اگر روی جلد یک کتاب، عنوان «آدمکش کور» را ببینید، احتمالاً حدس میزنید که با یک کتاب در ژانر پلیسی و کارآگاهی طرفید و قرار است پروسهی حل معمای یک جنایت را لابهلای صفحات کتاب دنبال کنید، اما رمان مشهور و پرجایزهی «مارگارت اتوود» داستان مواجههی یک کارآگاه جذاب و باهوش با جنایتی پیچیده و مرموز نیست؛ البته بههرحال «معما» هم بهشیوهی خودش در آن اتفاق میافتد، اما خود داستان به جنایت و خونریزی و کشف اثر انگشت و ردپای قاتل، ربطی ندارد و در آن دیوانگیهایی از جنسی دیگر منتظرمان است.
مارگارت اتوود، بانویی همه ژانر حریف!
خانم «اتوود» را احتمالاً با اقتباس سریال «سرگذشت ندیمه» از رمان مشهورش به همین نام میشناسید. این نویسنده، شاعر و منتقد ادبی هشتاد سالهی کانادایی که فعالیت جدی ادبیاش را با انتشار اشعار و مقالاتش در نشریهی کالج ویکتوریای دانشگاه تورنتو آغاز کرده، فارغالتحصیل ادبیات انگلیسی، زبان فرانسه و فلسفه است و سابقهی طولانیای هم در زمینهی تدریس در دانشگاههای گوناگون دارد. او از مووسان «کانون نویسندگان کانادا» و «جایزهی شعر گریفین» است که از مهمترین جوایز بینالمللی شعر در جهان بهشمار میرود. اتوود بیش از چهل اثر منتشرشده از جمله داستان و شعر و کتاب کودک و مجموعه مقالات و غیره دارد و در اکثر زمینهها خودش را امتحان کرده و ازاین لحاظ میتوان او را بانویی همه ژانر حریف! نامید. خوشبختانه تعدادی از مشهورترین کارهای داستانی او به فارسی نیز ترجمه شدهاند؛ مانند «سرگذشت ندیمه»، مجموعه داستانهای مینیمال «سرپناه کاغذی»، «عروس فریبکار»، «اوریس و کریک»، «چشم گربه»، «داماد یخزده»، «تشک سنگی» و شاید مهمترین آنها «آدمکش کور». در این یادداشت قرار است به چاپ ششم این کتاب با «نشر ققنوس» و ترجمهی «شهین آسایش» بپردازیم.
اگر روی جلد کتاب را ببینید احتمالاً در کنار عنوان جذاب و وسوسهانگیز آن، عبارت «برندهی جایزهی بوکر سال ۲۰۰۰» نیز توجهتان را جلب میکند. این جایزهی ادبی که با عنوان «منبوکر» هم شناخته میشود، یکی از جوایز ادبی مهم دنیاست که از سال ۱۹۶۹ توسط بنیاد بوکر پایهگذاری شده، و سالانه به بهترین اثر انگلیسیزبان چاپ شده در آن سال، تعلق میگیرد. کتابهایی مانند «درک یک پایان» از «جولیان بارنز»، «بیمار انگلیسی» از «مایکل اونداتیه» و «بازماندهی روز» از «کازوئو ایشیگورو»، از جمله آثار ادبی مشهوری هستند که موفق به دریافت این جایزه شدهاند. خانم اتوود از معدود نویسندگانی است که تاکنون دوبار موفق به دریافت این جایزه شده: یکبار برای رمان تازهاش تحتعنوان «وصیتها»، و دیگری برای همین «آدمکش کور»، که قرار است از پاراگراف بعدی برویم سراغ آن.
در ستایش فرم و داستانهای هزار و یکشب
یک پیرزن هشتادساله به اسم «آیریس» دارد داستان زندگیاش از کودکی تا نوجوانی و ازدواج و سالهای بعد از آن را خیلی مفصل، مینویسد و در خلال این روایت، اعضای خانوادهاش را معرفی و وقایع مهم زندگیشان را هم روایت میکند و آرام آرام پیش میرود. اما آیا تمام داستان آدمکش کور همین است؟ مسلماً این خلاصهی یکی دو خطی، قرار نیست تمام دیوانگی و کشف و هیجان (و البته اندوه) موجود در آدمکش کور را منعکس کند! داستان از یک بافت رئال کاملاً سنتی برخوردار است، یعنی به تشریح وقایع روزمره و کمهیجان و توصیف اشیاء و آدمها میپردازد و یک خودزندگینامهی معمولی است، اما نویسنده همزمان با پیش بردن این بافت رئال، بهطریقی هوشمندانه از آن فرار میکند. اتوود با بهکارگیری روشی خلاقانه، از شیوهی «روایت در روایت» استفاده کرده و بهنوعی، داستانی از جنسی دیگر، در دل داستانش آفریده است!
گفته میشود که تکنیک «داستان در داستان» در اصل از ادبیات شرق و داستانهایی مانند «هزارویکشب» آمده و سپس به ادبیات اروپا راه پیدا کرده. اگر در «هزارویکشب» در کنار قصهی شهرزاد و پادشاه، داستانهایی تودرتو داریم که ما را هم همراه با «شهریار» به جهانهایی تازه میکشانند، در دل آدمکش کور هم در کنار داستان رئال آیریس و شرح سالهای طولانی زندگیاش، یک روایت جذاب و دیوانه داریم که در بافتی کاملاً سورئال و متفاوت از بستر روایت اصلی، اتفاق میافتد! کتاب از پانزده بخش و نودوسه فصل تشکیل شده، و به شیوهای موازی، دو روایت داستان بهصورت یک بخش درمیان، تعریف میشوند. با وجودی که تقریباٌ تا نیمهی پایانی کتاب، روایتها هیچ ربطی به یکدیگر ندارند و جستجو برای کلید و نماد و ربط بینشان تقریباً بی فایده است، اما این بدون ارتباط بودن بهجای کلافه کردن خواننده، او را مشتاقتر میکند که ادامه دهد. در کنار روایت کند آیریس که با شیبی ملایم پیش میرود، در روایت دیگر، داستان زن و مردی را میخوانیم که پنهانی، یکدیگر را در هتلهای ارزان مختلف ملاقات میکنند، و از دل داستان این عاشقانهی پنهانی، به همان شیوهی شهرزاد و شهریار، به سیارههایی دیگر سفر میکنیم! بهجایی که در داستانهایی که مرد تعریف میکند، اهالی سیارهی زیکورن، ساکیلنورن، مردان مارمولکی، خدایان گوشتخوارو یکعالمه موجود و رویداد عجیب و غریب، منتظرمان هستند!
بنابراین باید هم با جنبهی کلاسیک رمان، به زندگی آیریس سفر کنیم و هم در بخش سوررئال آن، درگیر ابعاد مرموز رابطهی عاشقانهی زن و مردِ بینام شویم و هم منتظر باشیم ببینیم اینبار به کدام بُعد از فضا قرار است کشانده شویم یا چه موجوداتی قرار است به زمین بیایند. بهاینترتیب، هم یک بافت کاملاً کلاسیک داریم و هم یک بافت آشنازدایانه و دیوانهوار و علمی-تخیلی. البته خانم اتوود معمولاً این نظریه که برخی آثارش، زمینهی علمی-تخیلی دارند و در این ژانر اتفاق میافتند را رد میکند و معتقد است که آثارش بیشتر از آنکه صرفاً علمی-تخیلی باشند، در ردهی ادبیات «گمانهزن» قرار میگیرند، یعنی بعید نیست روزی دنیا میزبان اتفاقاتی که در داستانها میخوانیم باشد. مثلاً اتوود در «سرگذشت ندیمه» ویرانشهر «گیلیاد» و سیستم تمامیتخواه آن را به تصویر میکشد، جهانی که بهدلیل فاجعههای زیستمحیطی، اغلب آدمهایش عقیم شدهاند و زنان معدودی که قابلیت باروری دارند، به شکل بردههایی برای تولیدمثل در خدمت سیستم قرار گرفتهاند. او برای این رمان، جایزهی «آرتور سیکلارک» را برای بهترین اثر علمی-تخیلی میبرد، اما خودش در مصاحبههایش عنوان میکند که زیستن در چنین جهانی چندان هم دور از ذهن نیست و میتواند اتفاق بیفتد.
وقتی نقابها کنار میروند
برگردیم به آدمکش کور. تا اینجا خیلی خلاصه با دو روایت موازی داستان آشنا شدیم و از تکنیک رمان در رمان صحبت کردیم. این وسط بریدههایی از روزنامههای آن سالها، وقایع مهمی را به شیوهای غیرخطی و نامنظم، به شکل دادههایی مهم در اختیارمان میگذارند تا در جاهای مختلف داستان، با استفاده از آنها قطعات این پازل را برای خودمان تکمیل کنیم. وجود دو زاویهی دید مختلف برای دو بخش رمان -اول شخص مفرد و دانای کل- نیز به تفکیک این دو جهان موازی هم از یکدیگر کمک میکند. این فرم خلاقانه که هم خوانندهی دنبال واقعیت را راضی میکند و هم خوانندهی در جستجوی دیوانگی و کشف را، با شخصیتپردازی در آدمکش کور همخوانی داشته و انتخاب مناسبی برای آن است. شخصیت اصلی آدمکش کور، «آیریس» هشتادساله است که از لابهلای خطوطش ما را به کودکی و نوجوانیاش میبرد، پدر و مادرش را برایمان به تصویر میکشد، از معلمین مختلفش حرف میزند، از شرایط جنگ آن سالها میگوید، و مهمتر از همه، از خواهرش «لورا» و روابطش با او هم صحبت می کند. لورا که چهارسال از آیریس کوچکتر است، جهانبینی و شخصیت متفاوتی نسبت به همسالانش دارد. روحیهی پرسشگر و متفکر لورا و اینکه بدون هراس میپرسد و همهچیز را زیر سوال میبرد و منطق ویژهی خودش را برای تحلیل رویدادها دارد، از خصوصیات برجستهی اوست. کتاب با خبر مرگ لورا شروع میشود و سپس در فصلهای بعد، آرامآرام خواننده را با او آشناتر میکند، و تفاوتهای شخصیت او و آیریس را پررنگ نشان میدهد، و ششصد و پنجاه و پنج صفحه خواننده را حریص دانستن چرایی مرگ لورا، دنبال خود میکشاند.
هرچه کتاب به نیمهی پایانی خود نزدیکتر میشود، تفاوتهای بین آیریس و لورا انگار تاحدی جای خود را با شباهت عوض میکنند. برای بیان بهتر این شباهت، بگذارید یک مثال سینمایی بزنم. Persona نام فیلمی از اینگمار برگمان کارگردان سوئدی و محصول ۱۹۶۶ است. پرسونا در لغت بهمعنای «شخصیت» است و با توجه به پیشینهای که از زمان یونانیان و نمایشهای آن دوران دارد، در علم روانشناسی آن را «نقاب» ترجمه میکنند. این اسم دوگانه، با محتوای فیلم که از جهتی به پس زدن نقابها و شفاف بودن و واقعی شدن ربط دارد، همخوانی بسیاری دارد. «آلما» و «الیزابت» شخصیتهای اصلی فیلم، در ظاهر دو زن کاملاً متفاوت هستند. یکی هنرپیشهای مشهور و از دنیای تجملات است و دیگری پرستاری با یک زندگی معمولی، اما با تحلیل فیلم از منظر روانشناختی میتوان الیزابت و نقش بازی کردنش را جلوهی بیرونی یک شخصیت، و آلمای پرحرف را جلوهای از درون دانست. در نماهایی از فیلم، فیلمبرداری و نورپردازی جوری انجام شده که این دو زن انگار در یکدیگر حل شده، تبدیل به یک نفر واحد شدهاند و قابل تفکیک نیستند. با درنظر داشتن این مثال، در آدمکش کور هم میتوان آیریس و لورا را به همین شیوه تحلیل کرد. آیریس یک دختر معمولی و نسبتاً سربهراه است که در سن پائین به ازدواجی که پدرش میخواهد، تن میدهد و تصویری پوشالی از یک زن خوشبخت میسازد و خود واقعیاش را دور میریزد، و در مقابل، لورا سرکش است و کنجکاو، با روحیهای بیقرار که به چارچوبها و قوانین تن نمیدهد و پافشاری میکند که خود واقعیاش را از او نگیرند. در نیمهی پایانی داستان و جایی که اتوود به شیوهی خودش، گرهگشایی انجام میدهد، انگار پوستهی ظاهری این تفاوتها فرو میریزد و تازه شباهت آیریس و لورا جلوی چشممان نمود پیدا میکند و میبینیم این دونفر بدون یکدیگر، انگار حضوری معمولی و بیمعنا خواهند داشت.
زنان بدون مردان؟
علاوه بر این دو خواهر که یکی راوی و دیگری انگار سایهی اوست، اغلب شخصیتهای رمان زن هستند و بهجز پدر، همسر، دوست مشترک آیریس و لورا و مرد جوانی به اسم والتر، تقریباً هیچ مرد دیگری در داستان حضور ندارد، و میتوان گفت مردان داستان باوجودی که در تربیت و مسیر زندگی شخصیتها بسیار تاثیرگذارند اما انگار با توزیعی ناعادلانه نسبت به زنان، حضور دارند. علت این توجه ویژه به زنان و تماشای جهان از نگاه آنها شاید به دیدگاههای فمنیستی خانم اتوود برگردد، و شاید هم بتوان اینطور برداشت کرد که بههرحال آدمکش کور، قصهی یک دختر منزوی و وابسته است که دنیای پیرامونش را همین چهار پنج نفر شامل پدر، شوهر و دوست تشکیل میدهند، و نباید روی مسئلهی جنسیت شخصیتها حساس شد؛ بهجای شمردن شخصیتهای زن و مرد داستان شاید بهتر باشد به این نکتهی مهم اشاره کنم که همهی شخصیتهای فرعی و مکمل، آنقدر خوب و واضح پردازش شدهاند که بهجز ویژگیهای ظاهری، میتوان جهانبینی هرکدامشان را هم کاملاً حس کرد. برای مثال، «رنی» خدمتکار قدیمی آویلیون -جایی که آیریس و لورا بهدنیا آمده و بزرگ شدهاند- آنقدر حضوری زنده و ملموس و البته مادرانه دارد که خواننده در برخورد با وقایع مختلف داستان، میتواند در ذهنش مجسم کند اگر رنی اینجا بود چه میگفت و چه میکرد. همچنین در بررسی شیوهی تربیت شخصیتها و اثرات آن بر آیندهشان، در کنار نقش پدر آشفتهی از جنگ بازگشته و مادر سختگیر و رنجور، رنی حضوری پررنگ و تاثیری بهسزا دارد که میتوان اثر برخورد او را در انتخابهای آیندهی شخصیتها هم جستجو کرد. در جایی از کتاب میخوانیم:
به یاد رنی افتادم، وقتی که بچه بودیم، رنی بود که هروقت جایی از بدنمان را میبریدیم یا زخمی میکردیم، روی زخم دوا میگذاشت و باندپیچیاش میکرد. مادرمان یا استراحت میکرد یا به کار مهمتری مشغول بود، اما رنی هر وقت لازمش داشتیم آنجا بود. بغلمان میکرد و روی میز سفید آشپزخانه، کنار خمیر پایسیبی که برای پختن آمادهاش میکرد، یا جوجهای که تکهتکهاش میکرد، یا ماهیای که دل و رودهاش را درمیآورد، مینشاندمان و برای اینکه گریه نکنیم یک تکه قند به دهانمان میگذاشت: به من بگو کجات درد میکنه. جیغ نکش، آروم شو و فقط بگو کجات درد میکنه. اما بعضیها نمیتوانند بگویند کجایشان درد میکند. نمیتوانند آرام شوند. هیچوقت نمیتوانند جیغ نکشند.
لذت اندوهناک کشف
نثر کتاب، گیراست و خواننده را با خودش همراه میکند. خانم «شهین آسایش» که ترجمهی «عروس فریبکار» از همین نویسنده را هم برعهده داشته، توانسته تصاویر زنده و دقیق اتوود را بهخوبی جلوی چشممان مجسم کند، تکههایی از اشعار که وسط کتاب آمدهاند را بهروانی به فارسی برگرداند، و مهمتر از همه، لحن راوی را بهعنوان یک پیرزن هشتادساله، بهخوبی حفظ کند. آیریس هم مانند آدمهای دیگر در این فصل از زندگی، بیحوصلگیها و بداخلاقیهای خودش را دارد و میل به تعریف کردن و تشریح جزئیات که معمولاً افراد مسن به آن علاقه دارند هم از ویژگیهای برجستهی اوست. اما آیریس به جای آنکه با پرحرفی، سر بقیه را درد بیاورد، به شیوهی منزوی و گوشهنشین خودش، از طریق دستنوشتههایش حرف میزند. او مینویسد و روایت میکند و در جاهایی هم کلیدی از تردیدش به خواننده میدهد، و ممکن است ما را به شک بیندازد که نکند با راوی نامطمئنی طرف باشیم که دارد دروغپردازی میکند یا لااقل، با خودش صادق نیست؟ برای مثال، در جایی از کتاب از زبان آیریس، میخوانیم:
تنها راه نوشتن حقیقت، تصور هیچوقت خوانده نشدن نوشتههایت است. نه توسط کسی، و نه حتی مدتی بعد توسط خودت. در غیر اینصورت بهانهتراشی را شروع میکنی. باید ببینی که انگشت سبابهی دست راستت، یک طومار پدید میآورد؛ و دست چپت آن را پاک میکند. و البته غیر ممکن است. من بهای خطم را میدهم، بهای خطم را میدهم، این خط سیاهی که در سرتاسر صفحه رج میزنم.
آیریس روح مخفی نویسندگیاش را خیلی دیر-اما به موقع- به خواننده میشناساند، جایی که اتوود بهخوبی و بدون توی ذوق زدن و تغییر شدید شیب داستان در یک آن، از عنصر غافلگیری استفاده کرده و ضربهی پایانیاش را جوری میزند که خواننده در شوک و بُهت در فضایی مغموم، درد میکشد و زخمی میشود. اما با وجود همهی تلخیها، نمیتوان لذت کشف را انکار کرد، حتی اگر این کشف و باز کردن گره، در یک فضای غمگین رخ بدهد و کشفی دردناک و همراه با اشک باشد. آدمکش کور قصهی زندگی است، قصهی تلخی واقعیتها و گریز از آنها با جادوی تخیل است، قصهی عشق است و جبر دائمی انتخابها و دیوانگی و انزوا و اندوه؛ و البته مرگ، بخش انکار نشدنی زندگی، که از همان صفحهی اول حضورش را با قدرت اعلام میکند و تا انتها، در پسزمینه باقی میماند.