اگر کتاب «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» که شاخصترین اثر بیژن نجدی است را خوانده باشید احتمالا هنگام خواندن کتاب «دوباره از همان خیابانها» با خودتان میگویید به سبک نجدی اما نه به قدرت «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»! و شاید احساس کنید مرگ نویسنده و چاپ مجموعه زمانی که دیگر خودش در قید حیات نبوده است باعث شده است داستانها قدرت و کمال نهاییای را که معمولا در ویرایشهای آخر بدست میآوردند با خود نداشته باشند. مجموعه داستان دوباره از همان خیابانها در سال ۱۳۷۹ چاپ شد و شامل بیست داستان کوتاه از نجدی است که در دهههای ۶۰ و ۷۰ نوشته شدهاند. اما نکتهی مهم و درخشان دربارهی بیژن نجدی که پرکار بوده است و کمتر تن به بازار نشر داده تا جایی که پس از مرگش و به همت همسرش پروانه محسنی آزاد آثارش توسط نشر مرکز به چاپ رسیدهاند؛ همین کمال در عین ناتمامی، و فرصت کوتاه اما ارزشمندی است که در آن خطی روشن از خود بر دیوارهی جهان به یادگار گذاشته است. داستانهای بیژن نجدی سرشار از تصاویری بدیع و سورئال هستند. تبدیل اشیا و وقایع از ابژه به سوژه است، فاعلیت قائل شدن برای مکانها، احساسات، اشیاء و اتفاقات از نکات برجسته در آثار اوست. در داستانهای نجدی تنها انسانها راوی نیستند بلکه تمام اشیاء و عوامل حاضر در صحنه میتوانند راوی داستان باشند.
تصاویر و تشبیهات چون موجی سرگیجهآور به نیروی تخیل و ذهن شما میکوبند و گاهی حس شاگردی را دارید، که از جریان داستان جا مانده یا بین یک مشت تصویر گم شده است و باید میان آنها ارتباطی منطقی پیدا کند. اما نجدی تصاویر را تنها برای زیباسازی داستان به کار نمیگیرد، در خلال این تصاویر ارجاعات تاریخی و سمبلیکی را وارد متن میکند که به وسیلهی آن بتواند روایتگر تاریخ زمانهی خود نیز باشد. چنین است که بی آنکه خود متوجه شوید و درگیر کلیشههای رایج و اشارات مستقیم شوید همراه او به وقایعی مانند انقلاب، کودتا، واقعهی سیاهکل، و…نیز گریزی میزنید.
منزل آقای نجدی؟
پیش از این در هنگام بررسی کتاب «داستانهای ناتمام» بیژن نجدی گفته بودیم که داستانهای او اغلب دارای مولفههای پسامدرنیسم و فراداستان هستند. یکی از این مولفهها که آن را در داستان دوباره از همان خیابانها به خوبی میتوان مشاهده کرد، قسمتی است که شخصیت داستان پس از کشتن همسرش در شهر راه میافتد و به دنبال خانهی بیژن نجدی میگردد تا به او بگوید پایان داستانی را که دربارهی او نوشته تغییر دهد. و نجدی همراه او به خانهاش میرود تا پایان داستان را تغییر دهند. در اینجا نویسنده غیرواقعی بودن داستان را با جابجا کردن راوی، زوایای دید، و بازگشت به گذشته به صورت خواننده میکوبد. در داستانهای مدرن همواره فاصله میان دنیای داستانی و دنیای خواننده در پسزمینه قرار میگیرد در حالی که در داستانهای پُستمدرن با برجسته کردن این فاصله، بر تفاوت میان دنیای نویسنده (واقعیت خارج از متن) و دنیای داستانی تأکید میشود. فراداستان به عنوان یک نوع از داستانهای پسامدرن، داستانی است خود ارجاع که با فنون گوناگون نحوه برساخته شدن خود را آشکار میسازد و موجب برجسته شدن بُعد وجودشناسانه متن میگردد. فراداستان در واقع یکی از راهکارهای ساختارشکنی است که به واسطه آن نویسنده میتواند تمایز دنیای خود و دنیای داستانی را به پیشزمینه بیاورد. به بیانی سادهتر میتوان گفت «فراداستان، داستانی درباره خود داستان یا نوع به خصوصی از داستان است که در مورد اعتبار داستان بحث میکند» (میرصادقی،۱۳۷۷ :۲۰۷) و در درستی این مفهوم تردید روا میدارد که نویسنده همچون یک خداست و نقشی خداگونه برای نویسنده قائل نیست. کلین کوتیز سه روش اصلی برای فراداستان بر شمرده است:
- ورود نویسنده به متن یا اتصال کوتاه
- برجسته کردن بُعد فیزیکی کتاب و بازیگوشیهای چاپی
- برساختن ماشینوار کتاب و کاربرد افراطی فنون داستاننویسی
پیرزن چراغ را روشن کرد. روی تشکچه کنار کاغذهای پراکنده نشستم. به پیرزن گفتم پنجره را ببندد و پرده را بیندازد و لگن استفراغ را ببرد خالی کند. بعد گفتم برای شستن ظرفها یک کتری آب روی اجاق بگذارد. بعد گفتم به طرف رختخواب برود و بالش را از روی دهان پیرمرد بردارد. پیرزن بالش را برداشت و از شوهرش پرسید: حالت خوب است؟ گفت بله. پیرزن گفت: جاییت درد میکند؟ گفت: نه. پیرزن گفت چیزی میخواهی؟ گفت: آره گشنمه.
کنار کاغذها نشستم تا پیرزن دوتا تخم مرغ را نیمرو کند. باید لباسهایش را با یک پیراهن آبی عوض کنم و روسریش را با یک روسری گلدار کشمیر
مرتضی درخت زیتون شده است
در داستانهای «خال» و «میدانست که دارد میمیرد» به خوبی میتوان حضور اسطورهها و کهن الگوها را احساس کرد پیش از این در بررسی کتاب داستانهای ناتمام گفته بودیم نجدی بنا به تاثیر محیط زندگی خود گرایش عجیبی به استفاده از عناصر طبیعت دارد در اینجا نیز در داستان «میدانست که دارد میمیرد» مرتضی با روح جنگل و درختانش یکی میشود و میرایی و فانی بودن انسان را در مقابل تبدیل شدن به عناصر طبیعت و درختان مینشاند. سربازی که در جنگل در پی تعقیب و گریزها زخمی میشود و چنان با برگ برگ جنگل یکی میشود که تمیز دادنش از آن ممکن نیست و حتی خود او نیز آگاهیاش را نسبت به اینکه انسان است یا درخت از دست میدهد. جنگل و درخت که نماد پایداری و مقاومت هستند و در مبارزات مردمی شمال کشور نقش پررنگی داشتهاند در پیوند با درخت زیتون که سمبل صلح است و دانههای برنج که به طبیعت شمال کشور باز میگردد به خوبی دست به دست یکدیگر داده و این روایت را خلق کردهاند.
کمی دورتر دانههای برنج درد میکشیدند و نمیتوانستند خاک را پاره کنند و خودشان را از زمین بیرون بکشند.
هم زمان با تکه تکه شدن مرتضی و متلاشی شدن کالبدش و آبیاری شدن زمین با خون مرتضی دانههای برنج از خاک سر برمیآورند، این همانی درد مرتضی و درد زایش و رستن گیاه را میتوان در رستن گیاه سیاوشان از خون سیاوش، بنفشه از خون آتیس، گل سرخ و شقایق از خون آدونیس دید(نک. شوالیه و گربران، ۱۳۸۴حسن زاده، ۱۳۸۱)
زنانی که در بازویم زندگی میکنند
نگاه کردن به این خال آبی، خستهام میکند، تمام بازویم را پوشانده است .نمیدانم چرا، ولی خودم خواسته بودم، اول با خودکار طرح پنجرهای را بین آرنج و شانهام کشیده بودم. که یکی از لنگههایش باز بود که روی لبهاش یک گلدان خالی بود
در داستان «خال» از کتاب دوباره از همان خیابانها مردی در حمام عمومی در حال پاک کردن خالکوبی قدیمی خویش است که از دریچهی این خالکوبی و در دنیای بین خیال و واقعیت زنی را کنار درختان تبریزی میبیند که به سمت او میآید. همانطور که میبینیم نجدی در این داستان نیز از رابطهی انسان، درخت و طبیعت در کار خود استفاده کرده است. و در اینجا زنان را در کنار و به شکل درختان تصویر کرده است. گویی پنجرهی خالکوبی شده روی بازوی شخصیت اصلی نمادی از زنانی است که زمانی در زندگی او بودهاند و او با حرکت دادن دستش و بازی با خالکوبی بین وهم و خیال با آنان وارد گفتگو میشود و به دنیاهایی دیگر قدم میگذارد. فقدان پنجرهای در واقعیت برای گفتگو او را از راه نقش پنجرهای در بازویش وارد گفتگو با زنان میکند.
خانم از بازویم بیرون رفت. مادرم دوباره مرد. مادربزرگم دوباره مرد. مادربزرگم و تمام زنهایی که در آن سالهایی که من خال روی بازویم را میکشیدم مرده بودند، دوباره مردند. پنجره هم باز بود. کسی پشت پنجره بازویم نبود.
چند لبخند روی تاقچه
فکر میکردم یک روز در را باز میکنم و فردوس حالا کمی پیر با روسری و چمدان زندانش میآید و میرود روی آن صندلی مینشیند و از پشت پنجره برای مادام دست تکان میدهد. این بود که نشستم برای آروارههای پایین و بالای فردوس، همینطوری دندانهایی ساختم که لثههای سرخ و پلاستیکی داشت
داستان «تاقچههایی پر از دندان» حکایت دندانسازی در همسایگی زنی از اقلیتهای مذهبی است که همسرش را در کودتای ۲۸ مرداد از دست داده و همسر دندانساز نیز در گیرودار انقلاب ۵۷ زندانی شده و از دست رفته است. فقدانی که بین ساکنین این دو خانه تجربه میشود، در دندانهایی که دندانساز برای همسر از دسترفتهاش میسازد و چمنهای هرس نشدهی خانه همسایه نمود پیدا میکند. دندانساز گویی، برای تاریخی که جز سرکوب و فقدان چیزی برای او و همسایگانش نداشته است و برای همهی نسلهای بیلبخند، دندان که نه، لبخند میسازد؛ تا رویای لبخندی حقیقی را محقق کند. یا شاید بهتر باشد از قول شاملو بگوییم «بگذار برخیزد مردم بی لبخند، بگذار دوباره برخیزد.»
در انتهای داستان اون رنج این فقدان و بار رنج تاریخی نسلهای متمادی را به همسایه میسپارد، اما وقتی در آینه به خود خیره میشود احساس بیهویتی او را میبلعد. به راستی رنجها و فقدانهایی که جزئی از تاریخ و تجربهی زیستهی ما هستند به بخشی از هویت ما تبدیل میشوند یا باید مانند چمدانی رهایشان کنیم؟ بدون آنها ما که هستیم و چه هستیم؟
رفتم جلوی آینه دهانم را باز کردم ببینم که میتوانم به دندانهایم نگاه کنم؟ بدون صورتم؟ بدون صورت خودم؟
خاطرهی پدر
عجیب نیست که ردپای زندان، مرگ، دستگیری و سرکوب و خاطرات خانوادههایی که به شکلی درگیر این سرکوبها بودهاند در اغلب داستانهای نجدی به چشم میخورد؛ پدر بیژن نجدی جزء افسران شورشی علیه حکومت وقت در قیام خراسان بود که در سال ۱۳۲۴ در شهر گنبد، جیپ حامل او و شش سرنشین دیگر بی هیچ اخطاری به رگبار گلوله بسته شد و جنازههایشان متلاشی شد. بیژن که در آن زمان ۴ساله بود قصه پدر را به تدریج و در طول سالیان از مادر میشنود و بعدها با جستوجو و یافتن هرگونه نوشته و خاطرهای که از پدر در آن یافت میشود وجودش را با آن پیوند میزند.
پستانهای عالیه پر از شیر شد، حالا، صبح شده بود. زندانیان را به حیاط بردند تا زیر آفتاب کمرنگ قدم بزنند. بعدازظهر همان روز زنی عالیه را بیدار کرد و گریهای را با قنداق به عالیه داد. دهان ابراهیم لیز و گرم بود. عالیه بخاطر آورد که همه نشانیها را گفته بود. آن زیرزمینی را که اعلامیهها در آنجا تکثیر میشد، اسمها، شمارههای تلفن و…تا مبادا آنها به شکمش مشت بزنند و آن چیز زنده و سنگین لای بند نافش خفه شود.