روانی آمریکایی یا روانیان آمریکایی؟!
یکی از بهترین امکانات فضای داستانی و البته سینمایی این است که به طرزی نامحسوس میتواند مفاهیمی که شاید از آنها متنفر باشید یا تصور کنید که یادگیری سختی دارند را برای شما سادهسازی کرده و با بیانی راحتالحلقوم و شیرین در دهانتان بگذارند! فیلمِ مورد بررسی امروز ما در بخش سینماکتاب، اثری اینچنینی است که مفاهیمِ غیرعامّهی اقتصادی، سیاسی، جامعهشناختی و روانشناختی را با چنین طریقی برای مخاطب خود مطرح میکند. «روانی آمریکایی» با نام اصلی American Psycho فیلمی در ژانر ترسناک و کمدی سیاه است که بر اساس کتابی به همین نام، نوشتهی برت ایستون الیس، ساخته شده است. این فیلم که اولین بار در سال ۲۰۰۰ میلادی و ۹ سال پس از چاپ کتاب به انتشار رسید، کارگردانی ماری هرون و بازی بازیگران مشهوری همچون کریستین بیل، ویلم دفو، جرد لتو و جاستین ثرو را برای اقتباس خود به یاری گرفته بود. این فیلم ۱۰۰ دقیقهای با هزینهی هفت میلیون دلاری، بیش از سی میلیون دلار گیشه کسب کرد و گرچه برای مخاطبانی که طعمش را چشیدند، لذتبخش بود، اما به دلیل نقد عمیق و البته ناهمراستا با کلیّت ایالات متحده، آنچنان که باید و شاید همهگیر نشد.
روانی آمریکایی در فضای نقد جدیتر هم با واکنشهای مثبتی روبهرو شد و برای مثال در پایگاه اطلاعات اینترنتی فیلمها (IMDB) نمرهی ۷.۶ را کسب کرد. البته فیلم برای هرکسی آمد نداشت، برای الیس خوب داشت! نسخهی سینمایی توانست دوباره نام کتاب را سر زبانها بیندازد. کتابی که در ابتدا واکنشهای مثبتی نگرفته بود؛ برای مثال در کشور آلمان فروش آن برای سن پایین مضر شناخته شده و از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۰ فروش آن منع شده بود. در استرالیا نیز فروش این کتاب برای زیر ۱۸ سال ممنوع بود و در کویینزلند فروش آن به طور کلی ممنوع اعلام شده بود. در کشورهای زیادی مانند نیوزیلند و کانادا نیز این کتاب برای بازهی کمتر از ۱۸ سال در کتابخانهها و کتابفروشیها ممنوعیت دسترسی داشت. اما پس از انتشار فیلم، سیل اقتباسها و توجهات به سوی کتاب سرازیر شد و برای مثال در سال ۲۰۰۸ کریگ روسلر و جسی سینگر نسخهی موزیکال اقتباسی از کتاب را در برادوی به روی صحنهی نمایش بردند. جدای از خودِ کتاب، موضوعاتی در حول و حوش آن هم قوت گرفتند و فیلمی مانند «رکود بزرگ» (BIG SHORT) در سال ۲۰۱۵ با موضوع معضلات اجتماعیِ برخاسته از اقتصاد به نمایش درآمد. البته این فیلمها به تند و تیزی کتاب یا فیلم «روانی آمریکایی» نبودند و خود الیس هم به این موضوع اقرار دارد. او میگوید:
آن کتاب اگر الان بود چاپ نمیشد. آن موقع هم کسی نمیخواست آن را چاپ کند. تعداد بسیار کمی از افراد پا پیش گذاشتند. فقط خوششانس بودم.
ولگردِ ولگردکُش!
