خبر مرگش!
غالب انسانها بیشتر به زندگی توجه دارند تا به مرگ؛ بیشتر تولد را میبینند تا مرگ و حتی اگر آیندهنگر باشند، بیش از مرگ، برای رشد و شکوفایی زندگی خود به مفاهیم زایشمحور دل میبندند! اما لئو تولستوی میخواهد در رمان کوتاهش با نام «مرگ ایوان ایلیچ» از مضمون مرگ برای پیشبرد زندگی و تعالی در شناخت، استفاده کند. این کتاب کوتاه که بین سالهای ۱۸۸۴ تا ۸۶ میلادی نوشته شده است، در سبک رئالیسم طبقهبندی میشود و رگههای واقعگرایانهی عمیقی را در بستر ماجرای فلسفیاش داراست. مرگ ایوان ایلیچ، به بسیاری از زبانهای زندهی دنیا ترجمه شده است و از قرن نوزدهم تا به حال، همواره در لیست آثار محبوب و برجستهی جهان قرار داشته است. کتاب در ایران توسط مترجمان زیادی همچون کیومرث پارسای، کاظم انصاری، صالح حسینی و البته سروش حبیبی ترجمه شده است. ترجمهی حبیبی را میتوان بهترین برگردانی این اثر به فارسی دانست که دقیقا از زبان مبدأ انجام شده و توسط نشر چشمه چاپ گردیده است. البته ناشرانی چون تمدن علمی، نیلوفر، هرمس و قطره هم مرگ ایوان ایلیچ را به بازار نشر عرضه کردهاند.
این کتاب حدودا صد صفحهای، دقیقا پس از رمانهای بلند و جذابی چون «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» نوشته شده است. لئو تولستوی در این رمان، برخلاف رویهی عامهپسند آناکارنیا در ظاهر و لایهی رویی هم آنچنان به فضای پالپ نرفته و بیش از قاطبهی آثارش به روانشناسی و فلسفهی عمقی بر بستر داستان پرداخته است. رویکردی که ذکر کردیم، میتواند ارزش مرگ ایوان ایلیچ را از نظر تحلیل ذهن بشر تا حد یک مقالهی جامع بالا ببرد! در کنار پرفروش بودن و محبوبیت عمومی، بسیاری از منتقدین هم این اثر را ستایش کردهاند. برای مثال، وبسایت آمازون در نقد یکخطی خود نسبت به کتاب، آن را «شاهکاری از واقعگرایی روانشناسانه و ژرفای فلسفی» دانسته و نشریهی گاردین، کتاب را حاوی «نگاهی خیره و بدون ترحم به پرتگاه مرگ و ذات انسان» میداند.
نوع احتضار ایوان ایلیچ
مضمون اصلی کتاب مرگ ایوان ایلیچ به طور خلاصه درمورد هراسهای انسانی و نحوهی مواجههی آدمی با ترسهایش است. همانطور که از اسم کتاب برمیآید، مرگ به عنوان موتیف این داستان مطرح است و قرار است، وضعیتهای متنوعی را در دل خود، شرح دهد. ماجرا از آنجا آغاز میشود که یک قاضی معروف و موفق در روسیه، به نام ایوان ایلیچ، میمیرد. با بازخوانی زندگی او متوجه میشویم که ایلیچ برخلاف زندگی کاری سراسر افتخارش، در زندگی شخصی با مشکلات زیادی روبهرو بوده است. البته تولستوی به خوبی نشان میدهد که اکثر این معضلات از تمرکز زیاد او بر حرفهاش مشتق شدهاند و چهگونه یک انسان ظاهرا موفق، گاهی بین دو حوزهی مهم، نمیتواند تعادل مناسبی را برقرار کند و به دام میافتد.
این قاضی که در قضاوت ماهر است اما کلاهش را نسبت به زندگی خود قاضی نکرده است، قوز بالای قوز را آن زمانی درک میکند که دچار بیماری سخت و لاعلاجی میشود. ایلیچ تازه در رویارویی با بیماری متوجه عمق فاجعهی زندگی گذشته و حالش میشود و پس از کشاکش و دست و پا زدنهای زیاد، سعی میکند تا بنا به این بهانه هم که شده، رویهی خود را تغییر دهد. تولستوی در خلال این مواجهه، روحیات و احساسات یک بیمار سختدرمان که در نگاهش نسبت به همه چیز در تردید بوده و حالا به پوچی کامل رسیده را به زیبایی تصویر میکند. کمالگرایی و تمایل به نامتناهی بودن زندگی، یکی از مهمترین مضامینی است که تولستوی مطرح میکند؛ چهاینکه شخصیت اصلی او در زندگی، یک فرد ریاکار و ظاهربین تصویر میشود؛ کسی که درک خاصی از احساسات و انعطاف در نگاهش ندارد و همه چیز را با عینک قضاوتمحورش، به صورت ماشینی و با منطق صرف تفسیر میکند. او آنچنان به زندگی چسبیده و خود را از مرگ دور میبیند که انگار هیچوقت قرار نیست بمیرد؛ پس طبیعتا گزینهی مناسبی برای تحلیل نکات بالا محسوب میشود.
شکل و شمایلِ تابوت ایوان ایلیچ
فرم اثر از این جهت که کتاب را میشود بنا به مضامین و لایههای مختلف داستانی و فلسفی، اثری پُلیژانر (چندژانره/ چند وجهی) محسوب کرد، اهمیت ویژهای مییابد. چهاینکه که اگر مرگی برای ما اینقدر مهم است، نحوهی مرگ و قالب مرگ که مجازی از یک تابوت است هم برای ما اهمیت خواهد یافت. از نظر روایی، داستان با قصهگویی سوم شخص و از دید دانای کل شروع میشود تا از نقطهی پایانی (مرگ ایلیچ) به سیر زندگی ایلیچ و موشکافی و ریشهیابی پایان کار، فلاشبک بخورد. روایت تولستوی در ابتدا با عقبگرد ناگهانیاش، رویهای حسبحالی میگیرد اما به سرعت، با استفاده از جزئیات زیاد و روشنبینی، همذاتپنداری مخاطب را نسبت به شخصیتها، -نه در رویهای عاطفی، بلکه در رویهای خبری- برمیانگیزد. درواقع نوع روایت تولستوی در این کتاب بر فرم گزارشی بنا شده است و او مانند خبرنگاری که واقعه، علل اتفاق، ریشهیابی و تحلیل را در گزارش خود برای یک بیننده یا شنونده تعریف میکند، قصهگویی کرده است.
زبان این اثر دارای فخامت خاصی است که با توجه به شغل و جایگاه اجتماعی شخصیت اول، سال نگارش کتاب و همچنین دغدغهمند بودنش، مناسب و حتی ضروری به نظر میرسد اما در کنار ترکیب واژگانی قدمایی، تولستوی در نوع کارکردگیری عبارتی یا گزارهای به سمت زبان سادهای رفته و به صورتی سادهفهم برای مخاطب حرف میزند. این مساله را میتوانیم به عنوان شمّهای خوب از تعامل فرم و محتوا و حتی تعامل فرم درونی با فرم بیرونی به حساب آوریم. جدای از این مسائل، شیوهی روایی تولستوی بر رئالیسم محض بنا شده است و او با آوردن جزئیات زیاد، اساساً اجازهی کشف را به مخاطب نمیدهد تا همهچیز در جریان قصهگوییاش -اصطلاحا رو- باشد که مخاطب بتواند زمان شناخت و ادراک خود را روی قسمت فلسفی داستان بگذارد:
باید اذعان کرد که وسایل خانهی او درواقع شباهت به تزئینات خانهی افراد فاقد ثروتی داشت که میخواهند خود را ثروتمند جلوه دهند. در آن خانه، انواع تزئینات چینی، برنزی، آبنوس، گل و گیاه، قالی و همهی آنچه افراد ثروتمند یا کسانی که میخواستند از افراد ثروتمند تقلید کنند، داشتند، به چشم میخورد. چنین خانهای، هرچند شبیه به سایر خانهها بود و هرگز نمیتوانست جلب توجه کند ولی به نظر ایوان، مکانی ویژه محسوب میشد.
تنهایِ تنهایِ تنهایی
لئو تولستوی در مسالهی پیرنگ خود، به جای بسط عرضی مفاهیم از رویکرد طولی بهره میبرد. برای مثال به جای اینکه دقیقا از واژهی تنهایی برای انتقال حس انزوای ایلیچ استفاده کند، در نمودهایی مختلف، این قضیه را نشان میدهد. مسالهی یادشده از شروع تا انتهای داستان جاری است و برای مثال، راوی در مراسم ختم او با صحبت اطرافیانی که به جای تأثر نسبت به مرگ ایلیچ، حتی احساس خوشایند و دلپذیری از نبود او و ارتقای شغلی دارند، میگوید:
هر یک از آنها میاندیشید یا احساس میکرد که –او مرده، ولی من زنده ماندهام!-
این غربتِ ایلیچ البته محدود به اطرافیان، همکاران یا خویشاوندان منفعتطلبش نمیشود و حتی همسر او هم به بیماریاش دید سیاهی دارد:
گاهی حتی آرزوی مرگ او را میکرد و در عین حال، نمیخواست شوهرش بمیرد، زیرا در آن صورت، حقوق او قطع میشد. خود را شوربخت مینامید، زیرا حتی مرگ ایوان ایلیچ نیز نمیتوانست پراسکوویا را رها سازد.
اما با وجود این حجم زیاد و زیبای درامِ اثر، مگر میشود که تولستوی در کنار قصهگویی، به مضامین اجتماعی نپرداخته باشند؟! اغلبِ نقدهای اجتماعی تولستوی به صورت کاتورهای در زمینهی داستان پخش شدهاند و هالهای غبارآلود را جلوه میدهند؛ اما او بعضا این انتقادات را از کف اقیانوس به بدن امواج داستان میآورد و تاثیری کوتاه اما در حد یک سونامی به بار میآورد! برای مثال انتقادات تولستوی به طبقهی بورژوا (مرفهانِ تازه به دوران رسیده) را -حتی در قامت نقد قهرمان داستانش- ببینید:
ایلیچ در زمرهی افرادی به حساب میآمد که علیرغم فقدان کفایت در دستیابی به امور پرمسئولیت، به دلیل داشتن پیشینهی طولانی در کار، کسی نمیتواند آنها را اخراج کند و در نتیجه مسئولان میکوشند برای آنها مشاغلی ساختگی و در عین حال، با درآمدهای شش هزار تا ده هزار روبل، ایجاد کنند.
اگزیستانسیالیسمِ پیشاتولد!
نشر دف در سال ۱۳۹۷، تفسیر کامل و جامعی از فلسفهی مرگ ایوان ایلیچ را در کتاب «تولستوی و مرگ» به قلم گری جان و ترجمهی ایرج کریمی، منتشر کرده است. اما ما هم به فراخور موضوع، اندکی در اینباره صحبت خواهیم کرد. اولین نکتهی مهم در این کتاب، شیوهی فلسفهبافی تولستوی است؛ او به جای آن که با مستقیم حرف زدن راجع به فلسفهاش، کتاب را به پرتگاه مقاله ببرد، این موضوعات را در پس پرده مطرح میکند و در ثانی، با ساخت زمینهای خوب، ورودیهای برای فلسفهی اثر میسازد. سه فصل ابتدایی اثر نمود این قضیه را دارند و درواقع، این جزئیات، مقدمهچینی خوبی برای فصول بعدی و درک بیشتر روانشناسی اثر محسوب میشوند. روانشناسی اثر را میتوانیم با رگههای زیادی از اگزیستانسیالیسم (هستیگرایی) بررسی کنیم؛ چهاینکه در داستان با مردی روبهرو هستیم که در زندگی خود، دنبال معنایی «وجودمحور» بوده است. او خودش پوچی دنیا از حقیقت را درک کرده و طبعا با چنین پیشفرضی، به دنبال ساخت مفهوم عینی یا حتی انتزاعی خود از حقیقت نرفته و اساسا معنا را همچنان امری وجودی میپندارد. البته ایلیچ برای شناخت معنا مسیر خوبی را پیموده و در این راستا تلاش کرده اما از آنجا که او برخلاف هستیگرایان به جای ساخت، دنبال کشف بوده، به توفیقی دست نیافته است. نکتهی جالب اما آنجاست که روانشناسی اگزیستانسیال، بعد از مرگ تولستوی، تازه مطرح شد و به بلوغ رسید اما در بزرگی و پیشرو بودن تولستوی، همین بس که پیش از تولد یک مکتب، در چارچوب مانیفست نداشتهاش مطلب نوشته است!
پنجگانهی مرگ
تولستوی برای انتقال مفاهیم روانشناختیاش در حوزهی هستیشناسی و خودشناسی، پنج مرحلهی اصلی را تالیف میکند که بنا به منظم نبودن این حوزه در زمان نگارش کتاب، ضروری به نظر میرسد. او معتقد است که انسان در مواجهه با ترسها و مشکلاتش، همیشه پنج مرحلهی کلی را پشت سر میگذارد:
عدم پذیرش یا انکار، خشم، معامله، افسردگی و پذیرش.
البته این مراحل غیرقابل تغییر یا تعویض نیستند؛ برای مثال میتوانند به صورت غیرمنظم، همراه با هم یا حتی متداخل رخ دهند.
مرحلهی اول یعنی انکار، جایی است که انسان (در داستان، بیمار) میخواهد به هر شکل ممکن از مواجهه با حقیقت فرار کند و آن را به حساب نیاورد. برای مثال در داستان، راجع به مرحلهی اول از بیماری ایلیچ، در صحنهای از پاسوربازی او با رفقایش میخوانیم:
[او] گاهی فراموش میکرد چهگونه باید به بازی ادامه بدهد و در نتیجه، خال شریک خود را هم با هدر دادن خال بالاتر، در اختیار میگرفت. بدتر از همه اینکه همبازیان با آگاهی میگفتند:
+اگر خسته شدهای، دیگر بازی نمیکنیم. لحظاتی استراحت کن!
[و او مصرانه پاسخ میداد:] –استراحت؟ نه!
البته تولستوی در این مرحله از نقش پزشک که در برابر اصرارهای ایلیچ جهت درک میزان سختی بیماری، دروغ میگوید غافل نمیشود و نقش انکار را بیشتر از خود شخص، به او -که نمودی از دروغگویانِ آگاه به حقیقت- است، نسبت میدهد. مرحلهی بعدی، خشم است. ایلیچ در این مرحله، نقش خود را نادیده گرفته و زمین و زمان را مقصر وضع خود میداند! پس به آزار و اذیت اطرافیان -چه در واقعیت و چه در ذهن خود- میپردازد و به این شیوه خود را تسکین میدهد:
مرگ، بله، مرگ. آنها خبری از این واقعیت ندارد یا شاید نمیخواهند خبری داشته باشند. هرگز حال مرا نمیپرسند و سرگرم پیانو زدن و خواندن شدهاند. برای آنها تفاوتی ندارد. البته آنها هم روزی خواهند مرد. چه افراد ابلهی! نخست من و سپس آنها. امروز واقعیت را نمیفهمند و سرگرم خوشگذرانی شدهاند، جانورها!
شلیک رو به هیچ
در مرحلهی سوم، ایلیچ میخواهد در ذهنش با چیزهای نادیده که از باورش شکل میگیرند، شامل عقاید و خدا و… معامله کند تا بیشتر زنده بماند! او تقلای بینتیجهاش را با این تصور که فرد ویژهای است، جلو میبرد:
اگر قرار باشد من هم بمیرم، بدون تردید از این امر باخبر میشوم. دستکم ندایی درونی، به من خبر میدهد اما هیچ خبری از این ندای درونی در من نیست.
و پس از مدتی، عجز و ناتوانی بشر در جهان محدودش را داخل گفتگوی فرضی او با ایزدمرد و گلههایش از بیتوجهی خدا تصویر میکند؛ گویی که او رو به هیچ، شلیک میکند و انتظار صیدی بزرگ و جذاب از آن دارد:
چرا من را به چنین مصیبتی دچار کردهای؟ چرا باید چنین وضعیتی داشته باشم؟ چرا مرا این همه عذاب میدهی؟…. زود باش مرا شلاق بزن! ولی آخر چرا؟ مگر با تو چه کردهام؟ چه گناهی را مرتکب شدهام؟
او در ادامهی این دید پوچ به افسردگی میرسد:
ایوان بر اساس قیاس صوری آموختهشده از کتاب منطق کایزهوتر، یعنی –کایوس انسان است، انسان فانی است. بنابراین کایوس فانی است، همواره این پدیده را درمورد کایوس درست میدانست، ولی هرگز در مورد خودش درست نمیدانست.
ایلیچ، پس از مدتی در نظریات ظاهرا متقن خود به شک میرسد:
در جایی که خیال میکردم دارم بالا میروم، تو نگو از تپه دارم پایین میآیم! و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا میرفتم، اما به همان نسبت زندگی از من کناره میگرفت. حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگیام غلط بوده باشد؟
البته از نظر تولستوی، این نوع از افسردگی، به مرحلهی پذیرش کمک میکند و ذاتا بد نیست.
نفسهای آخر در قدمهای آخر
حتی وقتی که خود فرد به مرحلهی آخر یعنی پذیرش میرسد، اطرافیان به انکار میپردازند تا دامان خود را از هر لکهای مصون بدارند و شانه را از هر مسئولیتی خالی کنند؛ ماجرا به جایی میرسد که ایوان به اطرافیانش میگوید:
دروغگویی کافی است! هم من میدانم خیلی زود میمیرم، هم شما. دستکم دیگر دروغ نگویید.
و نکتهی تکمیلی جذاب در این مبحث، تکملهای بر نقد اجتماعی و طبقاتی تولستوی (که در بخشهای اول به آن اشاره کردیم) است. نویسنده، عمیقترین نگاه را به ناتورالیستِ (طبیعتگرای) داستان یعنی مستخدم ایلیچ میدهد که در خلالِ داستان بر روستایی بودنش میان جماعت مزوّرِ شهری، تاکید زیادی کرده است:
مستخدم گفت: همه باید روزی بمیریم. با این حساب نباید از زحمت کشیدن خودداری کرد.
ایوان هم با این رویه منطبق میشود و سعی میکند تا با آزمودن روشهایی برای آرامش بیشتر و بهتر کردن زندگیاش تلاش کند.
بخش انتهایی کتاب هم وجهی کاملا منطبق بر مسائل مطرح شده در این مرور است؛ چهاینکه در پایانبندی زیبای داستان میخوانیم:
[در هنگام مرگ] یکی از افرادی که بر بالین او بود، گفت که –تمام شد!-
ایوان آن عبارت را شنید و در روح خود تکرار کرد. آنگاه اندیشید که –مرگ تمام شد. دیگر مرگی نیست…
شما این رمان کوتاه را خواندهاید؟ از ما درمورد تجربهی خود از مطالعه و ادراکِ این اثر یا فلسفهی دیگر آثار لئو تولستوی بزرگ بنویسید…
من دوسش داشتم.اوایلش ی کم چون اسمای روسی داشت سختم بود.کم کم از تعداد شخصیت ها کم میشه.
جالب اینجاست با اینکه میدونیم قرار ایوان بمیره(چون نام کتاب همینه) ولی ب خوندنش ادامه میدیم.
یکی از مهلک ترین جملات کتاب در همون اوایل داستانه ک یکی از دوستان میگه”مرگ که به سراغ من نیومده”به سراغ ایوان اکمده!انگار هممون همینیم انگار مرگ برای همسایست ونه ما.
آخرای داستان و قسمت پذیرش مرگتوسط ایوان هم برام جذاب بود.مرحله انکار و خشم و … که به خوبی در داستان توسط تولستوی بش اشاره شده.
کلا تلنگر خوبی بود برام.ک مرگ ب سراغ منم میاد.
?
کتاب زیاد میخونی نه؟
چقدر خوب و مفصل تمام عناصر و قسمتها را تحلیل کردید، هر بخش که میخواندم همان فکرها و احساسی که بعد از خواندن آن قسمت کتاب داشتم را به یاد آوردم. دمتون گرم
چرت بود،مثل اغلب کتابهاش
کتاب عالی و سرشار از مفاهیم واقع گرایانه زندگی است اینکه ادم می فهمد خیلی از زرق و برق های زندگی گذرا هستند اینکه وقتی خودش به تصورش آدم بزرگی بودی و حالا در دستان تنومند مستخدم خودش تیمار می شود و خیلی نکات دیگر کتاب
چیزی که بیشتر از همه ذهنم رو درگیر کرد، این بود که ایوان بیماریش از جایی شروع شد که بخاطر تزئینات خونه از روی نردبون پایین افتاد. سوال اینجاست که همهی چیزهایی که ما در زندگی مهم میشماریم در واقع چقدر اهمیت دارند؟
ایوان بخاطر تزئینات خونش مُرد، تزئیناتی که غرض از اونها (اگه کاملا هم بر این هدف استوار نباشه) گرفتن تایید همسر و دخترش و خوشحال کردنشون بود؛ ولی موقع بیماری و پس از اون مرگ، خود ایوان چقدر برای همسر و دخترش اهمیت داشت؟