اگر کلمهی «کالیگولا» برایتان فقط پوستری از چهرهی خشن و تاجدار «آتیلا پسیانی» را یادآوری میکند که چندسال پیش در سطح شهر دیدهاید، باید بدانید که این سزارِ خشن اما جذاب یونانی، در سطرهای بعدی این یادداشت، دست به سینه منتظرتان نشسته تا بیشتر با هم آشنا شوید.
«کالیگولا» یکی از مطرحترین آثار «آلبر کامو»، نمایشنامهنویس، فیلسوف، روزنامهنگار و نویسندهی الجزایری فرانسویتبار است. کامو در سال ۱۹۵۷ بهعنوان جوانترین برندهی جایزهی نوبل ادبی در زمان خودش شناخته شده است و او را بیشتر با آثاری مثل «سقوط»، «طاعون»، «افسانهی سیزیف» و «بیگانه» میشناسیم. اگرچه کامو خودش ادعایی نکرده و از رفتن زیر پرچم مکاتب ایدئولوژیک طفره رفته است، اما آثارش دارای درونمایههای اگزیستانسیالیستی هستند که باعث شدهاند او بهعنوان یکی از اندیشمندان این مکتب شناخته شده، و حتی به این خاطر یا بهخاطر مقایسهی تقابلهای دودویی مانند خیر و شر، عقل و جنون و آزادی و اطاعت، مثال زده شود.
نمایشنامهی کالیگولا نخستین بار در سال ۱۹۳۸ توسط کامو نوشته شده و سپس نسخهی ویرایش شدهی آن، هفت سال بعد برای اولین بار روی صحنه ی تئاتر پاریس به اجرا در آمده است. این یادداشت به چاپ سوم کالیگولا مربوط به سال ۱۳۵۷ میپردازد که با نشر زمان و ترجمهی «ابوالحسن نجفی»، منتشر شده است.
تاریخ چه میگوید؟
کالیگولا لقب «گایوس سزار»، سومین امپراتور جوان روم است که اگر اسمش را سرچ کنید، در لینکهای مختلف به کلماتی مانند جنون، سادیسم و دیوانگی برخورد میکنید. این کلمه ظاهراً معنایی مشابه «چکمهی کوتاه» دارد. کامو در این نمایشنامه بهجای اینکه زندگینامه و گاهشماری تاریخی از حکومت این سزار جوان را در قالب کلمات بیان کند، با یک دید هنری ویژه به ماجرای او نگاه کرده است.
اسناد تاریخی، بیان میکنند کالیگولا بعد از به قتل رساندن خواهرش که معشوقهاش نیز بوده و درک واقعیت مرگ، جوری شخصیتش در عرض سه روز تغییر میکند و مجنون میشود که تلاش میکند ماه را از آسمان پایین بیاورد و به راز خوشبختی، جاودانگی و آزادی برسد. او رفتهرفته تبدیل به یک امپراطور خونخوار و دیوانه میشود که به قول خودش، برای زیستن در آنچه «آزادی» مینامد، از هیچچیز از جمله قتل و شکنجه و مردمآزاری و انجام انواع اعمال خشونتآمیز، دریغ نمیکند و تبدیل به شخصیتی کاملاً شرور میشود که اطرافیان عاصی از دستش هم چارهای جز اطاعت از او و تلاشهای کوچک پنهانی برای چیدن نقشهی قتلش، ندارند و همه در استبداد و وحشت محض، تحت فرمان او زندگی میکنند.
مرز در عقل و جنون باریک است!
گفته میشود که اتفاقات رخ داده در زمان کالیگولا، کاملاً مبتنی بر اسناد تاریخی است، و او واقعاً آنقدر مجنون میشود که مثلاً یک روز به ارتش قدرتمندش دستور میدهد بروند ساحل و برایش صدفِ حلزون جمع کنند! اما آلبر کامو از تاریخ بهعنوان زمینهای برای داستانپردازی و پرورش ایدههای فلسفی خود استفاده کرده، و درواقع به شخصیت کالیگولا و ماجرای او ابعاد مختلف روانشناختی، فلسفی، سیاسی و جنبههای نمادین بخشیده و او را بهعنوان یک دیوانهی دیکتاتور و خونخوار دارای جنونی منطقی! معرفی کرده است و از رفتار او، تفسیر خاص خودش را به شکل نمایشنامه درآورده است.
چنین دیدگاهی باعث میشود نمایشنامه صرفاً یک روایت کوبنده و باشکوه از یک برش تاریخی تحت حکومت یک امپراطور بدجنس نباشد، و بشود آن را به شیوههای مختلفی برای خود تفسیر کرد؛ مثلاً می توان شیوهی مملکتداری کالیگولا را مجازی از نظامهای خودکامه و توتالیتر دانست، یا فلسفهای که برای برخورد با مفهوم زندگی و مرگ و ستیزه با دنیا انتخاب میکند را به اگزیستانسیالیسم و نهیلیسم(پوچگرایی) مرتبط دانست، اما نکتهی جذابتر این است که با خواندن این نمایشنامه، میتوان جدا از مسئلهی تاریخ، به روحیات این امپراطور دیوانه نزدیک شد و در واقع او را شبیه یک شخصیت داستانی دید و همراه قصهاش شد.
