نمایشنامه دستهای آلوده درسال ۱۹۴۸ میلادی توسط ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیست معروف که رمان تهوع و نمایشنامه مگسها را پیش از آن منتشر کرده بود، به چاپ رسید. و در آوریل همان سال برای اولین بار در پاریس به نمایش درآمد. این نمایشنامه در ۱۳۳۱ شمسی توسط جلال آل احمد به فارسی برگردانده شد و در بازه ۲۵-۱۸ اسفند ۱۳۳۵ در تئاتر تهران برای نخستین بار روی صحنه رفت.
نمایشنامهای در ۷ مجلس (پرده) که به جز پرده اول و هفتم باقی مجالس به صورت فلشبک توسط نقش اول نقل میشود. وقایع نمایش در سرزمینی واقعی-مجازی به نام ایللیر رخ میدهد.
دیالوگهای عمیق با وجود متنی روان و ارائه تصویری تقریبا واضح از فعالیتهای تشکیلاتی حزب کمونیست در اواسط قرن بیستم علیالخصوص هم زمان با جنگ جهانی دوم از ویژگیهای بارز این نمایشنامه از ژان پل سارتر است.
مرگ یا اصلاح؟
روایت پسری بیست و یک ساله که در خانوادهای بورژوایی تربیت شده است، تحصیلات دارد و متاهل است. ولی مدام در کلنجار با درون خود است که خود را به خود ثابت کند. به حزب کمونیست پیوسته ولی اعضای حزب با او همدلی ندارند. زیرا او را از طبقهای متفاوت با طبقه خود میدانند. با صفاتی چون آنارشیست، هرج و مرج طلب و… او را میآزارند و آن پسر در تلاش برای زدودن برچسبهایی است که به او زدهاند.
هوگو با اسم سازمانی «راسکلنیکف» -که خواننده با دیدن اسم سازمانیاش بی درنگ یاد قهرمان کتاب جنایات و مکافات نوشته فئودور داستایوفسکی میافتد- و خلقیات و درگیریهای درونی او را به ذهن متبادر میسازد، از نشستن پشت ماشینتحریر و روزنامهنگاری برای حزب به ملال آمده و حاضر است برای اثبات جنم و عرضهاش هم به خود و هم به رفقا به عملیات میدانی برود.
بوی اختلاف میان اعضای حزب بلند شده است. میان ردهها خواستار حفظ خط مشی فعلی گروه و عالی رتبهها به فکر انعطاف و سازگاری بیشتر افتادهاند. جنگ به نیمه رسیده است و صبحت از توافق میان احزاب و فعالین منطقه ایللیر است.
دستهای آلوده در حول یک دستور مخفی سازمانی برای حذف یکی از اعضای بلند پایه حزب به نام هودرر پیش میرود. کسی که قصد جدی و قطعی برای مصالحه با “فاشیستها و پانتاگون” را دارد. دو گروه با ضوابط و مرامنامههایی کاملا متفاوت با حزب پرولتاریایی آنها. و این تصمیم به کام سایرافراد حزب خوش نیامده است.
فرصت برای عرض اندام هوگو مناسب است. و او با حمایت اولگا تنها دوست درونحزبیاش، خود را برای انجام این مهم پیشنهاد میدهد.
در قسمت میانی نمایشنامه، سارتر نشان میدهد که هوگو با تلاطماتی که شاید بتوان به آن دو قطبی تصمیم درست– تصمیم نادرست نام داد درگیر است. چندی است به همراه همسرش ژسیکا به عنوان منشی در عمارت هودرر مشغول به فعالیت است. هودرر را مدیر، مدبر و قاطع یافته و با وجود موقعیتهای مناسب دچار تزلزل شده و کار را تمام نکرده است.
ایدئولوژی، آری یا نه؟
عدمقطعیت، اصلی بنیادین در شخصیتپردازی افراد حزب است که سارتر در دستهای آلوده به فنیترین شکل ممکن آنرا به تصویر میکشد. عقایدشان علیرغم آنچه دوست دارند نمود داشته باشد، قاطع و استوار نیست. هر چند هوگو در انتهای نمایش به ثبات رسیده است:
من در عقیده خودم تنهای تنها هستم، اما عقیدهام را تغییر نخواهم داد
تنها شخص، با پایداری شخصیتی بالا بدونشک ژسیکا است. زنی ۱۹ ساله که به هیچ حزب و تشکلی تعلق ندارد، سرخوش است و در خندیدن به شدت ثابتقدم. و به دلیل عدموابستگی جناحی جدی گرفته نمیشود. اهل مطالعات سیاسی و بحثهای پیرامونیاش نیست، ولی بینش درخوری دارد و با دیالوگهای شگفت، خوانندگان را غافلگیر میکند:
ژسیکا: چرا ممکن نیست؟ برای این که او همان فکرهای تو را ندارد؟
هوگو: اگر اینطور بپسندی، برای این که اون همان فکرهای من را ندارد.
ژسیکا: و کسانی که فکرهای شما را ندارند باید کشت؟
هوگو: گاهی اوقات
ژسیکا: ولی تو چرا فکرهای لویی و اولگا را انتخاب کردی؟
هوگو: برای این که فکرهایی واقعی بودند
ژسیکا: ولی هوگو، فرض کن که سال گذشته به جای آنها با هودرر آشنا شده بودی آنوقت فکرهای او بودند که به نظرت واقعی میرسیدند.
ژسیکا وارستهای در میان وابستههاست. و با دیالوگهای پر کشش بار میانی نمایشنامه را به دوش میکشد. و گاه متن را با طنزی ملایم همراه کرده و خواننده را به قسمت نهایی داستان میرساند، آن جا که حزب پس از عبور از سیاستهای قبلی خود و پردهبرداری از رویکرد جدید، افرادش به تحقیق و شور مینشیند که آیا هوگو «علاج پذیر» است؟ و برای حزب کارایی دارد یا ندارد.