ماجرای فیلم درمورد یک جنتلمنِ اتوکشیده و در ظاهر بینقص به نام پاتریک بیتمن (با بازی درخشان و تحسینبرانگیز کریستین بیل) است. این جوانِ اهل نیویورک، انسانی به شدت معقول، زیبا و خوش سر و لباس است. سرمایهداری که با موفقیت در حرفهاش، خیلیها را مجذوب خود کرده است. اما در پشت این چهرهی جذبکنندهی او، یک هیولای جانی پنهان شده است. هیولایی که هیچگاه از آنچه داشته و دارد ارضا نمیشود و مدام با حسادت نسبت به افراد بالاتر از خود و خوار دانستنِ افراد پایینتر از خود، به خرابکاری میپردازد. البته تمام این داستانها مختص شب است! بیتمن در طول روز یک فرشته است و شب که میشود وارد جلد دیگرش میشود. با تعویض نقاب بیتمن، هر شب او را میبینیم که مانند یک صیاد بیرحم به شکار و کشتن ولگردها و زنان خیابانی میپردازد. البته او قربانیان خود را گلچین نمیکند و حتی دوستان و اطرافیانش هم به شدیدترین شکل ممکن، زیر پای او له میشوند تا مبادا در کوچکترین چیز ممکن از او بالا بزنند. شاید باورتان نشود که انگیزهی یکی از جنایات او، کارت ویزیتِ جذابتر رقیب کاریاش نسبت به اوست!!! اما از آنجا که عامل کشندهی زالو، چیزی بیرونی نیست و او از خوردن خونِ قربانیان خودش میمیرد، بیتمن هم بعد از کشتارها و جنایات بیحد و حصر، آنچنان به درماندگی و جنون محض میرسد که برخلاف سایر جانیان، به تمام جنایاتش اقرار میکند تا مگر اینگونه وجدان خود را آسوده کند. نکتهی جذاب داستان در انتهای آن است که بیتمن میخواهد با استمداد به همه بفهماند چه جنایتکاری است اما وکیل او -به مثابه نمایندهای از جامعه- با وجود اصرارهای بیتمن، به کثافت درونی موکلش باور پیدا نمیکند و او را در استیصال و نیاز به مجازات، معلق نگه میدارد… این نقطه، شروع پایانی برای پایانناپذیریِ یک جنایت و بیمکافاتی طبقهی ثروتمند است؛ مجازی جزء از کل نسبت به تمامیتِ جهانِ سرمایهدار که گزندی نخواهد دید و مجازاتی نخواهد شد؛ حتی اگر خودش بخواهد!!!
روایت یک فروپاشی
اگر بخواهیم از لایهی اول و معمولِ هالیوودی اثر گذر کنیم و باور داشته باشیم که روانی آمریکایی یک فیلم متفاوت نسبت به جریان اصلی سینمای آمریکاست، آن زمان باید بیش از هر چیزی روی اسامی (به مثابه نمادها) و ارجاعات (به مثابه مفاهیم) اثر توجه کنیم.
منظورِ اصلی الیس از طرح چنین داستانی را میتوانیم در «فروپاشی درونیِ اقتصاد آمریکا» ریشهیابی کنیم و البته که او به عنوان راوی چنین برههای، بیشتر از هر چیزی بر کُنه ماجرا و واکاویِ اخلاقی این مساله تاکید دارد. عجیب است که الیس به عنوان یک نویسندهی طنز، پیشگویی بزرگی مانند سقوط اقتصادی آمریکا در سال ۲۰۰۸ را -آن هم دو دهه قبل- انجام داده باشد. شاید تصور کنیم که او به غلط بر هدف، تیری زده است. اما وقتی او نشان میدهد که ذات چنین نظامی -ورای ملیت آن- علت اصلی انحطاطش خواهد بود و تمرکز اصلی را نه روی آمریکا که روی سرمایهداری میگذارد، میفهمیم که هم تیر او هدفمند بوده و هم حرفش بالاتر از یک بازی سیاسی است. پس میتوانیم نتیجه بگیریم که آمریکایی بودن روانی در ترکیب نام فیلم هم بیشتر به یک طیف از نماد و هدفگیری یک طبقه و حتی ایدئولوژی اشاره دارد تا یک ملیت!
آقای کارگردان
حتی اگر یک شاهکار ادبی را به عنوان منبع اقتباس در دست داشته باشید هم در مدیومِ سینما برای پرداخت درست اثر نیاز به کارگردانی کاردرست دارید. و هرون به عنوان کسی که کارنامهی خیلی پرباری نداشته و ندارد، از تنها فرصت جدیاش به خوبی استفاده کرده است. هوشمندی و جدی بودنِ یک کارگردان را میتوان از همان تیتراژ فیلم فهمید، جایی که هرون از مدت زمان معرفیِ عوامل هم جهت فضاسازی و البته زیباسازیِ تیتراژ -که فینفسه حوصلهسربر است، استفاده کرده است. درواقع طی مدت همان تیتراژِ معمولا توخالی، بخشی از شخصیتپردازی انجام میشود تا مخاطب با لایفاستایل بیتمن آشنا شود و هرون با یک گل زده به سوت شروع بازی بدَمَد! بعد از این شخصیتپردازیِ کوتاه اما قوی به ورودیهی اصلی فیلم میرسیم که برخلاف موسیقی آرامش، ضربآهنگ تندی دارد و چیزهایی در ظاهر بیربط و پراکنده تحویل ما میدهد. اما با استفاده از تکنیکِ «مَنراوی» (= روایت اول شخص) خیلی زود ارتباط بهتری با نقش اول داستان و فضای کلی روایت میگیریم. جایی که بیتمن با وسواس خاصی خودش را معرفی میکند:
[در حال حمام کردن]: من همیشه از یه افترشیو بدون الکل استفاده میکنم. چون الکل پوست رو خشک میکنه و پیرتر نشونت میده. بعدش یه مرطوبکننده و بعدش یه کرم دور چشم برای رفع چین و چروک. به همراه یه لوسیون که محافظ نهاییه.
در اینجا یه ایده برای پاتریک بیتمن وجود داره. یه جور عامل گمراهکننده. اما منِ واقعی وجود نداره. تنها یه هویت و حالتی توهمی [با منه]. واسه همین میتونم شیطان درونم رو پنهان کنم…
و همزمانی این دیالوگهای ساده اما فلسفی با کلوزآپِ دقیق کارگردان از لحظهی کنده شدنِ ماسک از روی صورتِ بیتمن، ما را به این نتیجه میرساند که قرار است حقیقتی محاط شده توسط یک واقعیت دروغین را کشف کنیم!
ماکیاولیستها به بهشت نمیروند!
بدایع کارگردان در صحنههای مختلف، همراستایی اجزای گوناگون مانند موسیقی، فیلمبرداری تدوین و البته پیرنگ را شامل میشود. برای مثال، موزیک هماهنگی با فضای شلوغی شهر پخش میشود و با بیرون آمدن از کلوزآپِ صورت کریستین بیل، به هدفون روی گوشش برمیخوریم و می فهمیم که او در حال گوش دادن به موزیک بوده است! ایضاً با دیالوگی از راوی (که خود بیتمن است)، بیتوجهی او به نامزدش، دور بودن جهان آن دو از هم و ماکیاولیست بودن بیل را میفهمیم که یکی از اصول لیبرالیستی در افراط نسبت به اصلِ «فردیّت» است. در توالیِ این سکانسها رابطهی علی معلولی و ارتباط طولی داستان هم مطرح میشود؛ چهاینکه این سکانس دقیقا بعد از سکانس رابطهی باز و اغواگرانهی پاتریک با منشی کاریاش است. جدای از این نکات، فیلمبرداریِ اثر در جایجایِ دیگر فیلم هم باکارکرد است. برای مثال جهتِ انتقال دائم حسِ التهاب و انتظار برای گرههای ترسناک (که نمودی از تعلیق است)، تقریبا در تمام طول فیلم و حتی نماهای ثابت، دوربین میلرزد! تصویربرداری غیرمسکونیای که گاهی خفیفتر و گاهی شدیدتر اعمال میشود. اما قطعا آگاهانه است و سوتیِ فیلمبردار یا کارگردان محسوب نمیشود، بلکه از محاسن پرداخت اثر است.
