برخی از افراد علاقه‌ی بسیار زیادی به خواندن کتاب‌های ترسناک یا خون‌آشامی دارند. به همین دلیل، سراغ نویسنده‌هایی چون استفن کینگ یا دارن شان می‌روند. اما تمام این کتاب‌ها مفاهیم خاصی را در دل خود گنجانده‌اند که خوانندگان آگاه می‌توانند از آن سردر بیاورند. برای مثال، دارن شان با حماسه‌ی دوازده جلدی خود، قصد در نکوهش بیگانه‌پرستی دارد. جدا از آن، ما دراکولای برام استوکر را داریم که به طرزی اعجاب‌آور ذهن انسان را مورد مطالعه و بررسی قرار می‌دهد. اگر شما فیلم اقتباسی از این کتاب را دیده باشید یا خود کتاب را خوانده باشید، به احتمال زیاد متوجه وجود علائم پارانوئید در شخصیت‌های برجسته‌ی کتاب نشده‌اید. اما این حقیقت دارد، طبق تحقیق و بررسی‌هایی که توسط منتقدان مختلف صورت گرفته، دراکولای برام استوکر روایت ترسناکی از یک شیطان خون‌خوار پلید نیست، بلکه روایتی ترسناک از پارانوئید واگیرداری است که گلوی تمام شخصیت‌ها را فشار می‌دهد. اما چطور می‌توان مخاطب را متقاعد کرد که برام استوکر، داستانی ترسناک روایت نکرده است؟ او در مراجع رسمی‌، نویسنده‌ی ایرلندی و خالق سبک کلاسیک و ژانر ترسناک معرفی می‌شود. او خالق داستان‌های ماورایی و ترسناک بیشماری چون عبور مار، جواهر هفت ستاره، آشیانه کرم سفید، جاده پامچال، لیدی آدلین، بانوی کفن، عروسی مرده، گنج‌های مدفون و… است. ما در ادامه با شواهد و ادعاهای مختلفی که توسط منتقدان متفاوتی مطرح شده، به شما ثابت می‌کنیم که در واقع با یک داستان ترسناک طرف نیستید. اگر هم باشید، با ذهن ترسناک انسان است که روبه‌رو شده‌اید.

دراکولا در دوره‌ی ویکتوریایی

بیش از صد سال از اولین انتشار کتاب دراکولا می‌گذرد و هنوز هم به عنوان یکی از تأثیرگذارترین آثار در جهان ادبیات و هنر محسوب می‌شود. رمان برام استوکر که در ژوئن ۱۸۹۷ ظاهر شد، سنت خون‌آشام‌ها را از آثار قبلی دنبال کرده بود. اما با این حال، بهترین و محبوب‌ترین اثر خون‌آشامی و در یک کلام، یکی از بزرگ‌ترین اسطوره‌های فرهنگ غربی را ایجاد کرد. همانطور که قبلا نیز به آن اشاره کردیم، این رمان در قرن نوزدهم  منتشر شد و بسیاری از منتقدان به این نکته اشاره‌ کرده‌اند که این دوره با توسعه‌ی شگفت‌انگیز علوم مختلف همراه با تحقیقات عمیق درباره‌ی اصول انحطاط ناشی از مفروضات داروینیستی همراه بود. علاوه بر این، اکتشافات جدید در علوم و نگرش علمی نسبت به زندگی و هستی در زندگی شهروندان عادی رخنه کرده بود. روزنامه‌ها و نشریات دوره‌ای شرح مفصلی از واقعیت علمی و موضوعات سوزان در مورد مسائل اجتماعی را به خوانندگان ارائه کرده بودند. به عنوان مثال، هنری میهو، کالبدشکافی از حزب کارگران و فقیرنشینان لندن را در جامعه‌ی کلان‌شهرها به نمایش گذاشت.

با این وجود، فرهنگ و علوم ویکتوریایی (که به دوره‌ی انتشار دراکولای برام استوکر نیز برمی‌گردد)، جنبه‌ی تاریکی را نیز در خود پنهان کرده بودند که در آن نیروهای ماورایی نقش اساسی داشت. خود برام استوکر با کارهای روانپزشک فرانسوی ژان مارتین شارکو، پیشگام در مطالعه‌ی هیستری و مربی زیگموند فروید، پیر ژانت و ویلیام جیمز، در بیمارستان پاریس لا سالپتیرر آشنا بود. شواهد این واقعیت را می‌توان در دراکولا و در خاطرات شخصی استوکر از هنری ایروینگ یافت. در نتیجه استوکر اولین نفری است که تلاش می‌کند دراکولا را یک پدیده‌ی ذهنی و نه به عنوان یک موجود شگفت‌انگیز به تصویر بکشد. در واقع این را می‌توان از طریق پارانویید شخصیت‌های مختلف رمان اثبات کرد. در واقع اطلاعاتی که آن‌ها ارائه کرده و به اشتراک می‌گذارند، در واقع اختلالات روانی خودشان است.

پیشرفت پارانویا در جاناتان هارکر

با توجه به گفته‌های قبلی، ما می‌توانیم مقایسه‌ای بین متن استوکر و یک نمونه‌ی معتبر از یک گزارش روانشناختی برقرار کنیم. در سال ۱۹۰۳، قاضی شربر، خاطرات بیماری عصبی خودش را منتشر کرد و در آن بیان کرده بود که به اسکیزوفرنی پارانوئید و پارانویا مبتلا است. این پرونده در سال ۱۹۱۱ مشهور شد. قاضی شربر در سن ۴۲ سالگی، جزئیات درد و رنج خود را متأثر از توهم توصیف کرد. طبق گزارش او، پارانویا در مراحل تکامل خود شش دوره‌ی مختلف را دنبال می‌کند: این بیماری ابتدا با هیپوکندریا شروع شده و سپس با احساس تعقیب و آزار و اذیت دنبال می‌شود. در مرحله‌ی سوم و چهارم بیمار به نور و صدا حساسیت زیادی نشان می‌دهد و توهمات دیداری و شنوایی نیز پدیدار  می‌شوند. مراحل پنجم و ششم به صورت ترکیبی ظاهر می‌شوند: ایده‌های خودکشی و شیدایی‌های عرفانی و مذهبی (گفتگو با خدا، آزار و اذیت شیاطین، مشاهده ظواهر معجزه‌آسا، درک موسیقی الهی یا اعتقاد به این که پایان جهان نزدیک است).

اگر روایت قاضی شربر را با سفر جاناتان هارکر به ترانسیلوانیا مقایسه کنیم، متوجه خواهیم شد که قسمت اول دراکولا متناسب با الگوی توسعه‌ی پارانویا است. رفتار این وکیل جوان از بدبینی مطلق ذهن منطقی به خودکشی فرضی می‌رسد، چراکه می‌خواست از چنگال شیطانی کنت دراکولا فرار کند. اولین جملات او اطلاعات عینی را ارائه می‌دهد. او به عنوان دانای کل از تمام جزئیات موجود اطلاعاتی به مخاطب بروز می‌دهد و راجع به برنامه‌ی قطارها و تاخیر آن‌ها صحبت می‌کند:

یکم مه ساعت ۸:۳۵ دقیقه شب مونیخ را ترک کردم و صبح روز بعد به وین رسیدم؛ بایستی ۶:۴۶ می‌رسیدم، اما قطار یک ساعت تاخیر داشت.

با این وجود، اعتماد به نفس و عینیت او به سرعت به حالتی عجیب‌وغریب تغییر می‌کند که نمی‌تواند درک کند:

نمی‌دانم به خاطر ترس آن بانوی کهنسال است یا رسوم مربوط به اشباح یا خود صلیب، اما به هیچ‌وجه آسودگی خاطر همیشه را ندارم. اگر این دفتر زودتر از خودم برسد پیش مینا، امیدوارم حامل خداحافظی‌ام باشد.

جالب است که وکیل، در صفحات ابتدایی داستان، مرگ خود در آینده را اعلام می‌کند، زیرا ذهن در حال دیوانه شدن است. ظاهراً هارکر در حال ورود به اولین مرحله از پارانویا است: ایده‌های هیپوکندریا. او به عنوان یک خردگرای تحصیل کرده، تلاش می‌کند برای وضعیت روانی خود عوامل عینی پیدا کند. بنابراین، او بانوی پیر، مصلوب یا خرافات عمومی را مقصر می‌داند، همانطور که اعتراف می‌کند:

چند دقیقه مانده بود به نیمه شب. تا حدی یکه خوردم، ‌چون گمان می‌کنم آن خرافه‌ی عمومی درباره‌ی نیمه‌شب به کمک تجربیات تازه‌ام در ذهنم قوت گرفته بود. با نوعی حس ناخوشایند تعلیق منتظر ماندم.

مرحله بعدی پارانویا در مدت اقامت وی ​​با کنت خیلی زود اتفاق می‌افتد. بدون هیچ دلیلی غیر از ترس از حضور در یک کشور خارجی، ذهن هارکر در یک شیدایی آزاردهنده فرو رفته است. نیازی به گفتن نیست که این حالت عصبی منجر به احساس خفگی  می‌شود و هارکر با صدای بلند وضعیت خود را اعلام می‌کند: «قلعه یک زندان واقعی است و من یک زندانی هستم». بدون اطلاع از شرایط نامتعادل هارکر، کنت دراکولا، یک پیرمرد روستایی، به راحتی به مهمانش رسیدگی کرده و به تعبیری خاص، پیشخدمت وکیل می‌شود. چمدان‌هایش را حمل می‌کند و به گرمی از او پذیرایی می‌کند.  او حتی تختخواب هارکر را نیز مرتب می‌کند زیرا «هیچ خدمتکاری در خانه وجود ندارد. با این وجود، مهمان پارانوئید او در دراکولا چهره‌ای ترسناک می‌بیند. هارکر به کنت بی‌اعتماد است. بنابراین هدف او نوشتن نامه‌هایی کوتاه می‌شود. با این اعتقاد که دراکولا آن‌ها را می‌خواند. به همین ترتیب، او در دفتر خاطرات خود به این نکته اشاره می‌کند:

من فهمیدم که باید مراقب آنچه که می‌نویسم باشم، زیرا او قادر به خواندن آن خواهد بود. پس تصمیم گرفتم که فعلا فقط نامه‌های رسمی بنویسم.

نامه‌های شخصی این وکیل برای تحریک خشم دراکولا کافی است. پس وقتی که هارکر می‌خواهد مخفیانه دو نامه‌ی بدون امضا را ارسال کند، لو می‌رود. پاسخ نامه‌ها به دست کنت می‌رسد و به خیانت هارکر در مورد مهمان‌نوازی ترانسیلوانی خود پی می‌برد. با این وجود، دراکولا از اینکه آن‌ها را خوانده است عذرخواهی می‌کند. در واقع نباید پیرمرد را سرزنش کرد. دراکولا به عنوان صاحب قلعه حق دارد که نامه‌های بی‌‌نام و نشان را باز کند. سخنان وی بیانگر این است: «نامه‌های شما برای من مقدس است دوست من، پس روی آن‌ها مهر زدم».

این حادثه ممکن است حداقل دو تعبیر متفاوت داشته باشد: از یک طرف، ما می‌توانیم هارکر را باور کنیم، شیدایی کنیم و فکر کنیم که دراکولا در تلاش است تا از فرار او جلوگیری کند. پس به این نتیجه می‌رسیم که کنت موجودی شرور است که سعی دارد جاناتان را در خانه‌ی خودش حبس کند. از طرف دیگر، برخورد دراکولا با نامه ممکن است رفتاری منطقی تلقی شود. پیرمردی مهمان‌نواز که خانه‌ی خود را به یک خارجی ارائه داده است، دو نامه پیدا می‌کند: نامه‌ای با امضای جاناتان و خطاب به پیتر هاوکینز (رئیس هارکر). و نامه‌ای بدون امضا که خشم دراکولا را برمی‌انگیزد. به گفته‌ی خودش: «نامه امضا نشده است. خوب! بنابراین برای ما نمی‌تواند مهم باشد.

پس او نامه را می‌سوزاند. بدیهی است که با این کار همه‌ی تنش‌ها از ذهن هارکر بیرون می‌آیند، زیرا چیزی نیست که باعث سرزنش دراکولا شود. او صاحب قلعه است و به وکیل خارجی غذا و سرپناه داده است. و در عوض، به «دوستی» خود توهینی دریافت کرده است. جای تعجب است ولی دراکولا از مرد جوان عصبانی نمی‌شود. او به خوبی می‌داند که جاناتان نامه‌ی دوم را نوشته است. با این حال، او ترجیح می‌دهد این حادثه را فراموش نکند و بعداً، هنگامی که به اتاق هارکر برمی‌گردد، بسیار خوش‌اخلاق رفتار کرده و روحیه‌ی خودش را حفظ می‌کند. از این رو، تأکید بر این نکته مهم به نظر می‌رسد که در این مرحله، هارکر به عنوان تنها منبع کانونی، کنت را به عنوان یک شخصیت شرور معرفی می‌کند. در واقع او یک راوی غیرقابل اعتماد است و خواننده‌ی عاقل باید از خود بپرسد که آیا واقعاً می‌توانم به سخنان او اعتماد کنم یا نه.

سرانجام، اعتراف

«من احساس می‌کنم این باعث می‌شود که اعصابم خرد شود. من از سایه‌ی خودم هم می‌ترسم!» ذهن پر از ترس او در حال بازی ترفندهای وحشتناکی است. با این وجود، خواننده تصور می‌کند که پس از شناخت بیماری او، یکی از معدود وقایع آشکار ماورا طبیعی را باور دارد: دراکولا از پنجره‌ی خود به پایین دیوار قلعه می‌خزد، درست همانطور که مارمولک در امتداد دیوار حرکت می‌کند. هارکر می‌داند که چهره‌ی او را نمی‌بیند، اما سایه‌ی دراکولای خزنده‌ای را می‌بیند که به طور حتم دراکولای بیچاره را به سمت یک شرور شیطانی سوق می‌دهد. طبق گفته‌های قاضی شربر در مورد یک بیمار پارانوئید، توهم کاملا واقعی به نظر می‌رسد. بنابراین، به دنبال پیشرفت اختلال روانی، ممکن است بگوییم که جاناتان هارکر وارد مرحله‌ی چهارم پارانویا شده است: توهمات بینایی و شنوایی. ممکن است گفته شود که تصویر دنیای دراکولا در سفر او صرفاً به دنیای آسیب شناختی ذهن او اشاره دارد، جهانی که او به عنوان یک پارانوئید کاملاً به آن اعتقاد دارد. بنابراین می‌توان گفت که حبس شدن هارکر، حاصل فرافکنی ذهن نامتعادل خود او است. هارکر با رفتاری مشابه شربر، پرونده‌ی خود را می‌نویسد. زیرا بی‌امان وارد مرحله‌ی چهارم پارانویا می‌شود. غرق در توهم خود، توهمات وکیل جوان مطمئناً با پیشرفت اختلال روانی وی ادامه خواهد یافت. دنیای متوهمانه هارکر با رسیدن خواننده به پایان فصل سوم، زمانی که قرار است با سه خون‌آشام زن دیدار کند، تقویت می‌شود. در این قسمت، مرزهای بین واقعیت، خیال و رویاها مشخص نیست. همانطور که او در دفتر خود یادداشت می‌کند:

 فکر می‌کنم حتما خوابم برده باشد؛ امیدوارم که این چنین باشد.

اما از نظر او این واقعه نیز بخشی از واقعیت اوست و بنابراین در دنیای پارانویا واقعی قلمداد خواهد شد.

میل به خودکشی

همانطور که روایت به پایان قسمت اول می‌رسد، می‌توانیم گام دیگری به جلو بگذاریم  و توسعه‌ی هذیان هارکر  را ارزیابی کنیم. همانطور که قبلاً بیان شد، مراحل پنجم و ششم پارانویا با هم ظاهر می‌شوند. این‌ها شامل ایده‌های خودکشی و مگالومانیا (گفتگو با خدا یا تبدیل شدن به یک شخصیت الهی) است. در یک برهه وکیل جوان با کمال میل سعی در تبدیل شدن به شخصیت الهی دارد که دراکولا در ذهن او تجسم می‌یابد. وی با تقلید از اعمال هیولا قصد دارد از پنجره از قلعه فرار کند:

من خودم او را دیده‌ام که از پنجره بیرون می‌خزد؛ چرا نباید از او تقلید کنم و از کنار پنجره  داخل شوم؟

هارکر پیشرفت بی‌وقفه‌ی خود را دنبال می‌کند و در پایان فصل چهارم وارد آخرین مرحله‌ی اختلال روانی  می‌شود. بدین ترتیب قسمت اول رمان بسته می‌شود. ذهنش او را در تلاش برای خودکشی فرو می‌برد تا راهی برای فرار از واقعیت (ذهنی) پیدا کند. دنیای متوهم او چنان خصمانه و تهدیدآمیز شده است که تنها وسیله‌ی فرار او مرگ است. از این رو، تمایل به خودکشی او را وادار می‌کند تا از پنجره بپرد:

حداقل رحمت خدا از این هیولاها بهتر است و پرتگاه شیب‌دار و بلندی است. در پای آن یک مرد می‌تواند درست مثل یک مرد بخوابد. خداحافظ، مینا! بدون شک، هارکر انتظار دارد که مرگ در پایین پرتگاه او را از چنین واقعیتی عجیب‌وغریب رها کند.

نقش ون‌هلسینگ در شیوع بیماری

با در نظر گرفتن متن برام استوکر می‌توان ادعا کرد که پزشک هلندی، ون هلسینگ، نقش برجسته‌ای در خلق واقعیت پارانوئید دارد. ون هلسینگ تمام اطلاعات مربوط به کنت دراکولا و خون‌آشام را در اختیار دارد و حتی قبل از مرگ لوسی ماجراهایی را درباره‌ی خون‌آشام‌ها و افسانه‌‌ی دراکولا تعریف می‌کند. علاوه بر این، او حتی به نظر می‌رسد که رفتار کنت را پیش‌بینی می‌کند. اگر نظریه‌های ون هلسینگ در مورد خون‌آشام‌ها درست بود، کنت با توانایی‌های خارق‌العاده و چشمگیر خود می‌توانست کسانی که قصد نابودی‌اش را دارند، به راحتی نابود کند. با این حال او وحشت کرده و به تله میفتد. بنابراین، دراکولا، پادشاه باستانی و شیطانی ممکن است خارج از ذهن آشفته‌ی ون هلسینگ وجود نداشته باشد. خون‌آشام متعلق به دنیای خیالی است که توسط تخیل نامتعادل ساخته شده است. ون هلسینگ بذر پارانوئید را بین افراد زنده پخش می‌کند، زیرا بقیه‌ی شخصیت‌ها را با اطلاعاتش آلوده می‌کند. از این رو، همانطور که او واقعیت خیالی خود را بر بقیه‌ی شخصیت‌ها تحمیل می‌کند، ممکن است یادداشت‌ها و خاطرات آن‌ها را نمونه‌هایی از این نوع روان‌پریشی ناشی از آن بدانیم.

جمع‌آوری اطلاعات

از نظر روانپزشکی، بیماران پارانوئید برای حفظ اعتماد به نفس در واقعیت خیالی، مجبور به جمع‌آوری اطلاعات هستند. وی این اصل را با معادله‌ای بیان می‌کند: هرچه اطلاعات شخصیت‌ها بیشتر باشد، میزان اطمینان آن‌ها نسبت به یکدیگر و در مورد واقعیتی که در ذهن آن‌ها رخ می‌دهد بالاتر است. در نتیجه، شخصیت‌ها در به اشتراک‌گذاشتن خاطرات و یادداشت‌های شخصی خود مشتاق هستند. زیرا این امر به آن‌ها کمک می‌کند تا در برابر تهدید خون‌آشام احساس امنیت کنند. با این وجود، خواننده باید آگاه باشد که چنین اطلاعاتی را همیشه نمی‌توان قابل اعتماد دانست، زیرا بیشتر مبتنی بر خاطرات شخصی، برداشت‌های ذهنی یا حتی ترجمه‌ها هستند. پس به محض اینکه قهرمانان داستان به اجبار همه‌ی دانش خود را به اشتراک می‌گذارند، تفسیر پارانوئید از واقعیت (جایی که خون‌آشام‌های شیطانی از کشورهای خارجی خانم‌های جوان و زیبا را اغوا می‌کنند، می‌کشند و اراده‌ی مردان جوان را کنترل می‌کنند) در ذهن آن‌ها گسترش می‌یابد. شخصیت‌ها با به اشتراک گذاشتن جنون، یکدیگر را نسبت به واقعیت متوهم متقاعد می‌کنند.

حقیقت ماجرا

با وجود تمام بررسی‌ها، خواننده ممکن است احساس کند که برخی از وقایع رمان فراتر از دنیای متوهم هستند و واقعیت پدیدارشناختی شخصیت‌ها را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. به عنوان مثال، مرگ لوسی یک واقعه‌ی «واقعی» است. اگر ما تمایلی به پذیرش درگیرشدن با ماوراالطبیعه نداریم و اعتقاد نداریم که وی ممکن است قربانی دراکولا شده باشد، باید سعی کنیم توضیحی منطقی برای مرگ غم انگیز او بیابیم. در واقع، موجودی چنان قدرتمند چون دراکولا، برای رسیدن به زن جوان در خانه‌ی خود نیازی به استفاده از لودانوم ندارد. خون‌آشام می‌توانست هنگام خواب به گرد و غباری اساسی تبدیل شود و از زیر در، فرار کند. پس دیگر نیازی به استفاده از چنین استراتژی انسانی برای مسموم کردن انسان‌ها وجود ندارد. بنابراین، دو شخصیت دیگر وجود دارد که ممکن است مظنون به قتل لوسی باشند. این‌ها سیوارد و ون هلسینگ، دو پزشک حاضر در رمان هستند.

طبق روایت لوسی، یک گرگ خاکستری به او حمله‌ور شده است. گویا همان گرگ از باغ وحش فرار کرده، ریل‌ها را شکسته، پیچانده و قفس را خالی گذاشته است. حیوان قطعاً در شکستن میله‌های خود از کسی کمک گرفته است، زیرا اگر قادر بود، زودتر این کار را می‌کرد.  صبح روز بعد که هر دو پزشک به خانه‌ی لوسی می‌رسند، مجبور می‌شوند میله‌های آهنی یک پنجره را بشکنند تا وارد خانه شوند. همانطور که سوارد در دفترچه خاطرات خود توضیح می‌دهد، ون هلسینگ یک اره‌ی کوچک جراحی از پرونده‌ی خود برداشت، و آن را به من تحویل داد. من بلافاصله به کمک آن میله‌ها را بریدم. با توجه به این موازی کاری، ممکن است فکر کنیم که پزشک هلندی می‌توانست حیوان وحشی را با اره‌ی جراحی خود آزاد کند و در این راستا، ممکن است مأموران را نیز مسموم کند تا قتل لوسی تضمینی شود.

نتیجه‌گیری

به نظر می‌رسد که ماجراهای هارکر در ترانسیلوانیا متناسب با الگوی تکامل مورد پارانویا است. وقتی وکیل جوان به انگلستان بازگشت، ون هلسینگ او و سایر افراد جامعه را متقاعد می‌کند که به وجود خون‌آشام‌ها و شیاطین ایمان داشته باشند. بنابراین می‌توان نتیجه گرفت که دراکولای برام استوکر نمونه‌ای عالی از یک شاهکار ادبی است. چراکه این اثر را می‌توان با تفاسیر مختلفی تعبیر کرد و از منظرهای مختلف، بررسی نمود. خواندن دراکولا به عنوان مطالعه‌ی ذهن انسان و چگونگی تأثیر پارانویا جمعی در انسان‌ها، می‌تواند تعبیری کاملا ادبی و متفاوت از این داستان ترسناک و هیجان‌انگیز باشد. در مقایسه‌ی این شاهکار ادبی با سایر آثار روانشناختی، می‌توان به این نکته نیز اشاره کرد که هیچ نویسنده‌ای نتوانسته با قدرت برام استوکر، به مطالعه‌ی نامحسوس ذهن انسان بپردازد. تا جایی که فیلم سینمایی که از روی آن اقتباس شده، ژانر وحشت، تخیلی و کاملا متفاوت با مقصود اصلی نویسنده است. پس نباید از حضور نام آن در لیست شاهکار ادبی بزرگی که حتما باید خوانده شود، تعجب کرد.

دسته بندی شده در: