شعری بخوانیم از فروغالزمان فرخزادِ عراقی که بیشتر با نام فروغ فرخزاد و یا به اختصار، فروغ خوانده میشود. این شاعر معاصر ما در دوران کوتاه هنری خود و پیش از جان باختن در سانحهی تصادف، اشعار زیادی را از خود بر جای گذاشت. اما مهمتر از تعدد این اشعار، باید کیفیت آثار او را در نظر بگیریم؛ امری که باعث میشود تا او در کنار سیمین بهبهانی و پروین اعتصامی، به عنوان سه شاعر زن برتر معاصر شناخته شوند. اغلب ما فروغ را با اشعاری موزون میشناسیم؛ اما بسیاری از آثار او در گونههای نیمایی و شعر آزاد قرار میگیرند. اتفاقا این شاعر پیش از آشنایی با ابراهیم گلستان (همسرش) و تحول فکری ادبیاش، بیشتر در گونههایی غیرکلاسیک کار میکرد. مجموعههای شعری اسیر، دیوار و عصیان، سه مجموعهی او هستند که در قالب شعر نیمایی نوشته شدهاند.
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچهی خانهی ما سیب نداشت…
این شعرِ فروغ، نقیضهای بر یکی از اشعار عاشقانهی حمید مصدق، شاعر و پژوهشگر ادب فارسی است که پیش از اثر فروغ نوشته شده بود. با خواندن شعر اولیهی مصدق و بازخوانی پاسخ فروغ، درک میکنید که این زن، چهقدر زیبا با خلاقیتی بکر، از زاویهای دیگر به مضمون اثر مصدق پرداخته است. این شما و این شعر اصلی، سرودهی حمید مصدق:
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضبآلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خشخش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچهی کوچک ما سیب نداشت
البته نوار این نقیضهها در همین جواب فروغ قطع نشد. ابتدا مسعود قلیمرادی، از نگاه باغبان، زاویهی راوی را تغییر داد و شعری اینچنین سرود:
او به تو خندید و تو نمیدانستی
این که او میداند
تو به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدی
از پیات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضبآلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِچشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندانزده از دستِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِدُردانهی من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سالهاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
میدهد آزارم
چهرهی زرد و حزینِ دخترِ من هر دم
میدهد دشنامم
کاش آن روز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همهی باغچهها سیب نکاشت؟
و در آخر شعر جواد نوروزی را داریم که به روایت داستان از نگاه آخرین ضلع این چهارگانه، یعنی سیب ماجرا پرداخته است:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچهی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش میخواست
حرمت باغچه و دختر کمسالش را
از پسر پس گیرد
غضبآلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندانزدهای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهرهی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنهی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت
او یقیناً پی معشوق خودش میآید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر میگردد
سالهاست که پوسیدهام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشهکنان، غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت…
وااای چقدر قشنگ و زیبا بودن