ماجرای کارمندی که سه قسمت شد!
اگر اسم «پیرو کیارا» را در اینترنت سرچ کنید، به یک ویکیپدیای چند کلمهای برخورد خواهید کرد که فقط شامل یک اسم و فامیل و یک عکس و تاریخ تولد و وفات است؛ همین قدر ساده و غمگین! متاسفانه این نویسندهی ایتالیایی که به «استاد قصهگویی» معروف است و در دورهی حکمرانی فاشیسم بر ایتالیا ناچار به گریختن از کشورش شده و بعد از پایان جنگ موفق به بازگشت میشود را در ایران زیاد نمیشناسند. شاید شناختهشدهترین اثر او La stanza del vescovo باشد که دینو ریسی کارگردان ایتالیایی نیز فیلمی با اقتباس از آن ساخته است. «پنجشنبههای خانم جولیا» و «تقسیم»، دو رمانی هستند که از میان سیوچند اثر کیارا، به فارسی ترجمه شدهاند. اولی ظاهراً یک ماجرای پلیسی هیجانی دارد و دومی هم که قرار است در این یادداشت معرفیاش کنم، اگرچه ماجرایش جنایی و پلیسی نیست اما از نظر هیجانی که ذرهذره تزریق میکند، در جذابیت کمی از یک ماجرای پلیسی ندارد!
عشق و احساس ممنوع
کتاب که شامل بیستوهفت فصل کوچک است، با یک جملهی سوالی شروع میشود: «از کجا میآمد؟» و سپس این پرسش، ما را با شخصیتی آشنا میکند که بهخاطر شیوهی خاص و منزوی زندگیاش و ظاهرش و خلاصه همهچیز، موردتوجه مردم است و آدم مرموزی بهنظر میآید اما درواقعیت چیزی بیشتر از یک کارمند ساده در ادارهی دارایی نیست. سپس از میان توصیف اندیشههای خاص این شخصیت که «امرنتزیانو پارونتزینی» نام دارد، ناگهان با سه عدد خواهر روبهرو میشویم که قرار است همراه امرنتزیانو، ادامهی داستان را توی دستشان بگیرند و پیش ببرند: فورتونوتا، تارسیلا و کامیلا! البته هجوم این سه خواهر به داستان یکباره نیست و کمکم پای هرکدامشان به داستان باز میشود. این سه نفر که در یک خانوادهی کاتولیک و تحت تربیت یک پدر سختگیر و خشک بزرگ شدهاند، سنشان به حدود چهل میرسد، ازدواج نکردهاند و مشغول کارهایی هستند که به تدریس یا امور خیریه و کلیسا مربوط میشود. یک زندگی یکنواخت و خشک که حالا بعد از مرگ پدرشان حتی یکنواختتر و بیجانتر از همیشه هم شده و عشق و زیبایی، هیچ راهی به درون آن نداشته، ندارد، و احتمالاً نخواهد داشت:
در آن خانه کلماتی مثل شوهر و ازدواج و هر تعبیری که حتی به شرعیترین صورت به رابطهای و تماسی با مردی، یا در یک کلمه به عشق اشاره داشته باشد، هرگز به زبان نیامده بود. بعد از مرگ مادرشان که در پانزدهسالگی دختر بزرگ اتفاق افتاد، سه خواهر همیشه با پدرشان زندگی کرده بودند که پیرمرد خشن بداخلاقی بود و با او نمی شد از دل و احساس و اینچیزها حرف زد. میان سه خواهر همیشه برای سرکوب جزئیترین اشارهها به چنان مسائلی انگار مسابقه بود، حتی وقتیکه پای آدمهای غریبهی بیرون از خانوادهشان به میان میآمد.
قصهگو، قصه بگو!
داستان در همان صفحات اول، بعد از آنکه کیارا حسابی و با آب و تاب ویژهی خودش امرنتزیانو را به ما شناساند، ناگهان او را به این سه خواهر وصل میکند و درواقع، آشنایی تارسیلا با این کارمند ساده، نقطهای است که داستان در آن به حرکت درمیآید. همانطور که در مقدمهی این یادداشت هم نوشتم، کیارا به استاد قصهگویی ایتالیا معروف است. ویژگی روایت او در تقسیم طوری است که انگار وامدار ادبیات شفاهی است، یعنی خوانندهای که دارد کلمات کتاب را خط میبرد، حس میکند واقعاً دور آتش نشسته و یک قصهگو دارد با لحنی جذاب، برایش حکایتی را تعریف میکند و هرکجا که لازم بود، به ماجرا آب و تاب و ابعاد غیرواقعی میبخشد و افزودن چاشنی طنز و وحشت را هم از یاد نمیبرد.
بنابراین اگر خلاصهای که من در بالا نوشتم بهنظرتان کسلکننده و غیرجذاب آمد، به لقب کیارا و مهارت قصهگوییاش اعتماد کنید و بروید سراغ تقسیم. داستانی که شاید بشود خلاصهی تمام اتفاقاتش را در یک پاراگراف نوشت یا در پنج شش جمله آن را بهطور شفاهی برای کسی نقل کرد، چنان با قلم کیارا جادویی میشود که میشود آن را یک نفس خواند. توجه ویژهی نویسنده به جزئیات مربوط به شخصیتپردازی، توصیفهای بهجا و دقیق و رنگ اغراق و طنزی که به کلیت کارش بخشیده، تقسیم را تبدیل به یک قصهی واقعی و جاندار میکند که انگار خواننده دارد آن را از زبان کسی میشنود و تخیلش میکند و لذت میبرد:
شاید اولین کسی بود که -دستکم در لوئینو- کشف کرده بود که با نیش و خراش زدن به کدو و بادمجان و خیار و گوجهفرنگی در دورهی رشدشان، میشود آنها را به شکل های اجقوجق درآورد: کدو به شکل دست، بادمجان آدممانند یا چندشیاری مثل فلفل دلمهای، گوجهفرنگی با زائدهها و برجستگیهای غیرعادی، خیار با چنان شکل قبیحی که خجالت میکشیدی به دخترها نشانش بدهی.
دانای کل به جای همه
داستان تقسیم در زمان اوج شکلگیری فاشیسم در ایتالیا اتفاق میافتد، هنگامی که پیراهن سیاه پوشیدن برای خودش برندی به نشانهی وفاداری به حزب محسوب میشد. اما داستان باوجود رخ دادن در چنین بستری، یک اثر صرفاً سیاسی نیست و اگرچه در تاویلها و خوانشهای مختلف میتوان جنبههای انتقادی آن را هم برشمرد، ولی مسائلی چون مذهب، عشق، تعاریف مختلف از زیبایی و زشتی، معیارهای اندازهگیری خوبی و بدی یک انسان و غیره بیشتر در آن پررنگند و شخصیتپردازیها هم بر اساس تحلیل روانشناختی و جامعهشناسانه پیش میروند. یک نکتهی جذاب دربارهی امر شخصیتپردازی در تقسیم این است که اگرچه به جهت وجود راوی دانای کل یا همان قصهگو، ما به ندرت صدای شخصیتها را میشنویم و دیالوگهای آنان را میخوانیم، اما راوی با شیوهی بیانش، آنها را به خوبی به ما میشناساند و با روحیاتشان آشنایمان میکند.
همچنین در تقسیم، شخصیت اصلی و مرکزیای وجود ندارد؛ اگرچه شاید بهتر باشد بگوییم کتاب با امرنتزیانو شروع میشود و او تنها مرد مهم توی ماجراست و تارسیلا هم به جهت سرکشیاش، سهم عمدهتری از قصه را برای خودش برمیدارد، یک سهم جذابتر. درواقع اکثر بار اروتیک ماجرا! به دوش تارسیلاست و آن صحنههای فوقالعادهای که کیارا با مهارت ویژهاش، محیط یک صومعهی خاکگرفتهی قدیمی را با فضایی اروتیک و آمیخته با هجو، درهم میآمیزد و به ماجرا رنگ سیاهی از طنز میزند و از محیطی مذهبی، کارکردی آشنازدایانه میگیرد و به این ترتیب، ظاهرسازی و فرورفتن در پوشش مذهب و دورنگ بودن آدمها را هم به روش خودش نقد میکند.
یک سیب کامل
یکی از مسائل جالب و جذاب رمان (که شاید بهتر باشد آن را یک داستان بلند بنامیم) این است که در پوشش هجو و اغراق و طنز، تعاریف کلیای که از زیبایی و زشتی بهعنوان دو امر مطلق وجود دارد را بهشیوهی خودش خط میزند؛ یا دستکم کاری میکند که خواننده در ذهنش به این تعاریف شک کند و نسبی بودن همهچیز بیآنکه در کتاب به آن اشارهای شود، از خلال این حجم عامدانه از اغراق، برایش یادآوری شود. سه خواهر باتوجه به معیارهای کمالگرایانهی آن زمان، از دیدگاه بقیه و حتی خودشان، زشت محسوب میشوند و بهنظر میرسد با این زشتی کنار آمدهاند و آن را پذیرفتهاند. آنها حتی با بدن خودشان هم از ترس افتادن به دام گناهی چون خودپسندی غریبهاند؛ ولی به سه عضو زیبایی که دارند آگاه و البته مخفیانه دلخوشند: تارسیلا پاها و پایینتنهای خوشفرم دارد، موهای فورتاناتا خیرهکننده است و دستهای کامیلا هم در زیبایی و ظرافت چیزی کم ندارد. در یکی از جذابترین صحنههای کتاب، هنگامی که امرنتزیانو مشغول پوست کندن سیب است، این نگاه به امر زیبا و زشت بهشیوهای نمادین، به تصویر کشیده میشود:
از بشقاب چینی گرد و پایهداری که پر از سیب و گلابی بود سیبی برداشت و پوستش را گرداگرد بهصورت یک نوار یکپارچه کند. دو سوم سیب زیادی رسیده و فاسد شده بود. یکسوم سالم را جدا کرد و روی دستمال سفره گذاشت؛ سیب دیگری برداشت و پوست کرد. آن هم دو سومش ضایع بود. باز همان کار را کرد و سه خواهر در سکوت نگاهش میکردند. بعد سیب سومی برداشت و درحالیکه فقط نصفش فاسد بود باز یکسوم قسمت سالمش را جدا کرد تا بشود آن را کنار دو تکهی قبلی گذاشت و از هرسهشان یک سیب کامل ساخت. بعد کارد را زمین گذاشت، با دست سه تکه را بههم چسباند و نگاهی به دوروبر انداخت. نتیجه تقریباً کامل و بینقص بود.
کشف کلیدهای مخفی
در صحنهی یادشده از کتاب، وقتی ماجرا هنوز آنطور که باید سرعت نگرفته است و موتور داستان روشن نشده، برای مخاطب باهوش کلیدی قرار داده شده که بتواند حدسهایش را از همینجا دربارهی اتفاق اصلی داستان بزند. اما اگر هم حدسی ندارید، نگران نباشید چون کتاب آنقدر با صحنههای جذاب و جزئیات جالب پر شده که به شما فرصت فکر کردن نمیدهد و دستتان را میگیرد و با خودش تا انتها میبرد. در نیمهی پایانی کتاب، قصه کمی از سرعت میافتد اما اگر با شیوهی قصهگویی شفاهی آشنا باشید میدانید درست بعد از لحظاتی که قصهگو دارد حاشیه میرود و هی قسمتهای تکراری را مرور میکند و خستهتان میکند، قرار است تُن صدایش تغییر کند و از یک ناگهانِ جذاب برایتان خبر بیاورد.
تکنیک کیارا در تقسیم نیز همین است. درست پشت جایی که ریتم داستان کُند و از نفس افتاده میشود، یک شوک و بُهت جذاب منتظرمان ایستاده؛ پایانبندیای که هم بهعنوان بخشی از یک قصه شایسته است و هم بهعنوان یک بخش انتقادی از داستانی که سیر زمانیاش، حول محور فاشیسم میچرخد. با رسیدن به پایانبندیای از این جنس، شاید مخاطب خاص تصمیم بگیرد دوباره کتاب را از اول ورق بزند و اینبار بهجای توجه به جزئیات عشقبازیها، جنبههای نمادین و هجوآلود سیاسی داستان را کشف کند و لذت ببرد؛ چون بههرحال از داستان میتوان خوانشها و تاویلهای گوناگونی داشت؛ از خوانشی مذهبی گرفته تا انسانشناسانه و مذهبی و غیره؛ اما مانند همهی قصههای خوب، حتی اگر تقسیم برایتان در لایهی سطحی خود باقی بماند و به عمقش هم نفوذ نکنید، باز هم خودِ قصه به تنهایی، جذابیت و کشش لازم را دارد و چه بهتر که آدم حتی برای وقتگذرانی و سرگرم شدنش هم انتخابهایی باکیفیت از جنس رمان برجستهای چون تقسیم داشته باشد.