اگر بگویم فیلمی وجود دارد که از نظر من به تنهایی بیش از قرنها کلیسا و حاکمیت نهادهای دینی توانسته بر موضوعات توحیدی تاثیر داشته باشد و به طور خاص، مضمون خیر و شر را واکاوی کرده باشد و به ماهیت خدا و شیطان پرداخته باشد، دروغ نگفتهام. نام این اثر، «وکیل مدافع شیطان» است. فیلمی که در سال ۱۹۹۷ میلادی توسط کمپانی برادران وارنر تهیه شد و به کارگردانی تیلور هاکفورد به روی پردهی سینماها رفت. نتیجهی گیشه، فروش خوبی را نشان میداد که با در نظر گرفتن ماهیت توحیدی فیلم در دوران سیاه بیقیدی مدرنیته، چیز عجیبی بود؛ ۱۵۰ میلیون دلار فروش برای ۵۳ میلیون دلار هزینه! اما شاید چیزهایی جنبی باعث شدند تا این موفقیت بالا به دست بیاید و در میان آنان اول از همه میتوانیم به حضور آل پاچینو، کیانو ریوز و شارلیز ترون به عنوان بازیگران فیلم توجه کنیم. گرچه که همهی اینها مانند توتفرنگی روی کیک عمل کردهاند و اصل موفقیت این فیلم ۱۴۴ دقیقهای را باید در دقیقه به دقیقهی بینظیر فیلمنامه که به خوبی توسط کارگردان دکوپاژ شده و از سوژهی بکرش استفادهی بینظیری کرده ببینیم.
نکتهی جالب دیگر فیلمنامه این است که برخلاف اکثر آثار اعتقادی، وکیل مدافع شیطان از ژانری حوصلهسربر رنج نمیبرد و با تعلیق میان دو ژانر همیشه جذابِ جنایی و هیجانی (Mystery یا رازآلود) میتواند مخاطب را پای صحبتهای خود نگه دارد و به صورت غیر مستقیم و بر لایههای زیرین ذهن بیننده تاثیرگذار باشد. چهاینکه رد پای این فیلم حتی در فهرست فیلمهای محبوب بسیاری از خداناباوران هم دیده میشود.
چرا وکیل مدافع شیطان؟
در تماشای وکیل مدافع شیطان یا جذب به تماشای آن احتمالا قبل از هر چیزی جذب نام سوالبرانگیز و وسوسهکنندهاش شدهاید؛ یعنی حداقل برای خود من که اینطور بود. البته هاکفورد به عنوان کارگردان تصمیم خاصی بر این نامگذاری نداشته و صرفا نامی که اندرو نیدرمن به عنوان نویسندهی اثر انتخاب کرده بود را برگزیده است. در هر صورت وکیل مدافع شیطان نامگذاری بسیار جذابی دارد که خیلی طعنهآمیز به نظر میرسد. درواقع باید بدانید که این نام در ادبیات بیشتر به معنای کنایی شهره است. وکیل مدافع شیطان در صحبتهای عامیانه، فردی را مد نظر دارد که در صحبتهای خودش استدلال ویژهای را ارائه میکند و مواضعی میگیرد که با هنجارها و عرفهای پذیرفته شده متفاوت و متضاد است. این نوع از استدلال آنچنان معروف است که حتی کلیسای کاتولیک به مدت چهار قرن از آن استفاده میکند و با این روش جلوی تفکر گروهی مردم را میگیرد. البته ماجرای این نامگذاری به همینجا مختوم نمیشود و نیدرمن از آن کارکرد هم گرفته است. به این معنا که از این مفهوم، دقیقا در قامت شخصیت یک وکیل که باید مدام استدلال کند بهره برده است. از سوی دیگر وکیل مدافع شیطان نام دوپهلویی است که مشخص نمیکند اولا قرار است فیلمی در مدح یا ذم شیطان ببینید و ثانیا مشخص نمیکند با چه سبک فیلمی روبهرو خواهید شد؛ حتی ممکن است قبل از تماشای فیلم تصور کنید که با یک فیلم ابرقهرمانی یا کمیک از دنیاهای مارول، دی سی یا مشابهاتشان روبهرو خواهید شد. و شاید به همین دلیل است که بعد از چند دقیقه تماشای فیلم و با وجود نمادگرایی مدام اثر، وکیل مدافع شیطان، ایدههایش را برایتان اسپویل نمیکند؛ یعنی ماجرای اصلی و جزئیات را لو نمیدهد و کماکان کشش خاصی برای ادامه دادن جلوی مخاطب میگذارد.
تالیف هم اقتباسی نانوشته است؟!
