وقتی که بحثی دربارهی کتابهای خودیاری پیش میآید، اولین چیزی که به ذهنم میرسد سرمایهداری است! از نظر من موجی که تا اینجای قرن ۲۱ را به نام خود ثبت کرده، نه فقط در رماننویسی و ادبیات و فیلم و غیره، که در خوراک و پوشاک و رفتارها و عادات روزمره، موج «خود را به کوچهی علیچپ زدن» است! موج «بیخیالی» است که انسان را -که تا اینجای کار آمده و بُریده- دعوت میکند تا با رسیدن به چیزهایی که الگوهای تلویزیونی و ستارههای میلیارد دلاری را به آنجا رسانده، از زندگی لذت ببرد. قطعاً ردپای سرمایهداری در تمام این سالها، ساحل هیچ رشتهی هنری و ورزشی و علمی و فرهنگی و غیره را، با آرامش خود تنها نگذاشته است.
عصر تکنولوژی زمینهای را فراهم کرده تا انسانی که نه خواستار رسیدن به ارزشهای هنری است، و نه تواناییاش را دارد، خودش را نمایش دهد. طبیعت ما انسانها این است که در کودکی میخواهیم بزرگ شویم، در جوانی برای حفظ باورهای کودکیمان دستوپا میزنیم و وقتی کار از کار گذشت، میفهمیم باید تا میتوانستیم از زندگی لذت میبردیم؛ لذتی که دیگر برگشتنی نیست و باز در سرگرمیهایی مانند تولید مثل، به جستجویش میدویم.
البته تا قبل از اختراع صفحهی سایهروشنی که میتوانست برای آرامش دنیای انفرادی ما رقیب بتراشد نیز، همرنگ جماعت شدن برای مردم دغدغه بود. اما اینکه یک ستارهی تلویزیونی توانست از راه شهرت و ثروت و محبوبیت و قطارقطار خاطرخواه، به عمیقترین لذتهای معنوی انسانی هم برسد، معجزهای بود که مردم قرن ۱۹ تابش را نمیآوردند. تا جایی که مدیومی مثل تلویزیون -که قرار بود بهعنوان برادرِ بیریا و صادق و بیپشتصحنهی سینما، به مردم دنیا عرضه شود- از قضا بِستری شد تا در متن همین شهرتطلبیها، هنرمندانی مثل هیچکاک پا به عرصه بگذارند و با سبکی عامهپسندانه اما فاخر، اثبات کنند که میشود بشر مدرن را درپی خود کشید، نه برعکس.
اما شک ندارم هیچکاک هم در مسیر کارگردان شدنش تن به خیلی موقعیتها داده است. تکنولوژی، بُعد انتزاعی ذهن و روان -و درپی آنها روح- انسان را بهواسطهی سرگرمی، طوری به بُعد مادیِ زندگیاش تعمیم داد، که در تاریخ سرگرمیهای بشری بیسابقه بود. ولعِ روزافزونی را که انسان به تکنولوژی داشت و هنوز هم -گرچه با تمایل کمتر- دارد، هیچچیز تابهحال اینگونه ارضا نکرده بود و چهبسا که با هر خواستهی جدید ما، ده راهکار جایگزین و اضافهبرسازمان هم پیشنهاد میداد.
تمام اینها دستبهدست هم داد تا ما در دنیایی زندگی کنیم، که میلیونها ساکن آن از سرگرمیهای پوکی مثل کتاب «زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری» استقبال کنند و با اشتیاق، خواندن آن را به دوستانشان هم توصیه کنند. هنر اینستاگرامی و یوتیوبی در شکستن ارزشهای فرهنگی قدیمی و نمایش بیاعتنایی خلاصه میشود و بهنظرم رویکردی که «رافائل ژیوردانو» در نگارش این کتاب داشته، در سطح و اندازههای همان رقصهای کودکانهی اینستاگرامی است.
زنی که مثل خودش بود، اگر کمی خوش بود!
شاید ژیوردانو در بطن داستانش، در جهان یگانه و شخصی خودش در اوج عرفان و فلسفه سِیر کند و راهکار معجزهواری به رستگاری باز کند؛ اتفاقاً من طرفدار این ایدئولوژی هستم که هر دیدگاهی به نوبهی خود میآید، مناظره میکند، یاد میگیرد و تاثیر میگذارد. ما از کودکی بهمرور میآموزیم که مشترکات و تفاوتهای ما با انسانهای دیگر در کجا است؛ و درپی آن کلماتی مثل «من و ما»، «حقیقت و دروغ» و «درست و غلط» در ذهنمان شکل میگیرد.
اگر نویسنده میخواهد جنسیتش را سپر کند که «افکار یک زن همین است که هست»، پس فمینیسم را بهتنهایی از بنیان زیر سوال برده؛ چراکه جنبش حقیقی فمینیسم برای ایجاد تعادل و تعامل سالم در بین دو جنس زن و مرد برخاستهاست. و از سمت دیگر، چنانچه فمینیسم تنها یک لقلقهی زبانی برای مولف نیست، با نوشتن این کتاب نقض غرض کردهاست. هرچند من همچنان تلاش نویسنده را برای باز کردن جای خودش در این دنیای شلوغ و بیتفاوت، تحسین میکنم و عقیده دارم الزاماً غیضی پشت آن نبوده است.
اما داستانی که او بازگو میکند نه ساختار درستی دارد و نه محتوای قابل هضمی را برای مخاطب خلق میکند؛ چه برسد به تنهزدن به رمانهایی مثل «کیمیاگر» که نه بسیار فراتر از برچسبهایی مثل «خودیاری» است. «زندگی دومت…» با نیّت خلق یک موقعیت تنشزا در اولین بند داستان کارش را شروع میکند. جایی که چند سوال پیشپا افتاده در ابتدای داستان در ذهن مخاطب شکل میگیرد و بدون هیچ هنر داستانسرایی و کارکرد هنری از شرایط، بدون هیچگونه دری که صفحات اول را به جهان داستان باز کند، در پاراگرافهای بعدی به پاسخ آنها میرسیم. فارغ از مزّهای که زیر دندان خواننده نیامده و در ادامه هم هیچ شمّهای از آن را نمیبینیم، ژیوردانو قبل از هرچیز با پرداخت افکار و جهانبینیاش به مشکل میخورد. نه از اعمال شخصیت، نه از دیالوگهاش نمیشود شخصیت او را شناخت؛ چه برسد به اینکه فضاسازی و زمینهای درکار باشد تا داستان در بطن آن شکل بگیرد.
ملاقات با منجی
ابتدای ماجرا با برخورد شخصیت اول داستان، «کَمِلا»، با مردی به نام کلود دو پونته آغاز میشود؛ شخصی که کملا، بعد از در راه ماندن و اجباراً پناهبردن به خانهی او، با برخورد فوقالعادهی او و همسرش روبهرو میشود. این شروع زیباییها و خوشیهای نامتناهی «کمی» -خلاصهی کملا- است که نویسنده تمام فلسفهی کتاب را بر آن بنیان میگذارد. تمام انسانها در این کتاب با قالبهای بهروزِ مدلینگ ساخته میشوند و ثروت مادی، مشخصهی اصلی منجی، یا همان «کلود دو پونته»ی داستان، است. کلود پیرمردی جذاب و زیبا و ثروتمند و دانا و همهچیز تمام است -که اگر نسخهای سینمایی از این فیلم وجود داشت، قطعاً نقش او را جُرج کلونی بازی میکرد!- و مثل معجزهای سر راه کملا سبز میشود.
او ادعا میکند که یک «روزمرّهشناس» است؛ یک شغل ساختگی که ژیوردانو با دیدگاهی تکبعدی، او را منشاء تمام خوبیها و راههای نجات میبیند. این شخصیت قرار است ما را با کسی مثل روانشناس مواجه کند، اما یک ایراد اساسی مانع این مسئله میشود. روانشناسی اصولاً بر پایهی تعامل دو انسان شکل میگیرد. یکی نقش تحلیلگر را ایفا میکند و دیگری با اعتماد به دانش و اخلاق کاری شخص تحلیلگر، به اصطلاح سفرهی دلش را در برابر او باز میکند. روانشناسی در قالب ادبی بهصورت آثار «اروین یالوم» و در دنیای سینمایی، بهشکل سریالی مثل «Hannibal» ظهور پیدا میکند؛ که همگی با پیشینهی مستحکم علمی و تجربی، به واکاوی حقیقی روان و ذهن انسان میپردازند. در این راه از فلسفه هم راه گریزی نیست و هر مبحث روانشناختی، به همتای فلسفیاش میرسد. حالا وقتی پای این گرایشهای علمی به مدیومهای هنری باز میشود، اولین اصل تجربه است.
نویسنده باید بهواسطهی هنرش راه جدیدی را بهروی خوانندگان باز کند؛ راهی که از قضا به همان نتیجهی مطلوبِ مخاطب باز میشود و به این ترتیب همذاتپنداری شکل میگیرد. بنابراین، عنصر همدلی است که بین مخاطب و هنرمند پُل میزند و همراهی را پدید میآورد. تا جایی که در انتهای داستانهای یالوم یا وقت تماشای سرنوشت هانیبال لکتر، غرق این همدلی میشویم. پس نبودِ تجربهای که نویسنده باید به نیابت از ما، در کتابش بگنجاند، در اینجا مانعی است که بین ما سد میشود و این نتیجهی نبود پایههای درست فکری است. ما در ابتدای کتاب، هیچچیزی از شخصیت کملا نمیدانیم.
پس راه همذاتپنداری با شخصیت اول، در همین ابتدا بسته است. نویسنده فقط افکار شلوغ و گسستهی شخصیتش را جویدهجویده در ذهنش و روی کاغذ زمزمه میکند و حتی آنقدر برای مخاطب ارزش قائل نیست که پیش از وقوع طوفانِ ساختگیِ اول داستان، حداقل شمّههایی از رنجها و ارزشهای شخصیتش را به ما بقبولاند؛ نه حتی در حد یک تلاش ناموفق. اما در وهلهی دوم به کلود برمیخوریم که بهمراتب از خود کملا شخصیتپردازی ناملموستری دارد. قرار است موضوع اصلی بحث، روزمرّهی کسالتآور و ناامیدکنندهی کملا باشد که از قضا «زمینه»ی خوبی است اما «پرداخت» در آن صورت نمیگیرد.
مثل یک زمین سرسبز و زیبا است که نبرد تاریخی و بزرگی در آن رخ داده، اما فقط اشارههای پراکندهی مختصری به آنها میشود. و ناگهان منِ خواننده باید با لشکر پشتیبان که منجی لشکر ما است، هورا بکشم! کلود هم -اگر نه بیشتر- درست بهاندازهی کملا مبهم و غیرقابل درک است. اینکه هر داستانی در یک جهان خیالی اتفاق میافتد، دلیل خوبی برای قبول کردن ادعاهای نویسنده نیست؛ حداقل نه برای مخاطبی که دغدغهمند است و سرگرمی را جزئی از هنر میبیند، نه برعکس.
و اینک… سخن نهایی!
طنزِ تلخی که ژیوردانو -البته ناخواسته- در شروع داستانش دارد، الهامبخش من برای تمام کردن این مطلب است. او بدون هیچ پیشزمینهای شروع میکند و تا انتها به روی خودش هم نمیآورد؛ من هم پایبستِ ویرانِ خانه را به حال خودش رها میکنم! بهنظرم اینکه بیش از دو میلیون نسخه از کتاب ژیوردانو بهفروش رفته تاسفآور است؛ نه برای نویسنده که میلیونر شده، چراکه شک ندرام هدفی جز این از نوشتن این کتاب نداشتهاست. بلکه برای رقم سرسامآور ۲ میلیون نفر، که این کتاب را نجاتبخش خود دیدند و احتمالاً ۹۰ درصد این جمعیت، نظر مثبتی هم به کتاب داشتهاند و عکس آن را کنار کتابهای دیگر در اینستاگرامشان گذاشتهاند! اما خب، شاید اولین دفعهای است که خوشحالم بیشتر از ۷ میلیارد انسان روی زمین زندگی میکنند و ۲ میلیون نفر در این مقیاس چیزی نیست!