دربارهی رمان سهگانهی ساموئل بکت حرف برای گفتن زیاد است و در عین حال کتاب حرفی هم برای گفتن ندارد. زبان گفتار بکت مملو از گریز معنایی و طعنه است. انگار که دنبال خلق یک قالب نمیگردد. با یک جمله معنا میسازد و بلافاصله با جملهی بعدی آن را نابود میکند. این برای مخاطب در نگاه اول فضای غریبی را رقم میزند. شروع داستان ناگهانی، بدون هیچ مقدمهای و در ادامه گریز از هر شخصیتپردازی و فضاسازی با ثبات، خواننده را متحیّر میکند. شاید سوال اینگونه پیش بیاید که چطور در قالب یک رمان که اصول آن پیشتر در مجلهی کتابچی آمده است، میتوان این فضای خلق شده در مالوی را درک کرد؟ جواب این سوال دقیقاً در فلسفهی قلمفرسایی نویسنده نهفته است:
و اگر روزی این قدر تنزّل کنم که در زندگیام پی معنایی بگردم… چون از کجا معلوم که کار آدم به کجاها میکشد… ؟
این داستان تقریباً تا صفحهی ۳۰ام به خواننده هیچ دیدی نسبت به شخصیت اول داستان نمیدهد. شخصیت اول داستان یا همان مالوی مدام در حال تراوشات ذهنی است؛ جملاتی که به سبک جریان سیال ذهن روایت میشود. راوی داستان به صورت مداوم در حال تکگویی ذهنی است و با پرشهای متعددی در زمان و مکان مواجه هستیم. نکتهی جالب در مورد مالوی و مستقیماً نثر بکت، این است که سبک نمیپذیرد و مداوم گریزان از چهارچوب است. زمانی پا در حوزهی رئالیسم میگذارد و در آن واحد به سوررئالیسم یورش میبرد، اما اجازه نمیدهد حتی نفس تازه کنید و دوباره گریزی به سبکی همچون ناتورالیسم میزند. این پرشهای متوالی حتی اینگونه نیست که در هر پاراگراف رخ بدهد. این از ویژگیهای منحصربهفرد قلم بکت است. او بخش اول کتاب مالوی را تنها در دو پاراگراف نوشته است. یک پاراگراف که در دو صفحهی اول خلاصه میشود و پاراگراف بعدی که به شکل حیرتانگیزی تا صفحهی ۱۳۱ ادامه دارد. همین امر باعث شده که خواندن بخش ابتدایی رمان بسیار سخت و طاقتفرسا باشد؛ اگر و تنها اگر خواننده گام در دنیای بکت نگذارد. برای ورود به دنیای مالوی و به طور کل تمامی آثار این نویسندهی چیرهدست، باید دست از تلاش برداریم. شاید برای شما عجیب بهنظر برسد و سوال پیش بیاید که چه تلاشی؟ جواب روشن است: تلاش برای پیدا کردن معنا!
ابزوردیسم به روایت ساموئل بکت
در دنیای ادبیات ابزورد شاید بتوان گفت ساموئل بکت حکم پادشاهی دارد. این تنها نظر شخصی من نیست، بلکه نظر بسیاری از منتقدان و بزرگان ادبی جهان است. او در ابزوردیسم جان تازهای دمید و سالهای سال برای بیان نمادها و نشانههای این حوزهی ادبی از آثار بکت مثالهای زیادی آورده شده است. ابزوردیسم به طور خاصه پس از جنگ جهانی دوم و سرخوردگیهای حاصل از آثار و نتایج این جنگ بزرگ شکل گرفت. مبانی این حوزه ابتدا توسط بزرگانی مانند فردریش ویلهلم نیچه و سورن کیرکگور تبیین شد. شروع این جنبش ادبی در ادامهی مکاتب فلسفی اگزیستانسیالیسم و نیهیلیسم بود و حتی از مکاتب هنری نوظهوری مانند دادائیسم و سورئالیسم هم بهره برده است. دیدگاه ابزورد بر این استوار است که زندگی انسان بر پایهی رنج و مشقت استوار است و نمیتوان مبنای ارزشی و اعتقادی یا بهطور کل معنایی به آن تخصیص داد. شخصیتهای این گونهی ادبی عموماً فاقد پایههای ارزشی و بدون هیچ دستاویزی زندگی میکنند و کنش و واکنشهای آنها به دور از منطق و گاهاً به شکل اغراقآمیزی بیمعنا است. این کنشهای بیمنطق اساساً در طول داستان یا نمایشنامه شرایط طنزگونه و احمقانهای را رقم میزنند. این طنز بودن موقعیتها عمدتاً به سمت طنز سیاه میرود. در مالوی، بکت این طنز سیاه را در کنار گریز از معنای افراطی به کار برده و فضایی غریب آفریده است. شخصیت اصلی داستان از ابتدا در تمام شخصیتهایی که با آنها مواجهه دارد، نمود وجودی مییابد. بر هیچ مبنایی استوار نیست و هیچ زمان نمیتوان به او به عنوان یک شخصیت با نشانههای ظاهری و یا درونی خاص اشاره کرد. در واقع در خود متن داستان هم شخصیت اصلی داستان تا صفحهی ۳۰ام نامش را به یاد نمیآورد:
با این حال، هرازگاهی، آرزوی نشستن به سراغم میآمد. آرزویی که از جهانی بربادرفته در گذشته به سراغم میآمد. و با وجود دلهرهای که داشتم، گاهی در مقابل این آرزو مقاومت نمیکردم. بله، مسلماً ذهنم آن را احساس میکرد. این رسوب ریز، که بهشکلی نامحسوس، مثل سنگریزه در ته چالهی آب، وقتی هوا و آسمانِ باشکوهِ تابستان روی صورت و خرخرهی بزرگ و برجستهام فشار میآورد و ناگهان نامم را به خاطر آوردم، مالوی.
مالوی در مسیر
داستان حلقهی اول رمان به دو بخش تقسیم میشود. بخش اول داستانی راجع به شخصیت مالوی و بخش دوم داستانی راجع به ژاک موران و پسرش. ابتدای امر مالوی خود را در اتاقی که انگار پیشتر اتاق مادرش بوده مییابد. ذهنیتی سراسر مبهم دارد و فقط میداند که فردی او را به این اتاق آورده است. یکشنبهها به او سر میزند، دستنوشتههایش را از او میگیرد، پولی به او پرداخت میکند و میرود. اما تمام اتفاقی که در بخش مربوط به مالوی در این حلقه رخ میدهد و میتوان گفت جریان داستان است، همین پاراگراف ابتدایی است. پاراگرافی که وضعیت شخص اول داستان را شرح میدهد تا سریعاً ما را وارد ذهن او کند. ذهنی که تمام و کمال در ۱۲۸ صفحه بدون وقفه تراوش میکند و در عین حالی که شاهکار خلق شده ولی برخی مخاطبان از این روند داستانسرایی شکنجه میشوند. مالوی بدون وقفه شرح وقایع میکند؛ اتفاقاتی که در کشور خود بکت، یعنی ایرلند، رقم میخورند. ابتدای امر نویسنده انگار میخواهد فضاسازی انجام دهد، اما سریعاً به شما میفهماند که سخت در اشتباهید. قرار نیست با داستانی سر و کار داشته باشیم؛ ابتدای کتاب در حین همان فضاسازی گولزننده، معمایی پر از ابهام طرح شده است. دو مرد که معلوم نیست از کجا میآیند و به کجا میروند. او مشخصاتی گنگ از ظاهرشان به ما میگوید و حتی به جای آوردن اسمشان آنها را A و C خطاب میکند. تا ذهن مخاطب اقدام به حل مساله میکند، بلافاصله از این بحث جدا شده و داستان یکخطی مالوی را شروع میکند. او میخواهد به دیدار مادرش برود، همین! تعجب نکنید. داستان دقیقاً همین است و بس. فردی قرار است از جایی نامعلوم به جایی دیگر که آن هم نامعلوم است رهسپار شود به نیت دیدار با مادرش؛ و از صفحهی دوم کتاب تا صفحهی ۱۳۰ به مسیر رفتن مالوی میپردازد. در یک پاراگراف بدون قطع شدن جملات و تغییر رویهی زبان داستان این اتفاق رقم میخورد. حتی اگر دیالوگی بین او با دیگر شخصیتهای کتاب شکل میگیرد، از زبان خود مالوی بیان میشود. انگار که ما نشستهایم و گزارش سفر او را به مقصد مادر میخوانیم. گزارشی که به زعم من نفسگیر است.
تکتک خطوط را هنگام خواندن برانداز کردم. بار اول مقطّع و بار دوم بهیکباره این بخش را تا آخر خواندم. سفری که داستان خلق نمیکند، اما آنچنان بازی با ذهن انسان را بلد است که نفس در سینه حبس میکنیم و خطبهخط سفرنامهی عجیب مالوی را دنبال میکنیم. اگر با آثار بکت آشنا باشید برایتان این مساله عجیب نیست که شخصیتهای خلق شده توسط او سرشار از افسارگسیختگی ذهنی و گریزان از معنی و هدف هستند. شخصیت اصلی داستان بدون اینکه دقیقاً دلیل رفتنش به سمت مادر را بیان کند، سفرش را آغاز کرده و تمام عناصری که در طی مسیرش نمایان میشود، بدون هیچ علت خاصی رخ میدهند. ابتدا حس میکنید که با یک داستان در سبک رئالیسم طرفید، اما خطبهخط داستان به سمت و سویی سوررئال گام برمیدارد. بعضی از قسمتها با خود میگویید که مگر میشود چنین اتفاقاتی برای انسان رخ بدهد؟ جواب در درون ذهنمان است؛ بله میشود. دنیایی که از پس ذهن شخصیت داستان بیان میشود، جهانی بسیار نزدیک به ذهن تمام ما انسانها است. آشفتگی که همواره در ذهنمان شکل میگیرد و تنها ارزشها و اهداف است که ما را از گرفتار شدن در سیاهچالهی ذهن و زوال عقل نجات میدهد.
موران در جستجوی مالوی
بخش دوم رمان به داستان شخصی به نام ژاک موران میپردازد. در آغاز این بخش با نوشتاری کمابیش متفاوت از داستان بخش اول طرف هستیم. ساختار داستان و فرم آن به شکلی قابل هضم و راحت پیش میرود. داستان کارآگاهی منظم و معتقد به اصول و عقاید سفت و سخت که بههمراه فرزندش که از قضا نام او هم ژاک است، زندگی میکنند. تنها فردی که همراه آنها زندگی میکند، خدمتکارشان مارتا است. موران در یکشنبهای آرام در حیاط خانهاش نشسته و صدای دلنشین ناقوس کلیسا را گوش میدهد و آمادهی مراسم عشای ربانی میشود. او در ابتدای داستان فضای زندگی و خانهاش را با نظم و زیبایی خاصی تصویر میکند. در همین ابتدا پس از ۱۳۰ صفحه تنش ذهنی محض، مخاطب بههمراه مالوی نفس راحتی میکشد و امیدوارانه ادامهی داستان را دنبال میکند. در همین هنگام مخبری به نام گیبر با مأموریتی از سمت رئیس ژاک به نام یودی سرزده به خانهی او وارد میشود و آن صبح تعطیل دلانگیز را بر کام ژاک تلخ میکند. مأموریت ژاک جستجوی مالوی است.
برای آخرین بار برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم، متوجه شدم که بعضی از اقدامهای احتیاطی را فراموش کرده بودم، اشتباهم را جبران کردم، کولهپشتیام را برداشتم، تقریباً نیانبان، کلاه حصیری و چترم را یادداشت کردم، امیدوارم که چیزی یادم نرفته باشد. چراغ را خاموش کردم، به راهرو رفتم و در را بستم. دستکم تا این حد روشن و بدیهی است.
به همین سادگی دنیای منطقی، روشن و آرام ژاک موران رو به اضمحلال میرود. همانطور که گفتم خبری از آرامش در این داستان نیست. شخصیتی که نشان میداد فردی عقلایی است کمکم گام در مسیر تکتک شخصیتهای بکت میگذارد. انسانی که نمیتواند برای رفتار و اعمالش معنی بیابد و اضطراب و تشویش حاصل از این بیمعنایی ژاک را به سرمنزل مقصود یا اتوپیای نویسنده روانه میکند. سفری در جستجوی مالوی که هیچ از او نمیداند اما انگار شخصیتش رفتهرفته در این مسیر به او نزدیک و نزدیک تر میشود. گفتگوها و صحبتهای معمول ژاک با شخصیتهای داستان رفتهرفته به تکگویههایی کاملاً ذهنی و مشوش تبدیل میشوند. موران عاقل و منطقی رفتهرفته به استعارهای از نامش (احمق= MORON) مبدل میگردد.
سعی کردم که این مساله را به خاطر بیاورم که بعد از پیدا کردن مالوی باید با او چه کنم. و به خودم هم فکر کردم، که با آنچه بودم خیلی فرق کرده بودم. و انگار خودم را میدیدم که مثل جیرجیرک به سرعت پیر میشدم. امّا آنچه به ذهنم متبادر شد، دقیقاً تصور پیری نبود. آنچه دیدم بیشتر شبیه فروریختن بود، فروپاشی پر تب و تابِ همهی آن چیزهایی که همیشه از من در مقابل هرآنچه به آن محکوم بودم، حفاظت کرده بود.
انگار که داستان بخش اول در شخصیتی دیگر دوباره روایت میشود. امّا این بار تفاوتی رقم میخورد؛ گیبر، در آخرین لحظات گزار به پوچی، نزد ژاک میآید و دستور میرسد که مأموریت تمام شده و او باید به خانه برگردد. این استعارهای است از چیزی که ساموئل بکت میخواهد در طول داستان به خواننده بگوید. دست از جستجو کردن بردار و به زندگیات ادامه بده؛ چرا که هر چه بیشتر تلاش کنی که معنایی بیابی بیشتر در این گردآب زوال فرو میروی!
تعقیب و گریز بیمعنا
«مالوی» در یکم ماه می سال ۱۹۵۱ میلادی شروع شد و در یکم نوامبر همان سال نوشتن آن به پایان رسید. به دنبال این کتاب دو حلقهی تکمیلکنندهی این سهگانه یعنی «مالون میمیرد» و «نام ناپذیر» تا سال ۱۹۵۳ میلادی نوشته شد. صحبت پایانی من راجع به این کتاب در واقع بررسی این سوال اساسی است. داستان مالوی به خواننده چه میخواهد بگوید؟ روند داستان در دو بخش به یک نگرش واحد ختم میشود. اینکه انسان در این دنیا بسیار ناتوان از یافتن معنا است. در تکتک جملات کتاب معنی خلق میشود و در همان جمله نیز از بین میرود. سفر بهظاهر سادهای که شخصیت اول داستان در بخش یکم کتاب به سمت خانهی مادرش دارد به پایانی نامعلوم و از هم گسیخته منجر میشود. در بخش دوم کتاب هم موران در جستجوی مالوی به شدت ناکام است. چرا که هر دو شخصیت بهطور متوالی به این مسئله اشاره دارند که هدفشان از کاری که میکنند را نمیدانند.
نکتهی دیگری که میتوانم به آن اشاره کنم این است که تصویرسازی بکت از دنیای ذهنیاش بینهایت زیباست. او در بیانش شاعرانگیای دارد که خطبهخط کتاب را تبدیل به یک اثر هنری کرده است. اینطور به نظر میرسد که با شاعری روبرو هستیم که مهارتی عجیب در خلق تصویر از ذهنیتها دارد. در واقع میتوان اینگونه گفت که بکت تصویرگر روح انسان است. نویسنده در این داستان از تکنیکی استفاده کرده که موتاسیونهای چرخهای (جهش دگرقالب یا Frameshift Mutation) نام دارد. سایههای متفاوت خویشتن که مدام زاده میشوند و از بین میروند. مانند شخصیت پیرمرد قوزی در کتاب بوف کور صادق هدایت که مشابه این روند اتفاق میافتد. بهطور کل هم بکت این داستان را بر محور دو شخصیت نیآفریده است. برداشت من از داستان این بود که تنها یک شخصیت محوری وجود دارد و این فرد در میان اتفاقات به طور مداوم در قالب دیگری قرار میگیرد. مالوی هم میتواند مادرش باشد و هم خانمی که به او در قسمتی از داستان پناه داد. و هم میتواند ژاک موران باشد و یا شاید پسرش و هر شخصیت دیگری که در داستان خلق میشود… . در قسمتی ژاک به داستانهایی از اکتشافاتش اشاره میکند که خیلی از مخلوقات بکت مانند «وات»، «مرفی»، «مرسیه» و… را یادآور میشود. این برای من به این معنی است که تمام شخصیتهای داستانهای نویسنده در یک دنیا زندگی میکنند و آن دنیا ذهن آشفتهای است که روایتگر پایان انسان است. این سهگانه در ایران توسط نشر ثالث و به ترجمهی سهیل سُمّی در اختیار مخاطبان ادبیات قرار گرفته است. ترجمهی سُمّی بسیار ترجمهی روان و وفاداری به متن اصلی کتاب است و شدیداً پیشنهاد میکنم که این کتاب را درکنار آثار دیگر ساموئل بکت، ترجمهی ایشان مطالعه کنید و نظرات خود را درمورد آنها با ما به اشتراک بگذارید.