تعطیلات عید نوروز زمان خوبی برای مطالعهی کتاب و مقالاتی است که در ماههای قبل قول خواندن آن را به خودمان دادهایم. نوروز ۱۴۰۰ مجموعهی کتابچی مجلهای الکترونیکی شامل مطالب برگزیدهی خود را منتشر کرد. در این مجله مسابقهای را برای مخاطبان وبلاگ کتابچی تدارک دیدیم که علاقهمندان به مرورنویسی، یادداشتهای خود بر کتابهای محبوبشان بنویسند و برای ما ارسال کنند؛ در این مطلب با سه متن برگزیدهی مسابقه آشنا خواهید شد.
یادداشت خانم آرمیتا خلیلی بر کتاب دوستت دارم دیگه!
ما در خلوت به روی خلق ببستیم/از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
دوستت دارم دیگه!
خرسه میخواهد تنهایی از روز تعطیلش لذت ببرد ولی اردکه میخواهد با هم وقت بگذرانند. حالا خرسه چطور میتواند با خودش خلوت کند؟
سؤالی که پشت جلد کتاب «دوستت دارم دیگه» یکی از کتابهای مجموعه سهجلدی دوستی خرس و اردک نوشته جوری جان نویسنده آمریکایی با تصویرگری بنجی دیویس که مسعود ملک یاری آن را ترجمه کرده است به چشم میخورد.
پاشین بریم به باغ خیلی سبز پرتقال
پرتقال اولین بچهی خیلی سبز، خواهشی از بچهها دارد و آنهم اینکه: لطفاً بزرگ نشید و تمام تلاشش در راستای این است که دوست خیلی خیلی متفاوتی برای بچهها باشه و الحق والانصاف با انتشار بهترین کتابهای جهان موفق عمل کرده.
مجموعه دوستی خرس و اردک از سه جلد شببهخیر دیگه! برگرد خونه دیگه! و دوستت دارم دیگه! توسط انتشارات پرتقال برای گروه سنی ب به چاپ رسید.
همینجوری که هستی دوستت دارم.
نیازی به نگاه عمیق و دقیق ندارد که متوجه تفاوتهای افراد با همدیگر شوید و حتماً این جمله را شنیدهاید که حتی دو خواهر هم شبیه به یکدیگر نیستند.
جوری جان نویسنده مجموعه دوستی خرس و اردک با روایت قصهای کودکانه کمک میکند این تفاوتها را به ما و کودکانمان بشناساند.
خرسه در کتاب دوستت دارم دیگه میخواهد یک روز تعطیل را در خانه لم بدهد، کتاب بخواند و تنهایی کیف کند اما اردک، دوست او که در همسایگی خرسه زندگی میکند نظر دیگری دارد. اردک با کلی برنامه برای گذراندن روز تعطیلش در کنار خرسه میآید و مدام حرف میزند و پیشنهادهایش را برای تفریح با خرسه میگویید؛ اما خرسه حوصله هیچکدام از انجام ای کارها را ندارد ولی در برابر خواسته و اصرار اردک تسلیم میشود تا او را همراهی کند.
خرسه تا فرصتی پیدا میکند در سکوت و آرامش خلوت میکند اما اردک خلوت او را بهم میزند، سروصدا میکند و نمیگذارد خرسه تنها باشد.
اردک فکر میکند خرسه او را دوست ندارد و خرسه در موقعیتی است که فکر میکند باید دوست داشتنش را ثابت کد.
یعنی نمیتوانیم دوست باشیم؟
همه ما در جریان تأثیر آموزش بر کودکان و مسئله نژادپرستی هستیم و این به معنای این است که هیچ کودکی نژادپرست متولد نمیشود و کودکان تفاوتهای ظاهری را نقص و ایراد نمیدانند تنها شاید در مقابل موارد با کنجکاوی سؤالاتی مطرح کنند، بنابراین همه افراد را مثل خود میدانند و متوجه تفاوتهای شخصیتی و درونی دیگران نمیشود
کودک اطلاعی از شخصیتهای درونگرا و برونگرا ندارند و هر رفتاری را به سادهترین حالت ممکن تعبیر میکنند و هرگونه بیمیلی کودک دیگری نسبت به وقت گذراندن با او را دال بر دوستداشتنی نبودن خودش میداند.