یک بار دیگر یک فیلم برجسته و باز هم یک فرآیند اقتباسی؛ موضوعی که نشاندهندهی سلطهی ادبیات بر تمامیت کیفی سینمای امروز (و طبعا باقی قسمهای هنر) است. تازه این موضوع در باب فیلمهایی است که به صورت مستقیم از یک منبع ادبی، اعم از داستان کوتاه، داستان بلند و یا رمان به صورت تام یا ناقص اقتباس کرده یا الهام گرفتهاند و وامداریهای غیر مستقیم را هم اگر کنار بگذاریم، تقریبا نمیتوانیم فیلمی را پیدا کنیم که به صورت بینامتنی، ارتباطی با ادبیات نداشته باشند؛ برای مثال از یک شعر، یک نقل قول یا یک بریدهی کتاب در فیلمنامهشان استفاده نکنند و یا لااقل نویسندهاش به صورت غیر مستقیم از ادبیات تاثیر نگرفته باشد! چهاینکه حتی در این صورت هم فیلم به فیلمنامه وابسته است که میشود آن را هم گونهای از ادبیات دانست!!! القصه، وکیل مدافع شیطان هم یک فیلم اقتباسی است که فیلمنامهاش توسط جاناتان لیمکین و تونی گیلروی نوشته شده است؛ دومین فیلمنامهنویس این اثر، مشهورتر است و او را با نوشتن آثاری همچون آرماگدون میشناسیم که اتفاقا از نظر مضمونی نزدیک به وکیل مدافع شیطان است. پس درواقع نیدرمن نویسندهی رمان وکیل مدافع شیطان است و این دو فیلمنامهنویس تمام تلاش خود را در بازآفرینی آن رمان در قالب فیلمنامه گذاشتهاند.
علی ای حال، وکیل مدافع شیطان آنقدری عمیق و بزرگ است که قطعا در یک مطلب و دو مطلب نمیتوان درمورد تمام زوایای آن صحبت کرد؛ پس شاید بد نباشد تا ما به صورت جزیرهای به روی چند نکتهی برجسته آن تمرکز کنیم و به جای قلمفرسایی بیش از حد که ابزورد به نظر میآید، پیشنهاد دیدار دوبارهی فیلم و تفکر راجع به آن را به شما بدهیم.
کوین
کوین با بازی کیانو ریوز، شخصیت اصلی داستان است. او نقش وکیلی را برعهده دارد که تا روز مبدأ فیلم، هیچگاه در هیچ پروندهای شکست نخورده است و نهتنها این موضوع را میتوان به عنوان حیثیت او معرفی کرد؛ بلکه جنبهای از غرور را هم در او میسازد. غروری که به دلیل مشکلات مالی او فعلا بروز نیافته است. این وکیل در سکانس ابتدایی در متن دادگاهی قرار دارد که خودش به خوبی میداند در آن بازنده است و از سوی دیگر مطمئن است که موکل او گناهکار است. اما همان غرور باعث میشود تا او تلاش کند تا هر طور شده پیروز دادگاه شود و این اتفاق میافتد؛ کوین حق را ناحق میکند و پیروز دادگاه میشود. پس میتوان پیرنگ دادگاه اولیه را به مثابه گناه اول کوین معرفی کرد. پس از این پیرنگ، فیلم به صورت ضمنی دو سوال مهم را طرح میکند: آیا این نوع پیروزی، یک پیروزی حقیقی و مایهی افتخار و تعالی است؟ و آیا این گناه به صورت ارادی انجام شده است یا کوین صرفا و صرفا فریب شیطان را خورده تا این کار را انجام بدهد؟ از همین ورودیهی وکیل مدافع شیطان میتوانیم متوجه شویم که فیلم به طرزی آشکار از جبرگرایی بیزار است و به اختیار انسان قائل است؛ جایی که کوین از وجه شیطانی داستان، یعنی میلتون میشنود: «کوین من فقط شرایط رو مهیا میکنم؛ [اما] انجام دادن کار با خود توئه…»
اما وجه رئال جادویی کار را به راحتی فراموش نکنید؛ چهطور میشود یک وکیل طی سالها تجربهاش هرگز شکست نخورده است؟ اینجا جایی است که باید آیینهوار بودن و ارجاعمندی شخصیت واقعی کوین با شخصیت حقیقی میلتون و اعمال این دو را درک کنید. کوین وکیلی است که همیشه پیروز است؛ زیرا موکلهای خود را با وسواس انتخاب میکند، ضعف و قوت آنان را ارزیابی میکند و بالا و پایین و راه درروهای قانون را به خوبی میشناسد. باید بگوییم که این دقیقا شیوهای است که شیطان همیشه از آن برای پیروزی و تحت تسلط قرار دادن انسانها –به مثابه سوژههای خودش- استفاده میکند!
میلتون
شاید فیلمهای کمی را دیده باشید که شخصیت مکمل از شخصیت اصلی اثر جذابتر و حیرتانگیز باشد؛ اما واقعا این رویه در وکیل مدافع شیطان برقرار است و شاید اگر بازیگری با دانشی کمتر از آل پاچینو قرار بود شخصیت میلتون را بازی کند، ممکن بود با تاثیرگذاری بیش از حد و نسنجیدهی خود، باعث خراب شدن رابطهی میلتون و کوین یا به حاشیه رفتن بازی کیانو ریوز شود! پاچینو در قامت میلتون به عنوان شخصیت محوری وکیل مدافع شیطان عمل میکند و به نوعی تبدیل به سوژهی این رابطهی دیالکتیکی میشود و از کوین یک ابژه میسازد. به طرز واضحی شخصیت واقعی میلتون، نمودی از حقیقت شیطان است؛ اما تمهیدات نویسنده باعث شده تا ظهور واقعی شیطان شبیه سریالهای وطنی ما در صدا و سیما (همچون اغما یا او یک فرشته بود) نشود و اتفاقا شباهت زیادی با قرائتهای مذهبی عمیق ادبی، همچون ظهور شیطان در «مرشد و مارگاریتا»ی میخائیل بولگاکف پیدا کند.
یکی از این تمهیدات را میتوان در رابطههای بینامتنی با کهنالگوها و داستانهای اساطیری دید. درواقع نیدرمن به جای آن که شیطان خود را با اعمال عجیب و غریب به یک ضدقهرمان هالیوودی تبدیل کند، او را به بازآفرینندهی داستانهای مذهبی ناخودآگاه بدل ساخته است. برای مثال در یکی از مهمترین سکانسهای فیلم و جایی که میلتون میخواهد کوین را متقاعد به همکاری کند، او را به بام ساختمان میبرد. ماجرایی که شباهت ساختاری و محتوایی زیادی به ماجرای معروف وسوسهی مسیح توسط شیطان در بالای کوه دارد. اما کوین برخلاف مسیح فریب میخورد و علت فریب او هم از قضیهی منطقی مبادله نشأت میگیرد. جایی که میتوانیم حتی نویسنده و کارگردان را به دلیل توجه به بار روانشناختی تحسین کنیم. کوین در طول چند دقیقهی اول فیلم، فردی علاقهمند به شهرت و قدرت تصویر شده و حالا میلتون با بردن او به بام ساختمانش و کمک گرفتن از شکوه و عظمت واقعی (و نه حقیقی) قاپ کوین را میدزدد…
خانوادهی کوین
سه نکتهی جذاب از رابطهی میلتون با خانوادهی کوین درخواهیم یافت. اولین نکته خود رابطه است؛ اینکه شیطان برای تسلط یافتن بر انسان، معمولا تنها از خودِ واقعی او کمک نمیگیرد و تمام علایق، دلبستگیها، نزدیکان و عادات او را هم پیش چشم دارد. درمورد کوین، این قضیه با خانوادهاش شروع میشود؛ میلتون سعی میکند تا به همسر و مادر کوین نزدیک شود و آنها را تحت تاثیر قرار دهد. نکتهی جذاب این پیرنگها آنجاست که نیدرمن دید متفاوتی به شیطان دارد. او شیطان را دقیقا مانند پیامبران، کسی تصویر میکند که با هر شخص و هر گروهی به زبان خودشان صحبت میکند تا اثرگذاری بالایی داشته باشد! برای مثال میلتون در رابطه با همسر کوین که انسانی ایدئولوگ نیست و تفکر یا علاقهمندی انتزاعی خاصی ندارد، خیلی فطری برخورد میکند و سعی دارد تا از طریق زیبایی که یک عامل ذاتی زنانه است، دل او را به دست بیاورد. اما همین شیطان در رابطه با مادر کوین که یک فرد کاتولیک تمامعیار است، از راه دین وارد میشود؛ زیرا میداند که برای مثال، مادر کوین را نمیتوان جز راه اعتقادی بفریبد؛ پس به او میگوید که تمام انجیل را از حفظ است! بنابراین مادر کوین که آگاهتر است هم با القای فردی که از خودش مذهبیتر مینماید، فریب میخورد.
