وقتی حرف از ادبیات کلاسیک می‌شود، هنرمند بزرگ برای یادآوری کم نیست. ادبیات داستانی در تمام رنگ و نژادها اسطوره‌های بزرگی را به جهان معرفی کرده ک هرکدام به نوبه‌ی خود امتیازی را به آن اضافه کرده‌اند. شاید بتوانیم بگوییم اگر کشوری به نام روسیه و نژادی به نام اسلاو وجود نداشت، رمان‌نویسی با چیزی که امروز از آن سراغ داریم زمین تا آسمان تفاوت می‌کرد! البته روسیه جایگاه خود را دارد و زبان‌های دیگری مثل المانی، فرانسوی، انگلیسی، ایتالیایی و… همگی میزبان بسیاری از شاهکارهای جاودانه و تکرارنشدنی در عرصه‌ی ادبیات و هنر بوده‌اند. در ادبیات اروپا سه شخصیت اصلی وجود دارند که پا را از قلمرو زبان و اقلیم خود بیرون گذاشته‌اند و در سطح جهانی، هنر را به مرحله‌ی جدیدی وارد کردند: یوهان ولفگانگ گوته از آلمان، ویلیام شکسپیر از بریتانیا و ویکتور هوگو از فرانسه. این سه شخصیت از بین ده‌ها نویسنده‌ی تکرارنشدنی، همیشه جزو منابعی هستند که شاهکارهای ادبی را رقم زده‌اند و کسی توانایی رد کردن هنر آن‌ها را ندارد. از این بین ویکتور هوگو سهم مهمی در شکل‌گیری و پرورش رمان‌نویسی و به‌خصوص سبک رمانتیسم داشت. آثار او با لحن و بیان خاصی همه‌چیز را توصیف می‌‎کند؛ شیوه‌ای که با زبان شاعرانه، سهل ممتنع بودن را به اوج رسانده است. سهل ممتنع به شیوه‌ای می‌گویند که خواندنش ساده و برای عموم قابل فهم است، و در عین حال آن‌قدر پیچیدگی‌های ساختاری در دل آن پنهان شده، که کسی قادر به تقلید از آن نیست. شاید برای ما فارسی‌زبان‌ها بهترین نمونه‌ی این سبک، سعدی بزرگ باشد. اشعار سعدی قرن‌هاست که در مکاتب و مدارس از مقاطع ابتدایی به بچه‌ها تدریس می‌شوند. این کار باعث می‌شود ساختار فاخر زبانی در ذهن بچه‌ها از همان کودکی شکل بگیرد و درک درستی از هنر شاعرانگی داشته باشند. در عین حال می‌بینیم که بعد از ۸ قرن، کسی توان نزدیک شدن به او را هم نداشته است؛ مگر شاعری مثل حافظ که سبک و ساختار به‌خصوص خود را دارد. پس برای نقد و بررسی اثری مثل «گوژپشت نُتردام» که به‌عنوان یکی از شاهکارهای سبک رمانتیسم شناخته می‌شود، نیاز به مقاله‌ای با حجم بالاست؛ و البته شخصی که در تحلیل و موشکافی آثار ادبی فرانسه و رمان‌های ویکتور هوگو، خبره باشد. در این مطلب من قصد دارم به نکاتی که در این اثر به‌کار رفته، چه از نظر فُرمی و چه از نظر محتوایی، اشاره‌ای داشته باشم.

شخصیت‌‌پردازی در قلب داستان

شاید برای کسی که اولین بار با آثار هوگو برخورد می‌کند، جذاب‌ترین نکته‌ی آن‌ها داستان شگفت‌انگیزش باشد. وقتی رمان بی‌نوایان را می‌خوانیم خودمان هم تعجّب می‌کنیم که چگونه شخصیت‌ها تا این اندازه شبیه به‌ هم‌اند؛ اما دقیقاً همین شباهت‌هاست که پیچش‌های داستانی را رقم می‌زند. چیزی که شخصیت‌پردازی را در رمان‌های هوگو تا این اندازه درخشان کرده، بیش از هرچیز تجربه‌گرایی نویسنده و خلق شخصیت از روی دیده‌ها و تجربیات است. این نکته‌ای‌ست که دقیقاً درباره‌ی سعدی هم صدق می‌کند؛ یک جهان‌گرد که بیش از سه دهه از زندگی‌اش را در سفر بود. ما تا زمانی که با یک چالش حقیقی مواجه نشویم، و تا زمانی که مجبور نباشیم خودمان از پس آن چالش بربیاییم، نمی‌توانیم ادعا کنیم در آن تجربه داریم. خب، ویکتور هوگو یک فعال اجتماعی و سیاسی بود که سال‌ها مبارزه کرد و حبس کشید! قطعاً این تجربه‌ها در خلق شخصیت‌هایی که همه مثل هم‌اند اما خوب و بدی از درونشان نشات می‌گیرند، مهم‌ترین نکته بوده‌ است.

