«طبل حلبی» یکی از مشهورترین رمانها در ادبیات آلمانیست که در سال ۱۹۵۹ منتشر شد. این کتاب ماجرای پسری را روایت میکند که از بدو تولد، ویژگیهای ماورایی و عجیبی را بههمراه خود میآورد؛ مهمترینش هم اینکه از سن ۳ سالگی به تصمیم خودش دیگر رشد نمیکند! این کتاب در ژانر رئالیسم جادویی نگارش شده و نویسنده توانسته از قوهی خیال خود بهخوبی استفاده کند. خلاقیت موجود در اثر را میتوانیم در شخصیتپردازی و تطابق هنرمندانهی واقعیت و دنیای خیالی مشاهده کنیم؛ اما این تمام ماجرا نیست. گونتر گراس با نوشتن این رمان ایدئولوژی کلّی خود را طرح میکند و در دو رمان بعدی که با طبل حلبی یک سهگانه را تشکیل میدهند، این ایدئولوژی را به تکمیل میرساند. داستان در دورهی اوجگیری و جنایتهای حزب نازی روایت میشود و «اسکار»، که شخصیتی بالغ و بزرگ اما در بدنی کودکانه دارد، بههر نحو ممکن تمام تلاشش را میکند تا به وظیفهی اجتماعی و سیاسیاش پایبند بماند. طبل حلبی و صاحبش، نماد روشنگری و تفکّر فلسفی هستند که با استفاده از قدرتهای ماوراء طبیعی، وظیفهی رساندن این پیام را به تمام جامعه دارد. این رمان در سال ۱۹۹۹ برندهی نوبل ادبیات شد و تاثیری زیادی در نسلهای بعدی رماننویسی آلمان گذاشت. این کتاب در سال ۱۳۸۱ در ایران به انتشار رسید؛ انتشارات نیلوفر با ترجمهی سروش حبیبی این کتاب را به چاپ رساند. طبل حلبی در زمان خود با رشدی صعودی به موفقیت رسید و ارزشش شناخته شد. یکی از نتایج این استقبال، تولید فیلمی به همین نام و با اقتباسی مستقیم از رمان، توسط «فولکر اشلوندورف» بود که توانست دو جایزهی مهم بینالمللی را برای فیلم «the tin drum» کسب کند؛ اسکار بهترین فیلم خارجی زبان و نخل طلای جشنوارهی کن در سال ۱۹۷۹.
بعد در آسمان دیگر هیچ خبری نبود و مثل پیش از ورود من به عملیات، فقط ماه مانده بود و ستارههای بیمعنی. هواپیماهای شکاری نشستند. از فاصلهای دور صدای اتوموبیلهای آتشنشانی بلند شد. آنوقت شتورتهبکر روی برگرداند و من دهانش را، که همچنان آثار تحقیر در آن نمایان بود، دیدم. باز دستش را همانطور مثل مشتزنان حرکت داد و ساعتش از زیر آستین بلند بارانیش نمایان شد. ساعت را از مچ خود باز کرد و بیآنکه حرفی بزند، آن را به من داد و نفس عمیقی کشید و خواست چیزی بگوید؛ ولی ناچار صبر کرد تا بوقهای آژیر که رفع خطر را بشارت میدادند، ساکت شوند و آنوقت بههمراه تایید و تصدیق افرادش به شکست خود اقرار کرد و گفت: «خب، عیسی! اگه بخواهی میتونی با ما باشی. دستهی گردگیرها ماییم؛ لابد شنیدی!»
اسکار ساعت را در دست گرفت و سبک و سنگین کرد و بعد آن را که چیز ظریفی بود، و ارزش بسیاری داشت، و شبنما هم بود، و عقربههایش بیست و سه دقیقه بعد از نیمهشب را نشان میداد، به آتشدزد بخشید. آتشدزد پرسان به رئیسش نگاه کرد و شتورتهبکر با اشارهی سر به او اجازه داد که قبول کند. اسکار طبلش را بر خود آویخت و آسوده آراست تا روانهی خانه شود و گفت: « یسی جلو میرود. دنبال من بیایید.»