من طوری رفتار میکنم که انگار هر آن ممکن است بمیرم.
قدیمترها با عبارت «زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست» ارتباط چندانی نمیگرفتم؛ معتقد بودم که فقط با سعی، تلاش و ممارست میتوان به مقامهای بالا و جایگاههای ارزشمند رسید و در این راه گاهی غم و مصیبت هم نصیب آدمی میشود و برای رسیدن به چیزهایی گرانبها باید از خیلی چیزها گذشت و اصلا راه و رسم زندگی همین است. یک بده و بستان تقریبا ناعادلانه. ولی وقتی زمان بیشتری گذشت به این نتیجه رسیدم که ترجیح مناسب، آن ترجیحی است که دَم را در یابد؛ مگر قرار است چند سال زندگی کنم که بخواهد قسمت عمدهای از آن به افکار ناخوش، رنج دیدن و عذاب کشیدن بگذرد؟ به این تفکر و تفکرهای مشابه آن که با شعار «قدر زمان حال را بدان» تجلی پیدا میکند، تفکر خیامی یا اپیکوری میگویند. دنبالکنندگان این تفکر، معتقد به فلسفهی لذتگرایی هستند و از نظر آنان هدف و مقصد غایی انسان، زندگی شاد، بیدغدغه و آرام است. نباید اسیر اضطرابها و تنشهای زندگی بشری شد، نباید در جریان تکاپوی این زندگیِ روی دورِ تندِ عصر مدرنیته قرار گرفت. اگر بخواهیم مدام اسیر گذشته و یا آینده باشیم پس کی به حال فکر کنیم؟ باید به لحظه فکر کرد و از آن استفاده کرد. کتاب «زوربای یونانی» را میتوان مانیفستی قابل دفاع از این تفکر دانست. کتابی که بهنوعی مبلّغ «در بند نظر و قضاوت دیگران نبودن» بوده و پیامآور خوشی است. نیکوس کازانتزاکیس این اثر را در سال ۱۹۴۶ میلادی در یونان منتشر کرد. هرچند در ایران این کتاب با ترجمههای زیادی به انتشار رسیده است اما خوانندگان و منتقدان متفقالقول ترجمهی محمد قاضی به کوشش انتشارات خوارزمی را بهترین آن میدانند. همچنین از این کتاب فیلمی با همین عنوان در سال ۱۹۶۴ به کارگردانی مایکل کاکویانیس ساخته شد.
زنده باد زندگی و مرگ بر مرگ
قبل از اینکه «زوربای یونانی» اثر نیکوس کازانتزاکیس را بخوانم مقدمهای از مترجم آن، محمد قاضی را خواندم که احترامی که برای او قائل بودم دوچندان شد؛ قبلتر با خواندن کتاب «نان و شراب» با ترجمهی روان و نثر سلیس او آشنا شده بودم ولی در این مقدمهی کوتاه با طرز تفکر او و نگاهش به زندگی ارتباط گرفتم؛ کسی که لقب «زوربای ایرانی» برازندهی اوست. محمد قاضی «زوربای یونانی» را از فرانسه به فارسی برگردانده و با ترجمهی انگلیسی نیز مطابقت داده است و این تطبیق به غنای هر چه بیشتر ترجمهی فارسی کمک کرده است. چنانچه گاهی در پاورقیهای کتاب مشاهده میکنیم که او اشاره به این دارد که جملهی ترجمهشده در نسخه انگلیسی نبوده و تنها از نسخه فرانسوی برگردانده و یا برعکس این عمل اتفاق افتاده است؛ همچنین ترجمهای روان که گاه با ضربالمثلهای فارسی فضایی کاملا آشنا را برای خوانندهی ایرانی تداعی میکند که از نقاط قوت اوست. ولی به اصطلاح این ایرانیزه کردن عبارات رنگ و بوی تالیف خودسرانه نگرفته، زیرا هر عبارتی را که با اصطلاح فارسی جایگزین کرده در پاورقی به اصل عبارت اشاره کرده و به قلم نویسنده احترام گذاشته است.
رقص؛ شفابخشی همچون دارو
داستان از جایی شروع میشود که راوی قصه در کافهای در بندرگاه نشسته و ذهنش در تلاطم خاطرات گذشته است و در هر نظر دوستی قدیمی و رفاقتی کهن را به یاد میآورد؛ این فکرمشغولی در سرتاسر کتاب به همراه راوی میماند و غلظت آن زیاد و کم میشود. راوی به دنبال شروعی جدید است؛ مثل خیلی از ما بعد از شکستی بزرگ یا برای از یاد بردن گذشتهای پرخاطره. ما به رها کردن تمامی تعلقاتمان فکر میکنیم و آرزو داریم تا به کلبهای در جنگل پناه ببریم؛ جایی که تنها خودمان باشیم و با طبیعت، زخم روحمان را ترمیم کنیم؛ راوی کتاب «زوربای یونانی» هم به این فکر است. او میخواهد به شهر کِرِت برود و معدنی از زغال لینییت اجازه کند و هر آنچه در گذشته بوده و نبوده را به دست فراموشی بسپارد که البته در این راه همسفری نیز پیدا میکند. همسفری که خود را در ابتدا به نوعی به راوی تحمیل میکند؛ پیرمردی سرزنده و بشاش؛ زوربای یونانی. کسی که از پستی و بلندیهای زندگی به قدر کافی چشیده و کشیده است، تجربهها کسب کرده، بازیهایی در این دنیا را برده و فریبهایی از آن خورده است. مرد ۶۵ سالهای که علاج هر چیزی را در خوردن و نوشیدن دنبال میکند. معتقد است که «چو فردا شود فکر فردا کنیم»، با زنان بسیاری همبستر شده و ماجراهای مختلفی را از سرگذرانده است. مردی تجربهگرا و یا به گفتهی خودش ناخدای هزار زخم.
هر چیزی به وقت خودش. حالا در برابر ما دیس پلو است، بنابراین باید به فکر پلو باشیم. فردا زغال لینییت در برابر ما خواهد بود و لذا فکر ما هم متوجه زغال لینییت خواهد شد.
«زوربای یونانی» را میتوان تقابل دو فلسفه دانست. اولی فلسفهای است که معتقد به امر لذت است و هرکاری را در رسیدن به این هدف صحیح میداند. مشکلات و ناخوشی در این فلسفه جایی ندارند، رقص و آواز و شراب حلکنندهی هر مشکلی است. خنده و قهقهه ساز این فلسفه است و این تفکری است که زوربا به آن عقیده دارد. در سوی دیگر راوی قرار گرفته است با تفکری که تا جایی از کتاب آن را ندانمگرایی میدانم. راوی، تعالیم بودا را دنبال میکند و یار همیشگیاش کتابی از دستورات اوست البته در کنار کتابی از دانته. در برابر نفس خود ایستادگی میکند و «بیوهزن» که در نقاطی از کتاب، نویسنده از آن به عنوان ابزاری «گولزننده» کارکرد میگیرد به چشم او نمیآید و در جایجای کتاب از آن عبور میکند. ولی ندانمگرایی آنجایی پررنگ میشود که او در دل خود به راه و روش زوربا معتقد است ولی در عمل بهگونهای دیگر رفتار میکند. به عبارتی منعفل در تصمیمگیری و رها کردن افکار قدیمی خودش است. به نیروانا میاندیشید و نظرش نسبت به خالقی یگانه بیثبات است و کمابیش در راستای نظرات زورباست. زوربا عامی و بیسواد است و راوی کتابخوان با ذهنی دغدغهمند و مسئلهدار.
زوربا؛ از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
نمیدانم چرا عنوان بالا را انتخاب کردم؛ چون برایم آهنگ معنایی زیبایی داشت؟ شاید هم چون در ناخودآگاهم زوربا را اینچنین شناختم. نمیدانم… زوربا در جایجای حرفهایش انسان را موجودی دغلکار و حتی فاسد میخواند و عقیده دارد که این موجود دو پا سرمنشاء بدیهای و تیرهروزیهای جهان است. زوربا پیرو طریقت لذت است و از نظرش این جسم و این جهان فانیتر از آن است که بخواهد در بند آن باشد؛ با سختگیریهای آن اندوهگین شود و خودخوری کند. فقط باید آن را از سر گذراند، انسان و عادتهای بدش را، قضاوتهایش را، جنگطلبی و خونریزیهایش و هزار امر مخربی که از او نشآت میگیرد. باید شاد بود و شاد زیست. باید از هر بندی رها شد، همانطور که راوی نیز هر چه از آغاز کتاب میگذرد رفتهرفته از بندهایش جدا میشود؛ از نوشتههایش، از بودا و دغدغههای ذهنیاش. از قوانینی که برای خودش داشت. و به آرامی در مسیر زوربا شدن قرار میگیرد.
ظاهرا آب و هوای این سرزمین خشک و ناسازگار است که گرانبهاترین بذرها در آن نمیرویند یا در انبوه خار و خس خفه میشوند.
نفوذِ مستمرِ مویرگی و آغاز تحول
گاهی ما فکر میکنیم که یک تغییر بزرگ، زاییدهی یک جهش آنی است. برای همین در زندگیمان به دنبال هر چیزی میگردیم تا نیروی محرکهی این تغییر شود و پیشرفتی که خیلی وقت به انتظار آن نشستیم را برایمان به ارمغان بیاورد؛ برای خیلی از ما این امر در حد خیالپردازیهای شبانهی قبل از خواب باقی میماند، ولی هستند کسانی که از این آرزو اندکی نصیبشان میشود و دگرگونی پا به زندگیشان میگذارد. راوی این کتاب هم به نظرم چنین است؛ آشنایی با زوربا او را سعادتمند کرده است ولی نه به شکل آنی بلکه با روندی تدریجی. این نکته آنجایی به نظرم پررنگ شد که راوی، کتابی از اشعار مادارمه را مطالعه کرد ولی طربی که همیشه در او ایجاد میشد در او به وجود نیامد و از آن معجزهی کلمات دیگر خبری نبود. نه اینکه مطالعه نکردن سعادت محسوب شود ولی برای کسی که «موش کاغذخوار» لقب داشت و کتابهایش را با خود به این سو و آن سو میکشید کمی از آن فضا خارج شدن و به دل طبیعت زدن و سرخوش بودن سعادت به شمار میآید. راوی تا قبل از آشنایی با زوربا، عالم بی عمل بود و زنبور بی عسل. آموخته بود و عمل نکرده بود. شخصیتی که در جایی از کتاب من را به یاد قهرمان فیلم «زیر نور ماه» ساختهی رضا میرکریمی و سکانسی از او انداخت؛ آنجایی که او به کتابفروشی میرود و میخواهد کتابهایی که یک هفته هم از خریدشان نگذشته است را بفروشد و کتابفروش متعجب میشود و میپرسد که تمام اینها را در یک هفته خواندهای و اکنون قصد فروشش را داری؟ و او میگوید که هنوز به آن چیزهایی که خواندهام هم عمل نکردهام. راوی زوربای یونانی همان لحظه کتاب شعر را بست و تصمیم گرفت که عمل کند و کرد. او شروع به نوشتن کرد و نوشت.
بدین گونه با خود سخن میگفتم و شروع به نوشتن کردم. ولی نه، نمینوشتم. این دیگر نوشتن نبود: جنگ واقعی بود، شکار بیرحمانهای بود، محاصرهای بود و جادو و جنبلی برای بیرون کشیدن جانور از کنامش….. من در تمام مدت آن روز نوشتم و کاویدم و مبارزه کردم. شبهنگام خسته و کوفته شده بودم ولی حس میکردم که پیشروی کرده و بسیاری از سنگرهای مقدم دشمن را به تصرف در آوردهام.
آن ضربهای که باید بر او فرود میآمد را الکسیس زوربا فرود آورده بود گویی راوی جملهی جان استوارت میل را که میگفت «هر معاشرتی که موجب کمال نشود، موجب انحطاط خواهد بود» را به گوش جان شنیده بود و از این همنشینی چیزها نصیبش شده بود. راوی مثل کودکی که مترصد یادگیری دوچرخهسواری است نیازمند چرخهای کمکی بود و زوربا هم همین نقش را برای او بازی میکرد و تا حدی به حضور او وابسته بود، تا جایی که وقتی زوربا برای خرید ابزارآلاتی به شهر رفت و تاخیر چندروزهای در بازگشت داشت، خاطر او مکدر شد.
انتقادهایی حول کتاب زوربای یونانی
یکی از انتقاداتی که پیرامون کتاب «زوربای یونانی» همواره میچرخیده و میچرخد نداشتن وحدت داستانی است. نویسنده از خرده داستانهایی بهره میگیرد ولی هیچ کدام را به سرانجام نمیرساند؛ به نظرم بیتفاوتی کازانتزاکیس به سیر داستانی اثر را باید به عنوان مولفهای موثر در نظر گرفت؛ گویی خود نویسنده قبل از همه بیخیالی زوربایی را تجربه میکند و سپس آن را به مخاطبش هدیه میدهد. من اهمال نویسنده در ایجاد انسجام داستانی و وجود روایتهایی تکهتکه و نیمهتمام را به پای فلسفهی مورد تایید او میگذارم. کتابی که سعی دارد بیشتر در خدمت معنا باشد تا در بند ساختار روایی. البته گهگاه از زمان انتشار اثر تا این لحظه، طرز نگرش زوربا هم مورد عتاب مخاطبان قرار گرفته است؛ تمامی تفکراتی که زوربا در سر دارد و به کمک آنها نقشهی راهی برای زندگیاش تعریف کرده است قابل پذیرش نیست. نویسنده در نقاط مختلفی از کتاب، زوربا را با نگرشی عجیب نسبت به زنان نشان میدهد؛ نگرشی که قطعا باب طبع زنان واقع نخواهد شد. زوربا خودش را زخمخوردهی زنها میداند ولی از طرفی هر لحظه سعی در جذب نظر آنها دارد. پارادوکسی که قطعا خودش هم نمیداند از کجا ریشه میگیرد. محتوا در نقاطی از کتاب مقام زن را تا به اندازهی ابزاری برای رفع شهوت پایین میآورد که برای هر خوانندهی آگاهی آزاردهنده است. ولی با عبور از چند نقل قول زوربا، کتاب، فلسفهی زندگی در لحظه را تا حد خوبی به مخاطب خود هدیه میدهد.
مردی با تفکر بودا
راوی در ذهنش نقشهای دیرینه دارد؛ طرحی که شاید بتوان نام آن را آرزو گذاشت، آرزویی هزاران ساله؛ برابری و عدالت. یک زندگی اشتراکی با رعایت تمامی حقوق انسانی و جنسیتی. ولی زوربا این تفکرات را مخرب و خطرناک میداند و به قول خودش حتی اگر کسی به این نتیجه هم برسد باید آن را پیش خود نگاه دارد. چون حتی اگر دیگران هم آگاه کند، به تعبیر او هیچ راه فراری نیست:
دست خدا همه جا هست و نجاتی در کار نیست.
راهی طولانی را طی کرده بود تا نهایتا به رقص درآمده بود؛ راوی که تا یاد داشت نرقصیده بود اکنون با زوربا میرقصید. آن هم بعد از شکست خوردن در حفاری معدن زغال و تجارت آن و همچنین از دست دادن تمامی داراییهایش. گویی باید از دست میداد تا به دست میآورد؛ از هر آنچه که داشت تهی میگردید تا ثروتمند میشد. باید خالی میشد تا از قید تعلق آزادی میجست. ولی شاید هم به قول زوربا فقط طناب اسارت راوی بلندتر شده بود و او همچنان در بند بود، ولی هرچه که بود خوشحال و آگاه شده بود. ای کاش گاهی در مسیر زندگی هر کسی زوربایی قرار گیرد و به او بگوید که همهچیز این زندگی نیست و گاهی باید قدر الان را دانست.
غلام همت آنم که زیر این چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
زوربا یه لجن به تمام معناست که هیچ چارچوبی رو برای پرورش یک انسان در وجود خودش رعایت نمیکند و هیچ تفاوتی با حیوانات نجس ندارد
کتاب رو نباید با استانداردهای الان سنجید . زوربا یک آدم آزاد از نسل قدیم همان نسلی که زنی بیوه را چون به مردان روستایی روی خوش نشان نمیدهد ، لایق کشته شدن میداند. البته که زوربا از آنها هم نیست و روشنفکری بی آلایش هست
دقت کنید زوربا اومد باعث جلوگیری کشته شدتش بشه ولی دیگ نتونست کاری کنه اتفاقا راوی گ اینقدر خودشو روشن فکر میدونست نرفت کاری کنه با اینکه با زن بیوه همبستر شده بود و علاقه بیشتری داششت
درسته ک زوربا نذاشت راوی بیاد وسط دعوا ولی به هر حال حرفتون بنظرم اشتباهه هر چقدر از زنا بدش میومد همون اندازه هم مجذوبشون میشد
حقیقتیه ک در تمامی ما مردا هست یکی کمتر یکی بیشتر
تشکر
زوربا کتاب بسیار زیباییست هر چند به نظرم دیدگاه افراطی زوربا نسبت به زن، بسیار از ارزش کتاب کاسته است. بجز این، شاید صفحهای از کتاب نباشد که در آن سخنان ارزشمند و قابل تامل حضور نداشته باشد. در مجموع تقابل تفکر محض و عمل محض به زیبایی نشان داده شده است.
گویی درد و رنج رویایی بیش نبود و زندگی نمایش غمانگیز و جذابی بود که در آن بجز نخالهها و سادهلوحها کسی به روی صحنه نمیآمد و در بازی شرکت نمیکرد.
رفتار کردن با این تصور که هرگز مرگی در کار نخواهد بود و رفتار کردن با این خیال که هر لحظه ممکن است مرگ سر برسد، شاید هر دو یکی باشد.
انسان یک جانور وحشی است …. اگر با او بدرفتاری کنی، او به تو احترام میگذارد و از تو میترسد. اگر با او خوب باشی میخواهد چشمهایت را در آورد.
من به نیروهای نهانی که میگویند از آدمیان حمایت میکنند اعتقادی ندارم، برعکس، به نیروهایی کوری معتقدم که بی قصد شرارت و بی هیچ منظور، از چپ و راست میزنند و هر که را که دم دستشان بیفتد، میکشند.
من به هیچ چیز اعتقاد ندارم بجز به زوربا (خودم) …. بقیه همه اشباحاند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماماً به کام عدم فرو خواهد رفت.
…فکرم با زوربا موافق است ولی دلم مقاومت میکند…. او قوی است. میتواند آدمها را تا این حد تحقیر کند و در عین حال این همه شور و شوق به زندگی و به کار کردن با ایشان دارد.
کار دوگانهای را که بایستی بر آن ساحل انجام بدهم، به طور حتم در مغز خود حک کرده بودم:
نخست از بودا گریختن. خود را با کلمات از همه نگرانیهای ماوراءالبیعه خلاص کردن، و جان خویش را از تشویشی بیهوده نجات دادن.
به یاد یک روز صبح افتادم که در تنه درختی پیلهای را یافته بودم، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آماده بیرون پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم، اما پروانه زیاد درنگ میکرد و من شتاب داشتم. خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بی تابانه پیله را گزم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی میدهد، در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را میکشید، از آن بیرون خزید؛ و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمیبرم. بالهای پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش میکوشید که آنها را از هم بگشاید. من که بر او خم شده بودم، با نفسم کمکش میکردم، ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بالها میبایست آهسته در چرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مأیوس و بیحال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد.
این نعش کوچک، به گمان من بزرگترین باری است که بر دوش وجدان خود دارم، زیرا من امروز خوب میفهمم که تعدی به قوانین بزرگ طبیعت کفر محض است. ما نباید شتاب کنیم، نباید بیتابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.
دیدگاه تون عالی بود
دیدگاه تون عالی بود