شعری بخوانیم از شرفالزمان ابوالمحاسن زینالدین ابوبکر جعفر بن اسمعیل وراق هِرَوی متخلص به «ازرقی»، شاعر نیمهی دوم قرن پنجم هجری قمری؛ کسی که بیشتر عمر هنری خود را در دربار سلجوقیان به سر برده بود. او با شمسالدولهی طغانشاه پسر البارسلان، حاکم خراسان معاصر بود و شاهزاده را مدح میکرد. البته ازرقی یک نجیبزاده بود و پدرش، اسماعیل وراق هروی کسی بود که به فردوسی در فرار از غزنین، پناه داد. ازرقی شاعری صاحب سبک نبود و به گفتهی بدیعالزمان فروزانفر، پیروی شاعرانی همچون عنصری بود. با اینحال، اکثر منتقدین، ازرقی را یکی از افرادی به حساب میآورند که در گذر از شعر خراسانی و زمینهسازی برای ساخت شعر عراقی، نقشی جدی داشته است. از مهمترین ویژگیهای اشعار او میتوانیم به توصیفات زیبا از طبیعت اشاره کنیم. اشعار کمی از این شاعر باقی ماندهاند که همگی در کتاب دیوان ازرقی هروی با تصحیح سعید نفیسی و توسط انتشارات زوار به چاپ رسیدهاند. ازرقی در سه قالب اعم از قصاید، رباعیات و مقطعات به سرایش شعر میپرداخت. در ادامه این اثر را که بخشی از یک قصیدهی ازرقی است، خواهیم خواند. لازم به ذکر است که در نگارش این شعر به رسمالخط مطلوب شاعر، وفادار ماندهایم.
عروس ماه نوروزی چه کرد آن دانۀ گوهر؟
که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر
هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی
هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر
بر آن هر صورتی رخشان، زمشک لعلگون صدره
بر آن هر پیکری تابان، زلعل مشکبوی افسر
کنون هر صورتی دارد ز رنگ زعفران جامه
کنون هر پیکری دارد ز شاخ کهربا زیور
شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را
نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر
سپهسالار دریا را بر اسب باد پران بین
خدنگش نرگس مسکین سنانش برگ نیلوفر
شبه خفتان و در پیکان، که از پرنده تیر او
پس از ششماه در کهسار شخها بینی از خون تر
فلک پیمای بحر آشوب عالم صحن انجم تگ
شبه خفتان در پیکان آتشبار بانگ آور
بروی چشمۀ خورشید هزمان تند بخروشد
سمک در دامن خفتان، فلک در گوشه مغفر
نپاید دیر تا گردد ز مشک آلوده درع او
هوا پرسیم پرنده زمین پر زر بازی گر
چو باغ از نرگس مسکین فروزد شمع زنگاری
هوا پروانۀ سیمین فرو ریزد برو بی مر
تو گویی ذرۀ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یک دیگر
دهان ابر لؤلؤ بیز عنبر سای هر ساعت
ز مینا بر کشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر
چو برگ عبهر از عنبر نماید چرخ بر صحرا
بچرخ اندر دمد صحرا ز سنبل دیدۀ عبهر
مصفا جوهری عالی که گیرد خاک از و صفوت
منقش جرم نورانی که گردد دهر ازو انور
شرارش شهپر طوطی زند بر پهلوی پروین
سرشکش دیدۀ شاهین نهد در چشم دو پیکر
گل و لاله است پنداری ز زر ساده و مرجان
دهان لاله از سیماب و روی گل زسیسنبر
شد آمد های او گویی همی عمدا فرو گیرد
نوا در پردۀ یاقوت و در انگشت خنیاگر
تو گویی چشمۀ خورشید ازین گردون نورانی
ز بهر خدمت خسرو فرستد بر زمین اختر
وزان هر اختر روشن که از گردون جدا گردد
ز فال فتح و فیروزی نشان آرد بهر محضر
خجسته شمس دولت را، همایون زین ملت را
مبارک کهف امت را، طغانشاه آیت مفخر
خداوندیکه گر خواهد بیک ساعت فرو بندد
خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قیصر
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر
ز اقبال وی اسکندر بدیدی چشمۀ حیوان
اگر جزوی ز رای او بدی در رای اسکندر
گر از بحر دو دست او بخار اندر هوا گیرد
ازین زرین شود گردون از آن سیمین شود کشور