-از من خوشت نمیآید، نه خرسه؟
+بیخیال. تو جای خانواده منی. دوستت دارم اردکه.
خرسه یا اردکه؟
برونگرایی و درونگرایی یک صفت شخصیتی و یک بعد مرکزی در نظریه شخصیت انسان است. ای نظریه ابتدا توسط کارل یونگ مطرح و در سال ۱۹۲۰ عمومیت یافت. بسیاری از افراد درونگرایی را با سکوت و خجالت یا کمرویی همراه میدانند و در مقابل آن افراد برونگرا را افرادی شاد و اجتماعی میشناسند. برونگرایی در تمایل به بیرون رفتن، پرحرفی و رفتاری پر از انرژی نمایان میشود درحالیکه درونگرایی بیشتر در رفتار انفرادی میل به خویشتنداری نیاز به خلوت آشکار میگردد. کودکان درونگرا تمایل چندانی به خروج از دایره امن ارتباطی خود ندارند و افراد جدید را بهسختی و کندی میپذیرند اکثر روانشناسان و مشاوران اتفاقنظر دارند که افراد درونگرا علاوه بر اینکه برای ایجاد ارتباط با دیگران پیشقدم نمیشوند از تلاش طرف مقابل نیز استقبال نمیکنند اما کودکان برونگرا مشتاق صحبت با آدمهای جدید انجام بازیهای گروهی هستند.
کودکان برونگرا عموماً پرسروصدا هستند و همواره کنجکاوی خود را با سؤال پرسیدن برطرف میکنند درحالیکه کودک درونگرا محتاط است و نظارهگر فوقالعادهای است. اشخاص درونگرا ممکن است سرد یا بیروح به نظر برسند، بیمیلی آنها به ارتباط را با نامهربانی نباید اشتباه گرفت. آنها بیمعرفت، بیروح و یا بیتفاوت نیستند بلکه انرژی خود را درجاهای متفاوتی خرج میکنند.
-اردکه! اردکه! اردکه! روبهراهی؟
+برای تو چه فرقی میکند؟
-این چه حرفی است؟ تو بهترین دوستمی اردکه!
+ولی رفتارت اینطور نشان نمیدهد
دوستم داشته باش!
شناخت آرکی تایپ یا همان کهنالگوها کمک میکند واکنش مناسبتری در برابر رفتارهای متفاوت با توقعاتمان داشته باشیم! در میان زنان آفرودیت و در میان مردا آپولو بسیار برونگراست، این دسته افراد بسیار کنجکاو هستند و از دنیای اطراف لذت میبرند آنها دوست دارند نام هر چیزی را بدانند شیرینزبانی کنند و مورد تحسین قرار بگیرند. در دسته مقابل یعنی درونگرایان کهنالگوی آتنا و دیمیتر برای زنان و کهنالگوی هادس برای مردان قرار میگیرند. کودکان این دسته از توانایی تمرکز حواس برخوردارند و روشنفکری آگاهانه دارند، زمانی که خواندن میآموزند سرشان توی کتاب است و زمانی که کتاب نمیخوانند کنجکاوانه ه اطراف مینگرند.
حالا فهمیدی چرا دوستت دارم دیگه؟
این کتاب خوشخوان و دوستداشتنی همراه با تصویرگریهای چشمنواز بهسادگی احترام به تفاوتها فردی را آموزش میدهد و ثابت میکند با تمام تفاوتها میتوان دوستهای خوبی بود.
یادداشت آقای محمود پویانفر بر کتاب انسان خردمند
در سال ۲۰۱۱، یووال نوح هراری، مورخ اسرائیلی، کتاب انسان خردمند را منتشر کرد که به سرعت به یکی از کتب پرفروش بین المللی تبدیل شد. این کتاب در سال ۲۰۱۴ به انگلیسی و در سال ۲۰۱۵ به زبان فرانسه ترجمه شده است. نسخه فرانسوی بیش از ۶۵۰ هزار نسخه در فرانسه فروخته شده است. این کتاب یک خلاقیت درخشان و قابل تأمل در طول تاریخ بشر است که نویسنده با قلم خود سناریوهای عظیمی را در طول زمان ترسیم میکند. این کتاب ۱۳.۵ میلیارد سال از تاریخ خسته کننده را در بر میگیرد. از همان ابتدا، هراری در تلاش است تا نیروهای چندگانهای را ایجاد کند که هومو (انسان) را به هومو ساپینس (انسان خردمند) تبدیل کند. تصاویر هراری از اولین مردان و سپس دامداران و کشاورزان جذاب است؛ اما او به سرعت میشتابد و ما را از انقلاب کشاورزی ۱۰ هزار سال پیش به دین، انقلاب علمی، صنعتی شدن، ظهور هوش مصنوعی و پایان احتمالی بشریت عبور دهد. ادعای او این است که هومو ساپینس، در اصل یک حیوان بی ارزش در آفریقا است که به «وحشت اکوسیستم» تبدیل شده است. البته این واقعیت وجود دارد، اما تصویر او بسیار خاص است. از نظر من او در مورد دنیای مدرن بهترین است و تجزیه و تحلیل دوراندیشانهاش درباره آنچه که ما با خودمان میکنیم، بسیار قابل تأمل است.
انسان خردمند
هراری یک دانشمند اجتماعی بهتر از فیلسوف، منطقدان یا مورخ است با این وجود به نظر من در بخشهایی از این کتاب نقصهایی وجود دارد. هراری در دنیای قرون وسطایی یا حداقل کلیسای قرون وسطایی خوب نبود. او دین را به عنوان نظامی از هنجارها و ارزشهای انسانی مبتنی بر اعتقاد به وجود نظم فوق بشری تعریف میکند که شامل آیینهای بودایی، کمونیسم، اومانیسم، اپیکورانیسم و سرمایه داری در ادیان است. تعریف او یک تعریف تقلیل دهنده است که تمام ادیان، فلسفهها و سازمانهای اجتماعی را در مفهوم دین در بر میگیرد. او مطرح می کند که دین «پیشامدرن» ادعا کرده است که همه چیز مهم در مورد جهان از قبل شناخته شده بود بنابراین هیچ کنجکاوی یا گسترش یادگیری وجود ندارد. او مثال میزند که در قرن سیزدهم یک دهقان از یک کشیش در مورد عنکبوتها میپرسد و از جواب دادن به او ممانعت میشود زیرا این دانش در کتاب مقدس نبود.
در قرن سیزدهم، راهبان صومعه، که اغلب آنها را تنبل و فاسد نشان میدادند، در یادگیری دانشگاهها نقش اساسی داشتند. علاوه بر این، آنها در آن زمان قادر به آموزش، مستقل از دیکتاتهای کلیسا بودند. در نتیجه، بین مرزهای ملی مبادله، بورس تحصیلی صورت گرفت. کلیسا همچنین مدارس زیادی را در سراسر اروپا تأسیس کرد، بنابراین با آمدن افراد باسواد، بیشتر بحث و تبادل نظر در میان عوام و همچنین روحانیون افزایش یافت. راهبان هم که متون مذهبی و هم متون کلاسیک را مطالعه میکردند، مجموعههای عظیم کتابخانه را جمع آوری کردند. اسکریپتوریا در واقع به موسسات تحقیقاتی روز خود تبدیل شدند. یکی از نمونههای برجای مانده از آن زمان، کتابخانه جذاب بندیکتها در سن مارکو در فلورانس است. این کتابخانه در سال ۱۴۳۷ به بهره برداری رسید و اولین کتابخانه عمومی در اروپا شد که این یک موفقیت بزرگ مفهومی در انتشار دانش بود که شهروندان عادی آن شهر بزرگ از دوره کلاسیک به بعد به عمیقترین ایدهها دسترسی داشتند. توماس آکویناس درخشانترین ذهن قرن سیزدهم محسوب میشود که در مورد اخلاق، قانون طبیعی، نظریه سیاسی و… نوشته است و هراری ذکر او را فراموش میکند. در نتیجه هراری درک نادرستی از جهان قرون وسطی را ارائه میدهد.
هراری تمایل دارد یک خط تقسیم بیش از حد محکم بین دوران قرون وسطی و مدرن ایجاد کند. کلیسا از طریق پیتر ابلارد در قرن دوازدهم این ایده را ایجاد کرد که یک مرجع واحد برای ایجاد دانش کافی نیست و برای آموزش ذهن «سخنرانی» و همچنین برای کسب اطلاعات «مجادله» لازم است. این دستیابی به موفقیت در تفکر بود که الگوی زندگی دانشگاهی را برای قرنهای پیش رو ایجاد میکند؛ یا در مورد جان سالزبری (اسقف قرن دوازدهم)، بزرگترین متفکر اجتماعی از زمان آگوستین، که عملکرد حکومت قانون و این مفهوم که حتی پادشاه تابع قانون است را به ما وصیت کرده و در صورت نقض آن، توسط مردم ممکن است برکنار شود. به دنبال سیسرو، او ادعاهای متعصبانه را به یقین رد کرد و در عوض ادعا کرد که «حقیقت احتمالی» بهترین چیزی است که میتوانیم برای آن در نظر بگیریم که باید دائماً مورد ارزیابی و تجدید نظر قرار میگرفت. هراری اظهار داشت که وسپوچی (۱۵۰۴) اولین کسی است که گفت «ما نمیدانیم». بنابراین، از نظر تاریخی هراری تمایل دارد که مرز تقسیم بین دوران قرون وسطی و مدرن را بیش از حد محکم ترسیم کند.
من تعجب نمیکنم که این کتاب پرفروشترین کتاب در یک جامعه بیسواد مذهبی است؛ و اگرچه در زمینههای دیگر شایستگی زیادی دارد، اما نقد آن از یهودیت و مسیحیت از نظر تاریخی قابل احترام نیست. فقط چند خط حدس هراری در مورد ظهور توحید از شرک (که به عنوان واقعیت بیان شد) قابل دفاع نیست و فاقد عینیت است. هراری همچنین به نمایندگی از آنچه مسیحیان معتقدند بسیار ضعیف است. به عنوان مثال، ادعای وی مبنی بر اینکه ایمان به شیطان مسیحیت را دوگانه میکند، به سادگی قابل دفاع نیست. یکی از اولین متون مقدس (کتاب ایوب) نشان میدهد که خداوند به شیطان اجازه حمله به ایوب را میدهد اما روشهای او را بطور غیرقابل مقاومت محدود میکند. بعداً، عیسی شیطان را از افراد خارج کرد و در آخر کتاب مقدس نشان میدهد که خداوند شیطان را نابود میکند. در آنجا دوگانه گرایی زیاد نیست! البته همه اینها یک رمز و راز عمیق است اما مطمئناً بر اساس کتاب مقدس ناشی از دوگانگی نیست. هراری یا کتاب مقدس را نمیداند یا تصمیم دارد که آن را نادرست معرفی کند. نمونه دیگری از عدم عینیت هراری را در نحوه برخورد با مسئله شیطان مشاهده میکنیم. او این ایده فرسوده را بیان می کند که اگر ما اراده آزاد را به عنوان راه حل مطرح کنیم، این سوال بعدی را ایجاد میکند که اگر خدا «از قبل میدانست» که شرارت انجام خواهد شد چرا او فاعل را خلق کرد؟
به طور مشترک با بسیاری از افراد، هراری قادر به توضیح این نیست که چرا مسیحیت امپراتوری قدرتمند روم را تصاحب کرد اما آن را یکی از عجیب ترین پیچهای تاریخ مینامد. بنابراین فقط یک توضیح که باید مورد توجه قرار گیرد قیام مسیح است. اما تا جایی که من دیدم در هیچ جایی از کتاب حتی به عنوان یک باور تأثیرگذار هیچ اشاره ای به آن نشده است.
هراری درست است که سوابق وحشتناک جنگ بشری را برجسته میکند اما هیچ دلیلی وجود ندارد که بخواهد کلیسا را از این حیث معاف کند. اما آیا واقعاً فکر میکنیم از آنجا که به هرکسی در اروپا برچسب کاتولیک یا پروتستان داده شده بود جنگهایی که آنها انجام دادند مربوط به دین بود؟
من نیز در مورد رضایت ظاهری هراری گاه به گاه تعجب میکنم، به عنوان مثال در مورد اینکه پیشرفت اقتصادی ما را به کجا رسانده است. آیا برای او قابل قبول است بنویسد: وقتی بلایی بر سر یک منطقه میآید، تلاشهای امدادی در سراسر جهان معمولاً در جلوگیری از بدترین وضعیت موفق هستند. مردم هنوز از بی آبروییها، تحقیرها و بیماریهای مرتبط با فقر رنج میبرند اما در اکثر کشورها کسی گرسنه نمیمیرد؟
این را به مردم هائیتی بگویید که به کمکهای بشردوستانه نیاز دارند. یا مردم سودان جنوبی هنگام تلاش برای رسیدن به اردوگاههای پناهندگان از تشنگی و گرسنگی میمیرند. در این لحظه شصت میلیون پناهجو در فقر و اضطراب مهیب زندگی میکنند. با توجه به این واقعیتها، من فکر میکنم نظر هراری بسیار رضایتبخش نیست. همچنین خطای فلسفی بزرگتری در کل کتاب وجود دارد که نتیجهگیریهای خود را نقض میکند. کل بحث او بر این عقیده استوار است که بشریت صرفاً حاصل نیروهای تکاملی تصادفی است و این بدان معنی است که او از دیدن هرگونه مسیر واقعی در تاریخ کور است اما او معتقد است که این مسیر یک کوه یخی است نه کشتی.
بسیاری از سخنان ابتدایی هراری فقط فرضیاتی بی دلیل است که بر اساس بزرگترین پیش فرضهایی مبنی بر اینکه بشریت در یک سیاره تنها از بین میرود، خود در یک کهکشان در حال حرکت و در یک جهان در حال مرگ است. شواهد لطفاً نشان دهند که بشریت «چیزی نیست» جز یک موجود بیولوژیکی. این واقعیت که او میگوید ساپینس برای مدت طولانی وجود داشته است، با فتح نئاندرتالها ظهور کرده و دارای سابقهای خونین و خشن است، هیچ ارتباط منطقی با این موضوع ندارد که آیا خداوند موجودی را ساخته است که قادر به درک درست از غلط نیست و به میکل آنژ، موتزارت و مادر ترزا، هیتلر و… تبدیل میشود. اصرار بر اینکه چنین موجودات متعالی یا شیطانی «بیش از» میمونهای با شکوه نیستند، به معنای نادیده گرفتن فیل موجود در اتاق است، تفاوتهای کوچک در کدهای ژنتیکی ما تفاوتهایی است که به طور منطقی میتواند به مداخله الهی اشاره کند.
