قطعا می‌دانید که رمان‌های عاشقانه طرفداران و علاقه‌مندان جدی و زیادی دارد و این دسته از رمان‌ها وقتی با استقبال مردم رو‌به‌رو می‌شوند بارها تجدید چاپ می‌گردند. دنیای عشق و عاشقی فراز‌و‌فرودها و اشک‌ها و لبخندهای بسیاری دارد و همین سبب‌شده که نویسندگان ایرانی و غیرایرانی کوله‌بار سفر ببندند و به وادی عاشقان بروند و درباره‌ی زندگی آن‌ها داستان‌ها بنویسند. رمان‌های عاشقانه روایت دوری و جدایی، و صبر و انتظار است و گاهی هم پیش می‌آید که عاشق و معشوق به هم می‌رسند و داستان را به‌کام مخاطب شیرین می‌کنند. ما در این‌جا می‌خواهیم به‌سراغ یکی از رمان‌های عاشقانه‌ی ایرانی برویم و جملاتی از آن را به شما تقدیم کنیم. نام کتاب گویا و سرراست است: یک عاشقانه‌ی آرام که به‌قلم نادر ابراهیمی نوشته‌شده و بارها تجدید چاپ گشته است. اما پیش از آن‌که کتاب را ورق بزنیم بهتر است کمی با نادر ابراهیمی اشنا شویم. پس با ما همراه باشید.

آشنایی با نادر ابراهیمی، نویسنده‌ی کتاب یک عاشقانه‌ی آرام

نادر ابراهیمی نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ی ایرانی است که در سال ۱۳۱۵ چشم به جهان گشود. او دانش‌آموخته‌ی دبیرستان دارالفنون است و دو سال پس از تحصیل در رشته‌ی حقوق انصراف می‌دهد و سپس در رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی لیسانس می‌گیرد. ابراهیمی در سال ۱۳۴۲ نخستین کتاب خود که خانه‌ای برای شب نام دارد را منتشر می‌کند و از آن پس دست به‌انتشار ده‌ها کتاب در حوزه‌های نمایشنامه فیلم‌نامه و داستان‌های کوتاه و بلند می‌زند. ابراهیمی همچنین اهل کوه و کوهنوردی بود و با همراهی چند تن دیگر گروه کوهنوردی ابرمرد را تشکیل داده بود. نادر ابراهیمی در سال ۱۳۸۷ چشم از جهان فروبست.

جملاتی برگزیده از کتاب یک عاشقانه آرام

بانوی گل به‌گونه‌انداخته با لهجه‌ی شیرینش گفت: باید تخیل کنیم که در مه راه می‌رویم؛ در مهی بسیار فشرده و سپید. تمام عمر در مه. در کنار هم، من و تو، مه را می‌پیماییم-آرام، و به زمزمه با هم سخن می‌گوییم. در یک مه‌نوردی طولانی، هیچ‌چیز به‌وضوح کامل نخواهد رسید و به‌محض آن‌که چیزی را آشکار ببینیم-مثلا چراغ‌های یک اتوبوس زندان را- آن چیز از کنار ما رد خواهد شد یا ما از پهلویش خواهیم گذشت. اگر سر برگردانیم هم-با بغض و نفرت- فقط برای آنی میله‌های پنجره‌ی اتوبوس را خواهیم دید و یک جفت چشم را و باز مه سپید فشرده‌ی مسلط را.

***

بچه‌ها وقتی بزرگ شوند، دیگر بچه نیستند و من از بزرگ‌ترها به‌خاطر آن‌که عاشقانه نگاه‌کردن را می‌دانم خجل نخواهم بود. به من چه ربطی دارد که آن‌ها کارشان را نمی‌دانند؟ در کمال کهنسالی حتی یک روز قبل از پایان داستان هم می‌شود با یک‌دسته نرگس شاداب، یک شاخه نرگس، در قلب مهی که وهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پل، لب جاده، جلوی در بزرگ باغ ملی یا در خیابانی پرعابر در انتظار محبوب ایستاد. عطر نرگس را اگر از میدان بویش عاشقان بیرون ببیریم، میدان از عشق خالی خواهد شد. بچه‌هایی که بدون درک معنای ناب عشق بزرگ شده‌اند به ما می‌خندند؟ خب بخندند. مگر چه عیبی دارد؟

***

برای ساختن یک جهان جعلی که در آن هیچ‌چیز همان چیزی نباشد که باید، گروهانی از آدم‌ها سرسختانه تلاش کرده‌اند؛ و ایشان، به‌احترام همین تلاش جان‌فرسای غول‌آسای کمرشکن دمی به صداقت بازنخواهند گشت؛ دمی.

***

روزی زنبوری به من گفت: به ما آموخته‌اند که عسلی بسازیم که از جنس شیره‌ی گل‌ها نباشد و فشرده‌ی عطر گل‌ها را در خود نداشته باشد.-اگر عسل واقعی بسازید، اعدامتان می‌کنند؟ -اعدام؟ چه حرف‌ها! در میان همه‌ی جانوران جهان فقط انسان‌ها اعدام می‌شوند به‌وسیله‌ی انسان‌ها. دیگر هیچ جانوری اعدام نمی‌شود و نمی‌کند.

***

خداوند خدا پیش از آن‌که انسان را بیافریند عشق را آفرید چرا که می‌دانست انسان بدون عشق درد روح را ادراک نخواهد کرد و بدون درد روح بخشی از خداوند خدا را در خویشتن خویش نخواهد داشت.

***

عادت رد تفکر است و رد تفکر آغاز بلاهت است و ابتدای ددی‌زیستن. انسان هرچه دارد محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن است و من پیوسته می‌اندیشم که کدام راه،کدام مکتب،کدام اقدام در فروریختن این بنا می‌تواند تاثیر بیشتری داشته باشد.

***

کدام دیر؟ کدام دیر عزیز من؟ برای عاشق زمان وجود ندارد تا حضورش باعث شود که دیر یا مختصری دیر به قرارگاه برسد. من هزارسال است که زیر باران ایستاده‌ام؛ در برابر کعبه، زیر تیغ برهنه آفتاب، در سنگر، به‌انتظار لحظه‌ی موعود جاری در تمام لحظه‌ها؛ در تن توفان، برفراز بلندترین امواج؛ و هزار، ابزاری‌ست که اعتبارش تنها در یادآوری عمق است نه طول. عشق یک قطار مسافربری نیست تا تو اگر کمی دیر رسیدی قطار رفته باشد و تو مانده باشی با چمدان‌های سنگین، با تاسف، با قطره‌های اشکی در چشمان حسرت. پویش عشق در خود عشق است نه در گل عطرآگینی که به سینه‌ی عشق می‌زنی، یا گردنبند مرواریدی که به‌گردنش می‌اندازی. در بی‌زمانی عشق حرکت جوهر است و تجزیه‌ناپذیر از نفس عشق.

***

یک ملت عاشق مثل یک قطعه سنگ عظیم حجیم غول‌آسا در دیواره‌ی کوهی رفیع خاموش است و آرام و موقر مگر در آن لحظه‌ی هراس‌انگیز که بخواهد به‌قصد له‌کردن، از دیواره جدا شود.

***

حافظه برای عتیقه‌کردن عشق نیست، برای زنده نگه‌داشتن عشق است. اگر پرنده را به قفس بیندازی مثل این است پرنده را قاب گرفته باشی. و پرنده‌ی قاب‌گرفته فقط تصور باطلی از پرنده است. عشق در قاب یادها پرنده‌ای است در قفس. منت آب و دانه بر سر او مگذار و امنیت و رفاه را به‌رخ او نکش. عشق طالب حضور است و پرواز نه امنیت و قاب.

***

یک‌بار باید عاشق دیگری شد. اما یکبار نباید زندگی کرد و زندگی را نباید یک قطعه‌ی کامل غیرقابل‌مستقیم به اجزا فرض کرد: یک گلدان، یک کوزه، یک کاسه…نه… زندگی به اجزای بی‌شماری قابل‌تقسیم است که هر جز به‌تنهایی زندگی‌ست. هر واحد کوچک زندگی، زندگی‌ست، و کل زندگی باز هم زندگی. چه کنیم که نام جز و کل یکی است؟ چه کنیم؟ اما اگر قرار باشد ما فقط یک‌بار زندگی کنیم، زندگی چیز بسیار زشت و مبتذل خواهد شد همان‌طور که اگر دو‌بار عاشق شویم، عشق چیزی بی‌اعتبار و بی‌معنی می‌شود.

***

عشق، عادت به دوست‌داشتن و سخت دوست‌داشتن دیگری نیست؛ پیوسته نوکردن خواستنی‌ست که خود پیوسته خواهان نوشدن است و دیگرگون‌شدن. تازگی ذات عشق است و طراوت لافت عشق. چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟

***

انبار کوچک مملو از بی‌مصرف‌ها و به‌دردنخورها؛ مملو از چیزهایی که همیشه گفته‌ایم: یک روز احتمال دارد به‌کار بیاید؛ دیگر از این‌ها پیدا نمی‌شود؛ برای بچه‌ی بعدی؛ به‌درد سفر می‌خورد. چمدان‌هایی که چفت و بست آن شکسته. گلدان ترک‌خورده‌ای که یادگار عموجان است. روروک اولی. پوتین‌های کهنه‌ی دومی. خدای من! همه را باید دور ریخت. انبار را باید خالی خالی کرد. همین‌هاست که زندگی را از شکل می‌اندازند. همین‌هاست که زندگی را کهنه می‌کنند. موریانه خورده. بیدزده. کپک‌زده. درهم‌شکسته. بی‌سروته. رنگ‌ورورفته. ما فقط کهنگی‌ها را پس‌انداز می‌کنیم. ما پاسداران از شکل‌افتادگی‌ها هستیم. جای عشق کجاست؟ فریاد نزن به زمزمه بگو: جای عشق کجاست؟ لا‌به‌لای این‌همه آشغال چطور باید پی عشق بگردم بی‌ان‌که به خاطره برخورد کنم؟ خاطره مثل همین پتوی گوشه‌ی سوخته آن چادر شب وصله‌پینه‌ای و یادداشت‌های دوران دبیرستان است. دورشان بریز! دورشان بریز! غبار… غبار مرده‌ی ماسیده. غبار نافذ در اشیا.

***

عشق یک عکس یادگاری نیست و یک مزاح شش‌ماهه یا یک‌ساله نیست. واقعیت عشق در بقای آن است حقیقت عشق در عمق آن و این هر دو در اراده‌ی انسانی‌ست که می‌خواهد رفعت زندگی را به زندگی بازگرداند.

***

دوست ندارم که شنبه‌ها را روز آغاز بدانیم. شنبه عادت آغاز است نه شروعی مدلل. عادت اراده را نابود می‌کند. عشق اوج خواستن است خواستن اوج اقتدار اراده. عادت بازداشت کارکرد اندیشه است. هرگز چیزی به‌اندازه‌ی عادت نفرت‌انگیز نبوده است.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: