اگر میخواهید تاریخ تولد روشنفکری ایران را با تمام لگدها، دردها و گریههایش بخوانید باید قبل از هر کتاب مرجعی، یک رمان بخوانید به نام «سمفونی مردگان». شاید به این دلیل که هرگونه نوای روشنبینی و روشنفکری محکوم به مرگ است!
سمفونی مردگان اثر عباس معروفی، در دههی شصت نوشته شد و سال ۱۳۸۰ توسط نشر ققنوس انتشار یافت. که به سرعت مورد توجه مخاطبان و منتقدان قرار گرفت؛ بهگونهای که در سال ۲۰۰۱ میلادی برندهی جوایز معتبر سورکامپ و کگدوپ شد و تاکنون بیش از چهل بار تجدید چاپ شده است.
هفته نامهی دیوُلت سوئیس دربارهی این اثر که به زبانهای عربی، انگلیسی و آلمانی ترجمه شده است گفته بود: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است…»
عباس معروفی رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر و روزنامهنگار معاصر ایرانی مقیم آلمان است. فعالیت ادبی او زیرنظر بزرگانی مانند محمدعلی سپانلو و هوشنگ گلشیری آغاز شد. و با نگارش سمفونی مردگان به اوج خود رسید.
سمفونی در موسیقی کلاسیک به قطعهای گفته میشود که از چند بخشِ مجزّا به نام موومان تشکیل شده باشد. و توسط ارکستر (چند نفر همزمان) اجرا شود. فرم سمفونی درحقیقت همان فرم چهاربخشی است. نکتهای که نشان میدهد معروفی، نه تنها در انتخاب اسم کتاب که در نوع فرم روایت و انتخاب نام فصول هم کارکردی را مدنظر داشته است؛ چهاینکه روایت هریک از راویان (مجموعا چهار روایت) بهمثابه یک بخش از سمفونی درنظر گرفته شده و به جای اسامی فصل اول، فصل دوم و… هم از موومان اول، موومان دوم و… استفاده شده است.
هابیل و قابیل
سمفونی مردگان، اسم بامسمایی است؛ داستانی درمورد روایت چند مرده در سالهای ۱۳۱۰ الی ۱۳۳۰ شمسی از زندگی خودشان و صدالبته «آیدین» که شخصیت محوری و روشنفکر داستان است. شخصیتهای مهم دیگر عبارتاند از:
پدری به نام جابر که نمایندهی مردم عامهی بازاری و تحتتاثیر مذهب افراطی است. مادر که یک زن سنتی و پایبند خانه است. اورهان، پسر کوچک خانواده که وارث تفکرات سنتی پدر و نمایندهی نسل جدید اما مرتجع است. آیدا، دختر توسریخور خانواده که مرجع احساسات فروخوردهی نسل جوان است. ایاز پاسبان، شخصیتی زمخت و سرکوبگر و یار غار و مراد جابر که پدر مدام گوش به زنگ او دارد. آقای میرزاییان، صاحب کارگاه چوب بری که نمایندهی روشنفکران محافظهکار جامعه است و درنهایت، سورمه، دختر آقای میرزاییان که قابی است از عشق…
کتاب با مقدمهای از آیهی ۲۶ سورهی مائده آغاز میشود. که بیانگر ماجرای کشته شدن هابیل به دست قابیل است. این سه بند کوتاه، چکیدهای است از مضمون کلی چهار فصل کتاب…
عباس معروفی در فصل اول کتاب، با تمرکز بر اورهان، میکروفون را به دستان او داده تا برادرکشی را کلید بزند، گرچه که با پیروی از جریان سیال ذهن، خود راوی (دانای کل) هم پیش میآید و کدهایی مطرح میکند تا ما بهخوبی برای فصول بعدی داستان، کنجکاو و آماده شویم.
فصل دوم، فلشبکی است که ما را با خانواده و کودکی بچهها آشناتر میکند. اغلب روایات این فصل که بار اصلی شخصیتپردازی را برعهده دارد خطی است؛ گرچه با رفتوآمدهای زیادی در کلیت فصول مواجهیم.
فصل سوم ماجرای عشق آیدین به سورمه است؛ از زبان خود معشوق!
در فصل چهارم بالاخره آیدین هم لب باز میکند و البته هذیانهای خودش را برای ما روایت میکند.
و درآخر فصل پنجم که به روایت موومان اول بازمیگردیم؛ گویی که قاتل به محل جرم برمیگردد و کار نیمهتمامش را برای ما شفافتر توضیح میدهد…
نون والقلم
در خط اصلی داستان، آیدین را داریم که فرزند خانوادهای سنتی و مرفه در اردبیل است. او و خواهر قلش آیدا هیچوقت مطابق میل پدرِ آجیلفروششان نبودهاند؛ درست برخلاف اورهان خودشیرین! هرچه اورهان، با چسبیدن به کار و تفکرات سنتی پدر، مایهی فخر او میشود آیدین با درسخواندن و رفتن به سمتوسوی شاعری مورد بغض او قرار میگیرد و درنهایت برداشت آزاد عباس معروفی از هابیل و قابیل شکل میگیرد که یک برادر با حرص و آز دنیوی، برای سهمالارث بیشتر از کشتهی پدرش کمر به نابودی برادر بیآزارش میبندد اما برادر باوجود آگاه بودن از قضیه، خود را تسلیم میکند؛ همان داستان قربانی و حسادتِ ازلی:
قابیل گفت: من تو را البته خواهم کشت، هابیل در جواب گفت: مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزکاران را خواهد پذیرفت. اگر تو قصد کشتن مرا داشتی من هیچ وقت چنین قصدی برای تو نخواهم داشت، چرا که من از خدا میترسم!
بنمایهی اصلی داستان درمورد نون والقلم است! البته نه آن قسم خوردن خدا به نون و قلم بلکه تقابل نان که زیرینترین نماد ثروت و مالاندوزی است با قلم که بنیادیترین مولفهی بیان علم است؛ چهاینکه از طرفی روی ماجرای قحطی نان در جنگ جهانی متصور میشود و از طرف دیگر، پدر به طور مدام، کتابها و نوشتههای آیدینِ شاعر را میسوزاند.
به راستی علم بهتر است یا ثروت؟ باید پدر و برادری را باور داشت که هیچچیز جز مال و مالاندوزی در دنیای معنا نمیبینند و لقلقهی زبانشان حرف ایاز پاسبان است که «با دو دسته نمیشود بحث کرد: یکی با سواد و یکی بیسواد!!!» یا باید به سراغ درک و جهانبینی شاعری رنجکشیده رفت که دنیای خود را از جهان جدا میکند: «دارم رفته رفته تبدیل به آدمی میشوم که به فکر کردن فکر میکند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همهاش دلم میخواهد بنشینم و فکر کنم…»
یک خانوادهی محترم؟!
سمفونی مردگان آنقدر محتوا دارد که بتوانیم همزمان با چند اثر بزرگ دنیا مقایسهاش کنیم اما در بیرونیترین شخصیتها اول از همه یادآور «صدسال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز است.
وقتی پای طعنه وسط باشد میشود هر مجمع دیوانگانی را یک خانواده محترم نامید؛ خانوادهی جابر اورخانی که با افراد جزیرهای خود تمثیلی از یک جامعهی کامل است؛ با تمام رذیلتهای عیان در ایوان و خوبیهای پنهانشده در پستوی خانه؛ تقابل خیر و شر!
فرمهای شخصیتپردازی دو اثر تفاوت مهمی با همدیگر دارند: در اثر مارکز نسلهای یک خانواده در طول اثر تعریف میشدند اما اینجا با روایت عرضی یک خانواده مواجهیم؛ یعنی باوجود روایت غیرخطی، مدام با نقطه سرخط به خط اصلی داستان برمیگردیم و زاویهای جدید از ماجراها را از زبان راوی دیگر میشنویم.
اما شباهت سمفونی مردگان و صدسال تنهایی (که در مجله کتابچی با عنوان «صد سال تنهایی؛ رمانترین رمان» به آن پرداختهایم) آنجاست که هیچکدام از این دو نویسنده، نه تنها علاقهای ندارند چند درصد از حجم کتابهایشان را پای شخصیتپردازی بسوزانند، بلکه در آثارشان اغلب یک شخصیت محوری وجود دارد که میخواهند از او به عنوان عنصر غافلگیری استفاده کنند تا جایی که تصورش را هم نمیکنید به ناگاه وارد ماجرای ریزتر شخصیتی بشوید که در سبقهی داستان از او کمتر شنیده بودید.
برای مثال نود صفحه از اثر گذشته و کمتر سراغ آیدا رفتهایم که ناگهان وارد ماجرای او میشویم و پای رنجهای زنان سنتی ایرانی به داستان باز میشود که خود مجملی است از دردی مفصل…
رئالیسم (واقعگرایی) داستان البته همیشه با رگهای از جادو همراه میشود؛ معروفی نشان میدهد که اگر بخواهد عنصر خرقعادتی خلق کند؛ دستکمی از گارسیا مارکز ندارد! اگر مارکز باران بی وقفه میسازد، معروفی بارانِ شربت میسازد!!!
من میگفتم آب میخواهم! از تشنگی لهله میزدم و هرچه از آن آب شیرین میخوردم عطشم فرو نمینشست. پدر گفت: شربت بخور. آب از کجا گیر بیاوریم حالا؟ گفتم بالاخره از یک جایی تهیه کنید و او گفت چه میگویی؟ حالا دیگر حتی همه شیرین میشاشند!!!
گناه اولیه
این داستان قهرمان ندارد و هر کدام از شخصیتهایش به یک اندازه بیگناهند!
شاید وقتی چنین جملهای را بشنوید در ابتدا با یادآوری اعمال افراد داستان، حرصتان بگیرد اما نوع قصهگویی نویسنده، این امکان را به ما میدهد تا جز آیدینِ روحانیاش، تمام شخصیتها را خاکستری ببینیم؛ گویی که تمام گناهانشان برخاسته از گناه اولیهی بشر است.
همانطور که رنجشان هم چنین مبدایی دارد:
انا خلقنا الانسان فی کبد…
پدری که تربیت شده تا تنها شبیه خود را بسازد و هر موجودی غیر از خود را نفی کند:
انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک میشود.
مادری که میخواهد رشتههای سست خانواده را –حتی با دروغ- نگهدارد اما موفق نمیشود:
شما خیال میکنید که پدر دشمن شماست. اما اشتباه میکنید…. ببین پدرت چهقدر تو را دوست دارد!
خواهری که در خانهی پدر با رماتیسم سروپنجه نرم میکند اما با تمام فلاکتش به مثابه یک بازندهی تمامعیار گوشهای خزیده! آیدایی که به خانهی شوهر میرود و وقتی آنجا هم درک نمیشود به جای جنگیدن، خودسوزی را ترجیح میدهد.
و حتی اورهان که با گرگها همذاتپنداری میکند اما از گرگبودنش خلاصی ندارد:
اورهان: گرگها این فصل رحم ندارند…
پیرمرد: گرگها هیچوقت رحم ندارند!
صد سال تنهایی
دیوار صوتی وهم!
اگر موجودیت هرچیزی را واقعیت، اصل و بنمایهاش را حقیقت و تلفیق جایی که این دو انتزاعی میشوند را خیال بنامیم و بینشان حائلی نامرئی بکشیم؛ عباس معروفی کاری میکند که با شنیدن تکتک عبارات کتابش دیوار صوتی این سه را شکسته بیابید! مرز خیال و واقعیت آنچنان زیرپا میرود که میتوانید با واقعی تصور کردن یا وهم دانستن هر یک از بخشهای کتاب، قرائت و نتیجهگیری متفاوتی نسبت به اثر داشته باشید…
مهمترین عنصری که معروفی از آن برای تلقیح وهم به رحِمِ کار استفاده کرده، سبک «جریان سیال ذهن» است. نویسنده در این سبک، با مشخصههایی مانند تغییر راوی، پرشهای زمانی پیدرپی، درهمریختگی زبانی و تبعیت از زمان ذهنی شخصیتها، به سمت شکستن مرز خیال و واقعیت گام برمیدارد و اینجاست که میتوانیم سمفونی مردگان را با اثر بزرگ دیگری به نام «خشم و هیاهو» اثر ویلیام فاکنر مقایسه کنیم.
البته شباهتهای دو اثر یک تفاوت بنیادین دارند؛ در خشم و هیاهو امرِ دیوانگیِ شخصیتها، ذاتی و فطری است و بهنوعی میخواهد محصول ثانویهی جامعهای که پلشتی در آن نهادینه شده باشد. اما در سمفونی مردگان، دیوانگی آیدین از خباثت عینی است، او قربانی اولیه و پیشمرگ انسانهای پساز خود است؛ با آگاهی به سمت مسلخ میرود تا بلکه معنایی را به جهان پوچ بعد از خودش هدیه کند:
آیدین: دنیا پوچ و بی ارزش است. هیچ ارزشی ندارد.
سورمه: دنیا بی ارزش نیست. فقط انسانی زندگی کردن سخت است!
پس آیدین، خود را به آب و آتش میزند تا به آنجا که خاطرخواه عشقش است کشیده شود؛ شاید مثل سیاوش؛ یا مثل مسیح که رنج میکشد تا گناه دیگران را پاک کند؛ چه اینکه نویسنده هم با آوردن معشوقهای ارمنی، هم با دیالوگ طلایی «تو مسیح منی!» و هم با کارکردهای سنتی و اساطیریاش بر این مساله تاکید دارد…
پس این دیوانگی نباید مانند دیوانگی خشم و هیاهو با روانیبودن تعریف شود؛ این دیوانگی حاصل جنونی آگاهانه و مقدس است؛ حتی شکل تزریق دیوانگی به رگهای آیدین هم با خوراندن مغز چلچله توسط اورهان شکل میگیرد که برخاسته از باوری کهن است، چه سوگِ سیاوشی برپا کند این مکر سودابه…
به یاد نیاور!
گاهی اوقات نحوهی بیان مطلب، از خود حرفی که میخواهید بزنید مهمتر است و قطعا این نکته را معروفی بهتر از من و شما میداند! برای مثال وقتی درمورد صحنههای منقطع فیلم «Memento» (به فارسی= به یادآور) که فرم عجیبی دارد از کارگردانش پرسیدند کریستوفر نولان گفته بود که خودش هم با دیدن یک صحنه نمیتواند تشخیص دهد کجای داستان هستیم و صحنههای قبلی و بعدی حاوی چه مطلبی هستند؟!!!
نکتهای که در فرم روایت سمفونی مردگان هم وجود دارد. هر دو اثر، بدون درنظر گرفتن فرم غیرخطی، آثاری رکوراست هستند اما زیبایی اصلیشان در درجهی اول به علت نوع بیان پیچیده است و نه خود محتوا! این نوع روایت علاوه بر امکان تعلیقی که به نویسنده میدهد مخاطب را همواره در این حس باقی میگذارد که شاید نکتهای از قلم افتاده و جایی به آن پرداخته خواهد شد؛ پس با دقت بیشتری، خرده پیرنگهای داستان را دنبال میکند.
از طرفی، نوشتن رمان یعنی نوشتن جزئیات جذاب و قصهگویی؛ همانگونه که در دروس ادبیات دبیرستان، داستان تفنگ حسن موسی را به عنوان یک نمونهی موفق از جزئیات جذاب برای کشش داستانی داشتیم، سمفونی مردگان هم خالی از چنین اوصافی نیست. برای مثال برای پیشزمینهی رانت و دستیابی جابر به نان در دوران قحطی، از دل ماجرای کارخانهی پنکه، صاحب انگلیسی آن، اعتصاب کارگران برای نان، ارتباط ایاز با صاحب کارخانه (آقای لرد) و… عبور میکنیم که هریک باعث خلق بداعتهای فراوانی میشوند.
مُفتَعِلُن فاعِلُن!
عبارت «سمفونیِ مردگان» را به شیوهی وزن عروضی که شاعران بلدند تقطیع کنید. به «مفتعلن فاعلن» میرسید که از سویی جزو ارکان متدوال شعر مولانا هستند و عرفان و جهانبینی او را در این عبارت دخیل میکنند و از سویی دیگر با یادآوری «مفتعلن مفتعلن کشت مرا»ی مولانا، میفهمیم که سمفونیِ مردگان هم قرار است کشنده باشد؛ حتی در وزن اسمش!
شاید بگویید این همه جزئینگری و مته به خشخاش گذاشتن برای چه؟ دلیلش این است که قبل از شاعر شدن و شعر گفتن آیدین، این خود معروفی است که در جایجای اثر تغزل ساخته…
آنجا که تلمیحهایش ما را تنها با یک خط، به چندین ارجاع همزمان میبرد:
خدا میان گندم خط گذاشته. حساب هرکس سوا. اما چسبیده به هم!
آنجایی که کنایههایش را به درک نشدن آیدین در جامعه میخوانیم:
«مردم پشت سر خدا هم حرف میزنند…»
آنجا که دلگیری استعاری آیدین را میشنویم:
«اخوی! دیگر خرابی از حد گذشته… باید بار و بنه را بست!»
و آنجایی که زبان تمثیلیاش را با کشف و تصویر به قلهی شعرگونگی میکشاند:
دنیا مثل آتشگردان است. هرچه سرعتش را تندتر میکند، آدم زودتر به بیرون پرت میشود…
خَشِّ عشق…
حیف بود که داستان را صرفا یک داستان عاشقانه بدانیم اما اگر از وجه روبهرو نگاه کنیم، قسمت عاشقانهی داستان میتواند بهطور مستقل یک کتاب باشد!
نوع شخصیتپردازی و دوگانهی سورمه-آیدین قطعا بهترین پارتنرسازی کتاب است، حتی بهتر از درگیریهای آیدین و اورهان؛ و شیوهی عشقبازی آیدین و سورمه که درعین ادب و متانت بیان میشود از گیراترین معاشقههای متون ادبی تاریخ است!
آیدین گفت: مگر احساسی هم به من دارید؟
سورمه [درحال کوتاه کردن موهای آیدین]: چهقدر تکان میخورید! معلوم است که دارم.
آیدین با آرامش خاصی گفت: عشق شما در من کهنه شده خانم.
سورمه گفت: لابد مثل شراب…
معروفی انگار که هیچنیازی نداشته تا از رکاکت برای اروتیسم اثرش استفاده کند؛ او در لایههای زیرین عشق مورد نظرش که باوجود شکلگیریاش در قالب دو آدم روشنفکر، از سنتی بودن و اساطیری بودن بهره میبرد اینگونه درمورد عشق لفاظی میکند:
وقتی آدم، یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود!
پس آیدین مدام بین جهانبینیاش –که با شعر نشان داده شده- و عشق، مردد میماند. اما چه دوراهی بدی است این انکار حقیقت برای واقعیت. معروفی سهل و ممتنع زبان آیدین را به چرخش وامیدارد که:
حضورش برایم هیچ اهمیتی نداشت اما غیبتش خیلی آزاردهنده بود!
و این عشق است که همیشه پیروز است. البته نه به شکلی کلیشهای، که به ذات حقیقت عشق:
به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت. تنها در جسم نمیتوان پیدایش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفسکشیدنها انگار به ریه میرود، و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود…