستههای فردی خود را برآورده کنند تا اینکه به عنوان یک جامعهی منسجم باهم همکاری کنند. این امر مستلزم این است که هر کدام به نفع گروه عمل کنند. بر این اساس، اصول فردگرایی و اجتماع به ترتیب با جک و رالف به نمایش گذاشته میشوند. جک میخواهد در جزیره «سرگرم شود» و خونخواهی خود را ارضا کند. در حالی که رالف میخواهد نجات گروه را تامین کند، هدفی که فقط با همکاری سایرین میتواند به آن برسد. اما با وجود اینکه دیدگاه رالف کاملا منطقی است، اما به کار و فداکاری پسران احتیاج دارد. پس طولی نمیکشد که آنها برای تحقق خواستههای فردی خود، از انجام وظایف اجتماعی شانه خالی کنند. پناهگاهی ساخته نمیشود، زیرا پسران ترجیح میدهند بازی کنند. آتش سیگنال خاموش میشود، چون شکارچیانی که زیر نظر جک هستند، طبق برنامه عمل نمیکنند. پسرها بر اساس انگیزه و منافع شخصی، جذب قبیلهی جک میشوند. جامعهای بدون ارزشهای اجتماعی که در آن جک به آنها آزادی کامل میدهد. محبوبیت قبیلهی او بیانگر جذابیت عظیم جامعهای است که مبتنی بر آزادی فردی و منافع شخصی است. اما همانطور که خواننده نیز به آن پی میبرد، این آزادی چیزی بیش از یک توهم نیست. جک قوانین تنبیهی و غیر منطقیای را اعمال میکند و پسرانش را بسیار بیشتر از رالف محدود میکند.
ذات شیطانی انسانها
آیا شر در روح انسان ذاتی است یا از یک منبع خارجی تاثیر میپذیرد؟ قوانین و نهادهای اجتماعی چه نقشی در کنترل شر ذاتی انسان دارند؟ آیا ظرفیت شرارت در هر فردی با فرد دیگر متفاوت است یا به شرایطی که هر شخص با آن روبهرو است بستگی دارد؟ اینها همگی سوالاتی هستند که در قلب رمان ارباب مگسها وجود دارند و از طریق ترسیم جزئیات واکنشهای مختلف پاسخ داده میشوند. توجه به این نکته مهم است که رمان گلدینگ گزارشهای ماوراءالطبیعی یا مذهبی در مورد شر و پلیدی را رد میکند. پس طبیعتاً «شیطان» را نیز به عنوان یک موجود مجزا، انکار کردهاست. پسرها در رمان، «جانور» را شیطان خطاب کرده و از او میترسند. رمان تأکید میکند که این تفسیر نه تنها اشتباه نیست بلکه از قضا انگیزهای برای رفتار بیرحمانه و خشونت آمیز پسران است. این ترس غیر منطقی آنها از جانور است که پارانویای پسران را بیدار میکند و منجر به انشعابی مرگبار بین جک، رالف و پیروان آنها میشود. این درست همان چیزی است که آنها را از شناخت و پرداختن به مسئولیت خود در قبال انگیزههایشان بازمیدارد. این که با اخلاقترین شخصیتهای جزیره (سیمون و رالف) هر یک ذات شیطانی خود را تشخیص میدهند، نشانگر تأکید رمان بر جهانی بودن شر در میان انسانها است.
در حقیقت، گلدینگ از همین طریق قصد دارد به تصویر کشیده شدن «سیاهپوستها» به عنوان قاتل، متجاوز و بیفرهنگ را رد کند و آن را در درون هر فرد نشان دهد. گلدینگ با زبان بیزبانی میگوید که فرقی نمیکند در چه کشوری به دنیا آمده باشید، بسته به شرایط خارجی، شما نیز میتوانید جزء قبیلهی «آدمخوارها» باشید و حتی از آن لذت ببرید. نتیجه گیری مبهم و کاملاً کنایه آمیز ارباب مگسها، نقش جامعه در شکل گیری شر ذاتی انسانها را زیر سوال میبرد. افسر نیروی دریایی ارتش که شعارهای ملی و نظامی جک را تکرار میکند، درگیر جنگ خونینی است که مسئول سقوط هواپیمای پسران در این جزیره است و با جنگ داخلی در میان بازماندگان منعکس میشود. اتفاقات روایت شده در طول داستان میتواند به تلخی وضعیت حکومتهای امروزی را نشان دهد. حکومتهایی که درگیر جنگ و تلافی و انتقام هستند و در این بین، افراد بیگناه زیادی را قربانی میکنند. گلدینگ در حقیقت، وحشیگریها و شر ذاتی پسرها را به خاطر دوری از جامعه، تمدن و هنجارهای تعریفشده در انگلستان، نمیداند. بیشتر این وحشیگریها به دلیل درونی سازی هنجارها و آرمانهایی صورت میگیرند که جنگ را توجیه میکنند. شما با خواندن رمان، دائم این سوال را در ذهن خود تکرار میکنید که آیا پسران صرفاً و الزاماً به خاطر تبعیت کامل از ناخودآگاه خود فاسد شدهاند یا اینکه به خاطر حضور در محیط و فضای جنگ، فاسد شدهاند؟
از بین رفتن انسانیت
در ارباب مگسها، رفتهرفته با افزایش وحشیگری، انسانیت نیز کاهش مییابد. در طول رمان، به مرحلهای خواهیم رسید که پسران دیگر قادر به تشخیص بین خود و خوکهایی نیستند که برای غذا و ورزش شکار میکنند. در فصل چهارم کتاب، پس از اولین شکار موفقیتآمیز خوک، شکارچیان با رقص سنتی، شکار را دوباره اجرا میکنند و از موریس بهعنوان خوک محکوم استفاده میکنند. این قسمت فقط یک نمایش است؛ اما هرچه انگیزهی جمعی پسران نسبت به وحشیگری قوت میگیرد، تشابه بین انسان و حیوان شدت مییابد. در فصل هفتم، وقتی چندین پسر در حال شکار این جانور هستند، مراسم رقص را با رابرت تکرار میکنند. اما این بار آنها دچار نوعی «دیوانگی» میشوند و این آنها را به قتل واقعی او نزدیک میکند. تعویض مکرّر پسرها به جای خوک در بازیهای سنتی کودکان و مکالمات آنها، توجه را به عواقب رفتار آنها جلب میکند: پسران فقط به خواستههای اصلی خود توجه دارند و دیگر قادر به دیدن یکدیگر نیستند. هرچه بیشتر خوک میکشند، کشتن یکدیگر نیز راحتتر میشود. بدرفتاری با خوکها، روند «فراموش کردن انسانیت» را تسهیل میکند.
از بین رفتن معصومیت
در پایان ارباب مگسها، رالف برای «معصومیت از بین رفته» گریه میکند. گریهای که یکی از اصلیترین مفاهیم رمان را تصدیق میکند. هنگامی که پسران برای اولین بار در این جزیرهی متروک رها میشوند، کودکانه و معصومانه رفتار میکنند. با این حال، در پایان رمان، آنها آینهای از رفتار بزرگسالان هستند: آنها بدون تردید و پشیمانی یکدیگر را مورد حمله، شکنجه و حتی قتل قرار میدهند. این مفهوم چهبسا میتواند یادآور اشعار «پختگی و معصومیت» ویلیام بلیک باشد. حتی میتواند به نوعی به داستان سقوط آدم و حوّا از بهشت اشاره کند. داستانی که در آن، انسان از دنیای پاکیها و معصومیتها جدا شده و ناپاک میشود و برای از دست رفتن معصومیت خودش، گریه میکند.
تشنّجاتِ غصه و رنج، تمامی هیکلش را میلرزاند و پیچ میداد. پسرهای کوچک دیگر که تحت تاثیر عواطف و احساسات او قرار گرفته بودند نیز، به لرزه افتادند و گریستند. و در میان آنان رالف نیز با تنی کثیف، نمد مو و بینی درآمدهای به خاطر پایان معصومیت و به خاطر سیاهی دل انسانی و به خاطر سقوط دوستی عاقل و صادق که نامش خوکه بود میگریست.
