فیلمهایی که یک مجلس عزا یا عروسی را موقعیت داستانپردازی خود قرار میدهند، معمولاً چند ویژگی ناگزیر دارند:
شلوغند، پر از گفتگو و حرفند، کلی روایت فرعی دارند، یکعالمه موقعیت تراژیکمدی در آنها وجود دارد، و عمدتاً تکلوکیشنی هستند. یک فیلم ایرانی نسبتاً مهجور و کمترشناختهشده دیدهام که کمابیش همهی ویژگیهای بالا را دارد:
محصول ۱۳۹۵
کاری از اصغر یوسفینژاد
معنی اسم فیلم که یک کلمهی ترکی آذربایجانی است، میشود «خانه» و لازم به ذکر است که تمام فیلم نیز به زبان آذری است و زیرنویس فارسی هماهنگ روی آن قرار دارد. یوسفینژاد در اولین فیلم بلندش، سوژهی جالبی را انتخاب کرده:
پیرمردی وصیت کرده است که بعد از مرگ، پیکرش در اختیار دانشگاه علومپزشکی قرار بگیرد تا از این طریق ثواب و خدمتی به جامعه کرده باشد. سپس در روز مرگش، ناگهان تنها دختر او که شش سال با پدر قهر بوده، از راه میرسد و نمیگذارد آدمهایی که از طرف دانشگاه آمدهاند، جنازه را ببرند. درگیریهای مختلف مربوط به این قضیه و کشمکش میان اینکه آیا جنازه را باید دفن کنند یا ببرند دانشگاه و وضعیت قانونی وصیت چه خواهد شد، ماجرای فیلم را تشکیل میدهند.
در دل یک موقعیت پرتنش
تقریباً کل فیلم به شیوهی دوربین روی دست فیلمبرداری شده، و قابها عمدتاً نماهایی کلوزآپ هستند که البته به فراخور هر سکانس، از سوژه دور هم میشوند. فکر میکنم بیشتر فیلم به شیوهی سکانسپلان تصویربرداری شده باشد (یا دستکم اینطور به نظر میآید) اما این مسئله باعث کندی ریتم نشده و اتفاقاً به داستان شلوغ و پر از سروصدای فیلم، ریتمی سریع بخشیده است که مخاطب را نیز وادار به پیگیری دائم بدون چشم برداشتن از تصویر میکند. البته یکی دو جا وقتی از صحنهای به صحنهی بعد میرویم، کات خوردن جوری انجام میشود که به نظر من، آن سیر مداوم و متصل سکانسها را میشکند، و لااقل من این ویژگی را نپسندیدم و دوست داشتم سیر روایی فیلم به همان شیوه باقی بماند. هرچند به نظرم کلیت شیوهی فیلمبرداری، با ایدهی اولیهی فیلم، فضاسازی آن، و جو متشنج پر از گریه و جیغ بسیار تناسب دارد و اضطراب درونی و آشفتگی شخصیتها در چنین موقعیت تنشزایی را به مخاطب هم انتقال میدهد. یک ویژگی خوب دیگر دربارهی تصویربرداری اثر، طفره رفتن عمدی از نمایش دادن جسد بهعنوان عاملی است که تمامی این حوادث را رقم زده است.
نمادها، روایتهای فرعی و غیره
به نظرم فیلم از تنها لوکیشن خود یعنی یک خانهی قدیمی، کارکرد نسبتاً خوبی میگیرد و حتی حدالامکان، نماد و نشانههای نامحسوسی هم در آن ایجاد میکند تا از آنها بهره ببرد؛ مثل دستشویی قدیمی تبدیلشده به انباری، درهای بدون دستگیره، اتاق دستنخوردهی بچگی و مرغ پرکندهی داخل انبار؛ که همگی انگار همزمان مفاهیمی مانند چسبیدن به نوستالوژی و دل کندن از آن و معنای تعلق داشتن را به شکلی نمادین در بر دارند. هرچند که در یک برخورد سختگیرانهتر، میشود گفت فضاسازی خانهای که یک پیرمرد دارای آلزایمر در آن زندگی میکرده، میتوانسته با نوع زندگی او و بیماریاش تناسب بیشتری داشته باشد و یا دستکم نشانههای بیشتری از حضور یک پیرمرد بیمار در خانه ببینیم.
شخصیتپردازی در فیلم به نظرم در نوع خودش، بهاندازه انجام شده. دو کاراکتر اصلی یعنی «سایه» و «مجید» هر دو پرداخت خوبی دارند و اگرچه ممکن است یکسری جزئیات مربوط به آنها خوب درنیامده باشد، اما لااقل تیپ نیستند و هر دو به شکلی قابل لمس هستند. بازی دو بازیگر ناشناس (محدثه حیرت و رامین ریاضی) هم خیلی با ساختار رئال فیلم جور است و باعث نمیشود مخاطب حس بکند که فیلم چیزی در زمینهی بازیگری کم دارد و یا آرزو کند کاش یک ستارهی شناختهشده هم در آن ایفای نقش میکرد. اتفاقاً به نظر من، ناشناس بودن بازیگران برای عمدهی مخاطبین، به واقعگرایانه شدن فیلم کمک بیشتری میکند. دربارهی سایر شخصیتها هم میتوانم بگویم هرکدام تقریباً جای درست خودشان را دارند، اما شخصاً ترجیح میدادم خردهروایتهایی که رقم میزنند بیشتر از یک اشاره و یک جمله باشند و بتوانند بیشتر در فیلم نمود پیدا کنند. مثلاً ماجرای زنی که وسط جیغ و گریه و حضور یک جنازه روی فرش خانه، دنبال خواستگاری کردن از دختر فامیل است، در حد یک اشارهی ضمنی که موقعیتی کمیک و سرسری را رقم میزند، باقی میماند. یا زنی که آنوسط شوهرش را میفرستد خانه تا چادرمجلسی جدیدش را پیدا کند و بیاورد، روایت فرعیاش بعد از برگشتن شوهر تمام میشود و این شخصیتها فراموش میشوند. من ترجیح میدادم تعداد این روایتهای فرعی در فیلم، بیشتر باشد و تکایدهی حضور جسد در خانه و کشمکش سر دفن کردن یا تشریح کردن او، اطرافش با چنین ماجراهایی پر بشود.
یک موقعیت تراژیکمدی متوسط
فیلم همانطور که در ابتدا نوشتم، بستری دارد که آماده است برای خلق لحظات تراژیک و کمدی بهصورت درهمآمیخته؛ مانند حضور پیرزنی دارای آلزایمر در آن اوضاع که فکر میکند آمده عروسی و دنبال عروس و ساز و آواز و گروه موسیقی میگردد، پلاستیکهای یخی که همسایهها میآورند تا جسد در خانه بو نگیرد، مسئول دانشگاه که آنوسط گیر داده باید دستگیرهی دستشویی را تعمیر کند! (و از لحاظ منطقی من نمیتوانم برای خودم توجیهش کنم که چرا!) و لحظاتی مشابه که باید در فیلم پیدایشان کرد. یک نمونهی غیرایرانی خوب نسبتاً مشابه به لحاظ لوکیشن و فضاسازی، فیلم Shivababy ساختهی «اما سلیگمان» است که البته وجه خلاقانه و روانشناختی عمیقتری دارد.
یک توئیست کمهیجان
با تمام ویژگیهای خوب فیلم، غیر از برشمردن حسنهایش باید بگویم که نقدهایی هم به آن دارم. اولین نقدم متوجه ساختار روایی آن است. فیلم در نیمهی دوم خود قرار است یک لحظهی اوج را تجربه بکند که ترجیح میدهم به جهت اسپویل نشدن، مشخصاً به آن اشاره نکنم. اما آنقدر سرسری به این لحظه پرداخته میشود که اتفاقاً آن شوک و بهت مدنظر، در بیننده کمتر اتفاق میافتد و او بیش از آنکه شوکه بشود، کلی سوال در سرش ایجاد میشود که فیلم در همان لحظات، با تمام شدنش آنها را بیپاسخ میگذارد. درواقع فرآیند گرهگشایی از آن توئیستی که فیلم در نیمهی پایانی خود تجربه میکند، تا حد زیادی ناقص باقی میماند. همچنین یکسری ماجراهای ناکارآمد هم در فیلمنامه وجود دارند، مثل ماجرای عشقی قدیمی بین سایه و مجید که خوب از کار در نیامده، یعنی دستکم برای من، اینکه آدمی صرفاً بهخاطر عشق قدیمیاش و حضور در خانهی قدیمی و اتاق او و زنده نگه داشتن خاطراتش، تمام مسئولیت دایی دارای آلزایمرش را برعهده بگیرد، منطقی نیست، یا رفتوآمد سایه به خانه و موارد دیگر که بدون اسپویل نمیشود بازشان کرد.
در قسمت پایانبندی، به نظر من فیلم شکلی از نتیجهگیری اخلاقی را تجربه میکند و به آن دودویی خوب و بد دامن میزند، هرچند که نهایت تلاشش را هم میکند که دست به دامن کلیشهی سیاهنمایی شخصیتها نشود و حدالامکان، آنها را تا پایان خاکستری نگه دارد؛ اما همان مسئلهی شتابزدگی و سرسری پرداختن به این توئیست، باعث میشود که وجه خلاقانهی آن در نظر مخاطب کمرنگتر باشد و ذهن، ناخواسته دنبال عیبجویی بگردد و چراییهای زیادی در آن بهوجود بیایند. یا دستکم، این حسی بود که من در حین تماشای پایانبندی داشتم.
مسئلهای به نام زبان + پیشنهاد فیلم
دربارهی اتمسفری که فیلم در آن رخ میدهد، میشود گفت اگرچه تماماً آذری بودن زبان فیلم به آن یک جنبهی جالب داده و انگار بیننده را میبرد توی دل یک خانوادهی سنتی ایرانی و همچنین اتفاق مثبتی است که با گوشه و کنارهای مختلف یک سرزمین آشنا بشویم و سینما صرفاً محدود نشود به داستانهای آپارتمانی رخداده در پایتخت، اما در کل تصور میکنم به لحاظ اتمسفر و لوکیشن داستانی، فیلم میتواند بهسادگی هرکجای دیگری هم رخ بدهد، مانند یک محلهی پایینشهر در تهران یا فرضاً روستایی در رشت. درواقع زبان آذری عنصری نیست که با گرفتنش از فیلم، آسیب جدیای به ساختار آن وارد بشود و فیلمنامه صدمه ببیند. برای مثال در فیلم «پوست» ساختهی «برادران ارک»، کارکرد گرفتن از خردهفرهنگها و اسطورههای آذری آن منطقه و حتی موسیقیاش، اتمسفر و زبان انتخابی را هم به عنصری مهم و جداییناپذیر در فیلم تبدیل کرده که دست بردن در آن، میتواند ساختار اصلی فیلم را بیمعنا بکند. اما دربارهی ائو، کاربرد نداشتن مسئلهی زبان در فیلم و اتفاق افتادن آن در آذربایجان شاید به دلیل این باشد که کارگردان خودش اهل آن خطه است و خواسته اولین فیلمش را در محیطی که با آن آشناست بسازد تا کارش هم به لحاظ بودجه و هم چالشهای داستانپردازی، راحتتر بشود.
هرچند که به نظر من، اگرچه این ویژگی در کنار ناآشنا بودن بازیگران (که اکثراً بچههای تئاتر هستند)، باعث شده ائو طیف مخاطب کمتری را به خود اختصاص دهد و مهجور بماند، اما در کل چیزی از ارزشهای این فیلم بهعنوان فیلم اول کم نمیکند. به نظرم فیلمهای اینچنینی، که تلاششان را میکنند در عین سادگی، هم از نظر سوژه و هم فرم خلاق باشند و هم گروه تازهای از بازیگران مستعد را به جامعهی سینما معرفی بکنند، اهمیت سینمای مستقل را پررنگتر از قبل نمایش میدهند و مخاطب جدی سینما هم بایستی پیگیریشان کند. در نتیجه دیدنش را پیشنهاد میکنم، حتی اگر خیلی علاقهای به سوژههایی که پیرامون عزاداری و ختم و جسد و گریه رقم میخورند، نداشته باشید و از تماشایشان سردرد بگیرید.