وقتی صحبت از یک رمان میشود که همهچیز را با هم به صورت همزمان داشته باشد؛ از سیاست و نقد بگیرید تا عشق! جوابی ندارم جز «مرشد و مارگاریتا» اثر میخائیل بولگاکف… پیشتر در مطلب عصای عیسی در دستان مرشد و مارگاریتا به مروری بر این اثر جذاب پرداخته بودیم. اما بحث امروز ما نشانهشناسی و نمادشناسی این رمان است؛ چیزی که نیاز به مطلبی جداگانه داشت تا از نظر کمی و کیفی، بتوانیم لااقل به گوشهای از بدایع بولگاکف نزدیک شویم.
بولگاکف در این اثر از نمادها، نشانهها و عناصر متنوع و زیادی استفاده کرده است که یکی از بدیهیاتِ شرایط اضطرار برای هر نویسندهای است. درواقع اختناق و دیکتاتوری سازمانیافتهی حکومتی مانند اتحاد جماهیر شوروی باعث میشود تا نویسندهی متعهدی همچون بولگاکف، مجبور شود تا برای انتقال مفاهیم مورد نظرش، ملاحظات خاصی را رعایت کند و به سمت فرمالیسم برود. مکتبی که به جای بیان روراستِ محتوا، بر انتقال ساختاری مفهوم با تکیه بر عناصر زیرین متوسل میشود.
پرواضح است که این نوع نوشتن، باعث لایهلایه شدن، عمیقتر شدن و همچنین جذابتر شدن داستان میشود و طبعاً نیاز به نویسندهای هوشمند و پرقدرت دارد. اما بعد از انجام این تمهید توسط بولگاکف، دیگر نوبت مخاطب میشود؛ یعنی وقتی یک نویسنده، اثری فرمالیستی تولید میکند، از خوانندهی خود انتظار دارد تا به چیزی ورای آنچه که نوشته است، فکر کند و نه متن صریح و عجیب و غریبی که تنها لذتی سطحی را در قصهگوییاش دربر دارد. البته نویسنده هم در این راه، مخاطب خود را تنها نمیگذارد و با چیدن ارجاعات بسیار و قرار دادن کلیدهایی برای درک ارجاعات، راه فهم ارتباطات و در نهایت، برداشت درست و نتیجهگیری مورد نظرش را برای خواننده باز میکند.
خلاصهی داستان
خلاصهی داستان حاضر را به اندازهی کافی در مطالب وبسایتی و وبلاگیِ کتابچی، برایتان دوره کردهایم. اما حضور این بخش برای دورهای کوتاه و بینامتنی است؛ زیرا مرشد و مارگاریتا با الهام از کتاب مشهور «فاوست» نوشته شده و در تحلیل این رمان، باید همیشه اثر مشهور گوته را پیش چشم خود داشته باشید؛ پس خلاصهای از فاوست را در اینجا ذکر میکنیم!!! داستان فاوست از یک کهنالگوی مذهبی آغاز میشود؛ جایی که شیطان در بهشت از خدا مهلت میگیرد تا به سراغ فاوست (یکی از خدمتگذاران خدا) برود و راستی و درستی او را بیازماید.
او در قالب شخصیتی به نام مفیستوفلس با فاوست معامله میکند و روحِ خدایی از بدن فاوست جدا میشود؛ در عوض فاوست جوان میشود و فرصت مییابد تا دوباره از تمام لذایذ مادی بهرهمند شود. او هرچه بیشتر، تمام قدرتهای دنیوی و معنوی را میآزماید بیشتر حریص میشود و ارضا نمیشود. در این حیص و بیص، او عاشق دختری به نام مارگارت (الهامبخش بولگاکف برای ساخت مارگاریتا) میشود. شیطان تصور میکند که این عشق، باعث فرو رفتن بیشتر فاوست در مسائل دنیوی میشود؛ اما صفای روحی و معنوی مارگارت باعث نجات فاوست میشود…
فرم کلی مرشد و مارگاریتا
در ساختار کلی مرشد و مارگاریتا به دو پیرنگ کلی برخورد میکنیم؛ پیرنگهایی که ظاهرا نامرتبط به همدیگر به نظر میرسند، اما بسیار درهمتنیدهاند و درواقع قرار است به صورت دال و مدلولی برخورد کرده و همدیگر را توضیح دهند. اول از همه پیرنگی که به «پیرنگ مسکو» مشهور شده است و دوم پیرنگی که ما آن را «پیرنگ مسیح» مینامیم. جایی که مسیح به دست حاکمان وقت اورشلیم (پونتیوس پیلاتس) افتاده و توسط آنان محاکمه شده و با فراز و فرودهایی جذاب و فلسفی، نهایتاً اعدام میگردد.
