اخیرا با شنیدن اپیزودی از پادکست «جافکری» با عنوان «دروغ‌هایی که به خود می‌گوییم» به موضوع جالبی برخوردم؛ یکی از این دروغ‌های روزمره را در مورد تصمیم به مهاجرت و متعاقبا تعریف انسان موفق می‌دانست. این سال‌ها کمتر هم‌‌وطنی‌ست که به مهاجرت فکر نکرده باشد یا حداقل یک‌بار به آن اشاره نکند. در جوامعی که ملت با تنوعی از مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنند می‌توان چنین پدیده‌ای را با توجه به ذات آرمانگرای انسانی، حتی طبیعی قلمداد کرد. هر انسانی میل به رشد و رفاه بیشتر دارد و عجیب نیست که مهاجرت از اهداف اصلی جامعه‌ی کنونی باشد، حتی به دروغ.

جامعه‌ی آلمانِ سال‌های جنگ، مانند بسیاری از کشورهای درگیر و تحت حاکمیت دیکتاتوری، با این موضوع با شدت بیشتری مواجه بود. در کنار قشر معمول جامعه، نخبگان بسیاری نیز چه با تصمیم شخصی، چه با ارعاب و فشار حاکمیت، مجبور به ترک وطن شدند؛ بزرگانی هم‌چون انیشتین و شرودینگر. اما در این میان فیزیکدانان دیگری هم‌چون هایزنبرگ حتی با داشتن پیشنهاد موقعیت‌های خوب آکادمیک، حاضر به مهاجرت نشده و بنا بر عقاید شخصی و هر آنچه که امید داشتند بعد از جنگ در آلمان بنا نهند، تصمیم به ماندن گرفتند. هایزنبرگ در کتاب  «جزء و کل» بدون هیچ مصادره به مطلوب سازی یا قلم حق به جانبی، دلایل و شرایط تصمیم آن زمان خود را شرح می‌دهد، بدون اینکه «ماندن» یا «رفتن» را بر دیگری ارجح بداند.

کتاب جزء و کل، به قلم ورنر هایزنبرگ، روایات شخصی نویسنده از رویدادهای علمی و سیاسی زندگی خود از ابتدای کودکی تا سال‌های پایان عمرست. احتمالا نام این دانشمند بزرگ را در کنار فیزیک کوانتوم، اصل عدم قطعیت و تعبیر کپنهاگی دیده‌اید و ضرورتی بر یادآوری شخصیت بزرگ علمی ایشان نیست. هایزنبرگِ هنرمند، در کنار نواختن موسیقی، با کتب پرفروش خود نشان داد که نویسنده‌ی صاحب قلمی نیز هست. «جزء و کل» به ۱۰ زبان ترجمه شد. در این کتاب مباحث زیادی از فلسفه، دین، سیاست و گفتگوهای مناظره‌گونه‌ی زیادی مابین اذهان برترِ نام آشنایی هم‌چون بور، انیشتین، پائولی، دیراک، پلانک و … خواهید دید که به هیچ روی سطحی نیستند و نشان از عمق درک و تفکر هر یک از ایشان دارد. این کتاب حداقل برای شخص من، اثری تاثیرگذار و قابل تأمل‌ست. «جزء و کل» به همت «حسین معصومی همدانی» به خوبی ترجمه و توسط «مرکز نشر دانشگاهی» به چاپ رسیده است. نسخه‌ی اخیر آن تحت عنوان اضافه‌ی «بازنگری شده» تجدید چاپ شده‌ که در مقایسه‌ی مختصر با نسخه‌ی اولیه و اختلاف قریب به ۱۰۰ صفحه در حجم، تفاوتی جز تغییر سایز فونت در آن ندیدم، (خوش‌بینانه امیدوارم). با ذکر کمیاب بودن «جزء و کل» در حال حاضر، در محتوای آن سخن زیادی از فیزیک تخصصی در میان نیست پس با خیالی آسوده بدون پیش‌زمینه‌ی فیزیک می‌توانید از خوانش آن لذت ببرید.

مذهبِ متغیر؟! آیا مذهب می‌تواند همراه با علم تغییر و رشد کند؟

-ولفگانگ گفت: آیا شما به خدای متشخص ایمان دارید؟

+پرسیدم: اجازه هست که سئوال شما را با عبارت دیگری بیان کنم؟ آیا شما، یا هر کس دیگری، به همان صورت که با روح انسان دیگری ارتباط برقرار می‌کنید، می‌توانید با نظم کانونی هم که در وجودش شکی نیست، رابطه برقرار کنید؟ واژه‌ی روح را تعمدا به کار می‌برم  تا از سوتفاهم جلوگیری کنم. اگر پرسش خود را به این صورت بیان کنید پاسخ من مثبت خواهد بود…

-به عبارت دیگر به تصور شما با همان شدتی که انسان به روح یک انسان دیگر آگاهی می‌یابد می‌تواند نظم مرکزی را هم دریابد؟

+شاید.

