آیا میخواهید بدانید که چرا ۵۰،۰۰۰ نفر برای ادای احترام در مراسم خاکسپاری ژان پل سارتر حاضر شدند؟ سه کتاب زیر جواب شما را خواهند داد.
در یوتیوب یک کلیپ سهدقیقهای از مراسم تشییع جنازه ژان پل سارتر وجود دارد. مراسم تشییع جنازه سارتر در روز شنبه ۱۹ آوریل ۱۹۸۰ انجام شد و پوشش تلویزیونی که از آن روز گرفته شده است، روایتگر سفر کشیش از بیمارستانی که سارتر در آن درگذشت تا قبرستان مونت پارنراز، جایی که فاصلهای در حدود سه کیلومتر با بیمارستان داشت قرار بود دفن شود. در طول راه، ماشین حامل سارتر از میان سیل عظیمی از جمعیت حرکت میکند. یکی از شاهدان عینی ماجرا میگوید که در مجموع ۵۰،۰۰۰ عزادار، ۳۰،۰۰۰ در خیابانهای منتهی به گورستان و ۲۰،۰۰۰ دیگر در خود گورستان حضور دارند.
وقتی دوربین خاموش میشود، میتوانید ببینید که خیابانها بهطور فوقالعادهای بسته شدهاند. هنگامی که دوربین روی بعضی از چهرهها قرار میگیرد، متوجه میشوید که بسیاری از عزاداران جوان، در اوایل بیست سالگی هستند. اگر نمیدانستید که مراسم تشییع جنازه چه کسی است خیال میکردید یک بازیگر معروف یا یک ستارهی راک یا یکی از چهرههای مشهور و مردمی مانند دیانا، پرنسس ولز یا وینستون چرچیل مرده است. هرگز به ذهن شما خطور نمیکند که آنچه مشاهده میکنید واکنش عمومی نسبت به مرگ یک فیلسوف است.
غالباً اظهار میشود که این موضوع، تفاوت فرهنگ فرانسه و انگلیس را نشان میدهد؛ زیرا تصور اینکه بسیاری از مردم این کشور به شدت تحت تأثیر مرگ یک روشنفکر باشند غیر قابل تصور است؛ اما در واقع، این یک رویداد کاملاً غیرمعمول در هر مکان و هر زمان است. گفته میشود که هنگامی که کانت درگذشت، کل کونیگسبرگ برای ادای احترام به این فیلسوف شرکت کردند و در مراسم تشییع جنازه ولتر در پاریس نیز جمعیت زیادی حضور داشتند. در روسیه، مراسم تشییع جنازه داستایوسکی و تولستوی تعداد زیادی از عزاداران را به خود جلب کرد.
با این حال، این موارد غم و اندوه عمومی گسترده در اثر مرگ یک نویسنده یا روشنفکر، بسیار کم است. آنچه توسط جمعیتی که در بلوار دو مونت پارنراز صف کشیدهاند تا نگاهی اجمالی به جنازه سارتر بیندازند نشان داده شده چیزی در مورد فرانسه نیست، بلکه چیزی در مورد خود سارتر است، مقولهای است که نیاز به توضیح دارد. چرا این همه مردم به سمت او جلب شدند؟ چرا او برای خیلیها مهم بود؟
در کافهی اگزیستانسیالیتی اثر سارا بیکول
از نظر سارا بیکول، پاسخ این سؤال در جذابیت عجیب و به موقع فلسفهای است که سارتر از آن حمایت کرده است:
«اگزیستانسیالیسم».
او در کتاب فوقالعاده جذاب و خواندنی خود، یعنی در کافهی اگزیستانسیالیستی، تاریخ جنبش اگزیستانسیالیستی را از طریق زندگی، شخصیت و تفکر اعضای اصلی آن ترسیم میکند. علاوه بر سارتر، معشوق وی سیمون دوبوار، دوستانش آلبر کامو و موریس مرلو-پونتی و تأثیرات اصلی فلسفی وی، ادموند هوسرل و مارتین هایدگر را شامل میشد.
کتاب خواندن یک لذت است. بیکول مهارت بسیار زیادی در زنده کردن نه تنها چهرههای برجسته، بلکه زمانها و مکانهای زندگی آنها، ایدهها و آثارشان نشان میدهد. بسیاری از تحقیقات در مورد آن انجام شده است که فراتر از نوشتههای ادبی و فلسفی شخصیتهای اصلی او است. او با مهارت بسیاری این نوشتهها را در متن سیاسی، اجتماعی و تاریخی خود قرار میدهد، اغلب با در نظر گرفتن فیلمها، کتابها، مدها و روندهایی که زمینه فرهنگی آنها را تشکیل میدهد. از بسیاری جهات، مطالعه او مطالعهی نه یک حرکت فلسفی خاص، بلکه ایدههایی است که هنر، ادبیات و سیاست قرن ۲۰ را شکل داده است. همهی این معلومات به طرز قابل توجهی سبک و پوچ محسوب نمیشود و خوانندهی این کتاب به هیچ عنوان از مطالعه کتاب احساس خستگی نمیکند.
یکی دیگر از ویژگیهای کتاب در کافه اگزیستانسیالیستی که کتابی فاخر و لذتبخش است ذکر گاه و بیگاه نویسنده در مورد تعامل شخصی خود با کار موضوعات تخصصی خود است. این کتاب به ما میگوید که سارا بیکول اگزیستانسیالیست نوجوانی ۱۶ ساله بود، که با خواندن کتاب « تهوع سارتر»، بسیار متحول شده بود و در ادامه این کتاب میخوانیم که کلیپ آنلاین تشییع جنازه او بارها و بارها توسط علاقهمندان به فلسفه مورد بازدید قرار گرفته است، از شرکتکنندگان با چهرههای مختلف میپرسیدند که اگزیستانسیالیسم و ژان پل سارتر برای هر یک از آنها چه معنایی دارند؟ احساس میشود اگر بیکول در آن زمان در پاریس حضور داشت (که فقط یک سال پس از آشنایی نوجوانان با آثار سارتر بود) او نیز یکی از این عزاداران بود، زیرا بیکول در اینباره مینویسد: «کتابهای سارتر زندگی من را نیز تغییر دادند.»
هنگامی که او شروع به خواندن کتاب تهوع اثر سارتر کرد، بلافاصله با قهرمان اصلی و درعین حال عجیب و غریب کتاب یعنی آنتوان روکنتین پیوند و ارتباط برقرار میکند و با فهمیدن این موضوع که این داستان دربارهی روش ارتباطی فلسفه به نام «اگزیستانسیالیسم» است، سارتر را مجذوب خود میکند. این امر منجر به اخذ مدرک فلسفه در دانشگاه اسکس و سپس به کسب پایاننامه دکترای ناتمام در مورد هایدگر شد.در طول این مسیر، موفق شدم روزها و شبهایم را کمابیش همانطور که اگزیستانسیالیستها در کافههای خود داشتند بگذرانم: خواندن، نوشتن، نوشیدن، عشق و علاقه، دوست شدن و صحبت کردن در مورد ایدهها. من همهچیز را در این مورد دوست داشتم و فکر میکردم زندگی همیشه یک کافهی بزرگ اگزیستانسیالیستی خواهد بود.
البته بیکول آگاه بود که زمانی که وی به طور جدی بر روی نویسندگان برجستهی مکتب اگزیستانسیالیست مطالعه میکرد و از نظر فکری با آنها هم ذات پنداری میکرد، به طور کلی اگزیستانسیالیسم و خصوصاً سارتر از مد افتاده بودند. در کشورهای انگلیسیزبان، کل سنت اگزیستانسیالیستی توسط فیلسوفان جریان اصلی تحلیلی که تفکر دقیق درباره منطق و زبان را به تأملات گسترده، اما گاهی اوقات سطحی، درباره وجود، آزادی، سیاست و تجربه زندگی ترجیح میدادند، نادیده گرفته شد.
در همین حال، در قارهی اروپا، اگزیستانسیالیسم ابتدا توسط ساختارگرایی، با تأکید بیشتر بر ساختهای اجتماعی به جای افکار، احساسات و معضلات فردی و سپس توسط پساساختارگرایی، پست مدرنیسم و ساختارشکنی که به طرق مختلف، سعی در ایجاد معنی وجود داشتند، پیشی گرفت. از روشهای تغییردهنده و گاه گیجکنندهای که در آن گفتار و نوشتار ما قادر به انتقال معنی است، شکست خورد.
تهوع
بیکول به وضوح احساس میکند که در روند این تحولات، زندگی از اندیشه فلسفی غرب خارج شد؛ بنابراین، او با مرور دوباره آثاری که دو دهه پیش او را هیجانزده کرده بود، میخواهد آن زندگی را بازیابی کند: کافه اگزیستانسیالیستی را که قبلاً آرزو داشت در آن زندگی کند، دوباره به وجود آورد.
در واقع، او میخواهد فلسفه را به زندگیاش از دو طریق مختلف بازگرداند. نخست، او میخواهد هیجان فکر اگزیستانسیالیستی را معرفی کند و آن را (برخلاف مکاتب تفکری قیاسی که پس از آن موفق شدند) به عنوان تلاشی برای ایجاد معنا، نه از ساختارها و دل دلیلها، بلکه از درون دریچهی زندگی به تصویر بکشد. دوم، او به دنبال معرفی اگزیستانسیالیسم از طریق زندگی نمایندگان برجستهی آن است.
بیکول مینویسد:
هنگامی که من برای اولین بار کتابهای سارتر و هایدگر را خواندم، «فکر نمیکردم جزئیات شخصیت یا زندگینامه یک فیلسوف مهم باشد… اما سی سال بعد به یک نتیجهگیری کاملاً مخالف رسیدهام.»
او نوشتههایش را با یک لحظهی مهم در زندگی سارتر، دوبوار و دوست آنها ریموند آرون آغاز میکند. آن زمان کریسمس سال ۱۹۳۲ بود و همه آنها بیست ساله بودند. آنها به اتفاق یکدیگر در کاباره باکدگاز واقع در خیابان دو مونت پارناز پاریس نشسته بودند و غذای مخصوص خانگی را به همراه شربت زردآلو مینوشیدند. آرون که آن زمان در برلین تحصیل میکرد، به دو نفر دیگر در مورد فلسفهای که آموخته بود تحت عنوان پدیدارشناسی (کلمهای بسیار طولانی اما متعادل و معادل با اگزیستانسیالیست)، توضیحاتی ارائه میداد. آرون به آنها گفت: «میبینی، اگر پدیدارشناس باشی باید بتوانی دربارهی همین نوشیدنی که در برابرت قرار دارد، صحبت کنی و از دل آن فلسفه بیرون بکشی!»
سارتر با شنیدن این حرف (چیزی که بعداً دو بووار به یاد آورد) رنگ پریده شد و با عجله به نزدیکترین کتابفروشی رفت و به کتابفروش گفت: «اکنون هر کتابی که در زمینه پدیدارشناسی داری به من بده!» کتابفروش به او پایاننامهای که توسط امانوئل لویناس در مورد کار بنیانگذار پدیدارشناسی نوشته شده بود ارائه داد. این پایاننامه تئوری شهود در پدیدارشناسی هوسرل (۱۹۳۰) بود و سارتر به محض بیرون آمدن از مغازه شروع به خواندن آن در همان خیابان کرد. او سپس قرار گذاشت که یک سال را در برلین بگذراند و از همان ابتدا این فلسفه جدید را بیاموزد. پس از بازگشتش، بیکول دربارهی مشاهدات او مینویسد:
روشهای پدیدارشناسی آلمان، آمیخته با ایدههای سورن کی یرکگارد فیلسوف قدیمی دانمارکی، با چاشنی خاص ادبیات فرانسوی به راه افتاد. این موضوع نقطه عطف یا بهتر است بگوییم تولد وجود گرایی بود.
بیکول فصل اول خود را با پاسخی مناسب به این سؤال به پایان میرساند: اگزیستانسیالیسم چیست؟ با اذعان به اینکه اشکال مختلفی دارد، برخی از آنها با یکدیگر سازگار نیستند، با این وجود متعهد میشود که این مسأله مربوط به وجود فردی انسان است و ویژگی اصلی انسان بودن را آزادی میداند و این ویژگی مسئولیت هر کاری را که انسان انجام میدهد، به دنبال دارد؛ اما این آزادی اضطرابی را به همراه دارد که واقعیتی اجتنابناپذیر از وجود ماست و سرانجام اینکه هدف از اگزیستانسیالیسم این است که ما را قادر به درک بهتر خود و در نتیجه داشتن زندگیهایی بهتر کند. هر یک از این کلمات پیچیده مفهومی مهم را در فلسفهای که سارتر در دسترس قرار داد، ابتدا در کافههای پاریس و سپس در سراسر جهان، نشان میدهد.
باید گفت که تلاش بیکول برای یافتن تاریخ اگزیستانسیالیسم از طریق زندگینامهی متفکران برجستهی آن، با شروع فصل خود در مورد هوسرل تا حدودی شروع میشود. احساس میشود که او کار او را مناسب نمیداند. او به سختی چیزی را مستقیماً از تحقیقات منطقی (۱۹۰۱-۱۹۰۰) نقل میکند، کاری که هوسرل مفهوم خود را از پدیدارشناسی معرفی میکند و به نظر میرسد که او به منابع ثانویه دیگری وابسته است.
نمیتوان او را مقصر این امر دانست. تحقیقات منطقی کتاب سنگین و عظیمی است، این کتاب سرشار از استدلال دشوار و ظریف است که با مبهم بودن نثر هوسرل تقریباً غیر قابل نفوذ است. گفته میشود برتراند راسل که سعی در خواندن آن داشت، این تجربه را بسیار شبیه «تلاش نهنگ برای تأمین روزانهی قوت خود» توصیف کرده است.
بیکول تصور میکند که پدیدارشناسی هوسرل را میتوان با تلاش برای توصیف طعم قهوه یا تجربهی گوش دادن به یک قطعه موسیقی درخشان نشان داد. او حتی معتقد است که این فلسفه برای گفتگو در مورد تجارب دینی یا عرفانی مفید است. همهی اینها کاملاً مشخص است.
تحقیقات منطقی قبل از هر چیز در مورد درک اشکال منطقی است و نوع «شهودی» که هوسرل در درجه اول با آن درگیر است، همان چیزی است که وی آن را شهود استعاری مینامد، یعنی نوع انتزاعی و تفکری و نه احساسات برانگیخته شده توسط یک قطعهی موسیقی؛ به نظر من کاملاً ممکن است که کسی پدیدارشناسی هوسرل را درک نکند، اما قطعاً درک آن با خواندن فصل یک کتاب بیکول میسر خواهد شد.
هنگامیکه او در مورد مارتین هایدگر بحث میکند، گارد بازتری دارد. پس از همه، او شروع به نگارش یک رسالهی دکترا دربارهی کار او میکند. از طرف دیگر، من هایدگر را کاملاً نامفهوم میدانم. در واقع، همانطور که با ادامه یافتن کتاب به طور کاملاً مشخصی آشکار میشود، خود بیکول علاقهی زیادی به هایدگر ندارد. او تلاش میکند تا به طور خلاصه مضامین اصلی مهمترین اثر خود، وجود و زمان (۱۹۲۷) را خلاصه کند، نشان میدهد که چگونه اینها با ظاهری متفاوت در هستی و نیستی سارتر که در سال ۱۹۴۳ منتشر شد، ظاهر شدند، اما از نظر فکری و شخصی او روشن میکند که سارتر را ترجیح میدهد.
او هایدگر را فاقد روحیهی گرم، شخصیت و شجاعت اخلاقی توصیف میکند و به طور قابل قبولی از یهودستیزی وی، عضویت در حزب نازی و امتناع قاطعانه از تصدیق نادرستی همدستی با رژیم هیتلر مبهوت است. چگونگی تبدیل شدن این مرد به قهرمان آوانگاردی که در اواخر قرن بیستم فرانسه بهجامانده است، برای من و فکر میکنم، برای بیکول یکی از اسرار بزرگ تاریخ روشنفکری است.
بیکول در توصیف هستی و نیستی بودن بسیار ماهر است، به ویژه نشان میدهد که چگونه مفهوم بدبینی زندگی در یک زندگی و پذیرفتن هویتی که جامعه تحمیل کرده است و نه ایجاد آزادانه توسط خود فرد نظریهای است که به طور خاص برای مقاومت فرانسه مناسب است. خودآزمایی و مجازات پس از جنگ را بهخوبی به تصویر میکشد.
جدا از سارتر، قهرمانان روایت بیکول از اگزیستانسیالیسم دو بووار و مرلو-پونتی هستند و او با شور و شعور و بصیرت درباره هر دو مینویسد. او به ویژه از شاهکار دو بووار، «جنس دوم» قدردانی میکند و بالاترین ستایش خود را برای کتاب پدیدارشناسی ادراک شاهکار مرلو پونتی ابراز میکند. پر واضح است که سارتر، دوبوار و مرلوپونتی سه نفری هستند که وی بیشتر دوست دارد با آنها در یک کافه اگزیستانسیالیسم میز مشترکی داشته باشد.
لحظهی اگزیستانسیالیست از منظر پاتریک بائرت
ظهور سارتر به عنوان یک روشنفکر عمومی بسیار محکمتر است – در واقع، حتی بیش از آنچه عنوان آن نشان میدهد. این فقط مربوط به ظهور سارتر به عنوان یک روشنفکر عمومی در فرانسه طی سالهای ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۷ است و میخواهد به دو سؤال بسیار خاص پاسخ دهد: چرا ظهور سارتر در آن زمان اتفاق افتاد؟ و جذابیت خاص اگزیستانسیالیسم چه بود؟ بائرت با طرح این سؤالات، چیزی را به نام نظریهی موقعیتیابی پاسخ میدهد. این روشی است که به تازگی برای نزدیک شدن به سؤالات روانشناسی، زبانشناسی و جامعهشناسی ایجاد شده است و در درجه اول با فیلسوف انگلیسی (رم هاره) مرتبط است که تلاش میکند تعاملات ما با یکدیگر را فقط با نگاه کردن به محتوای گفته شده پی ببرد، بلکه همچنین آنچه از طریق اجتماعی با گفتن آن به دست میآید. در آخرین فصل خود، بائرت سارتر را پشت سر میگذارد تا بهطورکلی نحوه استفاده از این روش را در «تبیین روشنفکران» ترسیم کند.
من اطمینان ندارم که ما لزوماً به یک چارچوب توضیحی نیاز داشته باشیم که بتوانیم توضیح روشنفکران را تحقق ببخشیم. نمیدانم چرا ما نمیتوانیم، بهصورت مجزا اندیشهها را تحلیل کنیم و به عقاید هر فرد متفاوت نگاه کنیم. من همچنین متقاعد نشدهام که پاسخهای بسیار قانعکنندهی خود بائرت به دو سؤال وی، قانعکننده بودن آنها را از این نظریه میگیرد. او فکر میکند که ظهور سارتر بهعنوان یک روشنفکر عمومی در فرانسه در اوایل دوره پس از جنگ اتفاق افتاد زیرا فرانسویها، همانطور که مشغول تلاش برای درک گذشته متأخر خود و مشغول انتقاد از فلاسفه نازی بودند، هر دو پذیرای اگزیستانسیالیسم شدند، با تأکید آن به مسئولیت شخصی و به خود سارتر که به عنوان عضوی از مقاومت، اختیار اخلاقی داشت که خود را به عنوان یک رهبر فکری مقتدر معرفی کند. من فکر میکنم این نکات را میتوان بدون اتخاذ نظریه گستردهای بیان کرد و پذیرفت. کتاب بائرت به خوبی دراین باره موشکافی میکند. این مقاله کاملاً تحقیق شده و دقیق نوشته شده است، اما بسیار آکادمیک و بسیار تئوریک است که توصیه نمیشود آن را بدون هیچگونه توضیح مقدماتی برای عموم مردم معرفی کنید.
اگزیستانسیالیسم و افراط گری کاکس
زندگی و اوقات ژان پل سارتر را نمیتوان از صمیم قلب توصیه کرد، اما این بار به یک دلیل کاملاً سادهتر: این خیلی خوب نیست. شامل هیچ تحقیق اصلی نیست، بیش از حد به شرح حال قبلی وابسته است و تصور میکند که با عجلهای ناشایست نوشته شده است.
اگر میخواهید بینش جذابیت اگزیستانسیالیسم را درک کنید، اگر میخواهید بدانید که چرا ۵۰،۰۰۰ نفر میخواهند آخرین احترام خود را به ژان پل سارتر بدهند، توصیه من این است که کتاب در کافه اگزیستانسیالیستی را حتماً مطالعه کنید.