گونههای خیس نیچه
اگر دوست دارید فلاسفهی بزرگی را که آشناییتان با آنها در حد اسم و عکس و آثارشان است، بهعنوان شخصیتهایی داستانی و قابللمس در دل یک قصه ببینید و فراز و فرودهای برههای از زندگیشان را دنبال کنید، این معرفی برای شماست تا دستتان را بگیرد و کسانی که همیشه از پشت نظریات و کتابهای قطور و عکسهای قدیمی تماشایشان میکردید را نزدیکتر از همیشه به شما نشان دهد. اما همانطور که ذکر شد، قرار است این شخصیتهای برجسته را در دل یک «قصه» ببینید. یعنی نویسنده، آنها را با حداکثر وفاداری به واقعیت، برداشته و توی بستر داستانی که خودش خلق کرده قرار داده، داستانی که آمیزهایست از خیال و واقعیت. اما اینکه چقدر ماجرا تخیلی است و چهاندازهاش به واقعیت مربوط میشود را باید توی خود کتاب «و نیچه گریه کرد» کشف کنید. کتابی اثر دکتر «اروین. د یالوم» که «نشر نی» آن را با ترجمهی «مهشید میرمعزی» منتشر کرده است. داستان در سال ۱۸۸۲ میلادی، همینقدر شتابزده شروع میشود: یک پزشک مشهور به نام «یوزف برویر» مشغول استراحت در ونیز است که یادداشتی دریافت میکند. در این یادداشت که از طرف زنی به اسم «لو سالومه» آمده، عنوان شده که آیندهی فلسفهی آلمان در خطر است و «لو» باید هرچه زودتر دکتر را ببیند. اما اینکه آیندهی فلسفهی آلمان چطور میتواند به دکتر برویر که وسط تعطیلات شیرینش است، ربط داشته باشد را باید در کتاب کشف کنید. کتابی که یکی از آثار داستانی دکتر «اروین.د یالوم» بهشمار میرود. یالوم مدرّس رواندرمانی در دانشگاه استنفورد است که روانشناسی اگزیستانسیال را پایهگذاری کرده و در سال ۲۰۰۲ هم جایزهی «انجمن روانپزشکی آمریکا» را برنده شده است. در ایران تعداد زیادی از آثار غیرداستانی و داستانی او ترجمه شدهاند اما شاید شهرت وی برای مخاطبین عام روانشناسی و فلسفه، بیشتر بهخاطر رمانهایی مانند «درمان شوپنهاور»، «مسئلهی اسپینوزا» و همین «و نیچه گریه کرد» باشد.
یک پیشدرآمد کوچک
اول از همه لازم است بدانید برای خواندن این رمان، نیازی نیست حتما مخاطب جدی فلسفه باشید و نیچه و فروید و… را با تمام زیر و بم نظریات و اندیشهها و سبک زندگیشان بشناسید. البته که مخاطب جدی روانشناسی و فلسفه میتواند لذت بیشتری از کتاب و دیدن فیلسوف موردعلاقهاش در قالب یک شخصیت داستانی ببرد، ولی جنبهی داستانی کتاب، نثر سادهی آن، فضای باورپذیر و گفتگوهایی که حتی در پیچیدهترین نقاط خود هم روان پیش میروند، میتواند مخاطب عام را نیز بهخوبی همراه خود کند. اگرچه کتاب ارجاعات فراوانی به نظریات مختلف روانشناسی و دیدگاههای فلسفی گوناگون دارد که آگاه بودن از آنها باعث میشود یکی از لایههای معانی برای خواننده آشکار شود؛ اما برای مخاطب بیاطلاعی که نیچه را در حد یک اسم میشناسد هم میتواند جرقهای باشد برای یک مرور کلی روی فلسفه و دیدگاههای نیچه. ترجمهی کتاب در ابتدا تاحدی سرگردان پیش میرود و بهخصوص در خلق لحن و بازنمایی گیرایی مکالمهها و البته بریدههایی از نامههایی که در کتاب آورده شده، خیلی شیوا عمل نمیکند و من حدس میزنم این بهخاطر وفاداری بیشازحد به لحن اصلی کتاب و کلمه به کلمهی آن است. اما نکتهی جالب این است که هرچه بیشتر به نیمهی پایانی کتاب نزدیک میشویم این ترجمه روانتر میشود! البته چنین تصوری میتواند بهخاطر آشنایی بیشتر مخاطب با فضای کتاب در نیمهی دوم آن و بیشتر شدن کشش موضوعی آن هم باشد. یک ویژگی مثبت دیگر کتاب، داشتن پسگفتار بهجای هرگونه مقدمه و پیشگفتاری است که به ذهن خواننده جهت خاصی بدهد و یا ماجرا را برایش اسپویل کند. بعد از پایان رمان، پسگفتار دقیقا سرجای خودش میآید و نکات خیلی جذابی را دربارهی شخصیتها، مرز بین واقعی بودن یا نبودن رویدادها و غیره تعریف میکند که خواندنشان در کنار تماشای تصویر شخصیتها، خالی از لطف نیست.
آداب فریب نیچه
کتاب در یک چارچوب داستانی که از لحاظ کشش بهعنوان یک قصهی مستقل، بهخوبی عمل میکند، دکتر برویر و پروفسور فردریش نیچه را مقابل هم قرار میدهد. افکار مربوط به خودکشی در نیچه، دوستانش را نگران کرده و از دکتر برویر تقاضا کردهاند او را تحتدرمان قرار دهد. اما یک شرط خیلی عجیب در این پروسهی درمانی وجود دارد: نیچه نباید بفهمد که قرار است رواندرمانی شود! چطور ممکن است بیماری بدون اطلاع از روند درمان، حاضر به انجام آن شود؟ از بخت خوب -و درواقع بد!- نیچه آنقدر بیماریهای گوناگون و ریز و درشت از میگرن و تهوع گرفته تا اختلال هضم و بینایی و… دارد که میشود به بهانهی آنها، او را به مطب برویر کشاند و از خلال معاینهی فیزیکی، به معاینهی غیرمستقیم روح و روان او و کشف لایههای مخفی آن دست پیدا کرد. اما آیا شخصیتی مثل نیچه که کمتر از درونیاتش حرف میزند و گارد سفت و سختی دارد و البته بسیار هم باهوش و نابغه است، فریب چنین ایدهای را میخورد؟
با شرکت زیگموند فروید!
پروسهی درمانی، بههرحال آغاز میشود و مسیرش بالاخره بهجایی میرسد که دکتر برویر و نیچه در مقابل هم قرار میگیرند و گفتگویی بین آنها آغاز میشود. در خلال این گفتگوی بلند، شخصیت برویر و نیچه بیشتر به خواننده شناسانده میشود. این وسط یک زیگموند فروید دوستداشتنی هم وجود دارد که اگرچه یکی از شخصیتهای مکمل است و بهاندازهی آن دو نفر حضور ندارد، اما همان حضورِ در حاشیهاش هم سازنده و کاربردی است. بهخصوص اگر خواننده با فروید و نظرگاههای او آشنا باشد، تصور کردن او در سن بیستوچندسالگی که دارد مسیر اصلیاش را انتخاب میکند، خیلی جذاب است:
من فقط میخواهم آن را اینطور بیان کنم زیگموند: آدم در چهلسالگی زندگی را طوری میبیند که در بیستوپنجسالگی اصلاً تصوری از آن ندارد.
فضاسازی داستان بهشیوهای کلاسیک از میان توصیفهای جزئی و دقیق ظاهر آدمها، مکانهای مختلف و جزئیات محیط انجام میشود. اما نکتهی مثبتش این است که نویسنده در اینگونه توصیفها دچار آفت زیادهگویی نشده و از مسیر اصلی داستان منحرف نمیشود و یکراست میرود سر اصل مطلب. و اما اصل مطلب چیست؟
چشم در چشم افسردگی
در مکالمهی بین برویر و نیچه، جای پزشک و بیمار بارها بهشیوهای زیرپوستی، عوض میشود. مضمونهایی مانند خدا، مرگ، زندگی و ارزش آن، زمان، عشق، ناکامی و رنج، بارها به شکلهای مختلف در بحث آنها جای میگیرند:
کسی که بهموقع و کامل زندگی کند، وحشتی از مرگ نخواهد داشت. کسی که هرگز بهموقع زندگی نکند، قادر نخواهد بود بهموقع بمیرد. پیروز و کامل زندگی کن! اگر آدم زندگی کرده باشد، اگر کامل زندگی کرده باشد، از مرگ وحشتی نخواهد داشت! اگر بهموقع زندگی نکند، نمیتواند به موقع هم بمیرد!
برویر که در ابتدا فکر میکند با ایدهی کمک به خودش، نیچه را در جایگاه یک درمانگر و خودش را در جایگاه یک مددجوی افسرده قرار داده تا از لای صحبتهایش بتواند به افکار مخفی او نفوذ کند، کمکم میفهمد قصهای که دربارهی بیانگیزگیاش در زندگی و وحشتش از پیری سرهم کرده، کمابیش حقیقت دارد و درواقع نیچه واقعا دارد با پیاده کردن شیوهی بیاندرمانی که ایدهای است از خود برویر، به او کمک میکند زخمهایی که تاکنون از وجودشان آگاهی نداشته، ترمیم شوند:
دکتر برویر، من افسردگی را معالجه نمیکنم، بلکه آن را مطالعه میکنم. افسردگی بهایی است که آدم برای شناخت خود میپردازد. هرچه عمیقتر به زندگی بنگری، به همان مقدار هم عمیقتر رنج میکشی.
این جابهجایی نقش پزشک و بیمار در کتاب بسیار بهاندازه و مناسب انجام میشود و اینطور نیست که یکی از شخصیتها، از دیگری جا بماند و ذرهبین نویسنده روی یکی بیشتر از دیگری زوم کند. گسترش شخصیتپردازی هردوی آنها به یک اندازه و بهطریقی جذاب پیش میرود. هرکدام از آنها در خلال گفتگوهایشان، به کشف بخشهایی از خودشان میپردازند که پیش از این در ناخودآگاهشان مخفی بوده است. آنها همچنان که به کشف یکدیگر میپردازند، خودشان را هم ناخواسته افشا میکنند:
دلتنگی شما از زندگیِ نکرده است که میخواهد سینهتان را منفجر کند. و قلب شما با ریتم زمان ازدسترفته میتپد. زمان، جاودانگی میخواهد. زمان همهچیز را میبلعد و چیزی پس نمیدهد.
این کشف بهویژه درباره ی برویر جذاب است که فکر میکرده با طراحی داستان افسردگی خودش، میتواند نیچه را به دام بیندازد. اما درواقع خودش توی این تله میافتد و با واقعیتها روبهرو میشود تا تلاش کند تله را از بین ببرد و چشمهایش را عمیقتر به درونیات خودش باز کند و منظرهی زندگیاش را واقعیتر تماشا کند:
متاسفانه روی قله طوری است که پس از آن دیگر راه به طرف پایین میرود. از بالای قله، زندگیام را میبینم که جلوی چشمم گسترده شده است؛ از این منظره خوشم نمیآید. من فقط پیر شدن، تقلیل یافتن و وظایف پدر و پدربزرگ بودن را میبینم.
از زبان اشک؟
داستان دقیقاً بهشیوهی یک رمان کلاسیک، پلات کلی خود را در یک پایانبندی از نوع نتیجهگیری (!) به پایان میرساند. پایانی که برای خوانندهای که با خوشبینی فقط به قصه چسبیده و زندگی و مرگ و عشق شخصیتها برایش مهم بوده، یک پیچش داستانی (plot twist) دوستداشتنی محسوب میشود؛ و خوانندهای هم که بیشتر این مسیر درمانی را دنبال میکرده و بیشتر به درونیات شخصیتها نزدیک شده تا اینکه دنبال قصه شنیدن باشد، میتواند شیوهی پایانبندی را از نیمهی پایانی داستان حدس بزند. اما اینکه کجای این مکالمهها بالاخره باید شاهد اتفاق افتادن گریهی نیچه باشیم و آیا اصلاً چنین صحنهای در کتاب وجود خواهد داشت یا این عنوان «و نیچه گریه کرد» فقط یک اسم شیطنتآمیز برای جلب مخاطب است را خودتان باید کشف کنید و با دکتر برویر و نیچه و جلسات رواندرمانیشان همراه شوید. من فقط به آوردن این جملات از کتاب بسنده میکنم. حدس زدن اینکه گوینده کی است هم باشد بهعهدهی مخاطب:
چقدر آزادی خوب است! چهل سال در یک برکهی ایستاده حبس بودم. بالاخره این مرد مغرور خود را سبک میکند! آه چقدر دلم میخواست فرار کنم!