بیایید به همان سکانسِ بیتمن و نامزدش در تاکسی بازگردیم؛ سادگی دیالوگنویسی برای تاثیرگذاری در مدیوم سینمایی، یکی از مهمترین اصول تبدیل داستانی از کتاب به فیلمی روی پردهی نقرهای است. هرون با شناخت زمینهی اثر، برای اثبات ماکیاولیست بودنِ یک کاپیتالیست و طرحِ ذاتی بودن چنین مصداقی، یک دیالوگ ساده طرح میکند:
+پاتریک! باید انجامش بدیم…
-چیو انجام بدیم؟
+ازدواج دیگه، عروسی بگیریم.
-نه، نمیتونم مرخصی بگیرم!
در تکمیل این فضا، هرون اخلاق را برای فرد بیاخلاق، نه به عنوان یک معیار قضاوت بلکه به صورت مبادلهی خطا با خطا از جنس تهاتر، تصویر میکند. جایی که بیتمن میگوید با نامزدِ یکی از رقبا و رفقای نزدیکش رابطه دارد اما به هیچعنوان احساس گناه نمیکند، زیرا رقیبش هم با نامزد خودش رابطهای پنهانی دارد!!!
بیاخلاقِ فردی؛ معلم اخلاق اجتماعی
همانطور که گفتیم، اصالتِ داستان به یک نویسندهی طنزنویس برمیگردد. پس بعید نیست که او تمثیلات و نمادگراییهای سیاسی خود را هم در کنار طنزی سیاه بیان کند. او با تقدمِ ایدئولوژی بر ملیت، کاری میکند که در ابتدا بیتمن را عینِ نظامِ کاپیتالیستی آمریکا (و بالعکس) ببینیم و از اینجا به بعد، میتوانیم هر جزئیات ظاهراً بیاهمیتی را دارای اهمیت ویژه فرض کنیم. او در یک پارودیِ جذاب، ادعاهای ایالات متحده را از زبان بیتمن بیرون میآورد. بیتمن سر میز شام با وجههای بالا به پایین و نصیحتگونه، درس اخلاق میدهد:
ما باید به نظام آپارتاید خاتمه بدیم. سرعت افزایش تجهیزات هستهای توی دنیا رو کم کنیم. جلوی تروریسم و فقر رو توی دنیا بگیریم. باید واسه بیخانمانها سرپناه و غذا فراهم کنیم. با تبعیض نژادی مخالفت کنیم و حقوق شهروندی رو گسترش بدیم. باید برگشت به ارزشهای سنتیمون رو ترویج بدیم و از همه مهمتر نگرانیهای اجتماعیمون رو توسعه بدیم.
اولین نکتهی بارزِ این مونولوگ، تبدیل شدن ناگهانیِ بیتمنِ خودشیفته به «ما» و صحبت کردن از منظر جمعی است و نکتهی بعدی که پازل پارودی را تکمیل میکند، حضور این سکانس، دقیقا بعد از سکانس/پلانهایی مانند بیاخلاقی جنسی، مالی و… بیتمن است که نشان میدهد:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
خود چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند!
گرچه که در ادامهی داستان هم بیتمن با کشتار یک بیخانمان، منبرِ خود را برای مخاطب فرو میشکند و حقیقتِ واقعیتهای کاپیتالیستی را لو میدهد. اما سکانس یادشده (همان مونولوگ) آغاز کد دادن علنی است. جایی که قرار است بفهمیم، فیلم میخواهد درمورد چه قشری صحبت کند. چشمکی که در قسمتهای دیگری هم با آوردن نام تاجر مشهوری (در آن زمان) چون ترامپ تکرار میشود؛ ترامپ به عنوان نمادِ موفق و برجستهی یک سرمایهدار آمریکایی، قهرمان شخصیت داستان معرفی میشود. سپس با بسط این مساله در خردهپیرنگهای مختلف، زوایای متعددی از زندگی یک سرمایهدار به عنوان تافتهی جدا بافته را به تصویر میکشد و نشان میدهد که فردیّت لیبرالی وقتی بر قامت بورژوازی کاپیتالیسم استوار شود، میتواند به جای فرصتی برای رشد هر انسان در جامعه، روابط و تعاملات انسانی را به جزیرههایی خودمختار، توتالیتر و بیاخلاق تبدیل کند. برای مثال در سکانس کمک خواستن فقیر از پاتریک، ابتدا لحن آمرانه، تحقیرآمیز و سپس کشتن او همگی بیانگر نگاه گلوبالیستی بیتمن هستند. نقد اجتماعی جذابی که ضدباورهایی مانند نژاد برتر، ژن خوب و… را مطرح کرده و به چالش میکشد.
اژدها وارد میشود
همانطور که گفتیم، توالیِ صحنهها و ارتباط طولی پیرنگ بسیار جذاب است. اما نمیتوانیم از تدوین جذاب هم چشمپوشی کنیم که بیش از هر چیزی، تناقضات رفتاری و اخلاقی را در همدیگر کات میدهد. برای مثال پس از قتل خونسرد یک سیاهپوست، بیتمن را در شروع صحنهی بعدی زیر ماساژ دستانی لطیف میبینیم و جدای از این، پاتریک که دیگری را تحقیر کرده بود، مورد ستایش ندیمهاش قرار دارد تا احتمالا برای او از تعاریفی قراردادی مانند شرافت بگوید؛ واژگانی که در ترمینولوژی لیبرالها واژهی اخلاقی نیست و به واژهی حقوقی تبدیل شده است تا فقط اعمالشان را توجیه کند! توجیه استثمار و بهرهکشی مالی و معنوی از انسانهای دیگر! چهاینکه در جای دیگری از فیلم میبینیم که رفتارهای خود را عین انسانیت معرفی میکند… . سپس با این مقدمهچینی به سراغ قتلِ جذابتری -که اولین قتل حرفهای داخل فیلم است- میرویم و در فضایی مالیخولیایی، قاتل خوشبرخورد و جنتلمن، همکار نفرتبرانگیزش را -احتمالا فقط به خاطر اشتباه صدا زدنش!- به شیوهای اغراقآمیز با تبر میکشد! قتلی که یکی از جذابترین سکانسهای قتل در تاریخ سینماست و به مخاطب اجازه میدهد تا حتی اگر نمیخواهد چیزی ورای ژانر روییِ اثر برداشت کند، باز هم میوهی خوبی از دل فیلم بچیند. این قتل را میتوان تمثیلی از بلایی به حساب آورد که سرمایهداری بر نوع بشر میآورد؛ از طرفی باید به حسادت بینایدئولوژیکی اشاره کنیم که صرفا به خاطر جذابتر بودن کارت ویزیت رقیب همفکرش، (تمثیلی از رسانه و شهرت بهتر) هوس میکند او را حذف کند!
درواقع در نظامِ سرمایهداری، سر همه در یک آخور است اما براساس جنون ذاتیِ این مکتب که انسان را تبدیل به ابژه کرده و از والاترین موجودِ زمین، شیئی ازخودبیگانه میسازد، انسانهای معتقد به کاپیتالیسم، نمیتوانند همه بر سر یک سفره بنشینند و به اندازهی خود بخورند. این نکته را در تعریف سرمایهداری هم میبینیم؛ نظامی که در آن، پرولتاریا کارگر را کمتر از کارکردش میخوراند و به بورژوازی، خوراکی بیش از حاصل کارش میدهد. در همین راستا با مردی مواجهیم که به قول خودش هیچ چیزی کم ندارد اما فقط با خون ارضا میشود و انسان را مورد تفریح خود قرار داده است. همانطور که کاپیتالیسم هم آدمی را مادهی اولیهی تجارت خود کرده است. چهاینکه در سکانسهای گذشته، بحث بر نجات جهان بود و منجی برای چنین اخلاقیات خودساخته و خودمحوری به خودش حق حذف دیگران را میدهد! او تمثیلی از آمریکایی است که به ویتنام لشکر میکشد و ترور میکند تا جلوی ترور را بگیرد! و باز اگر بخواهیم ارجاعی برای این برداشت ارائه کنیم، در کمال جذابیت و هوشمندی میبینیم که کارگردان در نقاط مختلقی با ربط دادن خلقالساعهی مولفههایی از داستان به «ویتنام» ما را متوجه عمدی بودن این نگاه و درست بودن برداشتمان کرده است…
گرگ والاستریت یا گرگ جهانی؟
«وال استریت» خیابانی مشهور در آمریکاست که در طول تاریخ، بنا به موقعیت و چارچوب کاری، معنایی اصطلاحی به خود گرفته و از آن به عنوان «مکانی برای افراد دارای نفوذ اقتصادی در آمریکا» یاد شده و میشود. از مهمترین اتفاقات و کارکردهای مرتبط به والاستریت میتوانیم به بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ و همچنین فیلمی زندگینامهای به نام «گرگ والاستریت» به کارگردانیِ مارتین اسکورسیزی اشاره کنیم. هرون، جدای از حضور شخصیتهایش در والاستریت، از واژهی والاستریت به صورت مستقیم هم استفاده میکند. نکتهی جذاب این کارکردگیری، استفاده از دو فاحشهی خیابانی به تمثیل از مردم تحت قیمومیت و اصطلاحا نانخورِ سرمایهداری که قرار است، بعد از رنج کشیدن، بیعصمت شدن و دادن لذت به سرمایهدار، توسط خودِ او دور انداخته و نابود شوند. افرادی که حتی نمیدانند والاستریت یا سرمایهداری چیست و اساسا چه تحت سلطهی چه افرادی قرار دارند اما هنگام رابطه با بیتمن، حرفهایی در این باب از او میشنوند. این جاست که مضرّاتِ دوریِ عامّهی مردم از سیاست و عباراتی چون «سیاسی نیستم!» مشخص میشود. هرون نشان میدهد که سیاست و قدرت از همدیگر جدا نیستند و افزایش همراهی این دو به افزایش فلاکت مردم منتج خواهد شد. حرفهای فلسفی و تمایل ظاهری بیتمن به هنر در سکانسهای فوق هم نمودی از بیراهه رفتن هنر و تمایل سرمایهداری به لاپوشانی جنایاتش با نقاب هنر است! جدای از این مسائل، در سکانس شب با فاحشهها، در ابتدا بیتمن اینگونه جلوه میدهد که قرار بر رابطهی جنسی نیست اما پس از مدتی، ظاهرسازیاش به همخوابی گروهی و خشن با روسپیها ختم میشود. او نشان میدهد که سرمایهداری حتی در لذت بردن از مسائل فطری هم ناتوان است و نمود چنین نکتهای را میتوانیم در صنایع فرهنگی-هنری ایالات متحده و ترویج بیحد و حصرِ فیلمهای غیراخلاقی (PORN) در دنیا ببینیم. تقلیدکاری بیتمن در روابط جنسی خود از فیلمهای پورن و تماشای مداوم آنان هم ارجاعی دیگر به مصنوعی ساختن شخصیترین نیازهای فطری انسانی است که واضح کردن نقد کارگردان بر قسمت فرهنگی یک نظام کاپیتالیستی محسوب میشود.
ایمانِ خدشهناپذیر به هیچ
همانطور که گفتیم، سرمایهداری انسان را تبدیل به یک ابژه میکند. شکل اولیه و صوری چنین اطاعتی با پول است. اما قطعا رباتسازی از انسان با ایدئولوژی اتفاق میافتد. بیست دقیقهی انتهایی فیلم با هرج و مرج در تعدد و کیفیت قتلها آغاز میشود و طنز کارتونی و سیاهی در فرآیند قتلها میبینیم. سپس به افشای کودکانهی جنایات بیتمن (توسط خودش) به پیغامگیر وکیل میرسیم. نکتهی جذاب و تکمیلکنندهی این حلقه، ناباوری جنایات برای وکیل است که نشان میدهد عوامل و زیردستان آنچنان ایمان خدشهناپذیری به بالادستیهای خود دارند و در اطاعت هضم شدهاند که خردهتصوری هم از خطای نظام ندارند و حتی در صورت اعتراف خود آن هم باز آن را نمیشنوند، زیرا ایدئولوژی حاکم را به عنوان خدای خود شناختهاند. از طرفی وقتی تیرانی قدرت باعث میشود تا خود قدرتمند، در جایگاه قاضی بنشیند، اساسا دادگاه ارزشی نخواهد داشت. بیتمن در آرزوی قصاص دیدن است؛ اما حتی مواخذه هم نمیشود تا رو به دوربین بگوید:
دیگه هیچ مانعی برای رد شدن وجود نداره. از تمام وجوه مشترکی که من با این جنون و اعمال غیرقابل کنترلم دارم، از همهی اعمال شیطانی و جراحتهایی که باعثش شدم و سهلانگاریهای محضی که به همراه اونا انجام دادم، گذشتم و خیلی از اونا جلوتر رفتم…
رنج من مشخص و پایداره و دیگه برای هیچکس آرزوی دنیای بهتری رو نمیکنم. درواقع میخوام که رنجم به دیگران هم تحمیل بشه. نمیخوام هیچکس قِسر در بره…
اما حتی بعد از این اعترافات، هیچ پاکسازی و تطهیری در کار نیست! مجازاتم مدام از من دوری میکنه…
ناراضیِ همیشگی و دو نکتهی دیگر
بیایید تا در پایان مقاله، سه نکتهی جذاب راجع به فیلم را با هم بخوانیم:
- فیلم تا حد زیادی به متن اصلی کتاب، وفادار مانده است؛ با این وجود الیس از اقتباس انجام شده راضی نیست. نارضایتیای که او نسبت به سایر آثار اقتباسیاش هم داشته است. او درمورد فیلم روانی آمریکایی میگوید: «مشکل آن جایی است که این کتاب، یک نوول (داستان) است و نمیشود از آن مثل یک رمان، فیلم ساخت!»
- الیس چندباری را قبل یا حین فیلمبرداری اثر با کریستین بیل دیدار کرد. در یکی از قرارهای ملاقات، بیل همچنان در شخصیت فیلم، باقی مانده بود و این قضیه، الیس را به حدی ترساند که از بیل خواست تا دست از بازی کردن بردارد! او میگوید: «بیل بازیگر فوقالعادهای است و تجربهی عجیبی بود که با شخصیت شروری که خودم خلق کرده بودم، شام میخوردم… »
- در هنگام فیلمبرداری، هرون از ویلم دفو که نقش کارآگاه پیگردکنندهی بیتمن را بازی میکرد، خواسته بود تا هر صحنه را سه بار و به سه صورت مختلف بازی کند: اول به عنوان کارآگاهی که میداند بیتمن، دوستش را کشته است. دوم کارآگاهی که نمیداند او قاتل است. و درنهایت کارآگاهی که مطمئن نیست بیتمن قاتل است. این کارگردان، هر سه برداشت را با هم ترکیب و ویرایش کرد تا مخاطب در مورد موضع این کارآگاه در مورد بیتمن مطمئن نباشد و تعلیق داستان به بیشترین حد ممکن برسد.