لازم به ذکر میدانم که بگویم واضح است، ماجرای سوررئال مسکو، طبیعتاً با وجود دارا بودن از رگههای انتقادی و ارجاعات سیاسی اجتماعی، حاصل انتزاع بولگاکف است و هر جنبهی دلخواهی برای نویسنده، قابلیت خلق را داشته است. اما در پیرنگ مسیح، با وجود آنکه با یک ماجرای واقعی روبهرو هستیم که مضافا با مذهبی بودنش دست نویسنده را در کارکردگیری میبندد، باز هم بولگاکف سعی کرده تا با شخصیسازی کردن و ارائهی قرائت دلخواهش از آن ماجرا، بستر ارتباطات مورد نظرش را بسازد.
برای مثال در داستان، وقتی مسیح را پیش پیلاتس میبرند و پیلاتس با او صحبت میکند، پای اتهام تخریب معبد به میان میآید و میفهمیم که این مساله اساساً برای پیلاتس اهمیتی ندارد! حتی او در ادامه به مسیح علاقهمند میشود و میخواهد حکم آزادی و بیگناهیاش را صادر کند! اما اتفاق دیگری میافتد؛ منشی اتهام دیگری برای مسیح، یعنی توهین به امپراتور را ذکر میکند و پیلاتس منقلب میشود! جایی که باعث میشود پیلاتس خود را جای مسیح تصور کند و دوقطبی بودنش تشدید شود. یعنی از طرفی جذب مسیح شده و از سوی دیگر، خطر را احساس میکند و حالا نمیداند او را تبرئه کرده یا بکشد؟
فرم تعاملی مرشد و مارگاریتا
دو نوع فرم را به طرزی غلیظ در مرشد و مارگاریتا میبینیم؛ پیرنگ مسکو جایی است که همهچیز تصادفی است. یعنی علتها حذف شدهاند و فرم داستانی شبیه به آثار کمیک میشود. اتفاقات به صورت کاتورهای میافتند تا ماهیت ابزوردیستی اثر بالا برود. در چنین رویهی بیعلتی، وقتی خروار خروار نتیجه و پیامد را میبینیم، به پوچیِ سیّالِ وضعیت مسکو (تحت حاکمیتِ بلشویکها) پی میبریم. پس مسکو مجاز کل از جزء مردمی است که قربانی شدهاند. پس بدیهی است که به جنون برسند و راه را برای اتفاقات دیگر داستان (و فضاسازی سوررئالش) هموار کنند.
از طرفی میتوانیم این نکته را به صورت سیاسی تفسیر کنیم و آن را در قامت انتقادی به حاکمیتی تصور کنیم که هر ضعفی در کشور و مدیریتش را به اجنبیها و دسیسههای آنان نسبت میدهد. در همین راستا میبینیم که شیطان (در کالبد وولند) ملیت دارد و آن هم چه ملیتی؟ آلمانی! پس اتحاد جماهیر شوروی هم در این فرم مورد هجوم بولگاکف قرار گرفته است. از طرفی فرمِ پیرنگ پیلاتس کاملا به صورت علت و معلولی نوشته شده و گاهی آنچنان در توصیفاتش دقیق و با جزئیات عمل میکند که تصور میکنیم با یک اثر ناتورالیستی روبهرو شدهایم. این تمهید را میتوان از آن جهت مهم دانست که در داستانهایی آیینهوار مانند مرشد و مارگاریتا، حداقل در یکی از پیرنگها نیاز است تا مخاطب بتواند روانشناسی و خصائص افراد را به سادگی (و بدون فکر کردن) درک کند.
شیطانِ روانشناس!
پیرنگ مسکو به صورت خلاصه، داستان افرادی از ردههای بالای شوروی را روایت میکند که قربانی شیطان میشوند و عموما حیثیت خود را از دست میدهند. شیطان یعنی پرفسور وولند معلوم نیست چگونه وارد مسکو شده، شهر را به هم میریزد و باعث میشود افراد متشخص دچار اسکیزوفرنی شده و راهی تیمارستان شوند. اما شیطان به چه دلیل به مسکو آمده و خود را در قالب یک پرفسورِ شعبدهباز حلول داده تا این کارهای عجیب و غریب را انجام دهد؟ برای جواب به پیرنگ اصلی باید به پیرنگ فرعیای بازگردیم که به عجیب و غریب بودن اتفاقات مسکو نیست؛ اما بسیار ناملموس است! از این جهت که اولا نسبت به فضای سوررئال مسکو، یک فضای واقعگرایانه دارد و آن هم چه واقعگراییای؟ واقعگرایی خاطرهگونه و تاریخی که ماجرای حقیقی عیسی مسیح (در داستان با نام یسوعا) را روایت میکند.
و ثانیا در ظاهر امر، غیر از ارتباط شیطان و عیسی به مذهب، چیز دیگری برای ارتباط بین اتفاقات مسکو با داستان عیسی نمیبینیم و نمیفهمیم که چرا باید وسط این ماجرای خیالی به دل حدود ۲۰۰۰ سال پیش برویم؟! یکی از کلیدهای متصل کنندهی دو پیرنگ، اسکیزوفرنی است؛ اختلالی روانشناختی که بیشتر با توهم، هذیان، بیتسلطی به افکار و… نمود مییابد و در شکل امروزی ورای دوقطبی شدن انسان است؛ اما باید توجه داشته باشیم که اسکیزوفرنی در دوران بولگاکف چیزی مشابه همین دوقطبی بودن است و او در حد گفتگو با خود، توهم زدن و دیدن وجه دیگر شخصیتِ خویشتن در عالم واقع، به آن اشاره دارد؛ نکتهای که دیگران آن را نمیبینند و اصطلاحا واقعی نیست؛ اما بولگاکف دقیقا با تکیه بر این موضوع، میخواهد به حقیقت چنگ بزند که بعدها بیشتر به آن میپردازیم. یکی از بهترین نمونههای این تعریف از اسکیزوفرنی را در فیلم باشگاه مشتزنی به کارگردانی دیوید فینچر، دیده بودیم.
پیلاتس وارد میشود…
همانطور که گفتیم، پیلاتس ابتدا دچار یک دوقطبی حاد میشود که با همذاتپنداری شدید نسبت به حقایق عیسی، او را جز خودش (و معبد آمال خودش) نمیبیند و از سویی دیگر، با عُلقهی عمیقش نسبت به امپراتوری، عیسی و افکارش را یک تهدید بالقوه میبیند. پس دچار اسکیزوفرنی میشود… علت اسکیزوفرنیک شدن پیلاتس در دوشقه شدن زندگی حرفهای او با زندگی درونی و عقیدتی است. او در این دیالکتیک، به قول مترجم فارسی، دچار «جُبن» یعنی بزدلی میشود و بین معنویت حاصل از عرفانِ عیسی و منفعت و جایگاه مادهگرایی امپراتوری، دومی را انتخاب میکند.
ایوان و پیلاتس
ایوان، شخصیتی است که داستان کتاب با او شروع میشود. این نویسنده، شعری دربارهی زنده بودن مسیح نوشته است؛ اما این شعر، دقیقاً با کشور و خاستگاه ایوان در تضاد ماهوی قرار گرفته است. ایوان عضو «ماسولیت» (شورای نویسندگان شوروی) است که طبعاً با اتکا به ماتریالیست بودنِ حاکمان و وابستگی این سازمان، جلوی چاپ شعرش گرفته میشود. جدای از این، مانیفست این سازمان، از بالا تعیین میشود، بنابراین اجازهی استفاده از مولفهها و عناصر تعیین نشده توسط شوروی، در آنجا به اعضا داده نمیشود؛ سازمانی که با عقاید مذهبی در تضاد کامل است و مخالفت بولگاکف با نظام حاکم و ایدئولوژی کمونیستی آنان را به تصویر میکشد.
پس وقتی ایوان نمیتواند شعرش را -ورای کیفیت داشتن یا نداشتنش- چاپ کند، در موقعیتی مشابه پیلاتس قرار میگیرد که باید سر حضور یا عدم حضور مسیح، تصمیمگیری کند. موقعیت او برخلاف موقعیت پیلاتس یک موقعیت فرضی است؛ اما بولگاکف با ظهور شیطان در قامت پرفسور وولند -بلافاصله پس از این ماجرا- مرز خیال و حقیقت را میشکند و او را با ایوان رودررو میکند. البته که حضور شیطان در مرشد و مارگاریتا هیچ شباهتی به شیطانهای مابهازاییای که تا به حال دیدهایم (مانند سریالهای آبدوغخیاری صدا و سیما همچون «او یک فرشته بود» یا «اغما») ندارد؛ پس میتوانیم این زنده بودن یا نبودن مسیح را نمادی به مثابه مجاز جز از کل نسبت به تمام معنویات در جامعهی شوروی فرض کنیم. برداشتی که با فرض بالا همخوانی خوبی پیدا میکند.