فصلهای آخر هراری از نظر دامنه و عمق کاملاً درخشان و در مورد آینده احتمالی با ظهور هوش مصنوعی بسیار جالب هستند. به هر حال تفسیر وی از نحوه مشاهده زیستشناسان از وضعیت انسان همانند موضوعات قبلی یک طرفه است. اینکه بگوییم «ذهن ما توسط پارامترهای خارجی تعیین نمیشود» بلکه توسط «سروتونین، دوپامین و اکسی توسین» بدین معناست که دیدگاه رفتارگرایی را به استثنای سایر علوم بیوشیمیایی و روانپزشکی در نظر بگیریم. مطالعات اخیر نتیجه گرفتهاند که رفتار و رفاه انسان فقط نتیجه سروتونین و غیره در بدن نیست، بلکه پاسخ ما به حوادث خارجی در واقع میزان سروتونین، دوپامین و غیره را که بدن تولید میکند تغییر میدهد و این رفت و آمد دو طرفه است؛ بنابراین انتخابهای ما کاملا اساسی است. نحوه رفتار ما در واقع بر شیمی بدن ما تأثیر میگذارد. هراری نسبت به استفاده از کلمه «ذهن» بیزار است و «مغز» را ترجیح میدهد اما هیئت منصفهای در مورد چگونگی وجود این دو وجود ندارد.
به نظر من، بزرگترین نقص این کتاب این است که اهمیت فناوری را کاملاً نادیده میگیرد. در واقع، فناوری تعریف شده به عنوان توانایی برنامهریزی شده برای تبدیل ماده و انرژی برای اهداف سودمندانه بیش از همه چیزی است که انسان را از سایر حیوانات متمایز میکند. بدون فناوری، انسان در میان بسیاری از گونههای دیگر تنها یک گونه پستاندار خواهد بود.
من آخرین بخش کتاب را به گونهای دلگرم کننده یافتم:
ما از هر زمان دیگری قدرتمندتریم اما نمیدانیم با این قدرت چه کنیم. از آن بدتر، بشر از هر زمان دیگری ولنگارتر شده است. خدایان خود ساختهای هستیم که فقط با قوانین فیزیک محشوریم و به هیچکس پاسخگو نیستیم.
هراری نویسندهای درخشان اما با دستور کار بسیار تصمیم گرفته شده است. او در رشته خود بسیار عالی است اما تور خود را خیلی گسترده پهن میکند تا جایی که برخی از خط و مشیها شکسته میشوند و اجازه میدهد انواع اجسام خارجی گیجکننده به داخل و خارج برود. عدم تفکر او به روشنی در زمینههای خارج از حوزه خود، افراد تحصیل کرده را تحت تأثیر قرار نخواهد داد.
یادداشت خانم طیبه علیپور بر کتاب آکابادورا
میکلا مورجیا رمان نویس،نمایشنامه نویس و سیاستمدار ایتالیایی، در ۲ ژوئن۱۹۷۲ در شهر ساردینیا متولد شد. او درسال ۲۰۰۸ پس از دریافت جوایز بین المللی ادبیات، تصمیم گرفت به زادگاهش، ساردینیا بازگردد، تا داستانی درباره وقایع این شهر بنویسد. کتابی که پیش رو داریم همان اثر است. آکابادورا در سال ۲۰۰۹ برندهی جایزه دِسی و درسال ۲۰۱۰ جوایز ادبی سوپر مندلو و کمپییِلو را از آن خود کرد.
مرور داستان
ماجرا در نیمهی اول قرن بیستم، و در روستایی کوچک در ساردینیا به نام ((سورنی)) اتفاق میافتد. ماریا لسترو، فرزند چهارم خانوادهای است که پدرشان را در جنگ از دست دادهاند؛ و مادرشان، ماریا را در ازای تکهای زمین به فرزندخواندگی، نزد بیوهای ثروتمند به نام بوناریا اورایی سپرده است. در سورنی چنین کودکانی را ((فرزند روح)) مینامند.
همانطور که در سطر آغازین کتاب اشاره میشود:
اینگونه مینامند فرزندانی که دو بار زاده میشوند: بار اول از فقر یک زن و بار دوم از نا باروری زن دیگری…
لازم به ذکر است که بدانیم نویسندهی اثر نیز یک فرزند روح بوده است و در سن ۱۸ سالگی به خانوادهی دیگری سپرده میشود. ماریا دختر بچهی رنجوری است که در خانهی پدریاش هیچگاه به او توجه نشده و هنگامی که پا به خانهی بوناریا اورایی میگذارد، دچار تشویش و حیرت میشود از اینکه میتواند مالک اتاق و امکانات و حتی محبت مادرخواندهاش باشد.
اتاق ماریا پُر شده از تمثالها و مجسمههای مذهبی؛ زیرا که بوناریا اورایی یک ((آکابادورا)) است. اما ماریا تصور می کند او خیاط است. خیاطی که در شهر بسیار مشهور است…
آکابادورا در سنتهای دیرینهی ساردینیا به معنای شخصی است که هرگاه فردی در آستانهی مرگ قرار میگیرد و رنج و بیماری بر او مسلط میشود؛ به درخواست خانوادهاش، آکابادورا فرا خوانده میشود تا به زندگی او خاتمه دهد. در قسمتی از داستان گفته میشود که آکابادورا آخرین مادری است که فردی بر بالینش میبیند، همانند مادری که اورا متولد کرده است؛ زیرا که انسان تنها به دنیا نمیآید و نمیتواند به تنهایی از دنیا برود.
عناصر زنانه و مادرانه در تمام سطور رمان اشاعه دارد و ما را به دنیای اسرار آمیزی وصله میکند که در اعماق تنهایی انسان میگذرد. این رمان ندای اندوهی است که به هنگام رنج به درون انسان میخزد و به یکباره در آینهی نگاه خویشاوندان فروپاشی خود را میخواند؛ آن هنگام انسان هیچ معبودی جز مرگ را فرا نمیخواند..
آکابادورا و آیین های شَمَنیسم
عناصر دنیای اسرارآمیز شَمَنها در بستر جوامع سنتی رسوب کرده است. این آیینها مربوط به ادیان نمی شوند، بلکه از طبیعت برخواستهاند؛ از انتهای تاریک وجود انسانی که همواره میخواهد زنده بماند تا دوباره رقص و پایکوبی کند و لبخند بزند…
همینطور که در رمان آکابادورا مشاهده میکنیم این سنتها در تقابل با دین قرار گرفتهاند. اگر کمی فراتر برویم در جوامع مدرن نیز با امر اتانازی مواجه میشویم که دیگر آیینهای مرگ خواهی و حتی ادیان را نیز کنار زده است و شخص تصمیم گیرنده؛ فرد رنجور است. دیگر جامعهای نیست که برایش تصمیم بگیرد که آیا زمان رفتنش فرا رسیده است یا نه؟!
از دیدگاه ادیان نیز اتانازی گناهی نابخشودنی است زیرا که زندگی هدیهای از سوی خداوند است و دردو رنجها نیز سرنوشت انسان است و باید به طور طبیعی طی شوند. اما در فرهنگ ساردینیایی این امر توسط جامعه مشروع شمرده میشود به طوریکه هنگام درماندگی از خداوند دست شسته و راه نجات خود را در دستان آکابادورا میبینند.
آکابادورا یک شَمَن است، از وظایف مهم شَمَنها ارتباط با ارواح است؛ برای درمان دردو رنجی که درون انسان است؛ مانند جادوی پزشکی در طبهای سنتی و ماما زارها . او مسئولیت راهنمایی روح نوزاد تازه متولد شده را دارد یا انسانی که به تازگی درگذشته است. به همین دلیل است که پس از مرگ هر فرد آکابادورا به طور ویژه در مراسم سوگواری دعوت میشود.
در قسمتی از رمان گفتگویی درباره مضمون سوگواری میان ماریا و بوناریا اورایی صورت میگیرد که حائز اهمیت است:
ماریا میپرسد : عزاداری چه زمانی تمام میشود؟
بوناریا اورایی پاسخ میدهد : هر زمان اندوه تمام شود عزاداری نیز به پایان میرسد.
ماریا در جست وجوی معنای دقیق تری سوال دیگری مطرح میکند:
پس عزاداری به این درد میخورد که نشان دهیم غمگینیم؟
در این سطرها نویسنده، گفتمانی میان سوگواری سنتی و مدرن ایجاد کرده است. در جوامع مدرن عزاداری تبدیل به یک تشریفات برای نشان دادن اینکه چقدر غمگینیم شده است، تا بتوانیم همدردی و توجه دیگران را به سوی خودمان متمرکز کنیم. سوگواری مدرن؛ انجام رسومی است که دیگر برای اجراکنندهاش معنای خود را از دست داده است و تنها امتداد رنج را به او یادآور میشود.
اما بوناریا اورایی با پاسخ خود به ماریا مُهر تاییدی بر ساختار پا برجای سنتی میگذارد؛ زیرا که او آکابادوراست و خود بخشی از امتداد این سنتها.
نه ماریا عزاداری برای آن نیست. اندوه لخت است و رنگ سیاه برای پوشاندن آن است، نه برای نمایان کردن درد.
فرزند روح و کهن الگو
بر اساس نظریه کهن الگو کارل گوستاو یونگ؛ روح نوزاد به هنگام تولد، کاملا سفید نیست. او معتقد است که هر فرد به وسیله روان نابهشیار خود به اجدادش مربوط میشود در بطن ضمیر نابهشیار فرد، یک ضمیر نابهشیار باستانی جمعی است که آنرا حافظهی قومی می نامد.
کهن الگوی شخصیت ماریا به (( پرسفونه)) میرسد. او در دوران کودکیاش از مادر جدا میشود؛ و عناصر مادرانه ودخترانه درونش بسیار پر رنگ است، در واقع او مادری دلواپس است، همانطور که وقتی سگی بی خانمان را میبیند، از بوناریا اورایی تمنا میکند تا بگذارد از او مراقب کند. حتی زمانی که از ساردینیا به شهر دیگری برای پرستاری از دو بچه میرود، علاقهاش به یکی از کودکان فراتر از حس مادرانگی، بلکه تبدیل به حس زنانگی میشود.
نگاه تیزبین او تمام ظرافتها را میبیند؛ همانطور که به خیاطی علاقهمند است، شیرینیهای خوش طعمی را میتواند بپزد. او با دانشی که درباره تاریخچهی نام شیرینیها دارد نیز میخواهد تایید دیگران را بدست بیاورد. زیرا او در درون خود همیشه دچار تشویش است و نیازمند توجه و تاید دیگران است. هر زمان این اضطرابهایش قوت میگیرد؛ او شروع میکند به دزدیدن چیزهای کوچک مثل چنددانه توتفرنگی از میوه فروشی، یا مقداری بادام از آشپزخانهی بوناریا اورایی.
ماریا بخاطر طرد شدگی از جانب مادرش، تصور میکند لیاقت چیزهایی که می تواند داشته باشد را ندارد تا اینکه در خانهی جدیدش یاد میگیرد که تمام آن چیزهایی که مخفیانه بر میدزدید، درواقع از آن خودش بودند؛ این درد و رنجی که ماریا، سعی در پنهان کردنش دارد از سنتها برخواسته است. به همین دلیل ماریا را میتوان نقطه عطفی برای تغییر این جامعه دانست. زیرا که او از سنتهای دیرینه بیزار است.
اما پس از مرگ بوناریا اورایی؛ او تصمیم میگیرد در سورنی بماند و در جایگاه بوناریا اورایی به خیاطی ادامه دهد.
اما چه کسی میداند که این آغازی نو خواهد بود یا فصلی جدید از سنت گرایی؟!