نقد خوبی بودش
تشکر از سایت خوبتون
نقد جامعی بود..تشکرف
اصلا کارت درسته
واضح بگم پشمام ریخت
واقعیت جهان سرمایه داری
طبقه بندیه افراد جامعه حتی جهان
فقط اونجا که منتقد میگه سیاسی نیستمی وجود نداره وقتی طبقه ای از مردم که فاحشه نامیده میشوند زیر یک نفر از طبقه سرمایع داری قرار میگرد تا هزینه های خود را تامین کند همه سیاسی هستند وکسی که به سیاسی نبودن خودش اذعان میکند مانند فاحشه ایست که زیر نظام سرمایه داری در حال عذاب کشیدن است.
عالی
اسم ترامپ رو به عنوان نماد سرمایه دارى و در کلیت فیلم براى انتقاد شدید به سرمایه دارى اوردن اما اونى که فیلم رابطه جنسى خودش و پسر با بچه ها دراومد بایدن بود درسته این فیلم سالها قبل انتخابات ساخته شده اما این نکته واسم جالب بود
ممنون از تحلیل جامع و ارزشمند شما
نقد عالی بود ممنون از شما
نقد جامعی بود خیلی از نکات مبهم فیلم واسم روشن شد ممنون
فقط اینکه توی چند سکانس اشاره به وسواسی بودن بیتمن میشه مثلا یه جایی میخوان لیوانو روی میز بذارن بیتمن سریع زیر لیوانی میذاره زیرش یا منشیش قاشق بستنیو میخواد بذاره رو میز سرش داد میزنه … میشه در این مورد هم توضیح بدی؟!
به نظر من علت این کاراش بی اهمیت جلوه دادن موضوع گفتگوش با اون بازپرس بود ، میخواست استرسش رو با این کار پنهان کنه و نشون بده که هیچ دخالتی تو اون قتل نداشته و ذهن بازپرس رو از خودش دور کنه .. من به نظرم اومد که یه جور نمایش بود
میتونیم به تنها بودن بیتمن در زندگی هم اشاره کنیم ، اون شخصیت تنهایی داشت بیشتر خودش رو دور میکرد از افراد و این تاثیر بسزایی در روانی بودنش داشت
خوندن نقد شما از دیدن فیلم هم برام جذاب تر بود! این نگاه زیبای شما و قلم فوق العاده تون بی نظیر بود! حسابی لذت بردیم جناب علیرضایی. پاینده و برقرار باشید.
درود .
تحلیل خوبی بود ولی ای کاش از نظر شخصیتی هم تحلیل میکردین نه سیاسی
نقد و فیلم بسیار خوبی بود ممنونم از شما و کارگردان اثر
بسیار زیبا سپاس
درواقع پیام فیلم “روانیِ آمریکایی” در خود نامش نهفته است: ” آمریکای روانی”
امروزه آمریکا نماد سرمایهداری است و سبک زندگی در آن انسان را به مسلخ کشانده و علیرغم سر دادن شعارهای حقوق بشری، ذات هیولایی و شیطانصفتی درونی آن بیشتر میشود. در این فیلم همه چیز نماد است؛ کارگردان با استفاده از ویژگی افراد روانپریش و به جنون کشیده شدن مدام و رو به فزونی شخصیت اول فیلم بر اثر دیدن خون، به کار بردن مظاهر سرمایهداری نظیر والاستریت، ترامپ و… و تطهیر عواید حاصل از جرم و تایید فساد، در لفافه و خیلی حرفهای پیامش را با موفقیت ارائه کرده است!
سلام.بعد از خوندن نقد زیباتون.
دیدم منم مهندسی صنایع خوندم.
و ۹ خرداد ۷۳ بدنیا اومدم.
برام جالب بود