نمایشنامهها قدمتی طولانیتر از رمان و داستان کوتاه دارند؛ تاریخی چند هزار ساله که به دوران تمدنهای باستانی روم و یونان برمیگردد. این قالب ادبی از دیرباز در ترکیب با اجراهای عمومی -چیزی که در تاریخ ایران با عنوان روحوضی شناخته میشود- مدیومی بودهاند مردمی. به همین دلیل است که از ابتدا برای نمایشنامه از صحنه و بازیگران استفاده میشد؛ چون بهترین و مستقیمترین راه برای ماندن در حافظهی عمومی و نفوذ در فرهنگ جمعی، از طریق ایجاد یک موقعیت دراماتیک بود که از طریق حافظهی دیداری و شنیداری به یاد افراد بماند. از همان زمانهای قدیم، در میدانهای اصلی شهر و فضاهای عمومی اجراهای هنرمندان روی صحنه میرفت و از همین طریق، ذهنیت یک جامعه تحت تاثیر قرار میگرفت. شاید فکر کنید نمایشنامهها در دو سدهی اخیر و با ورود نقد نظری به ادبیات، تغییر کردند و با مضامین فلسفی و اجتماعی ترکیب شدند. اما بهترین نمونههای همین سبک نمایشنامه را میتوانیم در آثار فیلسوفان یونانی ببینیم. «مهمانسرای دو دنیا» یکی از برترین آثار ادبیات نمایشی در ادبیات مردن است؛ اثری از نویسندهای که مثل اجداد معنویاش، با فلسفه ارتباط نزدیکی دارد و دغدغههایش را در قالب داستان بروز میدهد.
در این نمایشنامه با داستانی روبهرو میشویم که نمونههای زیادی را شبیه به آن دیدهایم. ماجرای انسانهایی که در فضایی فرازمینی و برزخگونه گیر افتادهاند و چون هیچ کسی نیست که جواب سوالهایشان را بداند، هرکسی مجبور است خودش بهتنهایی راهش را انتخاب کند؛ و مسئلهی اصلی در مهمانسرای دو دنیا همین انتخاب است. ژولین، غیبگو، رئیس، ماری، دکتر، و در نهایت لورا، همگی در مخمصهای مشترک گیرافتادهاند و حتی دکتر «س» که مسئول رفت و آمد انسانها از زمین به مهمانسرا، و از مهمانسرا به بالاست، هیچ اطلاعی از مرگ و اتفاقات بعدش ندارد. اریک امانوئل اشمیت، نویسندهی بزرگ فرانسوی-بلژیکی، با مدرک دکترای فلسفه برایمان داستان وضعیت بحرانی حلناپذیری را روایت میکند که در اولین مرحله راه رسیدن به نتیجهی قطعی را از انسانها سلب میکند؛ داستان زندگی. شخصیتپردازی، فضاسازی، زمینه و تمام المانهای نمایشی دیگر، در پس فلسفهای میآید که اریک امانوئل اشمیت برای اثرش تدارک دیده است؛ پس بیایید ابتدا نگاهی به پیشزمینهی فکری او بیندازیم و ببینیم که چگونه اگزیستانسیالیسم را به موازات مذهب پیش میبرد و در انتها به تفکری که دربارهی راز بزرگ داستان دارد، پیوند میزند؛ یعنی مرگ.
خانه، مهمانسرا، … هتل؟!
در مهمانسرای دو دنیا، دو شخصیت سفیدپوش هم هستند؛ دو فرشتهی مقرّب! این شخصیتها البته فقط دستیار دکتر «س» هستند و هیچ اتفاقی وابسته به تصمیم آنها نیست. نکته اینجاست که اشمیت داستانش را در فضایی سوررئال شکل میدهد و مهمانسرا را استعارهای از برزخ میداند؛ که یک مفهوم انتزاعیست. اما هیچ جزء تشکیلدهندهی داستان نیست که برخلاف فلسفهی پشت داستان و جداگانه حضور داشته باشد. او انسان و دیدگاه شخصیاش را مبنای تمام قضاوتها و استنتاجها میداند. بنابراین حتی شخصیت دکتر «س» نیز یک موجود انسانگونه است و خدمتکاران هتل، یا همان فرشتگان، توانایی تصمیمگیری و مداخله در سرنوشت هیچ شخصیتی را ندارند. فرد محوری داستان ژولین است؛ انسانی سردرگم، پوچ و ناامید که با سرگیجه و ذهنی ناآرام از خواب بلند میشود؛ جلوتر میبینیم که اشمیت برای این هم یک استدلال شاعرانه میآورد و آن مست بودن ژولین در حین تصادف است! انگار که زندگی قبلی را با مستی گذراندهایم و سردرگمی ما در این دنیا، اثرات خواب پس از مستیست. ژولین مضطرب است و میخواهد بهزور راهش را به دنیای زمینی و زندگی قبلی باز کند؛ با اینکه در زندگیاش آنقدر توخالی شده بود که بهقول دکتر «س»، با سیاهمست کردن و نشستن پشت رول و ۲۰۰ تا سرعت رفتن در جاده، عملاً خودکشی کرده بود. ژولین در رفاه نسبی پرورش یافته، جذابیت جنسیاش زنان را به زندگی او آورده و از نظر شغلی، فرد موفقی بوده. اما سقوط فلسفی او را به جایی کشانده که دیگر، نه اینکه نخواهد، بلکه نمیتواند چیزی را در زندگیاش کنترل کند؛ حداقل از منظر خودش چنین است. طبیعتاً اخلاقیات در دیدگاه فردی تعیین میشود و در مواردی مثل زندگی جنسی، ژولین هیچ اخلاقیاتی نمیبیند که بخواهد رعایت کند. خودش معتقد است که گناهش، تنها این بوده که فهمیده رابطهی زن و مرد عاقبت ندارد. او در تمام جنبههای زندگیاش شکست خورده، اما هرگز یک نیهیلیست نبوده. چون اگر چنین بود یک تیغ برمیداشت و بههر طریق ممکن رگش را میزد و خودش را خلاص میکرد. ژولین از مادیگرایی خسته شده و معنا هم برایش غیرقابل دسترسیست. همیشه همهچیز برایش فراهم بوده و وقتی نوبت به این میرسد که خودش در میدان زندگی بازی کند، توانش را در خود نمیبیند و جا میزند.
بیاشتهایی چهبسا بدترین دردهاست. وقتی سیر به دنیا میاین قبل از اینکه فریاد بزنین، دهنتون رو پر از خوراکی میکنن. پیش از اینکه درخواست کنین، بوسه میگیرین. قبل از اینکه پول درآرین، خرج میکنین. اینا آدم رو خیلی اهل مبارزه بار نمیاره. برای ما بیاقبالها، چیزی که زندگی رو اشتهاآور میکنه، چیزاییه که نداریم. زندگی برای این زیباست که بالاتر از حد امکانات ماست.
گابریل، امانوئل، رافائل
درکنار تاثیرناپذیری شخصیتها از فرشتگان، تفاوت دیدگاه را هم میتوانیم در این شخصیتها ببینیم. مرد جوان سفیدپوش توسط رئیس گابریل خطاب میشود، توسط ماری امانوئل، و توسط راجاپور رافائل. این یعنی تفاوت نوع نگاه و برچسبگذاری انسانی. کلمهها در مهمانسرا برای رسیدن به خواستههای شخصی، مفید نیستند؛ چون از لحاظ بررسی وجودی همهی آنها به یک چیز نگاه میکنند و براساس اتفاقاتی که تجربهی شخصیشان را شکل داده، آن را به اسمهای مختلفی صدا خطاب میکنند. اشمیت سه شخصیت متفاوت را در کنار ژولین قرار میدهد؛ رئیس که از مادیات بهرهمند است، اما برایش ارزش معنوی به همراه نداشته؛ ماری که از مادیات بهرهمند نبوده، اما میلِ به معنویات درونش هست و فقط فرصتش نیست؛ و راجاپور که داشتهاش -دخترش- را از دست داده، و برای التیام این درد به جادو رو آورده است. ژولین انگار در تمام این سالها که بیشتر و بیشتر در سیاهچالهی پوچگرایی و انفعال کشیده میشد، به موازات سعی کرده که پایش را عقبتر ببرد و از دایرهی زندگی بیرون برود. کمالگرایی در انسانی که از همهچیز بهرهمند بوده، تبدیل به طلبکاری و خودشیفتگی میشود و وقتی به چیزی نمیرسد، ترجیح میدهد اصلاً نیستی را انتخاب کند؛ یا همهچیز یا هیچچیز. اما او هم مثل تمام انسانها دیگر نسبت به زندگی وابستگی خودش را دارد و مرگ برایش به اندازهی دیگران حس مرگ دارد؛ این را زمانی میفهمیم که وقتی میفهمد نمرده، خوشحالی میکند. بعد دکتر به او میگوید که البته این، به معنای آن نیست که او زنده است، و ژولین دوباره آشفته میشود و میگوید که اصلاً تمایلی به صحبت با او ندارد. ژولین میخواهد که بین مرگ و زندگی یکی را بهطور صددرصدی داشته باشد. در بخش ابتدایی این داستان او به این آگاهی و درک میرسد که چنین چیزی برای هیچکس ممکن نیست و قطعیت با زنده بودن در تناقض است؛ سپس با ورود لورا، بمب رنگارنگی به نام عشق در وجودش منفجر میشود و عرفان، نجاتبخش او میشود.
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
دربارهی شخصیت و زندگی اشمیت که میخواندم، به مطلب جالبی درمورد تحول شخصیتی او برخوردم. اشمیت در جوانی عضو ارتش بوده و یک بار که با همگروهیهایش در بیابان بودند، او مدتزمان قابلتوجهی را تنهایی میگذراند. او دقیقاً نگفته که چه اتفاقی را تجربه کرده، اما از آن بهعنوان یک تجربهی عرفانی و روشنگری یاد میکند. این اتفاقیست که زندگی او را متحول میکند و از آن پس، عرفان جزء جداییناپذیر زندگی او میشود؛ جزئی که تمام عقاید این استاد فسلفه را تحتتاثیر قرار میدهد و یک تجربهی سادهی چند ساعته، برایش به یک عمر تفکر و مکاشفه در زمینهی ادبیات تبدیل میشود. همانطور که خودش میگوید او بیش از هر متفکر دیگری، از عقاید ژان پل سارتر تاثیر پذیرفته. سارتر اصالت را به وجود میدهد و هر مسئلهای را براساس وجود بررسی میکند. برای سارتر بودن یعنی همهچیز. او شخصیت ما را در زندگی ما، انتخابهای ما و واکنشهایی میبیند که نسبت به آنچه هستیم، نشان میدهیم. وجودگرایی مثل هر مکتب دیگری انسان را از دیدگاهی مینگرد که ممکن است خرابیهایی را بهبار بیاورد. اما این هشدار را هم میدهد که تمام وجود ما یعنی تصمیمات ما، و در نهایت مسئولیت همهچیز با خودمان است. اشمیت یک سمت عقایدش را اگزیستانیسالیسم قرار میدهد و در سمت دیگر، همهچیز را با عرفان توجیه میکند؛ به همین دلیل است که در نهایت برای بنبست بزرگی مثل ژولین، تنها عشق واقعی و خالص است که میتواند رستگاری را به همراه داشته باشد؛ یا حداقل شمهای از آن را.
مهمانسرای دو دنیا برپایهی همان نقل قولی که در ابتدای کتاب آورده شده، خلق میشود و جلو میرود. «هیچچیز مطمئنتر از نامطمئن نیست.» در فلسفهی سارتر هم آزادی بیحد و حصر انسان از همینجا نشات میگیرد. وقتی هیچ اطمینانی از وجود دنیای ماورا نداریم و تنها میتوانیم معنویات را در قالب انتزاع و ذهن خود معنی کنیم، اجازه داریم تا جایی که از آن اطمینان حاصل کنیم، پیش برویم. روی تاریک و خطرناک ماجرا جایی بود که ژولین در زمین تجربه کرده بود و حالا، با آمدن لورا، این آزادی را دارد که انتخاب تازهای بکند. استعارههای ظریف و قدرتمند اشمیت را میتوانیم در جایجای کتاب ببینیم؛ یک نمونهی دیگرش بیماری لورا. او در تمام زندگیاش از سلامتی بهرهمند نبوده و به قول خودش سلامتی با او قهر است. هیچکس تابهحال عاشق لورا نشده و در قالب مادی نیز، او نیاز به یک قلب پیوندی دارد. اشمیت به زیبایی نیاز مادی لورا به قلب را، در وهلهی اول در عشق تعریف میکند؛ یعنی روحی که قرار است در بطن و دهلیزهای این قلب جریان داشته باشد. ژولین در زمین همهچیز دارد و در اینجا هیچچیز؛ لورا برعکس. ژولین از داشتههایش لذت نمیبرد و از مرگ میترسد؛ لورا برعکس. ژولین نمودی از تفکر اگزیستانسیال است؛ لورا نمادی از روح عرفانی. هردوی آنها یاد میگیرند که درلحظه باشند و درک عشق یعنی همین. تعریف عشق از نگاه اشمیت، هرچه هست حدپذیر نیست؛ اما وجودش به ما درلحظه زندگی کردن را یاد میدهد. ژولین به لورا میگوید که عشق ما آیندهای ندارد، لورا میگوید آینده اصلاً اهمیتی ندارد. آنها بهجای حرف زدن و اظهار علاقه و تکرار و تکرار، فقط کافیست دستهای هم را بگیرند و درکنار هم باشند. ژولین میتوانست از رئیس تاثیر بگیرد و دیدگاه پوچگرا و سطحیاش را به مادیگراییِ صرف تنزّل بدهد؛ اما تصمیم گرفت که راه و روش راجاپور غیبگو را انتخاب کند؛ همین درلحظه بودن و دنبال کردن سریالِ بینهایتِ زندگی. دوگانگی ذهن انسان، در این داستان با شخصیتهایی که از دل مفاهیم برآمدهاند، به تصویر کشیده میشود و پس از جرقهی عشق، نوبت به معمای بزرگ میرسد؛ مرگ.
تنها بهشت گمشده آزادیست
+ تو پروندههای شما چی نوشته شده؟
– اطلاعات.
+ بفرمایید! میدونستم.
– فقط اطلاعات جزئی، مثل روحیه و طبیعتتون، سلامتیتون، داستان زندگیتون. اما نه انتخابهاتون. هرکس با دادههای خاصی به دنیا میاد؛ مثل توارث، خانواده، محیط اجتماعی، که همیشه روش سنگینی میکنه. به دهی، کشوری، زبانی، زمانهای تعلق داره. همهی این چیزها شما رو مشخص و با سایرین متفاوت و از اونها متمایز میکنه، اما یه چیز و فقط یه چیز شما رو منحصربهفرد و تک میکنه و اون آزادیتونه. شما آزادین، آزاد! متوجهین؟ آزادین که سلامتیتون رو داغون کنین، آزادین که رگ دستتون رو بزنین، آزادین که از غم عشق هیچوقت فارغ نشین، آزادین که تو گذشتهتون بپوسین، آزادین که قهرمان شین، آزادین که تصمیمات اشتباه بگیرین، آزادین که تو زندگیتون شکست بخورین یا مرگتون رو جلو بیندازید. حرفم رو باور کنین؛ کتاب تقدیری وجود نداره، فقط چند نشانه روی یک برگه. مقداری اطلاعات. چیزی که نمیشه محاسبهش کرد آزادی شماست. چی برای خودتون میبافین؟! نمیدونم لورا چه حق انتخابی داشت؟ او با بدن از کار افتاده به دنیا اومده.
ژولین زمانی عاشق لورا میشود که آسانسور بالا میآید و نامش را صدا میزنند. او فکر میکند که وقتش تمام شده و حالا که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، هر حسی که تابهحال داشته و بروز نداده، خودبهخود با واژهها جاری میشود. کوچکترین جزئیات لورا برای او زیبایی بههمراه دارد؛ و هر زیبایی که به چشم او بیاید، در برابر پوچیاش بسیار بزرگ و زیاد است. همانطور که خودش میگوید لورا به اندازهی هردوشان زیباست، اسمش به اندازهی هردوشان آهنگین است، و به اندازهی هردو شجاعت این را دارد که جلوی دکتر «س» بایستد و نظرش را بگوید. البته که ژولین خودش هم نمیداند چرا، اما دربرابر حسی که نسبت به لورا دارد التهابی به او دست میدهد که شور انجام هرکاری را برایش مهیا میکند. اشمیت بیتفاوتی اتفاقات اطراف نسبت به زندگی ما را با سرنوشت شخصیتهای مکمل نشان میدهد. ماری، که تمام زندگیاش را به قول خودت کلفتی کرده و همیشه از عشق محروم بوده، به سمت مرگ میرود و رئیس دلبک، که فقر معنوی مطلق است و تا پایان ماجرا معلوم میشود که اصلاً قصد دست برداشتن از مادیگرایی را ندارد، به زمین برمیگردد. ژولین اعتراض میکند و دکتر «س»، که بازهم در شخصیت او نمادپردازی جالبی میبینیم که به مفهوم شانس مرتبط است، به او میگوید که تصمیم این اتفاقات با او نیست؛ اینکه مرگ نه قصاص است و نه پاداش. مرگ پایان همهی چیزیست که در حال تجربهاش هستیم و میتواند هر احتمالی را درپی داشته باشد. راجاپور که دختر جوانش را از دست داده، به جادو روی آورده تا حقیقت مرگ را بفهمد و بتواند از رنجی که متحمل شده، بکاهد. لورا از مرگ نمیترسد چون آنقدر همیشه چیزهایی کمی در دست داشته، که هر لحظهاش را زندگی کرده است. ژولین نیز مثل همیشه میخواهد که منطق و الگویی برای مرگ بسازد که بتواند او را راضی نگه دارد؛ هرچند حالا عشق برای او همهچیز است و ترس از مرگ را برایش به کنجاوی با شجاعت تبدیل کرده است. لورا در مونولوگ بلندی که در اواخر نمایشنامه دارد، خوشبختی را هم از نگاه خودش تعریف میکند.
+ راستش خوشبختی تو کف دست آدمه. کافیه بیحرکت بمونین، همهچی رو فراموش کنین، دیروز و فردا رو از یاد ببرین. اگه آدم بتونه خودش رو کوچک کنه و در یه مبل کنار پنجره لم بده و در دم و لحظهی حاضر زندگی کنه، میتونه از تمام مواهب عالم لذت ببره. سعادت واقعی رو چیزهای کمی میسازه.
– آیا ممکنه که در یه لحظه انقدر عمق نهفته باشه؟ که یه لحظه تا این حد وسعت داشته باشه؟
+ یه لحظه قادره ابدیتی رو درون خودش جای بده.
باور به آگاهی جاودانه
بخش انتهایی نمایشنامه از جایی شروع میشود که ژولین و دکتر «س»دربارهی مرگ و باور حرف میزنند. ژولین از دکتر میخواهد که کاری کند که او و لورا به هر سمت که میروند، باهم باشند. واقعیت عینی برای ژولین روشن شده و حالا تصمیم میگیرد چیزهایی را که ازشان سر درنمیآورد، به دید مثبت نگاه کند. داستان از دید راوی سومشخص روایت میشود، اما پایانبندی داستان نشان میدهد که فلسفهی اگزیستانیسالیسم از دید فردی ژولین در داستان مطرح میشود. حالا لورا معجزهی زندگی ژولین شده و نگران است که اگر به زمین برگشت، حداقل نشانهای برای یادآوری عشقشان داشته باشد. لورا به او میگوید که حافظه در رفت و آمد بین دو دنیا، قدرتی برای حافظ خاطرات ندارد؛ اما او رقص تانگو را به صورت ناخودآگاه به یاد داشته. این درکنار حرف دکتر «س» دربارهی ناخودآگاه، عشق در یک نگاه را توجیه میکند. همچنان ماجرا ژولین را شخصیت محوری قرار میدهد؛ چون همین باوری که ژولین از معجزهاش به دست آورده و نمیخواهد رهایش کند، برای غیبآموز سالهای سال، باعث دور شدن از واقعیت شده بود. غیبآموز به نوبهی خود به این نتیجه میرسد که باید رستگاریاش را در لحظه و از تصمیم خودش به دست آورد. نکتهی جالبی که در این قسمت مطرح میشود، بحث مداخله در تقدیر است. اشمیت تمام چیزهایی را که به مرگ و پس از آن وابسته است را، در پرده نگه میدارد؛ اما تاثیر تصمیمات انسان را در عمل راجاپور نشان میدهد. او از دکتر میخواهد که با برادرزادهاش تماس بگیرد و اجازهی کتبی او را دریافت کنند. هرچند این اتفاق نمیافتد، اما همین «خواستن» باعث میشود که در اتفاق یا شانس، تغییری ایجاد شود و همان کاغذ در دنیای مادی، از جیب راجاپور بیفتد. به این ترتیب او انتخاب میکند که به جای باورهای غیرواقعی و تلاش برای برقراری ارتباط با روح دخترش، قلب خودش را به لورا بدهد؛ دختری که از نگاه او انگار روح دخترش در او تناسخ پیدا کرده.
ژولین به ایمان محکمی رسیده که آینده را برایش بیاهمیت میکند. البته او هنوز نگران است؛ اما نگران اینکه دیگر نتواند لورا را ببیند. تحول شخصیتی ژولین در این داستان، مهمترین مسئله بوده و حالا که لورا به زمین برگشته، روایت بسیار حساس میشود. حالا این ژولین است که به لورا اطمینان میدهد که به عشق و ناخودآگاهش باور داشته باشد؛ به اینکه دوباره در زمین یک حس غیرمنطقی اما قوی، آنها را به سمت یکدیگر خواهد کشاند. لورا به زمین برمیگردد و فاصلهای نمیشود که نوبت ژولین نیز میرسد. واقعنگری اشمیت جای خودش میماند و نگرانی، ژولین را تا آخرین لحظه نیز رها نمیکند؛ اما این بار دکتر هم به او این امید را میدهد که عشق، کار خودش را خواهد کرد؛ حتی اگر او هیچچیزی بهخاطر نیاورد. در آخرین صحنه ژولین سوار آسانسور میشود و بدون اینکه بفهمیم چه سرنوشتی در انتظار اوست، نور زیادی تمام صحنه را پر میکند. اشمیت با تمام امیدها و پیشبینیهایی که به وسیلهی عشق و عرفان به ما میدهد، دست از تجربهی واقعی و فلسفهای که به آن پایبند است، برنمیدارد. به قول دکتر، آگاهی یک تیغ دولبه است؛ اما منطق این انتظار را به وجود میآورد که آگاهی بزرگتری پشت وجود ما باشد. این آگاهی را هرچه بنامیم، چه خدا باشد چه شانس چه سرنوشت، مثل همیشه آیندهای غیرقابل پیشبینی را برای ژولین رقم خواهد زد؛ و این آینده فقط قرار است با وجود منحصربهفرد ژولین، تجربه شود.