نمایشنامهی کالیگولا، در چهار پرده اتفاق میافتد. «پرده» درواقع واحد تقسیمبندی بخشهای مختلف یک پیرنگ است و میتواند موقعیتهای زمانی، مکانی و حوادث گوناگون یک داستان را از یکدیگر مجزا کند. درست مثل داستاننویسی که با هر بار فصل زدن به یک اپیزود دیگر وارد میشویم، در هنرهای نمایشی هم با هر بار باز و بسته شدن پرده، یک بخش از نمایش به پایان رسیده و بخش دیگر شروع میشود.
در کالیگولا هم هرکدام از پردهها، روایت یک دوره از حکومت او هستند و هر یک در موقعیتهای زمانی متفاوتی اتفاق میافتند و بین پردهی اول و دیگر پردهها، سه سال فاصلهی زمانی وجود دارد. البته این شیوهی تقسیمبندی با سیر تکاملی شخصیت کالیگولا هم رابطهای مستقیم دارد، که در ادامه دربارهاش میخوانیم. از اجراهای برجستهی کالیگولا در ایران میتوان به نمایشی به همین نام به کارگردانی «همایون غنیزاده»، و نمایش «کالیگولا شاعر خشونت» به کارگردانی «آتیلا پسیانی» اشاره کرد. همچنین «تینتو براس» کارگردان ایتالیایی نیز در سال ۱۹۷۹ یک اقتباس سینمایی از کالیگولا انجام داده است.
آموزش جنون در چهار مرحله!
آنچه در شخصیتپردازی کالیگولا جذاب است ، سیر تکاملی این کاراکتر در طی چهار پرده است که از غم به سمت خشم، از خشم به سمت دیوانگی، از دیوانگی به سمت جنون و در نهایت از جنون بهسمت بیرحمی محض قدم برمیدارد. در پردهی اول و شروع نمایشنامه، کالیگولا بعد از یک غیبت سه روزه، با سودای به دست آوردن ماه نزد اطرافیانش برمیگردد.
در پردهی دوم، عصبانیت او به شکل دیوانگی درآمده و این دیوانگی، به شکل آزار مردم و اطرافیان و نزدیکانش، تخلیه میشود جوری که هیچکس به فردای خودش امیدوار نیست و همه زندگیشان را در معرض تهدید میبینند. در پردهی سوم، سرخوردگی از دستیابی به ناممکن، آمیزهای از خشم، غرور و جنون در کالیگولا بهوجود آورده و ادعای خدایی او، به اوج خودش میرسد. چنین تحولی بر اثر مرگ خواهر(معشوقه) و مواجه شدن با حقیقتی به نام «پوچی» انگار بیانگر عبور کردن کالیگولا از رنج زندگی به سمت تخریب خود و دیگران است تا بتواند با جنون ویژهی خود، منطق بیرحمانهی زندگی را تحملپذیر کند؛ ویژگیای که بهنوعی میتواند بیانگر دیدگاه اگزیستانسیالیستها نسبت به زندگی باشد:
اما من دیوانه نیستم و حتی هیچوقت اینقدر عاقل نبودهام. منتها، یکدفعه حس کردم که احتیاج به ناممکن دارم. دنیا به اینصورت که هست مرا راضی نمیکند. دنیا به این صورت که ساخته شده است قابل تحمل نیست. برای همین است که من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا به عمر ابدی. چیزی که شاید دیوانگی باشد اما مال این دنیا نباشد.
این عصیان و در پی آن، پیش گرفتن روندی رو به نابودی، از اراده و آزادی عملی سرچشمه میگیرد که او برای خودش انتخاب کرده. کالیگولا آزادی را برای خودش «انجام دادن هر کاری که دلش میخواهد» معنی میکند، به شیوهای پوچ در برابر ذات پوچ جهان عصیان میکند، و معتقد است که در سراسر روم، هیچ انسان آزادی بهجز او وجود ندارد:
این جهان بیاهمیت است و هر که به این حقیقت برسد، آزادیاش را به دست خواهد میآورد. و درست به همین دلیل از شما نفرت دارم که شما آزاد نیستید. در سراسر امپراتوری روم تنها کسی که آزاد است منم! شادی کنید که آخر امپراطوری آمد که به شما درس آزادی بدهد! بروید و به روم اعلام کنید که عاقبت به موهبت آزادی رسیده است و با این آزادی، آزمون بزرگی آغاز میشود!
عشقها و نفرتها
به بنبست رسیدن در زمینهی هدف تصاحب ناممکن، از کالیگولا موجودی میسازد که اخلاقیات هم دیگر برایش معنا ندارند. قتل و مورد توهین و تحقیر قرار دادن اشرافزادگان و درباریان و خانوادههایشان، تبدیل به تفریحات کالیگولا میشوند. کالیگولا سرازیر شدن به سمت نیستی و پوچی را بهعنوان راهی برای دوام آوردن و استفاده از آزادی، انتخاب میکند. اما آیا این شکل از آزادی، قرار است به جای خوبی ختم شود؟ در پردهی آخر میخوانیم:
من به راهی که می بایست بروم نرفتم، به راهی رفتم که به هیچجا نمیرسد. آزادی من آزادی نیست! آخ که این شب چه سنگین است! هلیکون نخواهد آمد: ما تا ابد مقصر خواهیم بود. این شب، مثل درد آدمیزاد سنگین است…
اما نکتهی جذاب این است که در جاهایی ممکن است خواننده احساس کند درون این آدم مجنون و پر از غرور که دنبال غیرممکن است و سودای خدا شدن و فراتر از آن را در سر دارد و دست به اعمال وحشیانه میزند، هنوز جرقههایی از «انسان» روشن است؛ یعنی شاید تا جایی از نمایشنامه بشود این جرقهها را دید. شاید بهجای رگههای انسانیت بهتر باشد بگوییم تضاد.
یکجاهایی کالیگولا درگیر احساسات متناقضی میشود که در صحبتهایش با اطرافیان این دوگانگی را واضح و پررنگ نمایان میکند، و همچنین در نقطهی مقابل، اطرافیان هم گاهی احساسات متناقضی در برخورد با او دارند و نمیتوانند تماماً از او متنفر و بیزار باشند. در میان شخصیتهای گوناگونی که دست به توطئه علیه او میزنند، «کائسونیا» بهخاطر عشق و «هلیکون» از سر وفاداری، تا پردهی پایانی در کنار او میماند، با وجود همهی اشتباهات و بیرحمیها.
از زبان کامو
هنگامی که خواننده جای کالیگولا مینشیند و سعی میکند منطق خداگونه و بیرحم او را داشته باشد، ممکن است ببیند با نگاه وحشی او میشود در چنین جنونی، رگههایی از منطق هم پیدا کرد و آن را پذیرفت، نوعی منطق کالیگولایی خاص، که در گفتگو با اطرافیانش میشود حتی مدلی شاعرانه و حسی را نیز در کلام این ظالم حس کرد. در صحنهای قبل از ورود شاعران به دربار برای خواندن اشعارشان، او دربارهی خودش بهعنوان هنرمند با درباریان حرف میزند که بخشهایی از آن گفتگوی را در زیر میخوانیم:
کرئا: آیا خودت هم در مسابقه شرکت میکنی کایوس؟
کالیگولا: بیفایده است! مدتهاست که من شعرم را در این خصوص سرودهام.
بزرگزادهی پیر: (شتابان) از کجا میشود تهیهاش کرد؟
کالیگولا: من هر روز به شیوهی خودم آن را میخوانم. این تنها شعری است که من سرودهام. اما همین دلیل بر این است که من تنها هنرمندی هستم که مملکت روم به خود دیده است. میشنوی کرئا؟ تنها هنرمندی که فکر و عملش را با هم وفق داده است.
کرئا: فقط بسته به داشتن قدرت است.
کالیگولا: عیناً همین است. دیگران که قدرت ندارند، میآفرینند. من احتیاج به آفریدن اثر ندارم: من زندگی میکنم.همین ویژگیهاست که کالیگولا را یک کاراکتر عجیب و جذاب برای شناختن و تحلیل روانشناختی میکند که با وجود عمل ظالمانه، نمیتوان دوستش نداشت و از شناختنش دست کشید.
در جاهایی باوجودیکه کالیگولا در کلام خود به دوستی و وفاداری اشاره میکند اما در عمل، غرور و جنون او را تا مرزی پیش میبرد که هیچ کورسوی امیدی در شخصیتش باقی نمیماند و همهی دوستیها و مروتها و عشقها هم در او میمیرند. او با تحقیر هر آدم، انگار خودش حقیرتر میشود و با هر قتل و کشتار تازه، بیشتر و بیشتر در خون میغلطد و دست و پا میزند و فرو میرود و این پایان اوست.
بهقول خود کامو:
کالیگولا مردی است که شور زندگی را تا جنون تخریب پیش میراند. مردی که از بس به اندیشهی خود وفادار است، وفاداری به انسان را از یاد میبرد. کالیگولا همهی ارزشها را مردود میشمارد. اما اگر حقیقت او در انکار خدایان است، خطای او در انکار انسان است. این را ندانسته است که چون همه چیز را نابود کند، ناچار در آخر خود را نابود خواهد کرد. این سرگذشت انسانیترین و فجیعترین اشتباهات است.
همچنین در مطالبی مجزا با عنوان «طاعون؛ میانبر جذام و کرونا» و «بیگانه؛ متعلق به پوچی متعهد به بیهودگی» به معرفی و بررسی جامعی از این دو اثر کامو پرداختهایم.