اسمارلدا

در گوژپشت نتردام، اسمارلدا نماد پاکی و انسانیت است و همزمان، مظلوم‌ترین است. سختی‌هایی که او در طول داستان کشیده شباهت بسیاری به شرایط کوزت دارد؛ هردو در فقر بزرگ شده‌اند، هردو یتیم‌اند و به دنبال مادر خود می‌گردند، و هردو را خطر سوءاستفاده در هر لحظه تهدید می‌کند. سرنوشت شخصیت‌ها با غریزه‌‎ی بقا ارتباط مستقیم دارد و تصمیم‌هایی که ویکتور هوگو، سر بزنگاه در دامن آن‌ها می‌گذارد، حرف‌‌های زیادی درباره‌ی دیدگاه او به اخلاق و انسانیت دارد.

کازیمودو

شاید تعجب کنید که وقتی عنوان کتاب به کازیمودو اشاره دارد، چرا اسمارلدا را قبل از او بررسی کردیم؟! دلیل این مسئله این است که به‌نظرم این‌که کازیمودو شخصیت اول داستان است، در مفهومی که ویکتور هوگو از عشق ارائه می‌دهد، حل می‌شود. این گوژپشت بدشکل و ترسناک که در چشم همه یک هیولاست، توسط دختری که یک قدم با فرشته‌ها فاصله دارد، به جهان انسان‌ها دعوت می‌شود. کازیمودو تمام زندگی‌اش را در خدمت کلیسا بوده و کلود فرولو، حکم خاستگاهی را دارد که سرنوشت شوم کازیمودو از آن نشات گرفته؛ سرنوشتی که به دست‌های دختری تغییر می‌کند که به اندازه‌ی خود او تنهاست. اما فرولو از ابتدا یک شیطان نبوده است. این‌که کازیمودو در کلیسا پرورش یافته و وظیفه‌ی به صدا درآوردن ناقوس را دارد، در ابتدا نشان‌گر اخلاص فرولو نسبت به مسیحیت دارد؛ و نسبت به عرفانی که در طی سال‌ها عزلت و تنهایی به‌دست آورده است. کازیمودو هم از ابتدا یک هیولا نیست؛ سرنوشت به او جسم و چهره‌ی زشتی را تحمیل کرده و در طی سال‌ها تنهایی و عذاب، راهی به‌جز تبدیل شدن به چیزی که هست، نداشته. تنها کسی که کازیمودو از او محبت دیده، کلود است. او تصوّر دیگری از محبّت ندارد و پیش از این‌که عاشق اسمارلدا شود، «بهترین» برایش در همین تعریف می‌شده است با وارد شدن اسمارلدا به زندگی کازیمودو، معنای محبت و عشق برای او تغییر می‌کند. این عشق آن‌قدر قدرت‌مند است و کازیمودو آن‌قدر دل پاکی دارد، که تا فدا کردن جانش برای او پیش می‌رود و حاضر است به گذشته‌ای که با وجدانش در تضاد است، پشت‌پا بزند.

