عواقب سرکوب خشم
روانشناسها میگویند که وقتی یک نفر شرارت میکند، قطعاً تحت تاثیر اتفاقات بیشماری قرار گرفته است. ولی وقتی یک نفر زیادی خوب و مهربان و پاک باشد، میتواند نسبت به انسانهای معمولی، فرد خطرناکتری باشد. علم روانشناسی، «ابله» اثر داستایوفسکی را پدیدهای خطرناک توصیف میکند. پدیدهای که در اکثر نقد و بررسیها، پاکی مطلق تعبیر میشود. در حقیقت، این پدیده که پرنس میشکین نام دارد، شخصیت درونی پیچیده و خطرناکی دارد که برای بررسی آن، به دقت زیادی نیاز داریم. اما طبیعتا از داستایوفسکی، خالق همزاد و قمارباز، نباید انتظار داشته باشید که «پرنس میشکین» رمان «ابله» را بدون هیچ اختلال روانی خلق کرده باشد. رمان ابله به ما میگوید که نباید «پاکی» و «صداقت» هر کسی را تمام و کمال باور کنیم. حتی اگر واقعا قصد و نیت بدی نداشته باشد، پس قطعا در ناخوداگاه و پس ذهن او، افکار وحشتناکی خوابیده است. اما قبل از اینکه به بررسی کامل این رمان بپردازیم، بیایید کمی با نویسنده یعنی «داستایوفسکی» آشنا شویم.
فئودور داستایوفسکی
فئودور داستایوفسکی در سال ۱۸۲۱ در روسیه به دنیا آمد و در سال ۱۸۸۱ چشم از جهان فرو رفت. او یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین نویسندهها در ادبیات روسیه است. آثار او معمولا با تم روانشناختی و اگزیستانسیالیستی عجین شده است. از آثار او میتوان به بیچارگان، همزاد، رویای عمو، آزردگان، شوهر حسود، قمارباز، ابله، جنایت و مکافات و… اشاره کرد.
خلاصهای از داستان ابله
پرنس میشکین، جوانی در اواخر بیست سالگی و یکی از اشرافزادهها و اصیلزادههای روسی است که از بیماری صرع رنج میبرد. آنقدری که این بیماری به ذهنش آسیب رسانده و او را راهی آسایشگاه کرده است. اما بالاخره پس از اینکه احساس میکند حال بهتری دارد، به سن پترزبورگ بازمیگردد. او در مسیر بازگشت، با راگوژین آشنا میشود. هنگامی که به روسیه میرسد، با تنها قوم خویشی که میشناسد، یعنی خانم یپانچین ملاقات میکند. او همسر ژنرال یپانچین و مادر سه دختر است. پرنس میشکین که شخصیت ساده و پاکی دارد، در معرض ناپاکیها و دنیای خشن و فریبندهی روسیه قرار میگیرد. همسر خانم یپانچین، از شخصیت او خوشش میآید و برایش کاری دست و پا میکند. در همین حین، آگلایا که زیباترین دختر این خانواده است به او علاقهمند میشود. در این میان، پرنس میشکین به میهمانی درخواست ازدواجی دعوت میشود که برای ناستازیا، معشوقهی سابق دوست ژنرال یپانچین، آقای توتسکی ترتیب داده شده است. آقای توتسکی که قصد انتقام گرفتن از ناستازیا را دارد، به مردی پول داده تا به آن مهمانی برود و از ناستازیا تقاضای ازدواج کند. ولی ناستازیا تمام مردان آن میهمانی را رد میکند. چون این نکته را تشخیص میدهد که آن مردان هدف دیگری از ازدواج با او دارند. پس میشکین به او درخواست ازدواج میدهد و ناستازیا فورا قبول میکند. اما در این میان، روژاگین که عاشق ناستازیا شده است نیز از او خواستگاری میکند. میشکین در این لحظه عقب میکشد. پس از آن ناستازیا به مدت شش ماه میان میشکین و روژاگین در رفت و آمد است، ولی در نهایت هر دو را رد میکند. سپس میشکین به ملاقات روژاگین میرود، ولی با خشم و حسادت روژاگین روبهرو میشود. روژاگین در آن روز، تصمیم میگیرد که او را با خنجر بکشد. ولی پرنس میشکین با حملهی صرع ناگهانی نجات پیدا میکند.
پس از این جریان، او نزد خانوادهی یپانچینها بازمیگردد و در این میان از هیچ خیرخواهی غافل نمیماند. همزمان عاشق آگلایا نیز میشود، ولی از آنجا که آگلایا به عشق میشکین به ناستازیا حسادت میکند، دائم میشکین را مورد تمسخر قرار میدهد. در هر صورت، خانوادهی یپانچینها به اینکه آگلایا و میشکین نامزد هستند عادت میکنند و تصمیم میگیرند که او را به بالارتبهها معرفی میکنند. ولی میشکین پس از یک سخنرانی ناهنجار و شکستن یک گلدان در وسط مراسم، دچار حملهی صرع میشود. اما این باعث نمیشود که آگلایا نسبت به عشقش دو دل شود. سخنرانی میشکین در این مراسم، نقطهی عطف داستان است و از تفکرات واقعی او پردهبرداری میکند. بعدا مشخص میشود که آگلایا از ناستازیا نامههایی دریافت میکند که او را متقاعد به ازدواج با میشکین کند. پس قرار ملاقات با نستازیا را ترتیب میدهد و میشکین با او میآید. در این قرار ملاقات، میشکین باید یکی از این دو زن را انتخاب کند. پس دو دل و مردد میشود. این تردید باعث میشود که آگلایا آنها را سریعا ترک کند. پس میشکین تصمیم میگیرد که با ناستازیا ازدواج کند. اما درست زمانی که آنستازیا ورود به کالسکه برای رفتن به کلیسا را دارد، با راگوژین فرار میکند. میشکین روز بعد آنها را تعقیب میکند، ولی راگوزین او را پیدا میکند و به خانهاش میبرد. در آنجا، میشکین جسد آنستازیا را پیدا میکند که شب گذشته توسط روگوژین به قتل رسیده است. این دو مرد، تا صبح بالا سر جسد انواع و اقسام مکالمات جنونآمیز را دارند. صبح روز بعد، پلیس میآید و روگوژین را به پانزده سال کار سخت در سیبری محکوم میکند. میشکین هم که دوباره عقلش را از دست داده، با کمک کولیا به آسایشگاه برمیگردد.
ابله، نمای کاملی از یک انسان خوب
داستایوفسکی در این کتاب سعی میکند تا نمایی کامل از یک انسان خوب را به تصویر بکشد. میشکین یک شخصیت مسیحی، صادق، مبتکر و نسبت به ثروت و لذتهای جسمی بیتفاوت است. در واقع، اون همان «پسر خوبی» است که از بچگی برایمان توصیف کردهاند. یکی از بهترین جنبههای اخلاقی میشکین، صراحت کلام او است. او بر خلاف سایر اعضای جامعه نظیر گانیا و ژنرال یپانچین، احساسات واقعی خود را برای داشتن چیزی یا صرفاً حفظ ظاهر پنهان نمیکند. شاهزاده همیشه آنچه را که در ذهنش است میگوید و به شرایط اجتماعی اهمیتی نمیدهد. علاوه بر این، میشکین اصلاً دربارهی خودش فکر نمیکند. برخلاف شخصیتهای دیگر که دائماً سعی در نشان دادن خود دارند، میشکین بسیار نوع دوست است. او نه تنها فروتن است، بلکه بسیار بخشنده و دلسوز است. گرچه ناکامی او از نجات کسانی که دوستش دارد، او را به جنون میرساند.
مقایسهی عیسی و لئو میشکین
در اکثر نقد و بررسیهای رمان ابله، اغلب شاهزاده لئو میشکین را با حضرت عیسی مقایسه میکنند. البته با توجه به اخلاقیات میشکین، به راحتی نیز میتوان او را به عیسی مسیح نسبت داد. کسی که با محیط و انسانهای اطراف خودش تفاوتهای زیادی دارد و مخالف آن میشود وقتی رمان ابله را میخوانیم، متوجه یک نکتهی بزرگ میشویم. آن هم این است که «ابله» ماجرا زیادی بزرگ میشود. اگرچه او در تمام وقایع و جریانها وجود دارد، ولی بی برو برگرد در حاشیه است و نمیتواند منجی باشد. این درست به مثابه نام «عیسی مسیح» در تفکر داستایوفسکی است. کسی که درخششی بیهمتا دارد، ولی با شنیدن نامش، صرفا یاد پیکری بر روی صلیب خواهید افتاد که نمیتواند منجی باشد. نامی که همیشه وجود دارد، ولی کاری از او برنمیآید. البته این نکته را هم باید در نظر بگیریم که ما در واقع شاهزادهای داریم که به هیچ وجه امیال نفسانی و جنسی را تایید نمیکند. اما اگر عیسی مسیح هیچ میل جنسی یا تجربهای نداشت چگونه میتوانست یک انسان کامل باشد؟ در حقیقت، شاهزاده چگونه بدون کامل کردن انسانیت خود میتواند بقیه را قضاوت کند؟ طبیعتا هدف داستایوفسکی از خلق چنین شخصیتی، صرفاً این نیست که خوبیهای اخلاقی او را پسندیده بشماریم و رفتاری پیامبر گونه به او نسبت بدهیم.
توافق نظر فروید و داستایوفسکی در شخصیت «ابله»
الیزابت دالتون، نویسندهی کتاب داستایوفسکی و ساختار ناخودآگاه ذهن انسان استدلال میکند که شخصیت میشکین سهم خود از بد بودن را سرکوب میکند. خوب بودن میشکین مسلماً مشکلساز است. او یک قسمت تاریک پنهان دارد که خودش از آن آگاه است و آن را «افکار مضاعف» مینامد. اخلاق او از ابر-نفسانی که علیه خودش بیداد میکند سرچشمه میگیرد. دالتون استدلال میکند که اخلاق میشکین به یک غریزهی مرگبار یا به عبارتی، یک انگیزهی مازوخیستی مربوط است. میشکین با آزار خودش، به نوعی از لذت جنسی میرسد. دالتون شخصیت میشکین را به شکل زیر خلاصه میکند:
رمان ابله از شخصیت میشکین سوالی اساسی مطرح میکند. ما با یک انسان ظاهرا «خوب» روبهرو شدهایم که شخصیت او ایدهآلهای ایثار و شفقت مسیحی است… در واقع، رمان ابله با ارائهی یک انسان خوب، ماهیت خوب بودن و رابطهی آن با آنچه ما شر مینامیم را زیر سوال میبرد.
شخصیت میشکین دیدگاه زیگموند فروید درباره اخلاق را تأیید میکند. در واقع این دیدگاه فروید را تأیید میکند که اخلاق مبهم است و آنطور که برخی تصور میکنند ساده، خالص و سفید نیست. به همین ترتیب، شخصیت میشکین نظر نیچه را نیز تأیید میکند که انسان «خوب» ، انگیزههای مختلفی دارد. انگیزههای او «انسانی، بسیار انسانی» است. فروید در بخشی از نظرات خود راجع به تجاوز و خشونت بحث کرده است. او به این ترتیب راجع به تمدن و نارضایتیهای حاصل از آن نیز صحبت کرده است. در اینجا مطابقت بین تفکر داستایوفسکی و تفکر فروید را پیدا میکنیم. هر دوی آنها پرخاشگری را به عنوان یک غریزهی گسترده و عمیق در طبیعت انسان میدانند. دالتون بدین ترتیب میگوید:
پرخاشگری در رمان ابله شدت نگرانکنندهای دارد. البته شخص غریزه را نمیبیند. اما تأثیرات آن در همه جای رمان احساس میشود. خشونت تهدیدی دائمی در رنگ آمیزی و جو تاریک رمان است. این به وضوح در تصاویر و کنشها و در ایدهها و خیالات شخصیتها ظاهر میشود. اقدام آخر که همه چیز در رمان به سمت آن گرایش دارد قتل است. مانند بسیاری از آثار داستایوفسکی، «ابله» با الهام از یکی از حوادث روزنامه نوشته شده است. ماجرای دختری ۱۵ ساله که توسط پدر و مادرش شکنجه شد و تلاش کرد که خانهی آنها را به آتش بکشد. انگیزههای تهاجمی به تصویر کشیده شده در آثار داستایوسکی صرفاً بر اساس تخیل نویسنده نیست، بلکه در جهان پیرامون وی جریان دارد. جهانی که آن را از طریق روزنامه و زندان سیبری شناخته است. زندانی که داستایوفسکی مدتی را در آن سپری کرد. در اینجا یک نظریهی نهایی وجود دارد که داستایوفسکی و فروید در آن توافق دارند: اهمیت گناه در روان انسان. گناه یکی از موضوعات اصلی تمدن و نارضایتیهای حاصل از آن است. فروید میگوید که احساس گناه مهمترین مشکل در توسعهی تمدن است… قیمتی که ما برای پیشرفت خود در تمدن میپردازیم از دست دادن شادی است. این فقدان شادی، به خاطر افزایش احساس گناه به وجود میآید. احساس گناه اغلب ناخودآگاه است و غالباً با نیاز ناخودآگاه به مجازات همراه است.
دالتون استدلال می کند که در ابله، ناستازیا و میشکین هر دو درگیر یک گناه غیر منطقی هستند و احساس میکنند که باید بابت آن رنج و عذابی را متحمل شوند. گناه ناستازیا و نیاز او به مجازات، او را وادار میکند که خود را به راگوژین بدهد. گناه از نیت و همچنین از عمل ناشی میشود. فروید میگوید: «احساس گناه میتواند به انجام اعمال خشونتآمیز منجر شود. میشکین هرچه بیشتر انگیزههای پرخاشگرانهی خود را سرکوب کند، بیشتر احساس گناه میکند. همانطور که فروید گفت «هرچه فرد بیشتر از پرخاشگری علیه دیگران خودداری کند، عصبیتر و حساستر میشود.» گناه همزمان با پرخاشگری همراه است. زیرا سرکوب انگیزههای پرخاشگرانه احساس گناه را ایجاد میکند. همانطور که دالتون استدلال میکند، اگر ابله خشم خود را سرکوب کند، مرتکب گناه میشود. دالتون میگوید که میشکین احساس گناه میکند… روزی که راگوژین سعی میکند او را بکشد، میشکین احساس میکند که به گناه غلبه کرده است. میشکین پس از آن با راگوژین راجع به قتل صحبت میکند و میگوید ، »گناه ما یکسان بود.» بدون شک برخی از مردم استدلال میکنند که تحلیل فرویدی از ابله، اثر هنری را نقض میکند. اما اگر چنین تحلیلی بتواند ماهیت انسان را در تاریکی طبیعی و غریزی او روشن کند، آیا ارزشش را ندارد؟ آگاهی از انگیزههای تاریک انسان اولین قدم در برخورد با آنها است.
طرز تفکر متفاوت و هزار و یک دردسر
میشکین تنهایی غمانگیزی را تجربه میکند. از یک سو، گروه ثروتمندان و محافظهکارها وجود دارند و از سویی دیگر، جوانان عصبانی که نسبت به سنتها، نفرت زیادی دارند و از فقر رنج میبرند. میان این دو گروه، شاهزاده، تنها و در معرض دید قرار دارد. از قضا این شاهزادهی تنها از هر دو طرف به شدت مورد انتقاد قرار میگیرد. در اصل برای یک لحظه، کسانی که همیشه باهم سر جنگ داشتند و مخالف یکدیگر بودند، متحد میشوند و نسبت به میشکین جبهه میگیرند. اما در واقع چه چیزی این «ابله» را از بقیه جدا میکند و باعث تمایز او میشود؟ چرا هیچکس او را درک نمیکند؟ چرا باید تمام خصوصیات اخلاقی او با عیسی مسیح یکسان باشد که در پایان حتی شاگردانش نیز به او خیانت کردند؟ اینگونه نیست که او تنها کسی باشد که نمایانگر معنویات و فضایل اخلاقی است. اینگونه نیست که برای «ابله» مادیات ارزشی نداشته باشد. برای او نیز جهان مادی وجود دارد و آن را تایید میکند. تفاوت بین او و دیگران، درست به خاطر طرز تفکر متفاوت ابله او است. او ابله نیست. ابله کودکانه رفتار نمیکند یا سادهلوح نیست. اما طرز فکر او، همان چیزی است که شخصیتش را «جادویی» میکند. این «ابله»، در واقع تفکر، احساس، جهان و واقعیت افراد دیگر را کاملاً انکار میکند. واقعیت او کاملاً متفاوت از واقعیتی است که در زندگی دیگران تعریف میشود. واقعیت آنها در نگاه او سایهای بیش نیست و چون واقعیتی دیگر را طلب میکند، بقیه را با خود دشمن میسازد. میشکین با دیگران متفاوت است زیرا به خاطر ابتلا به صرع، کمی شبیه ابلهها رفتار میکند و در عین حال فردی بسیار باهوش است که با ناخودآگاه ذهن، رابطهی نزدیکتری دارد. به همین دلیل است که میتواند با همه همدلی و همدردی کند. درست به همین دلیل میتوان گفت که به جای مطالعهی فلسفه و حکمتهای عرفانی، او آنها را خودش تجربه کرده است.
چه کسانی با ابله همدل و همراه هستند؟
نکتهی ترسناکی راجع به این مرد وجود دارد. در حقیقت، تمام دنیا علیه او نیستند. هنوز چند نفری وجود دارند که همراه او هستند. افرادی بسیار مشکوک و خطرناک که گاها او را از لحاظ احساسی درک میکنند: راگوزین و ناستازیا. ابله، کسی است که توسط جنایتکاران و افراد هیستریک و روانی بیشتر درک میشود. او، آن کودک بیگناه و جوانمرد کسی است که زیاد هم کودک و پاک به نظر نمیرسد. بیگناهی او به هیچ وجه بیضرر نیست و مردم کاملاً از او میترسند. از نظر «ابله» هیچ قانون، ایده و نظمی وجود ندارد، مگر اینکه همه چیز به صورت برابر برای مردم تعریف شود. از نظر او، برای هر چیزی یک قطب مخالف وجود دارد که باید در نظر گرفته شود. این اولین اصل هر نظم، هر فرهنگ، هر جامعه و اخلاق است. هر کس جای خوبی را با بدی عوض کند یا احساس کند که میتواند به جای اخلاقیات، شیطان را برگزیند، بزرگترین دشمن «نظم» یعنی «هرج و مرج» را به وجود میآورد.
ابله و دریدا، دو یار جدا نشدنی
ابله و ژاک دریدا، تفکرات مشترک یکسانی دارند. دریدا عقیده داشت که ممکن است روز بر شب اولویت داشته باشد، ولی نمیتوان شب را نیز نادیده گرفت. در اصل، شب است که روز را تعریف میکند. پرنس ابله نیز به نوعی با نظریهی واسازی دریدا موافق است. از آنجا که ابله با «ناخودآگاه» یا همان «id» فرویدی رابطهی نزدیک و مستقیمی داشت، پس هرج و مرج را به عنوان قطب موثر و مخالف نظم میدید که باید در دنیا وجود داشته باشد. از نظر «ابله»، «بله» را میتوان در پاسخ به هر چیزی گفت. اما برای ایجاد نظم در جهان، ایجاد قانون، جامعه، سازمان، فرهنگ و اخلاق، «نه» باید به این «بله» اضافه شود. جهان باید به تقابلها، به خیر و شر تقسیم شود. بالاترین واقعیت از نظر فرهنگ بشری در این است که جهان را به روشن و تاریک، خوب و بد، حلال و حرام تقسیم میکند. از نظر میشکین، بالاترین واقعیت، توجیه برابر برای هر دو قطب است. در اصل او با یک دیدگاه دریدایی که همان «واپسگرایی» است، به جای اینکه جدول قانون را بشکند، آنها را برعکس میکند و عقاید مثبت آنها را که در پشت نوشته شدهاند را نشان میدهد.
من به حدی به این امر معتقدم که اینک صاف و پوست کنده آن را به شما میگویم: «اعدام به خاطر جنایت، مجازاتی است به مراتب بزرگتر و وحشتناکتر از خود جنایت.» کسی که به دست راهزنان در شب تاریک در ته یک بیشه یا جایی دیگر خنجر میخورد، تا لحظهی آخر این امید را دارد که خود را نجات دهد. نمونههایی وجود داشته است که مثلا گردن شخص تقریبا به طور کامل قطع شده، ولی هنوز به زندگی امیدوار است، برای رهایی از مرگ میدود یا التماس میکند؛ اما در محکومیت -در وضعی که هیچ روی گریزی از آن نیست- وحشتناکترین شکنجهها نهفته است و دشوارتر از آن، چیزی وجود ندارد.
رد نظم در سالار مگسها و ابله
ابله و سالار مگسها را میتوان یک نوع پیشگویی از فاجعهی دموکراسی در آمریکا دانست. فاجعهای که چندی پیش رخ داد و در راستای اعتراض به انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۲۰، ایالات متحدهی آمریکا را شبیه به شهر «گاتهام» کرد. در کتاب سالار مگسها، تمدن و بیتمدنی به جنگ با یکدیگر میروند و چیزی که پیروز میشود، وحشیگری و تمایل انسان به شرارت است. گولدینگ در این کتاب (و سایر کتابهایش) عقیده دارد که شر از درون یک انسان سرچشمه میگیرد و هیچ شیطانی در این میان وجود ندارد. در کتاب ابله، شاهزادهای در قالب مسیح ظاهر میشود و با بیان قوانین واپسگرایی راجع به نظم، به جنگ با تمدن و قانون میرود. چرا که با وجود اینکه دریدا و نظریات او محترم هستند، ولی اگر بخواهیم آن را روی هر موضوعی پیاده کنیم، نتیجهی خوبی حاصل نمیشود، مگر اینکه یک مشت قاتل و روانی از آن فیض ببرند. در اصل، کتاب ابله نیز رد تمدن توسط انسان را با اصطلاحات لیبرالیستی به تصویر میکشد.
ترسناکهای دوستداشتنی
در گذشته (یعنی دورهی کلاسیک) کتابها به نوعی نوشته میشد که شخصیتهای منفی کاملا منفور باشند و شخصیتهای مثبت و قهرمان، دوستداشتنی جلوه کنند. اما این حالت رفتهرفته تغییر کرد. شخصیتها به نوعی خلق شدند که در هر جایگاه با مخاطب به خوبی ارتباط برقرار کنند. درست به همین دلیل است که این روزها عدهی زیادی از «بتمن» متنفر هستند و به «جوکر» عشق میورزند. در این کتاب، نظریات دریدایی در مورد نظم و بینظمی که میتواند منجر به بروز فاجعه شود، از زبان یک فرد خجالتی، دلیر و جذاب مطرح میشود. کسی که یک جنایتکار بالفطره نیست، بلکه انسان خوشقلب، از خود گذشته و خیرخواه است. آنچه قابل توجه، عجیب، مهم و سرنوشت ساز است، این نیست که جایی در روسیه در دهههای ۱۸۵۰ و ۶۰، یک مبتلا به یک صرع از نبوغ خود استفاده کرده تا این چهرهها را خلق کند. نکتهی عجیب این است که ما به چهرهی جنایتکاران، هیستریکها و ابلهان داستایوفسکی با دیدی کاملا متفاوت از چهرهی مجرمان یا احمقهای سایر رمانها نگاه میکنیم، به طوری که آنها را دوستشان داریم و نمونهای از آنها را در وجود خودمان پیدا میکنیم.
نقد خوب و جالبی بود