پیشتر درمورد مکتب ابزوردیسم، فلسفه، بزرگان و آثار ادبی آن در وبلاگ کتابچی گفته بودیم. اما بد نیست اگر بخواهیم به طور مختصر، توضیحی دوباره درمورد پوچگرایی بدهیم؛ زیرا قرار است در این مقاله به نشانهشناسی ابزوردیسم در آثار آلبر کامو، نویسنده، فیلسوف و روزنامهنگار فرانسوی بپردازیم. این هنرمند الجزایریالاصل، یکی از جوانترین برندگان جایزهی نوبل ادبیات بود و علاوه بر این، در سن ۴۶ سالگی، جوانمرگ شد. با این حال، آنقدری در زندگی کوتاه خود به خلق آثاری برجسته دست زد که پیروان اکثر مکاتب فلسفی و ادبی، همواره به دنبال چسباندن او به مکتب خودشان هستند.
یکی از این مکاتب، که به نظر، بیشتر از بقیه در ادعای همخانواده بودن با کامو، محق است، ابزوردیسم محسوب میشود. به طور کلی، ابزوردیسم یا همان پوچانگاری به معنای پوچ بودن معنا نیست. درواقع همانطور که از اسمش برمیآید، این مکتب به انگارشِ پوچی میپردازد! یعنی به جای اینکه همه چیز را حقیقتا پوچ بداند، با تکیه بر این نکته که انسان موجودی ناتوان و محدود است، تلاش بشریت برای نیل به معنا را محکوم به شکست میداند. البته این مکتب، دسترسی به حقیقت را ناممکنی منطقی تصویر نمیکند و راه را برای انسان باز میگذارد تا برای مثال افرادی همچون عارفان با ریاضتهای خاص به آن برسند؛ اما پیشنهاد میکند تا به جای سختی کشیدن و رنجِ مدام، با ساخت معنایی اگزیستانسیالیستی، واقعیت را اصل زندگی قرار دهیم. درواقع ابزوردیسم نه ذهن انسان و نه جهان را پوچ تلقی نمیکند، اما برآیند ارتباط میان این دو و تناقضات ناگزیر این مواجهه را منشأ یک پوچی بزرگ میداند.
چرا کامو؟
آلبر کامو از نظر اکثریت منتقدان ادبی و فلاسفهی امروزی به عنوان یکی از پیشگامان فلسفهی هیچانگارانه شناخته شده است؛ اما شاید بگویید که این همه نویسندهی ابزوردیست، چرا کامویی گیر دادهایم که خودش با هر مکتبی مخالف بوده و آن داستان را به یاد بیاورید که «مریدان شیخی میگفتند فلانی صاحب معجزه است و نعلینهایش خود به خود جفت میشوند؛ عدهای از خود شیخ پرسیدند و او این ماجرا را انکار کرد! اما مریدان گفتند فلانی غلط کرده که اینچنین گفته؛ ما میدانیم که نعلینهایش جفت میشوند و این یک معجزه است!» دلیل این مساله را هم میتوانیم در جایی ببینیم که کامو در طول حیاتش، همیشه همراهی با هرگونه مکتبی را به شدت رد میکرد! او حتی در این راستا یک اتحادیهی بینالمللی را تأسیس کرد که قرار بود هر دو ایدئولوژی شکل گرفته در آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان مجازی کل از جزء نسبت به تمام ایدئولوژیهای ریز و درشت، محکوم کند!
اما باور کنید که وقتی پای ابزوردیسم به میان میآید، قضیه متفاوت است. درواقع حتی اگر نظرات صریح کامو در مورد موضوع را رد کنیم؛ با مطالعهی آثار او و اتکا به مفاهیمی همچون نمادشناسی، نشانهشناسی و تبارشناسی، آثارش را ابزورد خواهیم یافت. پس طبعاً ممکن است هنرمندی داعیهی مخالفت با چیزی را داشته باشد و آگاهانه یا ناخودآگاه به سمت تایید آن یا خلق آثاری در باب آن حرکت کرده باشد. حتی میشود پا را از این فراتر گذاشت و طبق نظریهی مرگ مولفِ رولان بارت مدعی شد که وقتی اکثر مخاطبین و منتقدین، (نه مخاطب ناگاه به مکاتب) برداشتی ابزورد (یا هر چیز دیگر) از یک اثر داشته باشند، خود نویسنده هم نمیتواند با آن مخالف باشد! البته که کامو در مورد ابزوردیسم، مانند دیگر مکاتب عمل نمیکند و گویی که این ایدئولوژی، جرم خوشایند (Guilty Pleasure) او بوده است! (پیشنهاد میکنم برای کسب دیدگاه کاملتر و رسیدن به نظر شخصی نسبت به مباحث این مطلب، سری به نوشتار «آشنایی با زندگی و آثار آلبر کامو» در مجلهی کتابچی بزنید.)
ابزوردیسمِ کامو
شاید بد نباشد قبل از رسیدن به اهداف کامو از حضور نشانههای ابزورد در آثارش و بررسی آنان، ابتدا جنسِ ابزوردیسمِ او را بشناسیم؛ چهاینکه هر مکتبی به صورت کاربردی، تفاوتهای بسیاری با مانیفست اولیهی خود دارد. و نکتهی جالب این است که معمولا حتی اگر خود نویسنده به ساخت مکتب دست زده باشد هم این تفاوت بنیادی را میبینیم. ابزوردیسمِ کامو بر این نکته پیریزی میشود که دوگانهی انسان و جهان، اساساً بیمعنی و غیرمنطقی است. او معتقد است که رنج انسانها نتیجهی تلاشهای بیهودهای است که میخواهد دلیل یا معنایی را در پوچی بیپایان این دوگانه پیدا کنند. در همین راستا، او پیشنهاد میدهد که ما دریابیم، زندگی پوچ و بیمعنی است و آن وقت با داشتنِ این پیشفرض باشد که واقعیات پوچ را بپذیریم، به زندگی خود ادامه دهیم و آگاهانه انتخاب کنیم که باز به دنبال معنا بگردیم.
مانیفستِ سختِ راحتخوان!
برخلاف ثقیل بودن متون آلبر کامو، حرف او خیلی پیچیده نیست و اگر بخواهیم کلام بالا را ترجمه کنیم، نظامبندیاش کنیم و یا برایش مثالهایی بزنیم، در چند نکتهی ساده خلاصه میشود. او میخواهد به زبان ساده بگوید:
- انسان ناتوان است؛ شخصیتهای داستانهای کامو همواره با واژهی شکست عجین شدهاند و این مساله را در زندگی شخصی، زندگی حرفهای (کاری) و زندگی اجتماعی، همیشه همراه خود دارند.
- پوچی یاد شده چیز جدیدی نیست؛ کامو معتقد است که از ازل، بنا بر همین بوده و هست. برای اثبات همین مدعاست که او در بین آثار رئالیستی و امروزینش، از داستانهای تاریخی و حتی اساطیری، مانند کالیگولا و افسانهی سیزیف هم مایه گذاشته است!
- قرار نیست در سیر تاریخی و تکامل ظاهریِ انسان و تکنولوژی، معنا قابل دسترس شود؛ هیچ تغییری اتفاق نخواهد افتاد! با تکیه بر همین نکته، کامو سعی میکند اثبات کند که پوچی ارتباط انسان و جهان پیرامون، تا ابد به همین شکل خواهد بود! پس مدام در داستانهایش لوپ (چرخهی بیپایان) میسازد و از ارجاعات و ارتباطات بینامتنی استفاده میکند. برای مثال، در طاعون، سوژهای تاریخی و واقعی را سالها جابهجا میکند؛ در کالیگولا خط زمانی بررسی معنا را به دوران اساطیری میبرد و قص علی هذا…
اما همین تکراری بودن و پوچی اتفاقات میتواند نگاه را به آینده معطوف کند و مطالعهی تاریخی به مثابه یک واکسنی پیشگیرانه عمل کند.
امیدی هم هست؟
تا به اینجای ماجرا تماما از فلاکت و منفیبافی حقیقی گفتیم که رخوتآور است؛ آیا امیدی هم در ابزوردیسمِ کامو وجود دارد؟ قطعا نه! اما آیا ابزوردیسمِ کامو با عملگرایی متنافر است؟ باز هم باید بگوییم که نه! این تناقض چهگونه حل خواهد شد؟ خواهیم دید.
- نکتهی بعدی در فلسفهی کامو، عملگرایی است. درواقع با وجود تمام این تفاسیری که در بالا گفتیم، کامو معتقد است که انسان در عین ناتوانی در کشف معنا، باید ناامید نشود و رسالتش که جنگیدن برای کشف حقیقت و بهتر کردن دنیای خود و دیگران است را فارغ از نتیجهی حاصله، انجام دهد. در همین راستا، شخصیتهایش به دو دسته تقسیم میشوند؛ عاقلان ترسو یا کمتوان که سعی نمیکنند و یا سعی میکنند و به جایی نمیرسند. و دستهی دوم، جاهلان مرکّبی که اصلا نمیدانند که نمیدانند و شاید نمیخواهند که بدانند! او در این بین، دستهی اول را برتر میداند و از آن بین هم افرادی که تلاش میکنند را ترجیح میدهد. برای مثال در کتاب طاعون، قهرمان داستان، پزشکی است که میداند در مقابل دریای بیکران حماقت، کار به جایی نمیبرد، اما تمام تلاش خود را میکند.
- علاوه بر عملگرایی بالا، در جنبههای انتزاعی هم باید به خودشناسی و جهانشناسی پرداخت. درست است که از نظر ابزوردیسم، رستگاری در این جهان (و طبعا آثار کامو) وجود ندارد، اما او رگههایی از رستگاری را زمانی بروز میدهد و شکل کاملترش، یعنی مرگ و نیل به معنایی احتمالی را زمانی به شخصیتهایش اعطا میکند که به درک مورد نظر برسند.
- نمیدانیم!!! ششمین نکتهی ابزوردیسمِ کامو شاید قرار بوده تا مانند قرائت آفرینش از دیدگاه مسیحیان (در عهد عتیق) باشد. گویی که او نیاز به خستگی در کردن داشته و بعد از خلق این مفاهیم به استراحتی ابدی فرو رفته است. درواقع اگر از این فاز کنایی بیرون بیاییم، باید بگوییم که کامو در سال ۱۹۶۰ مشغول نوشتن آخرین اثر خود به نام رمان «آدم اول» یا «مرد اول» بود.
اما از بدِ حادثه، بر اثر سانحهی تصادف نزدیک سن، در شهر ویلبلویل درگذشت. اهمیت این مرگ ناگهانی در آنجاست که طبق گفتههای خود کامو و منتقدان بزرگ، قرار بر این بوده تا کار ناتمام این نویسنده و حرف اصلی و نتیجهگیریاش از پوچانگاریهای مدامش در آثار قبلی، در آدم اول به سرانجام برسد. معالاسف این اتفاق نیفتاد و گرچه که دختر آلبر کامو (با نام کاترین کامو) بعدها دستنوشتهها را به نسخهای تایپی تبدیل کرد و آن را در سال ۱۹۹۴ منتشر نمود، اما این دستنوشتهها نظاممند نبودند و بدون پایان رها شده بودند تا نتوانیم سرمقصدِ مسیر کامو را ببینیم.
درواقع ابزوردیسمِ کامو هیچگاه به بیخیالی منجر نخواهد شد. ابزوردیستها از نظر او افرادی هستند که با درک این مساله و با طغیان بر پوچی به خلاقیت و آفرینندگی دست مییابند. کامو چنین افرادی را «قهرمانان پوچی» (به انگلیسی: absurd heroes) مینامد! پس در کتابی مانند بیگانه، یک پیشفرض میسازد: «هر آدمی که در سرِ خاکسپاریِ مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر میآورد که محکوم به مرگ شود!» و شخصیت اول داستان با طغیان علیه این قانون پوچ، سعی میکند تا با شرکت نکردن در این مراسم، خودش را آگاهانه به سمت مرگ ببرد! طبیعی است که مرگ در جامعهی بلاهتوارِ پیرامونِ «مورسو» یک رستگاری است؛ پس او قهرمان کامو است. در ادامهی مطلب، برای اثبات این نکات، مروری بر خلاصهی سه اثر مشهور کامو، یعنی بیگانه، افسانهی سیزیف و کالیگولا میپردازیم و نشانهشناسی ابزورد هرکدام را بیشتر باز میکنیم.
بیگانه
بیگانه به طرزی واضح، درمورد یکی از بنیادیترین مفاهیم ابزوردیسم، به معنای «خودکشی فلسفی» صحبت میکند. مفهومی که تقریبا مهمترین تفاوت ابزوردیسم با نیهیلیسم را توضیح میدهد. ابزوردیستها معتقدند که غالبا وقتی انسان به پوچی پی میبرد، سعی میکند تا راه حل خود را در پایان دادن به زندگی ببیند. اما آلبر کامو در توافق با سورن کییرکگارد (سورن کییرکگور) این راه حل را پوچتر از پوچ میداند و میگوید:
این خودکشی با پوچی مقابله نمیکند؛ بلکه آن را بدتر میکند.
در همین راستا، او از خودکشی فلسفی میگوید. کامو معتقد است در این جهان سراسر مادی، اگر جسم خودمان که مجازی جزئی از ماده است را نابود کنیم به جایی نمیرسیم؛ پس باید با کُشتن هر فلسفهای در خودمان که مجازی جزئی از پوچیِ معناست، خودکشی فلسفی کنیم. جنسِ نزدیک شدن مورسو در بیگانه هم به خودکشی فلسفی بازمیگردد. روانشناسان زیادی معتقدند که انسان در مواجهه با معنا و ماده، سه مرحله را پیش رو دارد. در ابتدا، هر انسانی به دنبال کسب لذتِ شخصی و تقدم خود بر هر چیزی است. در مرحلهی دوم، انسان با قبول پیشفرضها و قراردادهایی مانند وظیفه و قانون، جامعهی پیرامونش را مقدم بر خود میبیند. و در آخر، انسان با درک جامعهی پیرامونی، ورای مفهوم ترس یا وظیفه که از دیکته شدن برخاستهاند، خودش انتخاب میکند که بیشترش از خود، به جهان علاقه و اهمیت نشان دهد.
اما مورسو که بیش از هر جامعهای، حتی خانوادهاش، به خودش علاقه نشان میدهد؛ آیا او هیچ طی طریقی نداشته است؟ یا اینکه کامو در تضاد با باورهای اگزیستانسیالیستیِ بالا، مرحلهای بعد از این سه مرحله را متصور است؟ درواقع مورسو از معنای مادی و مراحل بالا گذشته و به اصل معنا -همان پوچی- رسیده؛ پس ظاهرا به مرحلهی اول بازمیگردد؛ خودش را از جامعه جدا میکند، با همه بیگانه میشود و دنبال مرگ میگردد.
افسانهی سیزیف
اگر بیگانه تفاوت ابزوردیسم با سایر مکاتب را واضح کرد و استقلالش را نشان داد؛ پرداختن کامو به افسانهی سیزیف در تثبیت مفهوم ابزوردیسم عمل میکند و فرم این مکتب را چارچوببندی میکند. امری که باعث میشود بتوانیم آن را به نوعی مانیفست ابزوردیسمِ کامو بدانیم. جالب است بدانید که کامو در این اثر، برای اولین بار واژهی ابزورد را به کار برده است! سیزیف به عنوان یکی از اساطیر یونان، شخصیتی است که به خاطر فاش کردن راز خدایگان محکوم میشود تا تختهی سنگی را به دوش بگیرد و تا نوک یک قله آن را حمل کند؛ اما همیشه زمانی که به قله میرسد، سنگ به پایین میغلتد و سیزیف در یک لوپِ مداوم، باید هر روز و هر روز، دوباره این کار پوچ را انجام دهد.
اسطوره سیزیف
کامو با وامگیری از این ماجرا، سعی میکند تا بر ماهیتِ تجربی بودنِ ابزوردیسم تاکید کند. خود او در جایی میگوید: «اگر دنیا واضح و آشکار بود، دیگر هنری وجود نداشت.» پس سعی بر حرکت به سوی معنا در مقصد پذیرش پوچی خلاصه میشود؛ اما همزمان، بدون طی کردن طریقِ پوچی، نیل به آن به صورت نظری، قابل دسترسی نیست. درواقع سیزیف از آن نظر تبدیل به یک قهرمان پوچی در نگاه کامو میشود که این مسیر را تجربه میکند. کامو معتقد است که پیروزی یک انسان بر پوچی، تنها با آگاهی حاصل میشود و در اینباره از مثالِ سیزیف استفاده میکند و میگوید:
هنگامی که [هر روز] سنگ سقوط میکند و سیزیف لحظهای درنگ میکند و [دوباره به ابتدای مسیر و انجام همان کار] بر میگردد، این لحظه است که مرا به سیزیف علاقهمند میکند! زیرا وی به شکنجهی خویش و پوچ بودن کارش آگاه است.
مقالههایی تطبیقی
فرمِ درک ابزوردیسم در همان محکوم بودن به آزادی از جنس انتخاب است. این که بدانیم، در حال انجام کاری پوچ هستیم، اما آگاهانه، ادامه دادن آن کار (و خودکشی نکردن مادی) را انتخاب کنیم؛ کاری که سیزیف میکند. کامو در همین راستا، خودکشی را پایان کار و دامنزننده به پوچی میبیند؛ اما پذیرش پوچی و انتخاب خودکشی فلسفی را آغاز یک مسیر و چاره میداند! در این کتاب، کامو وامداری زیادی از آثار نویسندگان دیگر نشان میدهد. او ابتدا پایانبندی امیدبخش برادران کارامازوف و جنزدگان (اثر داستایوفسکی) را رد میکند؛ زیرا با وجود جهان آخرت مخالف است. در ادامه او از فلسفهی شوپنهاور استفاده میکند و دنیا را لبریز از ظلم و ستم میداند؛ سپس وظیفهی انسانی را در مبارزه با ظلم و ستم میداند. اما با در نظر گرفتن فلسفهی نیچه که سرزندگی جاویدان را مهمتر از زندگی جاویدان معرفی کرده است، هدف انسان را در رسیدن به بهشت زمینی، با استفاده از لذات و زیباییهای واقعی -ولو غیرحقیقی و پوچ- میداند.
کالیگولا
اگر شخصیتهای دو اثر قبلی قهرمان بودند، نفر اول نمایشنامهی کالیگولا، ضدقهرمانی است که میخواهد ما را به سمت واکاوی اخلاق در ابزوردیسم بکشاند. بحث درمورد این سوال که «آیا بیتعلقی به معنا در ابزوردیسم، ماکیاولیسم را پدید میآورد؟» و جواب منفی قاطعانهی کامو، بنمایهی کالیگولا را تشکیل میدهند. این اثر در زمان جنگ جهانی دوم منتشر شده است. پس بنا به همین نکته و به قول پرویز شهدی (مترجم اثر)، میتواند کنایهای باشد به جهان هولناک آن زمان؛ اینکه «چهگونه ملت آلمان با تمدنی بالا و داشتن کسانی مانند گوته، شیلر، بتهوون و… افسارش را به دست سرجوخهای حقیر، پرعقده و خونخواری مانند هیتلر سپرد تا دنیا را به خاک و خون بکشد…»
اما شاید لازم باشد یادآوری کنیم که کامو از این کنایه، موافقت و مرافقت با متفقین را مد نظر ندارد. و اگر چنین چیزی در نظر داشته باشد میتوانیم او را به متعصب بودن و درک نکردن مکتب خودش متهم کنیم؛ موضوعی که قطعا زیر سوال میرود اگر دوباره همان اتحادیهی مطبوع کامو را به یاد بیاوریم. او هر نوعی از شرّ انسانی را زیر سوال میبرد و آن را حاصل تقلا برای فرار از پوچی معرفی میکند. درواقع اگر همهی انسانها جهان را پوچ میدیدند، هیچ وقت جرم و جنایت و جنگ پیش نمیآمد؛ زیرا انگیزهای بر سر نزاع و مالِ خود کردن پوچی وجود ندارد. در همین راستا، میتوانیم ابزوردیسمِ کامو را نمونهای در تعامل با رواداری بدانیم.
یک دیالکتیک جذاب
اما ضدقهرمان هیتلرگونهی داستان چه میکند؟ او به پلهی اول ابزوردیسم رسیده است و تا اینجا ستایش میشود. با این وجود اعتقاد پیدا کرده که هیچ انسانی با حقیقت زندگی نمیکند و در مقابله با پوچی تنها باید از بیرحمی و کنار گذاشتن اخلاقیات استفاده کرد. در همین راستاست که کالیگولا وقتی ناتوانی خود در وصال به معشوقش یعنی ماه (کنایهای از بزرگترین و دستنایافتنیترینِ معناها) را میبیند، در سویهای مخالف، وجود خودش را عین معنا میپندارد؛ پس در ارضای عقدهاش در ناتوانی، سعی میکند تا رویکردی سادیستی بسازد و دیگران را همانند رابطهی حقیر خودش با معنا، نسبت به معنای ثانویهی اگزیستانسیالش، حقیر کند. پس به انواع جنایتها دست میزند. اما از نظر کامو، این ناتوانی اگر به پوچیای از جنس نیهیلیسم برسد و به نابودی منجر شود، بهتر از آن است که در قامت لجبازی و حرص و آز به شری اگزیستانسیالیستی منجر شود؛ در همین راستا، میتوانیم رگههایی جدی از ردِ ابتذالِ شر را در این اثر ببینیم. پس کالیگولا به دست کرئا کشته میشود؛ کسی که در پیشفرض پوچی با کالیگولا برابر است اما نتیجهای متفاوت میگیرد:
من میل دارم که زندگی کنم و خوشبخت باشم. میدانم که اگر پوچی و بیمعنایی را تا پایان نتایج منطقیاش پیش ببریم نه میتوانیم خوشبخت بشویم و نه زندگی بکنیم.
این دیالکتیک، نشان میدهد اخلاق ابزوردیستی هیچگاه در تعامل با آنارشی قرار نمیگیرد.
جهت ارجاع مطالب در مقاله به نام نویسنده این متن نیازدارم. ممنون میشم نام نویشنده رو ذکر کنید
سلام
وقتبخیر
نام نویسنده در انتهای متن قید شد.