رمانهای ایرانی معمولاً یا به موضوعات عاشقانه میپردازند، یا در دل داستان کاستیها و ناهنجاریهای اجتماعی را نقد میکنند؛ و این کار معمولاً در یک خط داستانی مستقیم و یک روایت کلاسیک انجام میگیرد. شخصیتهای رمانهای فارسی عموماً ویژگیهای مشترک زیادی دارند و روایتی که از زندگی آنها به دست میآید، تداعیگر یک جهان انتزاعی مشابه و یا حتی واحد است. از گذشتههای دور ادبیات ایران همیشه جلوههایی بیرونی و نمودهایی اجتماعی را در بطن خود داشت و این مفاهیم، همیشه کارکردی محوری و اصلی در قصه داشتند. امروز هم که مدرنیسم تحولات زیادی را پدید آورده و ما هم با کاستیها و مشکلات فردی و اجتماعی تمام دنیا روبهرو هستیم، ادبیات ما هنوز ریشههایی از فرهنگ گذشته را حفظ کرده و در بسیاری از وجوه مضمونی و ساختاری نیز، دگرگون شده است. اما نظریات و جنبشهای ادبی اروپا بعد از شکلگیری و کامل شدن در آثار قرن ۱۹ و ۲۰ میلادی، راه خود را به کشورهای دیگر باز کردند و در بعضی موارد، فرهنگ این کشورها زمینهی بهتری برای رشد و تکامل این ایدههای نو بود. مثالهای آن را در بسیاری از آثاری میبینیم که به عنوان مثال از آلمان شروع شده و به آمریکای لاتین رسیده و یا از فرانسه آغاز شده و در روسیه به رشد و بالندگی دست پیدا کرده است. در ادبیات مدرن ایران نویسندگان زیادی در قرن اخیر فعالیت کردند و با وجود تمام کمبودها و بیتوجهیها، امروز نتایج تغییرات آنها را در ادبیات داستانی فارسی شاهد هستیم.
«آبیتر از گناه» یکی از رمانهای ماندگار دههی ۱۳۸۰ ایران است که برخلاف حجم کم و تعداد پایین صفحاتش، خوانندگان زیادی را به سمت خود کشانده و اثری چالشبرانگیز را رقم زده است. چالشبرانگیز از این نظر که اولاً در این داستان ما با شخصیتها و وضعیتی مواجه میشویم که در دل معضلات فلسفی و اجتماعی تنیده شده و از جنس آنهاست؛ به همین دلیل باید شناخت دقیقی از شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگی این دورهی ایران داشته باشیم، تغییرات اقتصادی را بشناسیم و بتوانیم از ماجرای مرد جوانی که از یک شهرستان کوچک به پایتخت کشور آمده و دنبال کار میگردد، پیشزمینهی درستی را دریافت کنیم.
اما یک «ثانیاً» هم در این بین میماند که پیچیدگی اصلی کتاب را رقم میزند، و آن مسئلهی تناقض است؛ تناقضی که در تمام عناصر و مؤلفههای داستان به چشم میخورد و با پیشرفت در مسیر روایت، بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسیم که اساساً جزئی جدانشدنی از این روایت است. در ابیتر از گناه تمام مؤلفههای داستانی، یعنی شخصیتها و بقیهی اجزای پیرنگ، در هالهای از ابهام قرار دارند. این ابهام مثل یک مه غلیظ که از دغدغههای درونی انسان برخاسته و به سمت زندگی جمعی آمده، همهچیز را دربر میگیرد و حتی در تشخیص ما نسبت به سبک و زمینهی پرداخت داستان، تشکیک ایجاد میکند. به این ترتیب در اولین نگاه میتوانیم بگوییم که با یک رمان پستمدرن روبهرو هستیم؛ یعنی داستانی را میخوانیم که در بستر زندگی ماشینی شهری و تمدنگرایی افراطی، ارزشها و سنتهای گذشته را از دست داده و یا به معنای دقیقتر رها کرده است. از شخصیتها اطلاعات درست و دقیقی در دست نداریم و در نگاهی جامعتر، اصلاً مفهوم راوی به معنای کلاسیک وجود ندارد. راوی این داستان یک انسان بیهویت و ناشناخته است که خودش هم به اندازهی خواننده، در هزارتوی واقعیتهای شکننده و تخریبگری که در اثر مواجهه با جهان نو رقم خوردهاند، حبس شده و به دنبال راه فراری از آن، دست به تغییر برداشت و تفسیر خود از وقایع میزند.
حالا ما در این داستان نه در نقش یک خوانندهی بیرونی که همهچیز را حاضر و آماده دریافت میکند، که به عنوان بخش مکمل داستان حضور داریم؛ لحن روایت را درک میکنیم، راست و دروغها را در اعماق ذهنمان میسنجیم و منتظریم که به وضعیتی باثبات برسیم. اما نمیرسیم. نویسنده از ابتدا این اطمینان را از ما میگیرد که «قرار است چیزی به سرانجام برسد» و ما را در مسیر گنگی که ابهام جزء وجودی آن است، با اطلاعات نصفهونیمه در جهانی ترسناک رها میکند. ما باید درست مثل زندگی واقعی، که اساساً بیپایه و اساس است، در دنایی که اسمی از تمدن گرفته و به واسطهی آن وحشیگری میکند، به دنبال بقای خود بگردیم. بقای ما در این داستان به دانستن سرنوشتی بستگی دارد که ما هم بخشی از آن هستیم، اما از ابتدا تا انتها یک مشاهدهگر بیطرف بودهایم که نقشی در تعیین هیچچیز نداشته است…
راوی اولشخص مجهول
محمد حسینی، نویسندهی کتاب آبیتر از گناه، در کارنامهی خود بیشتر از نوشتن و تألیف، تجربهی ویراستاری را دارد. به این ترتیب وقتی با شغل شخصیت اصلی داستان که همان ویراستار است مواجه میشویم، اولین چیزی که به ذهنمان میرسد استفاده از روایتی نمادین برای شرح و بیان ذهنیات خود نویسنده است. اگر راوی را خود نویسنده یا قشر همفکر و همنسل او بدانیم، هر شخصیت دیگری در داستان نیز سر و شکلی نمادگرا به خود میگیرد و میتوانیم از آنها یک مجموعهی نظاممند بسازیم و نقش هر یک را در دنیای واقعی تعریف کنیم. مهتاب زنیست که ناگهان وارد این داستان میشود و نقش چندانی را هم ایفا نمیکند. اما او عاشق راویست و ما منتظریم تا این عشق، به اتفاقی در شاهپیرنگ بیانجامد. وقتی عشق در داستان هست اما تار و مبهم باقی میماند، یک قدم به نگاه نویسنده نزدیکتر میشویم.
محمد حسینی به وضوح توانایی خوبی در داستانپردازی دارد و این را در کشش و هنر پرداخت به جزئیات در خردهپیرنگها شاهد هستیم. اما تکههای این پازل انگار از اول قرار نبوده کنار هم قرار بگیرند و تقدیر شخصیتها، با بلاتکلیفی و تردید پیوند خورده است. به دنبال مهتاب و مفهوم ناتمامی که از عشقِ او به راوی در ذهن ما باقی میماند، به سراغ دیگر شخصیتهای داستان میرویم. عصمت زنیست که گوشهی سومِ مثلث عشقی ممنوعهی داستان را پُر میکند و در این مثلث، هر شخصیت دیگری نیز گرفتار میشود. ظاهراً هدف اصلی نویسنده این بوده که این سه شخصیت را درکنار هم نگه دارد و هر کنش و واکنش دیگری را، بر محور ماجرای این سه نفر پیش ببرد. اما میبینیم که شازده بخش مهمی از داستان را به خود اختصاص میدهد و با وارد شدن در مکالمههای تعیینکنندهی داستان –که داستانی تعمداً بیسرانجام است- حواس خواننده را بیش از پیش از چیزی که واقعاً در زیر پوستهی قصه در جریان است، پرت میکند.
تعلیق اضطرابی
پوستهی قصه مثل نقابی که آدمها به صورت میزنند و مثل لایهای که ظاهر زیبای زندگی شهری را میسازد، ساخته و پرداخته شده تا حقایق کثیف و متعفّنی را که در زیر آن وجود دارد، پنهان کند. هرگز نه میفهمیم که راوی واقعاً مرتکب قتل شده، و اگر شده انگیزهی او از این کار چه بوده است. از دیدگاه ایدئولوژی پستمدرن، حقایق اگر هم وجود داشته باشند، در لحظه شکل میگیرند و چیزی که رخ میدهد، هرگز قابل بازیابی و کشف و تحلیل نیست. وقایع به طور طبیعی رخ میدهند و چیزی که گذشته، فقط یک بار و به شکلی منحصربهفرد به وقوع پیوسته است. بنابراین تمام زیرساختهای فکری راوی برآب است و اتفاقاتی که او تجربه کرده، برای همیشه رازی سربهمهر باقی خواهد ماند.
با وجود آثار مشهور و پرمخاطبی که در ادبیات پستمدرن وجود دارد، میتوانیم از پیچیدگیهای مضمونی تا نحوهی روایت و شکلگیری فرم به کتاب ایرادهایی وارد کنیم؛ اما این «بیریشگی» و عدم اطمینانی که در داستان موج میزند و اصولاً همهچیز و همهکس را دربر گرفته، باعث میشود که راه فرار هوشمندانهای همیشه در گوشهای داستان وجود داشته باشد و هرگز نتوانیم حتی سر اولین اصول، با نویسنده به توافق برسیم. داستانی که به مضمونی گنگ و گسسته میپردازد، باید با روایتی شکسته و غیرقابل اتگا نیز همراه باشد. هیچکس ادعا نمیکند «آبیتر از گناه» کتاب خوب یا بدیست؛ اما شاید از ابتدا هم مقصود نویسنده از طرح چنین داستانی، اجتناب از این برچسبزدنها باشد و ما را هم به این کار دعوت کند.
نقش کدام است؟ جریان است. تاریخ است، زمان است که میگذرد و آدمها و فکرها را عوض میکند.