«شبهای روشن» به کارگردانی فرزاد موتمن، قطعا یکی از کالتترین آثار سینمای ایران و حتی جهان است. فیلمی با بازی درخشان مهدی احمدی و هانیه توسلی که اصلا تحویل گرفته نشد و در استقبال بد مخاطبین و منتقدین غرق شد، بهطوری که ماهنامهی سینمایی فیلم، آن را زجرآور، کسالتبار و مزخرف نامید! اما این فیلم بعد از برخورد اولیهی بالا که اشک موتمن را درآورده بود، با بارش ابر بهار عموم مردم مواجه شد؛ سالنهای خالی ابتدایی تبدیل به غوغاکدههایی پر از مردم مشتاق و احساساتی شد و نشریهی فیلم و سینما درمورد اثر نوشت:
شبهای روشن یک عاشقانهی آرام و موقّر است؛ کسانی که فیلم را تفرعنآمیز و پُرادا و اصول دیدهاند، از درکِ منطقِ درونیِ فیلم عاجز ماندهاند.
کالت (Cult) فیلمی است که اغلب جدا از جریان اصلی سینما و عرف آن ساخته میشود؛ نتیجهی چنین ساختارشکنیای، معمولا منجر به پسزده شدن ابتدایی اثر، توسط مخاطبان عامه و محبوبیت ثانویه در بین مخاطب و منتقد حرفهای میشود که در آینده، اثر را جزو آثار ماندگار و جریانساز تاریخ میکند. باشگاه مشتزنی اثر دیوید فینچر، چشمه اثر دارن آرنوفسکی، بازیهای مسخره اثر پیتر هانکه، سگهای انباری اثر کوئنتین تارانتینو و پرتقال کوکی اثر استنلی کوبریک، جزو آثار مشهور این دستهی سینمایی هستند. کتاب فیلمنامهی شبهای روشن نیز با عنوان «شبهای روشن: نقد، گفتوگو، فیلمنامه» به کوشش دسته جمعی مجتبا آقابابایی، میلاد دارایی و بهنام شریفی توسط نشر سفیدسار منتشر شده است. این فیلم ۱۰۷ دقیقهای در سال ۱۳۸۲ اکران شد و گیشهای ۶۵ میلیون تومانی کسب کرد.
بیایید کتاب نخوانیم!
شاید اگر بدون مقدمه بگوییم که جای خواندن یک کتاب از داستایوفسکی، بهتر است فیلم موتمن را ببینید از نظرتان جملهای خندهدار، ابلهانه یا حتی توهینآمیز گفته باشیم اما واقعیت این است که شبهای روشن وطنی از نسخهی روسی مورد اقتباسش بسیار روشنتر است. و این درخشانی را نمیتوانیم صرفا در امکاناتِ بیشترِ هنرِ دیداریِ سینما خلاصه کنیم. شبهای روشن یا شبهای سپید داستان بلندی، نوشتهی فئودور داستایفسکی است که در سال ۱۸۴۸ میلادی و در ابتدای دوران حرفهای او نوشته شده است که قطعا اثر بزرگی است اما هنر موتمن (و سعید عقیقی به عنوان نویسنده) را میتوان در همگامسازی این داستان برای یک قرن و نیم بعد از زمان خودش -آنهم در فرهنگ جامعهای دیگر- دانست. کتاب داستایوفسکی توسط خیلی از مترجمین ازجمله بزرگانی چون سروش حبیبی و پرویز شهدی به فارسی برگردانده شده و تاثیرگذاری دیگر آن را میتوان در اقتباس ۹ فیلم سینمایی از روی داستانش، در سراسر دنیا دانست. خط اصلی قصه درمورد آشنایی اتفاقی مردی تنها در سنپترزبورگ با دختری است که در سالروزی خاص، انتظار قراری ثبت شده از قبل با معشوق خود را میکشد و رابطهی دوستانهی این دو در چهار شب متوالی، داستان کتاب را میسازد؛ رابطهای که عشقی در پشتپردهی خود دارد اما کلیشهی مثلث عشقی را به ذهنتان متبادر نمیکند.
موتمن درمورد تغییرات آگاهانهای که انجام شده میگوید:
استاد [در فیلم] داخل کتاب داستایوفسکی یک فرد بیدست و پا و منزوی است، کسی که خیلی دلش میخواهد با خانمها ارتباط داشته باشد، اما خجالت میکشد. این پرسوناژ برای فیلم ما کاربردی نداشت. استاد ما یک آدم پراعتماد به نفس است که ازعمد خودش را از مردم دور نگه میدارد چون با یک نگاه بالا به پایین احساس میکند همه فاسدند! اتفاقا به دلیل ویژگیهای ظاهریای که دارد، خانمها به او تمایل دارند، اما خودش همه را پس میزند!
کارگردانیِ حافظ و سعدی
وقتی میگوییم، هر هنرمندی در هر رشتهای باید تسلط نسبی به ادبیات داشته باشد یعنی چه؟ موتمن دربارهی نگاه خود به شاکلهی اصلی قصه میگوید:
ما در رابطهی بین استاد و رویا، بیش از اینکه از داستایوفسکی اقتباس کنیم، بر اساس داستان شیخ صنعان و دختر ترسا از عطار پیش رفتیم؛ استادی فهمیده و دانا، که عاشق میشود، فرو میریزد و دوباره احیا میشود.
و قطعا کاراکتر مرموز استاد در شبهای روشن، باورپذیری بیشتری نسبت به شخصیت منفعل کتاب داستایوفسکی دارد. چیزی که یکی از دلایلش همین درک ادبی موتمن و اعتمادش به فرهنگ ایران برای پیوند بین داستانی غربی با فیلمی وطنی است.
او در همین رابطه اضافه میکند:
یکی دیگر از مواردی که به فیلم اضافه شده [و در اثر داستایوفسکی نیست] شعرهای عاشقانهای است که در جایجای فیلم خوانده میشوند. اشعاری که حکم بوسههای بین عاشق و معشوق را داشتند. [چیزی که با توجه به سانسور در فیلم، امکان نمایش نداشت] هنوز پس از ۱۵ سال فکر میکنم که ایده چهقدر ایدهی درستی بود. چون بهترین راه برای آنکه یک اثر اقتباسی از رمانی خارجی را در مسیر فرهنگ، تمدن و زبان حال مردم خودت تغییر بدهی، استفاده از همین عاشقانههای یک ملت است. اشعار رودکی، سعدی، حافظ، نصرت رحمانی، اخوان ثالث، شاملو و بسیاری دیگر، به ایرانیزه شدن این فیلم بسیار کمک کرد.
از تفاوتهای دیگر فیلم با داستان اصلی، میتوانیم به حذف شخصیت مادربزرگ، کسی که نوهاش را با سنجاق قفلی به خود وصل کرده تا از او جدا نشود، اشاره کنیم؛ چیزی که حداقل امروزهروز نوع باورپذیری از تسلط نیست و موتمن، رویا را مسافری شهرستانی تصویر کرده تا غربت، تنهایی و دلیل اعتمادش به مردی بیگانه، با همذاتپنداری بیشتری توسط مخاطب همراه شود.
گواهینامهی عاشقی
علاوه بر ایرانیزاسیون! بهنظر میرسد اشعار، به شخصیتپردازی کاراکتر اول (با استادِ ادبیات شدنش) کمک بسیاری کردهاند. و درثانی شروع و پایان فیلم را نیز ملموس کردهاند؛ نوع رابطهی افلاطونی بین استاد با رویا نیز که در اثر داستایوفسکی قرار است صرفا با خیالباف بودن و خجالتی بودن مرد توجیه شود، داخل فیلم، پاسخ بهتری را مییابد. انتخاب درست موتمن از تغزل ابتدایی قصیدهی فرخی سیستانی، باعث شده تا این شعر به مانیفستی برای اثر تبدیل شود و گویی که کل قصه، وامدار چند بیتی است که در ادامه خواهیم خواند؛ چند بیتی که مانند یک موتیف، در همهی دقایق فیلم در گوش بیننده زنگ میزنند:
دل من همی داد گفتی گواهی
که باشد مرا روزی از تو جداییبلی! هرچه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گواهیمن این روز را داشتم چشم و زین غم
نبودهست با روز من روشناییجدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشناییبه جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبودهست جز بیگناهیبدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چراییکه دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفاییسپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفاییدریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجاییهمه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایینگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزماییمرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
نکتهی دیگر نوع خوانش بیتفاوت و غمگین استاد از همین یک شعر، به ترتیب در آغاز و پایان فیلم است که تحول درونی او را به مخاطب نشان میدهد؛ اتفاقی که در کتاب داستایوفسکی، قوت اینچنینی ندارد.
میعاد در لجن
اگر آگاهانه بودن تاکید موتمن بر ادبیات را قبول داشته باشیم به این نکته پی میبریم که چرا استادِ داستان، دیرتر از اطرافیان میفهمد که عاشق شده است! آنجا که مولانا میفرماید:
گر آتش دل نیست پس این دود چراست؟
یعنی عشق مانند آتشی است که اگر خودش را مخفی کنیم و نادیده بگیریم، دودش به دیگران خبر وجودش را میدهد! استادی که با آموزش ادبیات زندگی را میگذراند و تمام دارایی مادی و معنویاش به گنجینهی کتابهایش مربوط میشود قرار است بالاخره در برابر نیرویی عظیم تسلیم شود و غروری که در ابتدای فیلم با ذکر مزیتهای تنهایی، خدایی میکرد، با اظهار نیاز، زیر بار عشق له شود! پس کتابهایی که اولین و آخرین معشوق استاد هستند فروخته میشوند تا تبدیل به چرکترین چیز از نظر او شوند؛ پولی در جیب و اتاقی خالی برای سکونت معشوقش! همه چیز فدای رویایی که به واقعیت نخواهد پیوست اما حقیقت را برای استاد، وارونه خواهد ساخت؛ عرفان حاصل شکست و درک حاصل خرد شدن! معصومیت یک متکبر، احساس دوگانهای است که با بازی سرد و میمیک خشک صورت مهدی احمدی معنا مییابد؛ نوعی عجز عاشقانه، از فصل پایانی فیلم برداشت میشود؛ کتابهای استاد داخل ماشین هستند، نمای بستهای (کلوزآپ) از او با چشمانی بسته و زیر باران میبینیم که با نمایی بالایی (لانگشات) از یک گدای عشق با چتری بهدردنخور تلفیق میشود. آهنگسازی هنرمندانهی پیمان یزدانیان، چیزی است که تاثیر این ضربه را بیشتر میکند، کسی که عمری –باوجود زندگی در بطن ادبیات تغزلی- عشق و عاشقی را حقیر میدانست و به دانشجویانش میگفت این چیزها متعلق به کتابها هستند، حالا انگار دژاوویی را زندگی میکند! رویای صادقهای که برخلاف رویای داستان واقعیت مییابد، برخلاف او تلخمزه است و حضور میعاد در لجنِ نصرت رحمانی به عنوان تنها کتاب باقیمانده هم دقیقا کدی برای دریافت ارجاعی سیاه از سوی مخاطب است.
همیشه پای کاغذ درمیان است!
بخش زیادی از مقاله را به کارگردان اختصاص دادیم اما بیشک اولین سلاح هر فیلم در تبدیل شدن به یک شاهکار، باز هم به کاغذ برمیگردد. سعید عقیقی با فیلمنامهی جذاب و علیالخصوص دیالوگنویسی ماهرانهاش، راه تاخت و تاز موتمن را باز کرده است. گفتاوردهایی که شخصیتها را در مسیری منحنی و نه منقطع جلو میبرند و باعث میشوند تغییر و تحول آنها کاملا باورپذیر به چشم برسد؛ استاد از تنهایی محض و انزجار از هر ارتباطی، صرفا به دلیل اینکه یک ماشین در شب، مزاحم رویا میشود او را پناه میدهد و در صحبتهایش سرسختی خاصی دارد؛ تاجایی که رفتار رویا مبنی بر انتظارِ معشوق را احمقانه میبیند:
رویا : شما چرا تنهایی؟ هیچوقت فکر نکردی که میشه از تنهایی دراومد؟
استاد : شما اگه منتظر کسی نبودین، سوار اون ماشین میشدین که از تنهایی در بیاین؟
رویا : نه! میگشتم دنبال آدمی که مثل خودم باشه…
استاد : من نمیگردم. چون از خودم هم خوشم نمییاد!
این انزوای خودخواسته پس از مدتی به یک تنهایی از جنس تقدیر تبدیل میشود:
رویا: امیر میگه دو تا آدم کنار هم مثل عدد ۱۱ میمونن، به خاطر همین قرارمون ساعت ۱۱ شبه.
استاد: یه آدمم مثل عدد ۱۱ میمونه فقط کافیه به پاهاش نگاه کنی!
پس از مدتی، این تنهایی از یقین و قطعیت در هالهی ابهام فرومیرود و موجبات شک را میچیند:
رویا: میدونی همه فکر میکنن اگه حس واقعیشون رو نشون بدن همهچی به هم میریزه، هیچکس حرف دلش رو راحت نمیزنه…
استاد: فکر نمیکنی آدما واسه مخفی کردن احساسشون دلیل دارن؟
رویا: دلیلشون از هم دورشون میکنه، چه دلیلی از عشق مهمتره؟!
این تحول ادامه دارد…
تغییر فقط مختص استاد نیست؛ رویا هم با شناختی که از او پیدا میکند دچار تردید میشود و باب عشق را در احتمالات میگشاید:
رویا: اگه میخوای بیشتر باورم کنی به من نگاه کن. من میدونم تو آدم بهتری هستی ولی دلم پیش اونه. واسهی همینه که اگه اون آدم برنگرده، چیزی از عشقش پیش من نمیمونه. ولی من و تو اگه الان از هم جدا بشیم، محبّت و احتراممون سر جاشه. میبینی که منم مثل تو خیالاتیام.
کمکم، شراب استاد جا میافتد اما او میخواهد وجههی زاهدانهی خود را حفظ کند؛ ژست فداکاری به خود میگیرد، یعنی نوعی از نخواستن همراه با خواستن، اظهار نیاز مغرورانه و با دست پسزدن و با پا پیشکشیدن را انتخاب میکند:
+ استاد : اگه دلم میخواد برگرده، فقط یه دلیل داره.
– رویا : چی؟
+ استاد: برای اینکه از دوستداشتن پشیمون نشی.
اما سرانجام میفهمد که مدتهاست مبتلا شده و با بغضی که نمیخواهد بشکند میگوید:
+ این چهار شب خوشبختی برای یه عمر بس بود. عشقی رو که تو حس کردی، من فهمیدم.
– به راستی، این پایان، فاجعهوار بود یا امیدبخش…؟
“”میدونی همه فکر میکنن اگه حس واقعیشون رو نشون بدن همهچی به هم میریزه، هیچکس حرف دلش رو راحت نمیزنه…””
چرا رویا ای که این حرفو زده به احساسات واقعی استاد که نشونش داده پشت کرد؟ دلم میخواست فیلم انتظارم رو بابت نیومدن امیر طی سه شب بر آورده کنه… اینجوری وقتی دلیلی تو فیلم اورده نشده آدم که خودشو جای رویا بذاره قطعا استاد رو به کسی که بی دلیل سراغ دختری نمیره که ساعت ۱۰-۱۱ شب تو یه شهر غریب منتظرشه، ترجیح میده!