نوعِ اغواگریِ شیطانِ داستان
پس شیطان با وجود ذات شرّ خود، ماهیت وجودیاش را در تقابل با خیر تعریف میکند؛ بنابراین آمده تا وجود خود را اثبات کند، اما در این راه نیاز دارد تا در یک جامعهی لامذهب و کمونیستی، وجود عیسی را هم اثبات کند. در این راستا، با کشف کلید حاضر درمییابیم که همهی افراد حاضر در پیرنگ مسکو، آیینهای از افراد حاضر در پیرنگ مسیح هستند؛ یعنی اولا مانند پیلاتس از دو زندگی عقیدتی و انتزاعی و همچنین سازمانی برخوردارند و ثانیا بسیاری از افراد اینجا، نمودهایی کلی یا جزئی از وقایع، تفکرات و افراد پیرنگ مسیحاند.
برای مثال اعضای تئاتر واریته یا سازمان ماسولیت، همگی در تضادی درونی بین عقاید خود با جایگاه سازمانی و منافعشان قرار دارند و نمیدانند در این دیالکتیک، چه انتخابی صورت دهند. برای مثال چند شخصیت مانند ریمسکی یا لیخودیف دنبال پول یا خانهی بزرگترند و به دلیل چارچوبهای قانونی سیاسی و اجتماعی نمیتوانند به علایق خود برسند؛ شیطان هم غالبا با استفاده از همین تعارضهای درونی، شخصیتهای داستان را به دام میاندازد و پوچی آنان در زندگی را به رخشان میکشد تا جنبهی غیرقانونی زندگی آنان را اثبات کند و حکومت را ابتدا به صورت موردی به چالش بکشد و با جمع کردن این قطرهقطرهها، دریایی از تهدید را برای حاکمیت تمامیتخواه مسکو بسازد.
در همین راستا، مهمترین شخصیت که شخصیت محوری داستان هم هست، مارگاریتاست که از نظر کمی و کیفی، ورای شخصیتهای بالا عمل میکند؛ او میخواهد عاشق مرشد باشد اما به دلیل ازدواج با یک نظامی ارتش شوروی، مانع بزرگی جلوی خود میبیند. در این خط داستانی هم باز یک زندگی بیرونی را متصوریم که ازدواج مارگاریتاست و یک زندگی درونی و انتزاعی که همانا عشق او به مرشدِ داستان است. واضح است که این تضاد، بزرگترین و ملموسترین تضاد شخصیتها در پیرنگ مسکو است. تضادی که همانند تضادهای قبلی، جز با روی آوردن به کارهای خلافِ قانون یا عُرف، قابل حل نیست.
دوگانگیها شروع بازیاند!
سرپیچی، خلاف، عصیانگری و… نکاتی هستند که ما را به یاد شیطان میاندازند؛ او همیشه در این بزنگاهها وارد میشود و به نوعی توجیه حضورش، همین تأثیرگذاری در زمان انتخاب شخصیتها از بین دوگانههای درونیشان است. چیزی که باعث میشود فرم رویهی انتقال مفهوم را در پیرنگ مسکو، همسو از نظر مفهومی، اما ۱۸۰ درجه متفاوت از نظر مسیر در مقابل پیرنگ مسیح بدانیم. چیزی که از تضاد قهرمانهای دو پیرنگ، یعنی مسیح و شیطان نشأت میگیرد. منتها با این نکتهی ریز که شیطان و دار و دستهاش در مرز بین خیال و واقعیت قرار دارند، اما عیسی در مرز بین خیال و حقیقت قرار دارد.
آنان سعی میکنند که تضادهای شخصیتی افراد را زیاد کنند تا با تشدید دوقطبی شدن افراد، انتخابی صورت نگیرد و کار فرد به تیمارستان بکشد؛ اما عیسی در دست گذاشتنش روی دوقطبی کردن پیلاتس (و ملازمان) سعی دارد تا آنان را به سوی انتخاب درست و رستگاری، رهنمون کند. در همین راستا میتوانیم مدعی شویم که شیطان مانند همیشه سعی دارد با پیشبرد انسانها به سمت جنون، از افراد مورد نظر، یک آلت دست برای جلو بردن اهداف شخصیاش استفاده کند و از آنان اُبژه بسازد. اما عیسی سعی دارد تا انسانها را به مقام انسانیت برساند و به اوج ببرد؛ قیاس تطبیقی دیگری که اهمیت والایی در درک مضمون کتاب دارد.
سیاست در مرشد و مارگاریتا
اگر بخواهیم با دید سیاسی اجتماعی به تفسیر نوع عملگراییِ شیطان بپردازیم، میتوانیم او و دار و دستهاش را نمودی از نهاد قدرت بدانیم که با گیر انداختن انسانها در دغدغههای لاینحل، اولا آنان را از حقیقت و معنا دور میکنند و ثانیا راه خود برای ارضای بیچفت و بند تمایلات شیطانی را باز میکنند. نکتهای که با وجود تاکید بولگاکف بر پرداخت اتفاقات در شهر مسکو، میتواند درستی ربط این تفسیر و اعمال شیطان به بلشویکها را اثبات کند. یکی دیگر از مویّدات این نکته، کاوش و بهتر بگوییم جاسوسیهای دار و دستهی وولند در زندگی شخصی افراد است؛ چیزی که ارجاعی به جاسوسیهای کا.گ.ب در شوروی است؛ سازمانی اطلاعاتی که همسو با ایدئولوژی حاکمیت کمونیستی، ارزشی برای فردیّتِ اعضای جامعه قائل نبود. در سوی مقابل، عیسی به مثابه یک منجی (در حد پایینتر رهبر اپوزیسیون یا اصلاحگر) سعی بر حل این شکاف دارد و نه تشدید آن؛ زیرا علاوه بر اینکه خودش از رنج دیگری، سودی نمیبرد، رسالت خود را از منبع خیر، وام گرفته است.
دوقطبیها در مرشد و مارگاریتا
همانطور که پیشتر گفتیم، یکی از مهمترین و پرکاربردترین موتیفهای رمان، اسکیزوفرنیک شدن شخصیتها به مثابه دوقطبی بودنشان است. اما ما در این رمان، دو نوع دوقطبی داریم؛ در ابتدا یک سری از افراد جاهطلب و خالی از حقیقت مانند اعضای واریته را میبینیم که در ظاهر امر مشغول انجام کارهای خلاف عرف و قانون میشوند؛ اما از جهتی، حتی پس از مجنون شدن هم از سوی حاکمیت به کار خود بازمیگردند؛ زیرا خلافِ آنها هم چیزی همسو با همان مادهگرایی و منفعتطلبیای است که عینِ ایدئولوژی حاکم است! اما نوع دیگری از دوقطبی هم وجود دارد که از مولفهها و عناصری حقیقیتر و غیرمادی، مانند عشق، حاصل شده است.
بولگاکف به زیبایی نشان میدهد که قدم گذاشتن در این راه، نتیجهای آیینهوار از تلاش عیسایی دارد و گرچه باعث حرکت انسان به سمت عرفان میشود، اما در عینیّتِ خود، خطرات و مشکلات زیادی برای زندگی ماتریالیستی، آن هم در جامعهای که سنگ محکی غیر از ماده ندارد، به بار میآورد. همین نکته را در قضیهی نگارش شعر توسط ایوان هم میبینیم؛ او از نگارش شعر خود، مانند ریمسکی و لیخودیف و… دنبال ارتقای پست و مقام خود و یا منفعتی مادی نیست؛ پس دچار مشکل میشود و برخلاف آنان که خلافی ریز و قابل گذشت داشتند، یک دشمنِ عقیدتی محسوب میشود. با این وجود، اگر از فرعی بودنِ ایوان که تنها به مثابه جرقهای برای شروع داستان حضور دارد بگذریم، دو شخصیت مییابیم که به صورت خودآگاه و ناخودآگاه دنبال معنا هستند و در آن جهت قدم برمیدارند؛ تمایز این دو شخصیت باعث شده تا اسم کتاب هم از روی آنان برداشته شود: «مرشد و مارگاریتا!»
مرشد و ایوان
اما ازطرفی، چگونه میتوانیم حجم تاثیرگذاری ایوان در بنمایهی داستان را به این سادگی به کناری بگذاریم؟ باید بگوییم که در یک ساخت نمادگرا و با تکیه بر روانکاوانه بودن و آیینهوار بودن داستان، میتوانیم مدعی شویم که «مرشد» یک شخصیت واقعی نیست و حالتی خیالانگیز و رویایی از خود ایوان است. این ادعا با شروع داستان در زندگی ایوان، نویسنده بودن هر دو شخصیت، رفتن ایوان به تیمارستان، دیوانه شدنش و سپس شروع بازیِ مرشد، پایان حضور مرشد و وصالش به مارگاریتا و درنهایت بیرون آمدن از فاز سوررئالیسم و پایان کار با ایوان، قابل اثبات است؛ پس ایوان چیزی جز واقعیتِ مادی و بیرونی مرشد نیست و مرشد هم چیزی جز معنای حقیقی، انتزاعی و عرفانآمیزِ ایوان به نظر نمیرسد.
از سویی دیگر اگر بخواهیم دوباره به پیرنگ مسیح و ارتباطش با داستان مسکو برگردیم، باید بگوییم که دوقطبی ایوان، آیینهای از دوقطبیِ پیلاتس است. او از جایی به بعد با دیدن شیطان، که وجهِ تهی از عیسایِ حقیقت ولی بازتابدهندهی معکوسِ اوست، تبدیل به نیمی خود و نیمی مرشد میشود. همانگونه که پیلاتس در رویاهایش، انسانی را میدید که نیمی از وجودش خودش است و نیمی دیگر، عیساست! اما وجهی که باعث میشود انتخاب متمرکز بولگاکف و مدل پیشنهادیاش، مرشد باشد و نه پیلاتس، آنجاست که پیلاتس انتخابِ خوب را انجام نمیدهد، اما ایوان انتخاب میکند و آن هم چه انتخابی! او مرشد بودن را برمیگزیند و با گذر از دوقطبی درونی، مرشد بودن را زیست میکند و تبدیل به مرشد میشود! درحالیکه پیلاتس با تذبذب میان این دو شخصیت، ماده را برمیدارد و به جای مسیر عرفانی و عروجِ ایوان، هبوط، فلاکت و پشیمانی تا آخر عمر، گیرش میآید!
ایوان دو تا میشود
یکی از اسنادِ واضح کتاب، برای شهادت دادن نظریات بالا، فصل «ایوان دو تا میشود!» است… جایی که دقیقا جُبنِ پیلاتس سراغش آمده که آیا با جایگاه اجتماعی و سیاسی خود نسبت به حاکمیت، بازی کند و کتابش را چاپ کند و یا نه کتاب را به مثابه مجازی جز از کل نسبت به تمام حقایق به دور بیاندازد. تکمیل کتاب او به وسیلهی کالبدِ مرشد، نشاندهندهی برنده شدنش میان خیر و شر است. جایی که او شیطان را هم وادار به احترام و دست برداشتن از آزار خود و معشوقهاش میکند.
ازطرفی، بولگاکف برای تاویلپذیری بیشتر، سعی کرده که تا میتواند، برداشتها را متعدد کند؛ برای مثال او در فصل ایوان دو تا میشود، از ایوان جدید و قدیم استفاده میکند و به صورت آگاهانه، از کلمهی «عتیق» به جای قدیم استفاده میکند؛ کلمهای که یادآور عهد عتیق و عهد قدیم، به عنوان دو منبع مذهبی مسیحیت است. درواقع بولگاکف حتی در قامت مذهبی و خوانش خود از مسیح هم به جنبههای حقیقی و واقعی معتقد است و یک دیالکتیک مضاف را میسازد. ایوان عتیق شیطان را دیده و ایوان جدید، پیلاتس را دوست دارد! دوپارهای که نشان میدهند، وجهی از مسیحیت به اصل عیسی یا همان یسوعای داخل داستان بازمیگردد و وجهی دیگر، پس از اعدام عیسی، توسط بازماندگان و اطرافیان او (که نمایندهشان پیلاتس است) عرضه شده است؛ کنایهای از دستبرد در اناجیل و روایات توسط بازماندگانی چون پولس و…
نکتهی جالب اینجاست که دقیقا همزمان با تشدید دوقطبی ایوان و تبدیل شدنش به ایوان جدید و ایوان عتیق، شخصیت مرشد به طرزی عجیب و غریب وارد اتاق او میشود تا ما بفهمیم که این خارجیِ ناشناس، وجهِ انتزاعی و عرفانی ایوان است که بر مادیتش پیروز شده و موجودیت یافته است. با این تفسیر، عیسی به طرزی آیینهوار، در زمان حالِ داستان، تبدیل به همان مرشد میشود؛ تحلیلی که حتی اسم مرشد را کنایهای از عیسی محسوب میکند و مهمترین وجه او را اصلاحگر بودن، استاد بودن و راهنما بودنش به شمار میآورد.
و اما مارگاریتا
مارگاریتا دیگر دوقطبیِ غیرمادی داستان است؛ او یک شخصیت خود را در ازدواج با فردی حکومتی و بلشویک میبیند و از سویی دیگر، به صورت خیالی با عشق مرشد سیر میکند تا جایی که برای به دست آوردن مرشد، به مجلس وولند میرود و روحش را به شیطان میفروشد!!! وقتی که مارگاریتا به مجلس شیطان میرود و با کمک او رمان مرشد (یا شعر ایوان) را پیدا میکند و همراه مرشد به زیرزمین خانه میروند تا زندگی کنند، بولگاکف یک کلید برای درک شخصیت مارگاریتا ارائه میکند. همزمان با زندگی عاشقانهی مرشد و مارگاریتا در زیرزمین، عزازیل به خانهی قبلی مارگاریتا میرود و او را غمزده در انتظار بازگشت شوهر نظامیاش میبیند. چیزی که باعث میشود بفهمیم تمام اتفاقات خیالانگیزِ مربوط به مارگاریتا، واقعیت نداشتهاند و تنها حقیقتی رویایی بودهاند.
اما چرا عزازیل این نکته را افشا میکند؟ نکتهی تحیّرآمیز آنجاست که هوشمندی و نکتهسنجی بیبدیل بولگاکف را نشان میدهد؛ چرا؟ زیرا عزازیل در مسیحیت، فرشتهای است که همیشه سرش بحث بوده و هیچوقت، مفسرین مسیحی را به جوابی واضح نرسانده است. برخی از مسیحیان، معتقدند که او ابلیس است و در کمال تعجب، دیگران او را عیسی مسیح تعریف میکنند! شاید حالا بتوانید با پایانبندیای که در قامت این شخصیت روی میدهد، دلیل دوگانگیهای زیاد و آیینهواری مسیح و شیطان را درک کنید…
و در آخر، از نظر بولگاکف در میان این همه دوگانگی، راه رهایی، در ابتدا چنگ زدن به دوقطبی میان حقیقت و خیال و سپس سعی کردن برای نیل به معناست. مسیری عرفانی که نیاز به قربانی دادن دارد؛ مارگاریتا بیش از هر کسی در داستان حاضر، از این تمهید برخوردار است؛ او در راه عشقش و در ناخودآگاهش -که طبق نظر بولگاکف اصالت بیشتری از دنیای واقع دارد- هر کاری که فکرش را بکنید و نکنید، میکند و شاید به همین دلیل است که نجاتدهندهی داستان و برترین راهنمای انسانی، عشق است…
شاید در ادامهی همین نکته، با مرور ماجرای افرادی که در داستان، دوقطبیهای مادی -و نه معنوی، چه رسد به عشق- داشتند، بتوانید درک کنید که آنان تحت تسلط شیطان قرار میگرفتند؛ اما مارگاریتا حتی با وجود فروختن روح خود به شیطان -در عالم واقع- به صورت حقیقی شیطانی نشد و عشق خود را به سرانجام رساند؛ همانطور که مرشد هم با وجود کمک گرفتن از شیطان، رمان خود را به انتها رساند و حقیقتِ مذهبیِ عیسوی خود را از دست نداد…
دستنوشتهها نمیسوزند!
یکی از مهمترین جملات مرشد و مارگاریتا که میتوانیم آن را به مثابه یک نقل قول طلایی حساب کنیم، جملهای است که بعدها در کشور روسیه، ادبیات آن و حتی فرهنگ عامهاش به سان یک ضربالمثل درآمده است. شیطان (همان وولند) وقتی میبیند که به مرشد و مارگاریتا دسترسی و تسلطی ندارد، رمان مرشد را پس میدهد و میگوید: «دستنوشتهها نمیسوزند!» و این در حالی است که او موفق میشود جانِ این دو را بگیرد؛ اما نمیتواند در رمان دست ببرد، آن را تحریف کند و یا از بین ببرد!
این موضوع را میتوانیم از آن جهت تفسیر کنیم که رمان مرشد از ایدئولوژی شخص او و باور و ایمان قلبیاش آمده بود، پس راه شیطان برای دخالت در آن بسته شده است. درواقع کلمات اینجا خیلی بار معنایی مهمی دارند؛ بولگاکف از لغت «دستنوشته» استفاده میکند. زیرا او منظورش این است که این اثر مانند آثار دیگر حاصل وسایل چاپ (نمودی از کپی بودن) نیست و وجههای تماما انسانی دارد! این جمله به نوعی ما را یاد گفتاورد مشهور فیلم «ک مثل کینخواهی» (V for vendetta) میاندازد که شخصیتهای اصلیاش به نوعی تشابه زیادی با مرشد و مارگاریتا در رمان بولگاکف داشتند. جایی که شخصیت اصلی رو به دختر شاگردگونهاش (با بازی ناتالی پورتمن) میگوید: «پشت این نقاب جسمی نیست؛ یک ایده است و ایدهها هم ضدگلولهاند.»
با این نقد پی بردم ک درون ابن داستان سورئالیستی چه عمقی نهفته است! و پر از جنبه های روانشناسی و سیاسی…
یه مخاطب عادی خیلی سخت (اونم اگه با تاریخ و سیاست اشنایی داشته باشه) به سختی می تونه به این بن مایه های داستان پی ببره! و بفهمه هدف ازین داستان و نماد سازیا چیه!
و حتی شاید داستانو بخونه و اخرش بگه که چی؟! چی شد؟! الکی معروفه!
در نتیجه و این کتاب عالیو بی ارزش بدونه و خیالی!
و گاهی نقد یک کتاب چه کمک ارزشمندی به مخاطب و اون کتاب می کنه!
خوندن نقد داستان می تونه تو فهم داستان خیلی کمک کنه! مخصوصا که اگه کتابی نمادین باشه ! که کتابو از محتویات ظاهری اون قضاوت نکنیم! و نیاز می دونم بعد از خوندن هر کتابی به سراغ نقدش برم …
بااهدای احترام،سپاسگزارم آن هم بی نهایت از نوشتن چنین متنی و بسیار خوش اقبال بودم که آن را خواندم وگرنه اثر بولگاکف فقید را شاید کم از یک دهم هم توان فهمم نبود.
مطالعهی این تفسیر به بنده کمک شایانی برای برداشت صحیح از این کتاب ارزشمند نمود.
سپاس از جناب علیرضایی
سپاس از کتابچی
سلام و خسته نباشید .نقدتان بر کتاب بسیار عالی بود; ممنونم
لطفا زیر نوشته ها نام نویسنده را هم ذکر کنید.
سلام تحلیل این کتاب کمک می کنه تا خواننده از سر در گمی در بیاد و درک درستی از داستان داشته باشه.ممنونم.عالی بود.
بسیار عالی و شایان توجه.
سپاس از تمامی توضیحات مفیدتون.??
عالی بود.
ممنونم
ممنون از نقد جالبتون ??
عالی!
یک مقاله و نقد کامل و جامع یعنی این. سپاس از قلم زیبا و تفکر عمیقتون.
برای من که دنبال مفاهیم عمیق این کتاب بودم نقد خوبی بود.
البته مقداری سنگین بود. به نظرم باید یک تحلیل دیگه روی نقد شما بشه تا راحت تر متوجه بشیم😂
با سلام و تشکر فراوان خدمت شما ، ممنون بابت نقد زیبا و پر تأملی که بر این کتاب آوردید . کمکی شایانی شد به درک مطالب پرعمق و محتوای کلیدوار این رمان
ممنون از نقد جامع و کاربردی شما
واقعاً یک نقد اساسی و در خور تعمق میتونه در درک مفاهیم اصلی کتاب و برقراری ارتباط بیشتر با عناصر و اهداف کاراکترهای داستان موثر باشه. بولگاکف به زیبایی از طریق نمادسازی به بیان وضعیت سیاسی ، اجتماعی جامعه خودش پرداخته. داستان گرچه سوررئال هست اما معنایی رئال در اون نهفته
ممنون از شما
واقعا از خوندنش لذت بردم، تحلیل جامع و کاملی بود. به نظرم میشه علاوه بر موتیف ها، خرده نمادهای این رمان رو هم بررسی کرد. مثلا بارها در توصیف ظاهر شخصیت ها یا اتاق ها از طرح “پیچازی” که به معنی شطرنجی هست استفاده شده و این هم موید همون دوقطبی بودنه.