_چرا واژه‌ی روح را بکار بردید و به جای آن نگفتید یک شخص دیگر؟

+درست به همین دلیل که واژه‌ی روح به نظم کانونی اشاره دارد، به هسته‌ی مرکزی یک موجود که جلو‌ه‌های خارجی‌اش گاه بسیار متنوع و از فهم ما خارج است.

گفتگوی بالا بریده‌ای از کتاب جزء و کل و حاصل گفتگوی هایزنبرگ و ولفگانگ پائولی‌ست. حتما معروف‌ترین عکس علمی تاریخ را از کنفرانس فیزیک سلوی دیده‌اید. در حاشیه‌ی این کنفرانس جدای از فیزیک، بحث‌های متنوعی با محوریت فلسفه و دین مابین این نوابغ حاصل شد که پاره‌ای از آن‌ها در کتاب بیان می‌شوند. هر کدام از این بزرگان در قبال موضوع خدا و مذهب، اعتقادات متفاوتی داشته‌اند.پلانک به عنوان یک مسیحی متعصب، دین و علم را دو زبان مجزا برای بیان پدیده‌های جهان می‌دانست که بدون هیچ تعارضی در سازگاری و توافق کامل با یکدیگرند؛ وجه‌های عینی و ذهنی یک پدیده. هر چند در تضاد با منحصربه‌فردیِ وجه عینی واقعیت، عوامل محیطی می‌توانند در وجه ذهنی تاثیرگذار بوده و هیچ معیار صدق و کذبی بر آن حاکم نکنند. در نتیجه‌ی آن، آزادی انتخاب نصیب فرد می‌شود که بتواند جانب هر اندیشه و مذهبی را گرفته و در قالب آن زندگی کند.

اما در تقابل با این نظر، هایزنبرگ و پائولی عقیده‌ی متفاوتی داشتند و در همراهی با بور، دین و علم را نه تنها مجزا ندانسته بلکه فیزیک مدرن را -علی‌الخصوص- عاملی در تغییر و رشد جنبه‌ی ذهنی جهان می‌دانند. علوم مدرنی هم‌چون نسبیت و کوانتوم، که توانسته‌‌اند موانع بسیاری را از سر راه تفکر و ذهن بردارند. به همین سبب است که می‌توان مدعی شد هر فرآیند فیزیکی، هم جنبه‌ی علمی دارد هم ذهنی، یا به عبارتی این دو وجه مکمل یکدیگرند. برای انیشتین نیز خدا به گونه‌ای آمیخته با قوانین طبیعت است و آن را در قالب نظم کانونی حاکم بر آن حس می‌کند. نظمی که در نظر ایشان، هم جزو قلمرو عینی‌ست، هم ذهنی.

در این میان اما دیراک، جسورانه نظراتی کاملا منحصربه‌فرد دارد و دین را از اساس حرف‌های نادرست و بی‌پایه‌ای می‌داند که باعث شده تخیل بشری، پیش از آگاهی و پیشرفت علمی، از سر جهل و برای توجیه پدیده‌ها، و در نهایت، انسان مدرن بر اساس سیاستِ ناشی از همکاری دولت و کلیسا، خداوندی را خلق کند. در نظر دیراک، دین هم‌چون افیونی‌ست که ملت را به خواب و خیال فرو می‌برد تا خاطرش آسوده گردد و ساکت بماند تا حاکمان بتوانند به راحتی بر این مردمان خاموش حکم‌رانی کنند. پائولی با طنازی عقیده‌ی دیراک را با جمله‌ی «خدا وجود ندارد و دیراک پیامبر اوست» توصیف می‌کند.

به هر روی، با بازبینی تمام این نظرات شخصی، در حال حاضر نمی‌توان منکر نقش پیشرفت علم در درک مفاهیم دینی و ذهنی شد.

فلسفه و فیزیک؛ زبان‌های مکمل

در نوشتارهای سابق، مکرر به رابطه‌ی درهم‌تنیده‌ی فلسفه و فیزیک اشاره کرده‌ام که البته در فیزیک مدرن، پررنگتر شده است. در «جزء و کل» به صورت تخصصی به این امر اشاره می‌شود. فیزیک و نظریات فلسفی از آغاز تاکنون دوشادوش هم پیش آمده‌اند. حتی برخی افراد، چندی از  نظریات مهم فیزیک را نشأت گرفته از فلسفه‌ی موثر بر نظریه‌پرداز می‌دانند. در این کتاب، نام فلاسفه‌ی بزرگی چون ماخ، کانت، دکارت، افلاطون و … تکرار و از پراگماتیسم، پوزیتیویسم و فلسفه‌ی کانت و … سخن رانده می‌شود. در اغلب مباحثِ فیزیکدانان، حضور فلسفه، بنیادی است تا جایی‌که حتی در استفاده از کلمات و مفاهیمی مانند «وجود داشتن»، «فهمیدن»، «لحظه»، «اتم»، و «شیء»  و … سختگیری‌های علوم فلسفه را با دقت ریاضیاتی ضمیمه می‌کنند.

فصلی از کتاب «جزء و کل» به تقابل و سازگاری فیزیک اتمی و پراگماتیسم می‌پردازد. اصول طبیعت‌گرایی این فلسفه را بررسی کرده و به تفصیل نقش تجربه و عمل را که بنیان پراگماتیسم‌ست، در مقابل پدیده‌های عینی، ذهنی و غیرقابل آزمایش، در فیزیک نیوتنی و مدرن شرح می‌دهد؛ قلمروهایی که این فلسفه با فیزیک در سازگاری کامل‌ند یا جایی که به علت وجود محدودیت در دقت اندازه‌گیری، توافقی حاصل نمی‌شود.

در بخش دیگر نیز با تکیه بر قانون علیت و نسبی بودن، تعارضات فیزیک و فلسفه‌ی کانت بررسی می‌شود. تا قبل از مکانیک کوانتومی غالبا علم فقط در رابطه با تجربه‌های عینی تعریف می‌شد، جایی که رابطه‌ی دقیقی مابین علت و معلول وجود داشت و علم نیز متعاقبا وجود قانون علیت را می‌پذیرفت. علیت، رکن اساسی و خدشه‌ناپذیر فلسفه‌ی کانت است. نه الزاما امری تجربی، اما مقوله‌ای مقدماتی و بنیادی‌ست. اما با ظهور مکانیک کوانتومی دریافتیم که می‌توان معلولی بدون علت داشت و این موضوع در تعارض آشکار با فلسفه‌ی کانت قرار گرفت.

یا جایی که کانت، مقدمات یک تجربه را مانند زمان و مکان به عنوان شرایط مقدماتی «مطلق» در نظر می‌گیرد. اما در فیزیک مدرن مشخص شد که این چنین نیستند. با این حال نمی‌توان مدعی شد که مفهوم «شرایط پیشینی یا مقدماتی» در فلسفه‌ی کانت از فیزیک جدید به کلی حذف می‌گردد، بلکه آن‌ها از حالت مطلق خارج شده و نسبی می‌شوند. در واقع: تا جایی که برای نسبیت و کوانتوم «کاربردی» باشند، جزو شرایط مقدماتی این علوم هستند.

در کل، کانت به  فراخور علم زمانه‌ی خود، فلسفه‌ی درستی را بیان کرده که در نتیجه‌ی توسعه‌ی علم، اهمیتی را که در آغاز داشته از دست داده‌ است.

سیاست، سرعت‌گیر علم

شاید برخی به اشتباه علوم نظری را مجزای از سیاست بدانند اما تفکیک دانشمندان از وقایع اجتماعی و سیاسی ساده‌انگاری‌ست. پربیراه نیست که در دیدگاه آندره مالرو نیز «انسانی می‌تواند از حد خود فراتر رود که جدا از جستجوگری برای آرمانی بزرگ، شریک رویدادهای زمانه‌اش باشد». در شرح مختصر این رابطه‌ی دوطرفه مابین نوابغ علم و هنر با سیاست می‌توانم به نظر هانا آرنت در «انکار و توجیه از جانب نخبگان» به عنوان یکی از ستون‌های رشد دیکتاتوری و در مقابل، خلق آثاری چون سمفونی‌های شوستاکوویچ، کتب بولگاکف و البته پیشرفت فیزیک اتمی با ایفای نقش هایزنبرگ اشاره کنم.

تمام جوانی هایزنبرگ با دیکتاتوری، جنگ و انقلاب عجین شد. در آن دوران حاکمان آلمان مصمم بودند ندایی از خرد به گوش ملت نرسد و همه چیز از اخلاق گرفته تا علم، برای حفظ طبقه‌ی حاکم تنها رنگ و بوی سیاسی به خود گیرد. هایزنبرگ همین بی‌اعتنایی نازی‌ها به علم را یکی از علل مهم سقوط آلمان می‌دانست. هایزنبرگ با تشبیه انقلاب‌های مفید سیاسی به انقلاب‌های موفق علمی در وجه «تغییرات جزئی» و با تکیه بر اینکه آدمی باید فقط به یک هدف مهم توجه خود را معطوف سازد، تصمیم بر ماندن در آلمان در آن عصر تاریک گرفت:

هرکسی به حکم تولد، زبان و فرهنگش به کشور خاصی تعلق دارد. اگر انسان ریشه‌هایش را قطع و مهاجرت می‌کرد آیا صحنه را برای دیوانگان نامتعادلی که با نقشه‌های جنون‌آمیزشان، آلمان را یک‌راست به سوی فاجعه می‌برند خالی نمی‌گذاشت؟

او به سخن پلانک: «به فکر وقتی باشید که فاجعه پایان می‌یابد» پایبند ماند. هرچند به گفته‌ی خود بارها مجبور به سازش با حاکمیت شد، اما صبر پیشه کرد تا حداقل در حوزه‌هایی که زندگی بدان محدود شده بود، نظم را حفظ کند. یکی از انگیزه‌های مهم هایزنبرگ برای اخذ این تصمیم، در کنار جوانان ماندن و حفظ نسلی هشیار بود و این روش را جنبشی معقول‌تر می‌دانست:

من اعتقاد دارم که درباره‌ی جنبش‌های سیاسی نباید بر پایه‌ی اهداف آن‌ها هرقدر هم به صدای بلند اعلام شود و هر قدر هم بدان معتقد باشند، قضاوت کرد. بلکه مبنای قضاوت باید وسایلی باشد که برای رسیدن به این اهداف به کار می‌برند

هایزنبرگ یکی از اعضای گروه تحقیقاتی تشکیل شده‌ی حاکمیت با هدف ساخت سلاح اتمی بود. در نتیجه‌ی این گروه، پیشرفت‌های چشم‌گیری در فیزیک اتمی حاصل شد که با خاطر آسوده‌ی گروه، بابت ساخته نشدن بمب اتمی همراه گشت، چرا که تکنولوژی و ابزار زمانه را برای آن عصر و حداقل در آن مدت زمان، کافی نمی‌دانستند. غافل از اینکه دوستان‌شان در آمریکا، خلاف این موضوع را ثابت می‌کنند. پیشرفت‌های مذکور در ساخت بمب اتم، به جز احساس گناهی که گریبان فیزیکدانان نظریِ موثر را گرفت، پس از جنگ نیز ملعبه‌ی دست سیاستمداران شد؛ به نام صلح اما به کام سیاست.

فیزیکدانان آن عصر، تنش‌ها و مبارزات زیادی با سیاستمدران، پیرامون استفاده‌ی «واقعا صلح‌آمیز» از این انرژی داشتند. آن‌ها کاملا واقف بودند که با مسلح شدن ارتش آلمان با سلاح اتمی، سرد شدن روابط سیاسی بر مزایای نظامی آن پیشی می‌گیرد و عاملی برای انزوا و مخدوش شدن اعتبار و امنیت آلمان خواهد شد. و از آنجا که وقتی پای فیزیک اتمی در میان باشد نمی‌توان سیاست را منحصر به متخصصان آن دانست، تا انتها از زیر بار مسئولیت شانه خالی نکردند. در هر صورت هر آنچه که بر آلمان آن دوران گذشت، در نتیجه‌ی تلاش جنبش‌های موفق و هشیار، اکنون در آلمان موفقِ امروزی، هیتلر و هایل هیتلری باقی نیست. همانطورکه استاد بیضایی به زیبایی در فتح‌نامه‌ی کلات می‌نویسد: «در جهان نه توغای می‌ماند نه توی‌خان؛ اما کلات است که همیشه می‌ماند.»

در پایان، پیشنهاد می‌کنم اگر علاقمند به چنین مباحثی و فلسفه‌ی علم نیز هستید به موازات خوانش این کتاب ، علاوه بر مطالعه‌ی سری مقالات کارل پوپر در کتاب «می‌دانم که هیچ نمی‌دانم»، پادکست‌ زیر را در یوتوب نیز دنبال کنید:

https://www.youtube.com/channel/UCmP5H2rF-ER33a58ZD5jCig/videos

دسته بندی شده در: