عشقی که درد عشق وطن بود درد او
یکی از راههای آشنایی با وقایع و شخصیتهای مهم در طول تاریخ، خواندن رمانهایی است که تحتعنوان «رمان تاریخی» شناخته میشوند. بسیاری از نویسندگان گاهی صددرصد یک اتفاق تاریخی را بدون دست بردن در واقعیت و افزودن شخصیتهایی ساختگی به رشتهی تحریر درمیآورند؛ مثلاً «وداع با اسلحه» نوشتهی «ارنست همینگوی» رمانی است که کاملاً بر پایهی واقعیت نوشته شده و فقط نام شخصیتهای واقعی درون داستان، تغییر کرده است. گاهی هم نویسندگان از یک چارچوب تاریخی که مبنایی تقریباً واقعی دارد برای ساختن بستر داستانی خود استفاده میکنند؛ بستری که با وجود داشتن وابستگیهایی به واقعیت، سرشار از تخیل و ایدههای ساختهی ذهن نویسنده است. مثلاً در رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» نوشتهی «رضا براهنی»، نویسنده از الگوی کلی ماجرای سلطان محمود غزنوی و غلامش ایاز بهعنوان یک بستر تاریخی کلی استفاده کرده و از طریق آن، به زمانهایی دیگر نیز نقب زده است و تاریخ را ابزاری برای انتقاد اجتماعی سیاسی خود قرار داده است. از میان نویسندگان ایرانیای که به نوشتن رمانهای تاریخی مشهورند، میتوان «رضا جولایی» را نام برد. این نویسنده و ویراستار ۷۰ سالهی پرکار و پرجایزه که از همان سالهای نوجوانی به قلم زدن در زمینهی تاریخ علاقه داشته است، بیش از ۱۰ رمان بلند و مجموعه داستان دارد که برخی از آنها جوایزی را هم برایش به ارمغان آوردهاند؛ مانند جایزهی احمد محمود در رشتهی بهترین رمان سال ۱۳۹۶ برای رمان «یک پروندهی کهنه» و یا جایزهی ادبی مهرگان در سال ۱۳۸۲ برای رمان «سیماب و کیمیای جان». «ماه غمگین، ماه سرخ» عنوان جدیدترین رمان منتشر شده از اوست که نخستین بار تابستان سال ۱۳۹۹ با نشر «چشمه» و در تیراژ ۵۰۰ نسخه، منتشر و روانهی بازار شده و تاکنون به چاپ سوم رسیده است.
اسپویل یک ترور
به احتمال زیاد حتی اگر مخاطب جدی شعر هم نباشید، اسم «میرزاده عشقی» به گوشتان خورده، شاعر جوانی که در دورهی مشروطه میزیست، شعر میگفت، نمایشنامه مینوشت، منظومهی «سه تابلوی مریم» مشهورترین اثرش بود، فرانسه خوانده بود، مستزاد مجلس چارمش آن دوران غوغایی به پا کرده بود، و سیویکسال هم بیشتر عمر نکرد، اما شعر برّنده و اعتراضی اما غمگین و سرنوشت غمگینترش و قتل وحشتناکش، نام او را تا به امروز زنده و جاودان نگه داشته است. عشقی، که با نام اصلی «سیدمحمدرضا کردستانی» در همدان بهدنیا آمده، جدا از فعالیتهای ادبیاش در زمینهی انتشار روزنامه و نوشتن شعر، زندگیای پربار و گره خورده با سیاست داشته است، که شاید بتوان آن دورهی کوتاه زیست او را بهعنوان تصویری از آنچه هنر متعهد باید باشد، مثال زد. رمان «ماه غمگین، ماه سرخ» بهطور ویژه به پنج روز آخر زندگی عشقی، قبل از ترورش به دست ماموران شهربانی آن زمان میپردازد. اگر عشقی را نمیشناسید و اینجای متن، جا خوردهاید که چرا مرگ او را اسپویل کرده و محتوای رمان را لو دادهام، باید در دفاع از خودم بگویم به محضی که کتاب را باز کنید و از «زبان سرخ بیرق خون است» صفحهی اولش رد شوید، داستان خودش ماجرایش را لو میدهد و با خبر ساعت و تاریخ تشییع جنازهی عشقی شروع میشود. از آن به بعد، تمام ۱۷۰ صفحهی این کتاب، به روشهای مختلف، پنج روز آخر عمر این شاعر جوان را تشریح میکنند. اما باید دید آیا خواندن داستانی که مهمترین نکتهی آن یعنی مرگ قهرمانش از همان صفحهی اول معلوم است، میارزد و جاذبهای دارد؟
یک فاجعه و چندصدا
جهت بررسی ابعاد مختلف فاجعهی ترور عشقی، رضا جولایی برای رمانش راویان مختلفی انتخاب کرده. البته این راویان، به شیوهی جریان سیال ذهن به سخن میآیند و نویسنده میرود توی سر آنها و آنچه فکر میکنند را با زاویهدید دانای کل، بیرون میریزد و روی کاغذ میآورد؛ اما تفاوت اندیشهی این افراد و نگاهشان به قضیهی ترور، در هرکدام از فصلها به خوبی مشهود است. خود عشقی، ملکالشعرای بهار، کوکب معشوقهی خائن عشقی، قاتلین او، ریاست نظمیه، یک شازده خانم که عشقی او را دوست دارد، و چند نفر دیگر از شخصیتهای مکمل، فصلهای گوناگون کتاب را به خودشان اختصاص میدهند و رشتهی روایت، از طریق افکار آنها هدایت میشود. اگرچه همانطور که قبلاً اشاره شد، تفاوت فکر و اندیشه و نوع نگاه این افراد در هر فصل مشخص و از دیگری قابل تشخیص است، اما زاویهدید سوم شخص که برای آنها انتخاب شده، گویا همزمان نقطهی ضعف و قوت اثر محسوب میشود.
برای مثال، ما باوجودیکه میبینیم قاتل به کشتن و کثافت و لذت بردن از آن فکر میکند و مثلاً اندیشهاش با عشقی که سراسر استرس است و شور و عصیان فرق میکند، اما زیاد صدای این قاتل را در متن نمیشنویم. دربارهی سایر افراد هم وضع به همین صورت است. درواقع اگر میشد صدای شخصیتها بهوضوح شنیده شود و برای آنها لحن و گفتار منحصربهخودشان خلق شود، رمان خیلی جذابتر بود و میشد کنترل رشتهی روایت را به دست جریانی سیال که در ذهن شخصیتها جاری است داد تا اندیشه و حسها مختلفشان، با صدای خودشان و با زاویهدید اولشخص، روی کاغذ بیاید. اما به هرحال، این زاویهدید انتخابی هم امری آزاردهنده نیست و نثر جولایی و توجه او به کزئیات به قدر کافی گیرا هست که خواننده موقع ورق زدن کتاب، زیاد به مسئلهی زاویهدید فکر نکند و جذب ماجرا شود و دیگر «ایکاش» توی سرش نچرخد. برخورد من با ماجرا؟ میتوانم بگویم هم جذب آن شده بودم و هم ایکاش توی سرم میچرخید.
مقیاس نابرابر تاریخ و قصه
رمان به یک الگوی واقعی تاریخی پایبند است و سعی میکند حتی در جزئیاتی مانند رابطهی عشقی با آیتالله مدرس یا ملکالشعرای بهار و غیره نیز صادق باشد و از اسناد تاریخی موجود بهره بگیرد. خود جولایی در مصاحبهای، در زمینهی میزان وفاداری رمانهایش به واقعیتهای تاریخی میگوید:
من همیشه برای نوشتن کارهایم تا جایی که دچار افتادن در چاله تاریخنویسی نشوم از منابع تاریخی استفاده میکنم. جملهای از بورخس یادم مانده که اگر میخواهید داستانی بنویسید که شکل تاریخی داشته باشد باید کاری کنید که خواننده و منتقد مچتان را نگیرد. یعنی حداقلی از پایبندی به تاریخ. مطابقت تاریخی برای من تا این حدش مهم است، نه بیشتر.
اگرچه جولایی معتقد است میخواهد از تاریخنویسی محض دوری کند و صرفاً قصهای به خواننده بدهد که او ضمن لذت بردن از خواندن آن، بداند که صحت و سقم اطلاعات تاریخی توی آن نیز درست و تائید شده است، اما در یک نگاه کلی میتوان جنبه ی تاریخی «ماه غمگین، ماه سرخ» را از جنبهی داستانی آن پررنگتر دانست. اگرچه نویسنده در زمینهی توصیف، خلق جزئیات، بهکارگیری بهجای تکنیکهای نویسندگی خلاق مانند تقسیم کردن روایت بین شخصیتهای مختلف و شنیدن صدای آنها (اگرچه با دهان دانای کل!) خیلی خوب عمل کرده است و جنبهی داستانی را هم پابهپای وجه تاریخی اثر پیش برده، اما باز هم در یک نگاه منصفانه، میزان تاریخ توی کتاب بیشتر از داستانی است که تعریف میکند. برای خوانندهای که هیچ پیشزمینهای از وضعیت ایران در آن دوران و آنچه بهسر عشقی و امثال او آمده ندارد و فقط کتاب را باز میکند که یک داستان خوانده باشد و بیتوجه به تلخ یا شاد بودن ماجرا، از آن لذت ببرد، کتاب در وهلهی ول تویذوقزننده است؛ بهخصوص که صفحات اول و دوم پر از اسمهای واقعی و سنگین هستند و خوانندهای که از آن برههی تاریخی اطلاعات زیادی نداشته باشد، نمیتواند با اثر صرفاً بهعنوان یک قصه برخورد کند و توی ذوقش خواهد خورد. همچنین شیوهی گفتگوها و سرگردانی کلام بین زبان معیار و محاوره نیز متن را بیشتر تاریخی می کند تا داستانی. سال ۱۳۰۳ شمسی آنقدرها هم دور نیست که تصوری از زبان کوچه و بازار مردمش نداشته باشیم و تصور کنیم همه به شیوهای معیار و کتابی با هم صحبت میکردند. شاید اگر زبان محاوره برای دیالوگها انتخاب میشد، مسئلهی خلق لحن بیشتر خودنمایی میکرد و چندصدایی در کتاب پررنگتر میشد؛ در نتیجه جنبهی داستانی کتاب نسبت به بارِ تاریخی آن، وضعیتی برابرتر پیدا میکرد.
تفاوت قصهی تاریخمند با قصهی تاریخی
اما تکنیکی که میتواند -یا درواقع میتوانست- کتاب را از سرازیر شدن به سمت تاریخی بودن محض نجات بدهد و مخاطب ناآشنا با تاریخ سرزمین ما را هم جذب کند، زدن پانوشت است؛ مسئلهای که در تمام کتاب، اصلاً انجام نشده است. باتوجهبه اینکه کتاب پر از اسامی آدمها و رویدادهای خاص است و به آنها ارجاع مستقیم دارد، میشد با زدن پانوشت برای اطلاعات مهم تاریخی، وجوه ناآشنای کتاب برای مخاطبی که زیاد تاریخ نخوانده هم آشکار شود. اگرچه، بهنظر میرسد چنین انتخابی یک حرکت عامدانه باشد و نویسنده دلش بخواهد با همان کم دادن اطلاعات واقعی و جزئیات، خواننده را مجاب کند که وقتی کتاب را خواند و تمام کرد، برود سراغ تاریخ و مطابقت دادن قصه با واقعیت. البته خود جولایی مجدداً معتقد است که تاریخ، بافت و زمینهی کارهایش است و هدفش این است که «داستانی تاریخمند» بنویسد؛ نه اینکه کل یک متن تاریخی را در قالب داستان، به خورد مخاطبین بدهد:
تاریخ یک پسزمینه است در کارهای من. دوست دارم داستانهایم در بزنگاههای تاریخی شکل بگیرند. آدمها در حالت عادی شخصیتهای مشابهی دارند و مثل هم هستند، اما در بزنگاهها و نقاط بحرانی است که شخصیتها بروز پیدا میکند و میتوان خود یا دیگری را شناخت. بنابراین برخلاف اینکه سالهاست میگویند داری قصه تاریخی مینویسی، اینها قصههاییست تاریخمند. از تاریخ بهره گرفته؛ تا ادبیات، رنگارنگ شود. وگرنه داستان جای گفتن تاریخ نیست، جای روانشناسی و فلسفه هم نیست. داستان، داستان است. خواننده برای یاد گرفتن اقتصاد یا دانستن نظر نویسنده درباره فلان مکتب فلسفی سراغ داستان نمیآید. میخواهد داستانی بخواند و لذتی ببرد. از خلال این داستان هم نویسنده میتواند دیدگاه خودش را پیش روی خواننده بگذارد تا خواننده خودش تصمیم بگیرد. نه اینکه دیدگاهش را به او بقبولاند.
خاکستری مایل به سیاه
مسئلهی شخصیتپردازی در رمان، خیلی خوب انجام شده است. قاتل و شاعر و معشوقه و نظامی، هرکدام به شیوهی خودشان، همزمان تیتروار اما با ذکر جزئیات، به خواننده معرفی میشوند و میشود چهرهی خاکستری آنها را تماشا کرد. همچنین وجود شخصیتهایی واقعی و شناختهشدهتر از سایرین مانند ملکالشعرای بهار و ورودی کوتاه به داستان زندگی او، ماجرا را برای خواننده جذابتر میکند. آدم خوبهای داستان رضا جولایی، فرشته نیستند و خطا زیاد دارند و بدهایش هم، به آن خشونتی که انتظار داریم نیستند و ابعاد درمانده؛ غمگین و بعضاً پنهان شخصیتشان نیز برای خواننده معلوم میشود. خود جولایی در زمینهی شخصیتپردازی کتابهایش معتقد است:
آدمها در کارهای من خاکستریاند. سعی میکنم تیپسازی نکنم. از اینکه یک نفر مطلقاً شر باشد یا خیر مطلق باشد دوری میکنم. همه ما طیفی از خاکستری هستیم و عذاب وجدان در آدمهای خاکستری بروز پیدا میکند.
او همچنان که قاتل و وحشیگریهایش را به تصویر میکشد، میکوشد به گذشتهی تاریک او نیز سرکی بکشد و نوعی تحلیل روانشناختی ارائه دهد تا قاتل را بهعنوان یک انسان با گذشته و زخمهایی موثر در شکلگیری شخصیتش بشناسیم، نه یک تیپِ از پیش ساختهشدهی چاقو یا تفنگ بهدست:
از دوازدهسالگی ناپدریاش با کمترین بهانه، او را به شلاق میبندد و تنش را سیاهوکبود میکند. مادرش هم میایستد به تماشا. انگار دلش خنک میشود. التماس بیفایده است. خشم ناپدریاش را بیشتر میکند. خودش را گلوله میکند تا شلاق به صورتش نخورد. پوستش میسوزد، اما درد هر ضربه را ته دلش جمع میکند. دلش میخواهد از جا بپرد و گلوی آن مردک را بجود، اما میداند زورش نمیرسد…
اما با این وجود، این مسئله در برخی از شخصیتپردازیهای کتاب، عملاً از قلم افتاده است. برای مثال هرجا به سردار سپه رضا خان اشاره میشود، نویسنده او را در حد یک تیپ سیاه و شرور باقی میگذارد و به امری به نام شخصیتپردازی، اصلاً ورود نمیکند و دیکتاتور را در حد و اندازهی یک تیپ نگه میدارد. در رمانی که حتی خونخوارترین قاتلها که شخصاً دست به آدمکشی میزنند و حکم اعدام اجرا میکنند و گردن میبرند، خاکستری هستند و تحلیل روانشناسانه از ابعاد شخصیتیشان ارائه شده، این مسئله به چشم میآید. یکی از نمونههای شخصیتپردازی بیقضاوت و خاکستری از دیکتاتورهای تاریخ، مربوط به یوساست. در زمان «سور بز»، «ماریو وارگاس یوسا» چنان هنرمندانه افکار دیکتاتوری به نام «رافائل تروخیو» را به تصویر میکشد و بیننده را جای او میگذارد که میشود حتی دیکتاتوری با آن حجم از ظلم را هم یک شخصیت داستانی خاکستری، تصور کرد:
هیچکس نمیتواند به تنهایی مدعی شناخت حقیقت باشد مگر دیکتاتورها، و حقیقت هم برای آنها جز دروغ نیست، منتها دروغی که به آن ایمان دارند، جناب رحیمزاده. دیکتاتور تازه به دورانرسیدهی ما مدعی است که منجی واقعی است. شاید خودش هم این باور را داشته باشد، اما وای به حال کسانی که به او ایمان بیاورند. او میخواهد پیرزنی کهنسال را با زور سرخاب و وسمه و نگار مثل عروسی جوان بیاراید. مردم هم در این میان نقشی ندارند.
من آن نیام به مرگ طبیعی شوم هلاک
باوجودی که قتل شاعر نقطهعطف داستان است و از همان صفحهی اول هم حتمی بودن رخ دادنش بر خواننده معلوم میشود، اما پیچ و تاب دادن ماجرای این پنج روز از خلال کابوسهای عشقی، استرسهای او، آماده شدن قاتلینش برای اجرای دستور، و ورود به داستانکهای نصفهونیمه مربوط به زندگی هرکدام از شخصیتهای فرعی، ناگهان چنان ماهرانه خواننده را از اصل قضیه دور کرده و او را در رمان غرق میکند که خواننده برای لحظاتی، دوست دارد باور کند که آخر اینهمه هیجان و اندوه، یک اتفاق خوش رخ میدهد، یک پیچش داستانی صورت میگیرد و عشقی از ترور برنامهریزیشده، جان سالم به در میبرد. اما ناگهان تاریخ، با بیرحمی جلوهگری مجدد خودش را آغاز میکند و مزهی زهرآلود واقعیت را میپاشد روی داستان:
آقای عشقی، شما در اشعارتان همهچیز را ویران کردید و همه را محکوم. آسمان و زمین و وزیر و وکیل و… خواستید با فقرا همدردی کنید، غافل از آنکه با همدردی نمیشود چیزی را ساخت. شاید با سیاست میشد که آن را هم برای ما نگذاشتید. سیاست یعنی فساد را با دروغ بپوشانی و دروغ را حقیقت جلوه دهی. رک بگویم، شما سیاست را نمیفهمید، انقلابی هم نیستید. آنارشیست هستید و آنارشیستها نمیتوانند چیزی بسازند، متاسفانه فقط میتوانند ویران کنند. حالا خودتان میان چند جبهه ایستادهاید و کسی که میان چند جبهه ایستاده باشد از چند طرف تیر میخورد. ایستادن در برابر جریان تاریخ ماجراجویی است و شما ماجراجویی کردهاید.
و آنوقت است که خوانندهای که در صفحات اول، شرح خاکسپاری را خوانده اما با عجله از آن گذشته را واقعاً عزادار میکند، عزادار مرگِ عشقی و مرگ هموارهی اذهان روشنفکر و عصیانگری که در مقابل حکومتها حاضر به نرمش نیستند و سر خم نکرده و انتقاد میکنند تا تعهد که بارزترین ویژگی هنرشان است را پاسداری کنند.
* تیتر آخر مصرعی از میرزادهی عشقیست و تیتر اول، شهری از شهریار دربارهی اوست.