حاضرم استدلال کنم که حماقت حاصل خوانش بد، آموزش بد و تفکر بد است! -جان گرین
شاید تابهحال گذرتان به جلسات نقد ادبی افتاده باشد. در این مجامع، که معمولاً بین ۲۰ تا ۵۰ نفر صندلیهای سالن را پر میکنند، یک شاعر یا نویسندهی بهنام که برای خودش کسیست پشت یک میز یا تریبون نشسته و احتمالاً یکیدو نفری کنارش هستند. جوانان و نوجوانان و حتی افراد بالغ به این جلسات میآیند تا ادبیات را بیاموزند، شعر سرودن را یاد بگیرند و بتوانند یک اثر ادبی خلق کنند. در اینجا اولین سؤالی که پیش میآید این است که مگر ادبیات یادگرفتنیست؟! آیا میشود یک مهندس الکترونیک غزل بگوید؟ و اینکه آیا شاعرها از همان اول شاعر متولد میشوند یا در برههی خاصی از زندگیشان، به این استعداد دست پیدا میکنند؟ برای پاسخ به این سؤالها هزار راه وجود دارد که هیچکدام قطعی نیستند؛ اما فکر میکنم که هرکسی با هر تجربهای، این را در درونش حس میکند که استعداد، آموزش، تلاش و علاقه رابطهای مستقیم و شبکهگونه و جداییناپذیر با یکدیگر دارند. حالا وقتی در این جلسات شما پشت میکروفون میروید و شعری را میخوانید، استاد اگر استاد باشد، به شما ایرادهای کار را خواهد گفت و واقعیت را به اینشکل برای شما تعریف خواهد کرد که با تلاش در ادبیات، میتوانید از هرکسی که بخواهید جلو بزنید؛ این حرف بزرگترین اساتید ادبیات کلاسیک فارسی مانند نظامی و رودکی و عنصری و منوچهریست که در شعرهایشان به وفور یافت میشود.
این تصور در جامعهی ما و در تمام دنیا بسیار رایج است؛ تصوری که همهچیز را مبتنی بر استعداد میبیند و البته تاحدودی هم درست است. کسی که در املای کلمهها مشکل دارد و نمیتواند ارتباط ریشهای واژههایی را که از عربی به فارسی راه پیدا کردهاند، درک کند، طبیعتاً به درستی فکر میکند که هیچ استعدادی در ادبیات ندارد! اینجاست که علاقه اگر پیش بیاید، هرچه شدیدتر باشد میتواند عملاً استعداد را به وجود بیاورد. با این پیشزمینه احتمالاً به این نتیجهی مشترک میرسیم که برای بررسی شعر یا داستان یا نمایشنامهای که مینویسیم، رضایت شخصی و لذت خودمان کافی نیست و باید معیاری داشته باشیم که بتوانیم ارزش آن را به دیگران هم اثبات کنیم. کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» در هفت فصل، تلاش میکند تا از پایه، مبانی مفهومی و هنری ادبیات را برای مخاطبان شرح دهد. برای آشنایی با ادبیات واقعی، راهی نداریم جز اینکه آثار کلاسیک را مطالعه کنیم. در گذشته نقد ادبی بسیار محدودتر و گنگتر از چیزی بود که امروزه از آن سراغ داریم و اگر قرار بود تحلیلی روی یک متن ادبی یا شعری انجام شود، با رجوع به اصول منطقی و فلسفی صورت میگرفت. به همین دلیل بوده که در گذشته حکیمهای هر زمانهای، تمام عمرشان را وقف شناخت علوم بیشتر و بیشتری میکردند تا بتوانند از آگاهی خود نسبت به هریک، در دیگری هم استفاده کنند.
ادبیات چیست؟
ادبیات معرفتی مینویی از انسان [و زیستجهانش] افاده کرده، عبرتهای اخلاقی و اجتماعی آموخته، اندیشههای نوینی را اشاعه داده، تاریخ انقلابها را ثبت کرده، محدودیتهای ارزشهای فرهنگی را سنجیده، همچنین نیکترین و شریرانهترین جلوههای نفس انسان را به نمایش گذاشته است. ادبیات به منزلهی مجموعهای از داستانهایی که در قالب روایت، هنرهای اجرایی، تأملات غنایی و بسیاری شکلهای دیگر دربارهی خودمان میگوییم، عصارهی تجربههای بشر را به دست میدهد و واقعیتهای درهموبرهم، دردناک، غرورآفرین و شکوهمندِ زندگی انسانها در مقاطع مختلف تاریخ را ثبت میکند… ادبیات هستی انسان را در تمامیتش، نه به صورتی تقلیلیافته، عرضه میکند؛ یعنی همراه با نمایشی کامل از منطق، اخلاقیات و هویت ناسازوار آدمی.
همانطور که از تعریف بالا و تمام اظهارات دیگری که دربارهی ادبیات در این کتاب آمده، برمیآید، ادبیات پدیدهای نیست که بتوانیم تعریف ثابت و مشخصی را برای آن انتخاب کنیم؛ حداقل نه مثل فلسفه و علوم دیگر که در مسیر مشخصی هستند و به دنبال سؤالی همیشگی و دیرینه میگردند. ادبیات پدیدهایست که مرزبندی و محدودیتها را از دیگر گرایشها پس میزند، پس طبیعتاً خودش نیز آنها را نمیپذیرد. در ادبیات وسیله و ابزار واژه است، اما در همان ابتدا که شروع به چینش کلمات میکنیم، با مفهومی ضمنی مواجه میشویم که در پشت واژهها خوابیده است. مفهومی که با تغییر واژهها تغییر میکند و با ماهیت واژهها درهم تنیده است. بنابراین چیستی ادبیات همیشه مسئلهی ناقصیست که جواب واضح و جامعی برای آن وجود ندارد؛ چون پاسخ همیشه در جریان است و بخشی از وظیفهاش به چالش کشیدن خود سؤال است.
حالا «سلینا کوش» برای اینکه بتوانیم درک نسبی درستی از مفهوم ادبیات داشته باشیم، روش پاسخگویی را براساس مثالها ترتیببندی میکند. به قول آلبرت انیشتین: «مثال زدن یکی از راههای آموزش نیست، تنها راه آموزش است». بنابراین وقتی این را بدانیم و به سراغ آثار بزرگ ادبیات کلاسیک برویم، با دیدگاهی آموزنده و بسیار گیراتر میتوانیم ادبیات را بیاموزیم. نویسنده از نویسندگان بزرگ زیادی برای ما مثال میزند تا در هر موضوعی که زیرشاخهی ادبیات قرار میگیرد، نگرشی کلّی را ارائه کند. این نویسندگان گاه از قرون وسطا هستند و گاه از دورهی معاصر؛ گاه در قالب نمایشنامه اثری نوشتهاند، گاه در رمان یا داستان کوتاه و گاهی شعر. مسئله اینجاست که جوهرهی درونی ادبیات، یعنی استفاده از کلمات برای رساندن مفهومی به صورت غیرمستقیم، در تمام آنها وجود دارد و آثار بزرگ، از واژهها طوری بهره میگیرند که در اتحاد با دیگر ارکان اثر باشد. در ادامه تعاریفی که از سبکها و ژانرهای ادبی وجود دارد را میخوانیم و در خلال این مباحث نیز، مثالهایی کاربردی تهیه شده است. یکی دیگر از نکاتی که بعد و در حین خواندن این کتاب میتواند بسیار مفید باشد، مراجعه به منابعیست که بخشی از آنها به عنوان بخشی از یک مانیفست، در این کتاب ذکر شده است.
حضور سبکها و مکاتب در تاریخ ادبیات
یکی از مباحثی که در تحلیل ادبی وجود دارد، شناختن گذشتهی سبکیست که اثر در قالب آن نوشته شده و نقد براساس آن انجام میپذیرد. در این بخش با توضیحاتی مواجه میشویم که عجیبترین نمونهها در بین نویسندگان تاریخ ادبیات را به شما معرفی میکند. کتابهایی که در زمان نوشتهشدنشان نهتنها مورد پسند و قبول جامعهی ادبی و عامهی مردم قرار نگرفته، بلکه خشم عمومی را هم برانگیخته و تا چندین دهه بعد، تا زمانی که نسلهایی دیگر دوباره به آن اثر توجه کنند، مهجور مانده است. اینجاست که با مشاهدهی نمونههای متعدد میفهمیم ادبیات تا چه اندازه مثل یک عامل بسیار تعیینکننده اما نامرئی، در همهجای فرهنگ و تمدن انسانی وجود داشته و دارد، و از کوچکترین چالشها تأثیر میپذیرد، و روی آنها تأثیر میگذارد.
اکثر ما فکر میکنیم که وجود حوزهای روشمند به نام نقد ادبی، یعنی تعیین شدن درست و غلط در گرایشهای مختلف ادبیات. از سمت دیگر این باور هم یک اشتباه رایج است که خیال کنیم هر سنتشکنی و خلاف جهت شنا کردنی، میتواند شمّهای از بداعت ادبی را در خود داشته باشد و آغازگر یک جریان ادبی-فرهنگی شود. ادبیات با تمام ناشناختهها و ندانستههایش، همچنان یک مدیوم مستقل است که در بین هنر، فلسفه، زبان، فرهنگ، تاریخ، سیاست، علوم اجتماعی و دیگر مفاهیم نظری جولان میدهد و از حیث ساختاری، قابل بررسیست. بنابراین میتوانیم بگوییم که نقد و تحلیل ادبی یک بُعد از خلق ادبیست، و جوشش ادبی و رجوع به احساس ناآگاه، بُعد دیگر آن. با این مقدمههاست که نویسنده تازه به اقیانوس زیبا و بیپایان ادبیات وارد میشود که هدف، شناکردن در آن است و پی بردن به عمق آن و تجربهی غوطهور بودن در آب. اینجاست که هر سبک و ژانری جای خودش را در ذهن یک فعال ادبی پیدا میکند و دیدگاههای بعدی او، همگی در راستای ساخت و تکمیل این ذهنیت خواهد بود.
نقش ادبیات روسیه در تحلیل ادبی
تاریخ آثار ادبی را میتوانیم به دو بخش تقسیم کنیم. همانطور که صنعت و تکنولوژی دنیا را با ساختار جدیدی به نام مدرنیته مواجه کرد، ادبیات نیز از یک قرن پیش با جنبش جدیدی روبهرو شد که فرمالیسم روسی نامیده شد. فرمالیسم یا همان ساختارگرایی جنبشی بود که در قرن بیستم بین شاعران و نویسندگان مطرح روس جریان پیدا کرد. این نظریه بیان میکرد که ارزش یک اثر ادبی، به طور کلی بر مبنای چیدمان عناصر آن و تشکیل یک ساختار کلی واحد از مؤلفههاییست که در اجزای آن به کار میرود. بخش آخر کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» به ساختارگرایی اختصاص داده شده و نویسنده در آن شرح میدهد که براساس تفکر ساختارگرایان ارزش هنری هر قطعهی ادبی را، فارغ از اینکه در چه برههی زمانی و تحت تأثیر چه مکتبی باشد، میتوانیم براساس ساختار آن پیدا کنیم؛ و نه صرفاً مضامینی که نویسنده به آن پرداخته است. ساختارگرایی در اصل به مفاهیم فلسفی برمیگردد و ردّپای آن را میتوانیم حتی در مکاتبی مثل مارکسیسم ببینیم. این مکتب از بنیان، بعضی از بدیهیات را به پرسش میکشد و دغدغهی اصلیاش پیدا کردن پاسخهایی تازه دربارهی زبان، فرهنگ، هویت و اسطورههاست.
سلینا کوش در بخش آخر کتاب با مثالهای متعدد و شفاف میکوشد تا مفهوم «بینامتنیّت» را برای خواننده شفاف کند و شرح دهد که هر اثر ادبی، یک «برساخته» و «بازتاب» از آثار ادبی گذشته است. اینکه یک متن از نظر محتوایی یا ساختاری با آثار گذشتهی خود چه ارتباطی دارد، مسئلهایست که باعث شده پژوهشگران ادبی بین آثار بزرگ ادبی و کتابهای برجستهی کهن و کلاسیک، دنبال یک ارتباط بینامتنی باشند. مثلاً در آثار دانته یا داستایوفسکی گاهی به طور مستقیم از مفاهیم و ماجراهایی که در نسخههای مختلف انجیل وجود دارد، به نوعی اقتباس شده و نویسنده با زبان و قلم و بیان خودش، آن مفهوم را بازآفرینی کرده است. در نگاهی ریزبینانهتر، محققان ادبی باور دارند که هر واژه یا مفهومی که توسط نویسنده استفاده میشود، پیش از آن در کتاب دیگری استفاده شده و این باعث میشود که بین اثر حاضر و اثری که به طور پنهان در این متن قرار گرفته، نوعی از ارتباط ادبی برقرار شود.
خواندن کتاب اصول و مبانی تحلیل متون ادبی شاید در ابتدا کمی دشوار باشد و ناآشنایی با واژهها و مفاهیم نقد خواننده را خسته کند. اما در مجموع توضیحاتی که نویسنده، طبق عنوان کتاب، برای جا افتادن مفاهیم پایهای نقد در فصلها ابتدایی قرار داده و مثالهایی از حوزههای مختلف ادبیات و حتی فیلمهای سینمایی، میتواند این انگیزه را به وجود بیاورد که بعد از یکبار خواندن، پس از مدتی دوباره به سراغ آن برویم. این بار اگر نمونهای را در دست داشته باشیم که بتوانیم بخشهای مختلف کتاب را با آن انطباق بدهیم، فکر میکنم تأثیر بسیار مثبتی در نگاه ما به ادبیات و ارتباط با آن با هنر و فلسفه داشته باشد.