خفنهای بنزینی در آتش تابستان!
«دوتا خفن تابستان خود را چگونه گذراندند» سومین کتابی است که «جوری جان» و «مک بارنِت» در ادامهی دو قسمت قبل، در مجموعهی «دوتا خفن» منتشر کردهاند و در لابهلای صفحههایش، طراحی جذاب و دلچسب «کوین کورنل» هم خودنمایی میکند. این کتاب آخرین مُهر تایید بر سهگانهی داستانیِ ادبیات کودک و نوجوان آمریکا است؛ سهگانهای که در حیطهی خودش، مثل کتابهای بهیاد ماندنی ادبی و فیلمهای سینمایی، حرفهای تازهای برای گفتن دارد و به شکلی بدیع، مفاهیم کلاسیک را تعریف میکند. در این دنیای امروزی که جنگ و درگیری و شورش و جدال تمام دنیا را گرفته، یک بستر آموزشی مناسب شاید تنها چیزی باشد که میتواند آیندهای زیباتر و صلحدوستتر را برای مردم دنیا رقم بزند. «دوتا خفن تابستان خود را چگونه گذراندند» کارکترها را در اتمسفری به تصویر میکشد که حالا بعد از تجربهی دو فضای قبل و محیط مدرسه، همه با هم برابرند و دیگر نه قانونی هست و نه مدیری؛ «مایلز» و «نایلز» و «بری» و «جاش» و هرکس دیگری، در این تابستان فقط در جنگل پرسه میزنند و هرکسی مشغول کار خودش است. این آزادی به همان اندازه که زیبا است، میتواند خطرناک باشد و این پتانسیل در بستر مشکلات روحی و روانی «جاش بارکین»، به وقوع میپیوندد و برای «دوتا خفن» خطرساز میشود. دانشهایی مثل علوم تربیتی، روانشناسی کودکان و خانواده، هنردرمانی و شاخههای جدیدتری از علوم انسانی که شاید حتی اسمشان را نشنیده باشیم، در این بحبوحهی دنیا سعی دارند نسلهای متعادلتر، آیندهنگرتر و متحدتری در آینده پرورش دهند. در مقابل، امکانات و تکنولوژیهای فزایندهی دنیای مدرن، با سهلگیری بیموردِ قوانین و هنجارهای اجتماعی، راه زندگی سالم را بر جوانان میبندد و معضلات اجتماعی بیشماری را پدید میآورد که ریشهی بسیاری از آنها در نکات ریز کودکی آنها پنهان شده است. «دوتا خفن» در این تابستان یاد میگیرند که مثل یک بندباز، تعادل خود را میان استقلال و بزهکاری حفظ کرده و با هوش و خلاقیتشان، مسیر تازهای برای هر بخش از زندگی باز کنند.
جرقهای در انبار شیطنت
در ابتدای کتاب، نویسنده حالوهوای تابستان را که همگی در دوران مدرسه تجربه کردهایم، با توصیفِ طبیعت سبز، خورشید و زنبورهای طلایی، روزهای طولانی و حوصلهای که گاهی از بیکاری سر میرود، در ذهنمان به زیبایی تداعی میکند. دقیقهها و ساعتها و روزهای طولانی که خوش میگذرند و دیر؛ مخصوصاً اگر هیچ سوژهای برای خرابکاری هم نباشد! اما «مایلز» و «نایلز» روی یک تپهی نسبتاً مرتفع، زیر آفتاب نیمروز تابستان استتار کردهاند تا حال «جاش بارکین» و نوچههایش را با یک حقهی درست و حسابشده بگیرند. «جاش» میخواهد پرچم گروه سهنفرهاش را که «گروهان پاپا» نامگذاری کرده، روی یکی از شاخههای درخت به اهتزاز دربیاورد و این اصلاً به مذاق «دوتا خفن» خوش نمیآید؛ پس حقهی مارها اولین ضربهی غافلگیر کنندهای است که ایندو برای باز کردن چشمهای جاش ترتیب میدهند. خشم و کمبود محبت «جاش» در تمام وجوه شخصیتیاش به چشم میخورد: از رفتار سلطهگری که روی دوقلوهای زیردستش دارد تا فحشنوشتنهایش با چاقو روی تنهی درخت! مشکل او فقط با انسانها نیست و به حیوانات هم رحم نمیکند. مثلاً سنجابی که توی قفس گذاشته و در آخر داستان دوباره اشارهی بامزهای به آن میشود؛ یا سوسکهایی که دور آدامسی جمع میشوند که جاش آن را روی زمین تف کرده و او خوشحال است که قرار نیست مزهای برای سوسکها مانده باشد! «دوتا خفن» طبق معمول تمام مسیرها را روی یک نقشهی پارچهای ثبت کردهاند و این یکی از نکاتی است که برای پرورش منطقی و ساختاربندیشدهی ذهن، حیاتی است. در نقشه، فواصل و اندازهها در یک مقیاس بزرگ، قابل اندازهگیری است و در گسترش قوهی خلاقهی ذهن کودکان تاثیر میگذارد.
حقهزدن به حقهباز
دو فصل اول به شرح و توضیح شخصیتِ «جاش» و رفتارها و واکنشهای او با اطرافیانش میپردازد که بیشتر از قبل نیاز به رسیدگی دارد، و بیش از هروقت رها شدهاست. نویسندگان کتاب، همانطور که در ابتدای هر قسمت هم اشاره کردهاند، به دنبال ایناند که والدین هم خودشان را در قالب و با شرایط یک کودک تصور کنند؛ کودکی که بعضاً نه خودش توانایی تامین نیازهایش را دارد و نه از سمت خانواده از حمایتهای لازم بهرهمند میشود. مثلاً پدر و مادر «نایلز»، نمایندهای از قشری هستند که نسبت به فرزندان خود از نظر عاطفی به نحوی بیتوجهی میکنند، درحالی که والدین «جاش» با توجه نادرست و اکثراً بیش از حد، آسیبهایی به مراتب مخرّبتر و عمیقتر در شکلگیری شخصیت فرزندشان وارد میکنند، بیآنکه کمترین اطلاعی از نادرستی رفتار خود و ثمرات آن داشته باشند. اولین حقهی «دوتا خفن» کارگر میافتد، اما جنگل جایی است که اگر بزنی میخوری! بنابراین «جاش» که از دست مارهای توی قوطی کنسرو فراری شده بود، برای پیدا کردن پیراهنش برمیگردد و با دیدن آن دو نفر، خونش بیشتر به جوش میآید. «مایلز» و «نایلز» که سنجاب را از توی قفس آزاد کردهاند و پرچم «جاش» را هم از روی درخت برداشتهاند، با تمام سرعت فرار میکنند و بازهم آیندهنگری و همفکریِ «دوتا خفن»، نتیجه را به نفع آنها پیش میبرد و با حقهی چالهها و چمنهای کلوخی، این بار را جان سالم به در میبرند. اما «جاش» را نمیشود به این سادگی از سر باز کرد.
یک اتفاق شیمیایی-روانی
در این فصل از کتاب میبینیم که «نایلز» مثل هرروز، سر موعد مقرری از «مایلز» جدا میشود و بدون اینکه بگوید به کجا، میرود. «مایلز» هم نمیپرسد کجا، چون میداند دوستش از مرموز بودن خوشحال میشود و همچنین میداند که آنقدر برایش احترام قائل است که اگر بپرسد کجا، برایش توضیح خواهد داد. اصلیترین تغییر مفهومی که در برآیند محتوایی کتاب سوم میبینیم، پروسهی تغییر ماهیت یک مفهوم بنیادی است؛ ماهیت ارتباطی که بین «مایلز» و «نایلز» برقرار است. ایندو حدود دوسال است که اول باهم دوست شدهاند و ذرهذره این ارتباط پررنگتر و تبدیل به رفاقت شدهاست. اما تا اواسط همین داستان، این ارتباط از ماهیتی حسابشده برخوردار است که براساس نیاز متقابل بنا شده و گرفتار شدن «نایلز» و خطری که «مایلز» بهخاطر نجات او به آن تن میدهد، در تغییر جنس و ماهیت این ارتباط نقش کلیدی دارد. در اولین کتاب، دوستی بین «مایلز» و «نایلز» با اکراه و سازهای مخالف شروع میشود تا اینکه کمکم به درک متقابل و تفاهم رفتاری میرسند: برای گروهشان اسم و خوشحالی مخصوص انتخاب میکنند، به مرور از دوستِ داخل مدرسه به دوستهای واقعی تبدیل میشوند و این ارتباط شکل میگیرد؛ در کتاب دوم، نظر به اینکه گذشتهی مشترکی بین این دو شخص به یادگار مانده، ناخودآگاه شناخت عمیقتر میشود: به خانهی همدیگر میروند و وقت زیادی میگذرانند، پشت هم را میگیرند و بداههپردازیهایشان را صرف نجات و آسایش همدیگر میکنند و نگران حال یکدیگر میشوند. و حالا در کتاب سوم، وقت آن است که این پیوند آهسته و پیوسته، بعد از قبولی در مراحل منطقی و حسابگری، از پوستهی خود دربیاید و بدون هیچ ناخالصی به یک رفاقت محض بیانجامد؛ بهطوری در انتهای داستان که «مایلز» بدون نگرانی به «نایلز» میگوید که از قرارهای مخفیانهاش با «هالی» باخبر شده و «نایلز» هم هیچ واکنش منفیای نشان نمیدهد؛ مثل دو شخصیت که آنقدر به هم نزدیکاند، که چیزی برای پنهان کردن از هم ندارند.
آقای مدیر خفن میشود!
خط داستانی مکمل، ماجرای «بری بارکین» است؛ از همیشه تنهاتر، از همیشه بیپرواتر و از همیشه امیدوارتر. کتاب سوم، دید کودکان را نسبت به بزرگسالان به خوبی گسترش میدهد و صادقانه اعلام میکند که بهجز آدمبزرگهای مزخرفی مثل «برتراند بارکین» که در قسمت دوم دیدیم، آدمبزرگهایی هم هستند که سرشت پاکی دارند و حتی تحت شرایطی، برای رشد و تغییر نیاز به کمکِ خود بچهها دارند. «بارکین» وقتی که در جنگل قدم میزند و رسماً گُم شدهاست، بهطور اتفاقی به مخفیگاه و تشکیلات «دوتا خفن» برمیخورد؛ اما چون آنها یکبار زمینهی تغییر او را فراهم کردند و البته مدیریتش را به او بازگرداندند، «بری بارکین» دیگر مثل خمیر نرم آمادهی شکل گرفتن است! در همان حین که «مایلز» و «بری بارکین» در خانهی درختی، با یک لبخند زوری همدیگر را تحمل میکنند، «جاش» و دوقلوها، «نایلز» را از دم دریاچه میدزدند و برای اعتراف گرفتن و پیدا کردن پرچمشان، در مخفیگاهشان زندانیاش میکنند. اینجا اولین نقطهای از داستان است که یکی از دو رفیق، برای نجات دیگری خودش را به خطر میاندازد؛ البته که اگر موقعیت برعکس بود هم «نایلز» همینکار را میکرد.
حُقه، حُقه، تا پیروزی!
پردهی آخر، طبق روال دو کتاب قبل بیشترین تنش و تعلیق را در خود دارد و الحق که اصول نوشتاری و پاراگرافبندی به بهترین شکل خود رعایت شدهاست. «مایلز» برای نجات «نایلز» میآید و با یک حقهی دیگر، گروگان با پرچم گروهان عوض میشود؛ چیزی که نقطهضعف «جاش بارکین» است و از همانجا هم ضربه میخورد! «جاش» موهای «نایلز» را، به خیال خودش مثلاً برای اعتراف گرفتن!، با ماشین اصلاح میتراشد. بعد «نایلز» را تحویل «مایلز» میدهد و پرچمشان را تحویل میگیرد؛ البته پرچمی که در تاریکی شب، نمیبیند که با یک حقهی تمیز زیرشلواریاش روی آن نصب شده، با اسم خودش! «جاش» به شکل جالبی به سرنوشت پدربزرگاش متبلا شده و جلوی دیگران بیشلوار میشود! هرچند مربّی اردوگاه نعره و درازنشست، که «جاش» و بچههای دیگر را به خشونت تشویق میکند، سعی دارد که «جاش» را در همین مسیر نگه دارد، اما آخرین حقهی دوتا خفن به ثمر مینشیند و این ضربهی مهلک، شخصیت «جاش بارکین» را در لحظه عوض میکند و در مسیر تازهای میاندازد. این مسیر روی شخصیت و جهانبینی کودکان میتواند تاثیر فوقالعادهای داشته باشد؛ مسیری که واقعیات زندگی را با دید درستی ببینند، انرژی خود را در کار مثبتی استفاده کنند و از اصلاح شدن نترسند.