جنبههای منفی جنگ
ارباب مگسها علاوهبر تمام مواردی که سعی در نقد آنها دارد، تا حدی تمثیلی از جنگ سرد است. بنابراین، عمیقاً به تاثیرات منفی جنگ بر روی افراد و روابط اجتماعی آنها توجه دارد. تمام اتفاقات این رمان از یک جنگ اتمی فرضی بین انگلیس و «سرخها» شکل میگیرد، که برای کمونیستها واژهی واضحی است. از این رو، گلدینگ تنشهای جنگ نرمی که طی دههی ۱۹۵۰ م. در جریان بود را به اوج خود میرساند. یک استراتژی داستانی که رمان را بهعنوان هشداری در برابر خطرات جنگ ایدئولوژیک وارد میدان میکند. علاوهبر این، ما ممکن است درگیری میان پسران در این جزیره را به عنوان بازتابی از درگیری قدرتهای دموکراتیک غرب و حضور کمونیستها در سراسر چین، اروپای شرقی و اتحاد جماهیر شوروی درک کنیم. رالف، مظهر دموکراسی، به طرز فجیعی با جک درگیر میشود، شخصیتی که نمایانگر سبک دیکتاتوری است. وقتی تنش بین پسران به پایان میرسد، خواننده پیامدهای خطرناک درگیری ایدئولوژیک را میبیند. ورود افسر نیروی دریایی، روایت این نکات تمثیلی را برجستهتر میکند. این افسر مظهر جنگ و تفکر نظامی است و بههمین ترتیب با جک بیرحم پیوند میخورد. این افسر نیز انگلیسی است و بنابراین با جنبهی دموکراتیک جنگ سرد مرتبط است. گلدینگ با این رمان به مخاطب یادآور میشود که حتی جنگی که به نام تمدن انجام شود، میتواند بشریت را به حالت بربریّت برگرداند. صحنهی نهایی رمان، که در آن پسران از غم از دستدادن معصومیت خود گریه میکنند، خوانندگان معاصر را در فاجعهی پسران دخیل میسازد. پسران، نمایندهی انگیزههای دوران جنگ هستند، هرچند نابالغ و آموزش ندیده.
حالا چرا «ارباب مگسها»؟
شاید با خودتان فکر کنید که چرا عنوان رمان، ارباب مگسها نام دارد. ارباب مگسها (Lord of flies) به همان «Beelzebub»، یکی از نامهای شیطان اشاره دارد. او را حتی با عنوان «لرد چرک و کثافت» نیز میشناسند. در طول رمان، بچهها کثیفتر و وحشیتر میشوند. تا جایی که نمیتوانند فرق بین خود و خوک را تشخیص دهند. این وحشیگریها و رشد ذات شیطانی در درون آنها میتواند نشاندهندهی تبدیل شدن آنها به «ارباب مگسها» باشد.
ممنون خیلی کامل نوشتید
خیلی خوب بود، ترجمه پیمان هم واقعا افتضاح بود، به هیچ عنوان کتاب رو با این ترجمه نخونید لذتش براتون از بین میره، نقد ها هم برام جالب بود، موفق باشید
سلام من ترجمه ی کتاب رو نوشته ی ناهید شهبازی مقدم خوندم و عللیییی بود
سلام کتاب و با ترجمه آرزو علیزاده خم نخونید …خیلی ضعیف و بد ترجمه و ویراستاری شده …از نشر باران خرد
بهمن ۱۸, ۱۴۰۱ در ۱:۱۹ ب.ظ
سلام کتاب و با ترجمه آرزو علیزاده رو هم نخونید …خیلی ضعیف و بد ترجمه و ویراستاری شده …از نشر باران خرد
اتفاقاً جواد پیمان خیلی خوب ترجمه کرد😎
من نمیدونم این چرندیاتو از کجا آوردی!👁️