کلود فرولو

سومین شخص مهم داستان، کسی‌ست که نقش مهمی در تعریف و تفکیک خوب بد، در بطن داستان دارد. فرولو سال‌های زیادی را وقف علم و تذهیب نفس کرده و درپی کشف رازهای علم کیمیاگری‌ست. دقت هوگو در تفاوت کیمیا و جادو مثال‌زدنی‌ست؛ مرز بین این دو نامشخص است. فرولو خودش مشغول کیمیاگری‌ست اما در ابتدا می‌خواهد اسمارلدا را به‌ اتهام جادوگری به دار بکشد. در همین بخش از داستان، نویسنده به‌خوبی توانایی بالقوّه‌ی او برای تبدیل شدن به یک شیطان را نشان می‌دهد؛ کسی که خودش هم از نفس فراری‌ست و دل‌بستگی به اسمارلدا، به قیمت جانش و رستگاری‌اش تمام می‌شود. در داستان مشخص می‌شود او کسی‌ست که واژه‌ی NAKHT را روی دیوار کلیسا حک کرده بود؛ واژه‌ای که خود نویسنده در مقدّمه‌ی کتاب، از آن یاد می‌کند و آن را اولین جرقه‌‌ی نگارش رمان می‌داند. این واژه در زبان لاتین به معنای «سرنوشت» است؛ مفهومی که در یکی از بهترین نمونه‌های ادبی، در قالب چند شخصیت به نمایش کشیده می‌شود. سرنوشت در این داستان حرف اول را می‌زند؛ اما بازهم هوگو با چنان ریزبینی و تسلّطی گره‌ها را به‌هم وصل می‌کند و موقعیت‌ها را می‌سازد، که نمی‌توانیم تصمیم‌گیرنده بودن شخصیت‌ها را انکار کنیم. سرنوشت کلود دوری از خواهش‌های نفسانی بود و علاقه‌ی او به اسمارلدا از سر شهوت بود؛ و همین شهوت است که او را به تباهی می‌کشد.

فوبوس دو شاتوپر

این شخصیت هرچند به اندازه‌ی سه نقش اصلی داستان، کلیدی نیست، اما برای تکمیل شبکه‌ی وقایع الزمی‌ست. هوگو تمام شخصیت‌ها را از برداشت عینی و تفسیر خود از رفتارهای اجتماعی خلق کرده و فوبوس نیز، نقش کسی را دارد که قرار است فرشته‎ی داستان را اغوا کند. هوگو پرچم‌دار رمانتیسم است و این زمانی اثبات می‌شود که واقع‌گرایی را در رمان‌های او بررسی می‌کنیم. این سبک در تئوری به پررنگ کردن عواطف و شور درونی توجه دارد و اغراق (exaggerate) یکی از عناصر اصلی در آن است. اما ویکتور هوگو شش دهه از زندگی‌اش را صرف نوشتن کرده است! بنابراین چنان استادانه بزرگ‌نمایی می‌کند که تابه‌حال نمونه‌اش را ندیده‌ایم، اما رئالیسمی را که با قوانین جهان داستانی‌اش مطابقت دارد، ذره‌ای زیر سوال نمی‌برد. در این دنیای واقعی فقرا بخش جدانشدنی جامعه‌اند و کاستی‌های اجتماعی از بطن خود اجتماع نشات می‌گیرد. فاحشه‌ها مذموم هوگو نیستند؛ چراکه به چشم خود چرخه‌ی رواج فحشا در جامعه را دیده و لمس کرده است. ژان‌وال‌ژان یک دزد بود؛ اما برای نمردن دزدی می‌کرد، نه برای ثروت‌مند شدن! پس در این دنیای پر از کثیفی و پستی، حتّی دختری مثل اسمارلدا هم از اغوای افرادی مثل فوبوس در امان نیست. هرچند سرنوشتی که هوگو از آن دم می‌زند چنان بی‌نقص عمل کرده حقّ هرکسی را کف دستش می‌گذارد؛ و حق فوبوس را با روی‌گرداندنش از خوبی‌های داستان، یعنی اسمارلدا.

معمار ادبیات فرانسه

ویکتور هوگو در مقدمه‌ی کتاب ذکر کرده که این اثر را تحت‌تاثیر علاقه و احترامی که نسبت به معماری سبک گوتیک قائل است، نگارش کرده. او در دوره‌ای زندگی می‌کرد که علم با کشف نفت پا به عرصه‌ی جدید گذاشت و این انقلاب، در عرصه‌ی سازه‌ها و معماری نیز تاثیر خود را کم‌کم نشان می‌داد. سبک گوتیک از قرن ۱۲تا ۱۶ بستر بخشی از مهم‌ترین آثار معماری اروپا بود که کلیسای نتردام یکی از شاهکارها در این سبک است. خوشحالم که ویکتور هوگو قرن ۱۹ام زندگی می‌کرد و در سال ۲۰۱۹ زنده نبود تا ببیند چه بلایی نزدیک بود سر این کلیسا بیاید!

دسته بندی شده در: