نمایشنامهنویس ایتالیایی، دو حرفی؟!
اگر «فو» تا امروز برایتان فقط جواب یکی از سوالات رایج دوحرفی جدول کلمات متقاطع بوده و بس، دیگر وقتش شده که شما هم این دوحرفی شناختهشده و نوبلبردهی دنیای ادبیات که شهرتی جهانی دارد و آثارش به بیش از سی زبان زندهی دنیا ترجمه شدهاند را بشناسید. این نمایشنامهنویس، کارگردان و بازیگر تئاتر، فعال سیاسی، نقاش و آهنگساز همهفن حریف ایتالیایی با نام کامل «داریو فو» که در سال ۱۹۹۷ برندهی نوبل ادبیات هم شده است و خیلی اتفاقی و غمگین، در روز اهدای نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۶ درگذشته است، در ایران نیز بسیار شناختهشده است.
او که در جوانی شانس این را داشت که با هنرمندانی مثل «مایاکوفسکی»، «لورکا» و «برتولت برشت» آشنا شود، فعالیت هنری حرفهای خودش را با نوشتن مونولوگ و متن برای برنامههای رادیویی و تلویزیونی شروع کرد و سپس کارش به صحنه رسید. تعدادی از آثارش از جمله «یک زن عرب حرف میزند»، «جسدهای پستی» و «مرگ تصادفی یک آنارشیست»، به فارسی نیز ترجمه شده و روی صحنه رفتهاند. این یادداشت قرار است به معرفی نمایشنامهی «مرگ تصادفی یک آنارشیست» بپردازد؛ عنوانی که حتی برای مخاطبی که نمایشنامه ژانر ادبی موردعلاقهاش نیست هم جذاب و مرموز بهنظر میرسد و خبر از یک حال و هوای معمایی میدهد. اما آیا این اثر، یک کار پلیسی و معمایی است؟
مرهمی از طنز روی ردّ زخمها
نمایشنامه دو پرده دارد و چهار شخصیت اصلی شامل «برتوزو»، «پیسانی»، «روانی» و خانم «فلتی». تعدادی شخصیت فرعی و حاشیهای نیز در آن به چشم میخورند. ماجرا چیست؟ همهچیز در دفتری واقع در ادارهی مرکزی پلیس شهر میلان اتفاق میافتد. به تازگی، یک آنارشیست هنگام بازجویی در همین ساختمان، بر اثر سقوط از پنجره جانش را از دست داده. چگونگی این سقوط و تعمدی یا اتفاقی بودن آن، مسئلهای است که نمایشنامه حول محور آن میچرخد و سعی میکند برایش به جواب برسد. اما این مسیر به جواب رسیدن، برخلاف تصور رایج مانند داستانهای کارآگاهی و پلیسی پیش نمیرود بلکه درواقع در دل یک زمینهی هجوآلود، موقعیتهای اصلی نمایشنامه شکل میگیرند. «کمدیا دلآرته» یک اصطلاح ایتالیایی است که به گونهی خاصی از کمدی اشاره دارد که منشاء آن ایتالیاست و از دل کمدیهای بداههپردازانه بیرون میآید.
در چنین نمایشهایی که گفته میشود به سیاهبازی و روحوضی ما ایرانیان هم شباهت دارد، چند تیپ رایج از جمله روشنفکر، ثروتمند، دلقک و خالیبند وجود دارند که هرکدام با بداههگویی و فراهم کردن یک فضای فکاهی، معمولاً به نقد اجتماعی میپردازند. با بهرهگیری از چنین زمینهای، داریو فو هم نمایشنامهاش را تبدیل به یک اثر کاملاً انتقادی کرده است. درواقع، طنز و شادمانی موجود در پوسته و ظاهر این نمایشنامه، مثل مرهمی هستند که روی یک زخم همیشه تازه فشار داده میشود تا مبادا سر باز کند و خون از آن به بیرون بپاشد. داریو فو از عنصر هجو و طنز بهره گرفته تا بیعدالتی، خشونت و وحشیگری را به شیوهی خودش مورد انتقاد قرار دهد. ایدهی اصلی این نمایشنامه هم، خاستگاهی سیاسی دارد. در اوج بحرانهای سیاسی ایتالیا و درگیری حکومت با جنبش آنارشیسم ایتالیایی، یک آنارشیست به نام «گوسپی پینللی»، حین بازجویی دقیقاً مشابه شخصیت توی نمایشنامه، بر اثر سقوط از پنجره جانش را از دست میدهد. اگرچه نیروهای پلیس و دولت به رسانهها اعلام میکنند که آنارشیست بر اثر شوک وارده بهخاطر لو رفتن اسمش توسط دوستانش، در یک اقدام ناگهانی دست به خودکشی میزند، اما مردم و رسانهها این خبر را نمیپذیرند و درستیاش را رد میکنند. تردیدی که نسبت به صحت و سقم حرف نمایندگان حکومت سرکوبگر وجود دارد، دستمایهی شکلگیری این نمایشنامه میشود.
شکنجه به مثابه قلقلک!
فو با خلق کردن فضای ادارهی پلیس و آوردن شخصیتهایی مانند پلیس و بازجو و پاسبان و قاضی و متهم و البته خبرنگار، میکوشد هرج و مرج موجود در ادارهی پلیس را به هجو بکشد و از دل گفتگوهای مثلاً طنازانه، به جواب برسد. در نمایشنامه، یک متهم که او را با لقب «روانی» میشناسیم نقشی کلیدی دارد. روانی با جا زدن خودش بهعنوان «قاضی»، سراغ پلیسها و افراد دخیل در بازجویی آن آنارشیست مُرده میآید و به آنها میگوید برای اینکه ماجرای مرگ این آدم باورپذیر باشد، باید قصهای سرهم کرد که مو لای درزش نرود. این چیدمان قصه و گفتگوهایی که شکل میگیرند و درگیری شخصیتها با یکدیگر، بخش عمدهی این نمایشنامهی نهچندان بلند را تشکیل میدهند.
فو مسائل را چنان در لفافهی طنز و هجو میکشد که حتی مخاطب عصبانی از این برخوردهای خشونتآمیز و قتل و شکنجه هم ممکن است از طنازی موجود در متن او، خنده به لبش بیاید؛ اما این لبخند، قطعاً مزهای تلخ خواهد داد و بعد از پایان نمایشنامه و موقع هضم کردن محتوای آن، به بغض و اندوه و خشم تبدیل خواهد شد. برای مثال در صحنهای که آدمهای توی اداره با هم مشغول سرهمبندی و درواقع معکوس کردن قصهی مرگ آنارشیست هستند تا داستان فرضی خودشان را برای آن بسازند، روانی شنیدن صدای شکنجه و رنج افراد را خیلی غیرمستقیم و هجوآلود، به این شکل توصیف میکند:
هتل من، میدونین، درست کنار پاسگاه پلیس بود و من در تمام اون مدتی که اونجا بودم، یه لحظه هم از صدای جیغ و فریاد و کشیده و گرومب گرومب نتونستم بخوابم. طبعاً منم مث هر شهروند دیگهای که روزنامهها رو میخونه و تلویزیون نگاه میکنه، فکر میکردم این صدای مظنوناییه که زیر بازجویی وحشیانه دارن کتکشون میزنند. حالا کاملاً معلوم میشه که چقدر اشتباه میکردم! اون صدای جیغا، جیغ خنده بود، اون فریادا فریاد خوشی بود که همراه با نوازش و کوبیدن به کپلشون دیوانهوار غش و ریسه میرفتن. (درحالیکه میخندد و ادای کتک خوردن را درمیآورد به اطراف حرکت میکند) هاهاها! خدا جونم! نه! بسه دیگه! قبلاً هم این یکی رو شنیده بودم. کمک! هاها! دیگه نه! من عاشق مهمونیام، تو نیستی؟ حالا میتونم همهی این چیزا رو بفهمم. شیشلولبندای بامزهی خندهدار. جنوبیای…(ادای آدمهای دماغشکسته و گوش گلکلمی را درمیآورد)… چه آدمای بذلهگویی! کاری میکنن که مظنوناشون کف زمین از خوشی غش و ریسه بزن و طوری از خنده رودهبر بشن که سراشون رو بکوبن به کفپوش. (درنتیجهی ضربهای فرضی که به شکمش میخورد، پشتکوارو میزند) هاف بسه دیگه! هاها! نه لطفاً! رحم کن! دیگه تحملشو ندارم!
این مونولوگ که حتی بدون دیدن نسخههای اجرایی نمایشنامه هم میشود تصور کرد که بازیگر باید همزمان ادای شکنجه شدن و کتک خوردن را دربیاورد و اصواتی که موقع درد از آدم خارج میشوند را به شکل خنده اجرا کند، میتواند یک نمونهی مثالزدنی از وضعیت هجوآلودی باشد که کمدیا دلآرته قصد دارد به نمایش بگذارد و در دل آن، انتقادش را انجام بدهد. روانی سپس این مونولوگ را با این جملات تمام میکند و به شکنجهگران طعنه میزند:
حالا معلوم میشه که چرا خیلی از آدمای سادهی معمولی، یه دفعه آنارشیست و انقلابی میشن… اینا کاملاً بیگناهن، فقط میخوان بازداشت بشن و یه بار هم که شده توو عمرشون یه خندهی حسابی کوفتی بکنن. معلوکه که آنارشیست حقهبازمون الان توو گورشه و داره از خوشی به خودش تر میزنه!
نه به خشونت
یکی دیگر از ویژگیهای جذاب این نمایشنامه که در زمان خودش با انتقادهای فراوان همراه بوده و از اجرایش هم جلوگیری میشده اما گروه دست از تلاش برنمیداشتند تا دوباره آن را روی صحنه ببرند، ورود مولف به متن است. در نمایشنامه چندبار نام داریو فو بهعنوان نویسندهی اصلی این ماجراها، برده میشود. فو که بارها متناسب با زمان و رویدادهای سیاسی اجتماعی، این اثر را بازنویسی کرده، با حرکت هوشمندانهی وارد کردن خودش به اثر، به پایانبندی جذاب آن هم حالتی دوگانه میدهد و درواقع، مثل آن قسمت ویژهی سریال آینهی سیاه (black mirror) که مسیر داستان با انتخابهای بیننده تعیین میشد، به مخاطبش اجازه میدهد مثل شخصیت زن روزنامهنگار که سر دوراهی قرار گرفته، خودش پایان داستان را انتخاب کند و سرنوشت آدمهای توی نمایشنامه را رقم بزند و سپس، صحنه را ترک میکند.
همچنین، فو باوجودیکه خودش یک فعال سیاسی با گرایشهای چپ بوده اما در این نمایشنامه، مشخصاً به دفاع از هیچ حزب و جناح بهخصوصی نمیپردازد و فقط تاکید دارد بر نفی خشونت توسط دستگاههای قضایی. او وحشیگری را راه درستی نمیداند و به شدت محکومش میکند؛ و شاید بتوان گفت یکی از ویژگیهای هنر متعهد همین مانور ندادن و تبلیغ نکردن حزب و گروه خاص باشد و طرف انسان ایستادن و نه گفتن به خشونت و شکنجه و کشتار.