اما نکتهی بهتآورِ وکیل مدافع شیطان جایی است که در پایانبندی متوجه میشویم رابطهی سوالبرانگیز میلتون با مادر کوین از آنجا ریشه میگیرد که میلتون پدر کوین است!!! این ضربهی غافلگیرانه را میتوانیم با بازگشتهای مدام و یادآوری نکات قبلی فیلم، به سان مرکز ثقل یک فرم ستارهای تصور کنیم و برداشتهای گوناگونی از آن داشته باشیم. اول از همه شاید یاد دیالوگ معروف کایزر شوزه در فیلم مظنونین همیشگی (که آن هم یک شیطان نمادین را تصویر میکرد) را به یاد بیاوریم: «بزرگترین حربهی شیطان این بود که به همهی دنیا اثبات کند هرگز وجود نداشته است!!!» این نکته علاوه بر اینکه نشان میدهد دید نویسنده یک دید توحیدی است، خاطرنشان میکند که چگونه شیطان توانسته برای به دست آوردن کوین، مدتها خودش را در قالب یک مرد عادی مخفی کند و حتی با مادرش ازدواج کند. و نکتهی تکمیلی این است که کوین بعد از انجام تمام خواستههای شیطان، تازه متوجه میشود که شیطانی وجود داشته است و میلتون همان شیطان است!
نکتهی بعدی این پیرنگ جالب آنجاست که کوین همواره میان مادر کاتولیک خود و میلتون قرار دارد و در بزنگاههایی متعدد، تلاش و خودخوری او برای انتخاب کردن از میان این دو را میبینیم. این نکته از دیالکتیک سیّال داستان حکایت دارد و دید کهنالگویی نیدرمنی را نشان میدهد که میخواهد به صورتی نمادگرایانه به مخاطبش القا کند انسان همواره میان خیر و شر قرار دارد.
شیطان
در بخش قبلی از دیالکتیک انتزاعی ذهن کوین به واسطهی خیر و شر اطرافش گفتیم؛ اما مگر میشود دو شخصیت پررنگ با بازی دو بازیگر بزرگ در یک فیلم حضور داشته باشند و دیالکتیکی عمیق بین آنان وجود نداشته باشد؟ شاید در آن صورت نویسنده و کارگردان بازندههایی بزرگ لقب بگیرند… میلتون یک جملهی مشهور دارد که پایهی آن به بیزینسمن بودنش مربوط است؛ اما با یک تحلیل میتواند بیشتر به وجه شیطان بودنش برگردد. او دو بار این جمله را به طرزی قاطع بر زبان میآورد: «ما همیشه در حال مذاکره هستیم.» یعنی شیطان همیشه در حال سعی برای اغوا کردن انسان است؛ اما همانطور که میدانید در یک مذاکره هیچگاه اِعمال فشار انجام نمیشود و همیشه اعمال نفوذ انجام میشود؛ یعنی چاقو روی گلوی کسی نمیگذارند که بیا و همراهی کن یا قرارداد ببند؛ بلکه سعی میکنند تا بستری برای پذیرش فرد مقابل بسازند؛ این هم توضیح جذاب و مثالی دیگری از رویهی کاری شیطان توسط آقای نیدرمن!
اما این پذیرش از جانب کوین چگونه رخ میدهد؟ اینجاست که باید دوباره یاد دیالوگی از فیلمی دیگر بیفتیم؛ فروشندهی اصغر فرهادی. جایی که دانشآموز میپرسد آقا آدم چهجور گاو میشه؟ و شهاب حسینی (معلم) جواب میدهد «به مرور!» این رویه، شاید مهمترین رویهی تاکیدی داستان، نه در مهمترین مضمون، بلکه در نقاط دیگر ساختاری خودش هم باشد. درواقع وکیل مدافع شیطان اصلا در پیشبرد داستانی خود به روابط معمول آ میدهد ب و ب میدهد ث ندارد؛ بلکه همهچیز را ناشی از فرآیندگونگی و هالهای از اتفاقات، احساسات و عوامل درونی و بیرونی میداند. این هالهها را میتوانیم علاوه بر محتوا، در فرم اثر هم ببینیم؛ برای مثال در ابتدای فیلم، کوین سراپا سفیدپوش است و به مرور، با هنر صحنهپرداز و طراح لباس، هم دکورهای اطراف او و هم نوع پوشش او به سمت تیرگی میرود. از طرفی نویسنده و کارگردان از نظر محتوایی هم این رویه را جلو بردهاند تا علاوه بر تاثیرگذاری بیشتر، تعامل فرم و محتوا را هم زنده کنند. برای مثال، مهمترین نکته در تغییرات خلقی کوین در نقاطی است که او را پلهپله از سمت فردی مثبت به سمت فردی منفی میبرند و این نقاط چیزی نیستند جز «خطاهای انسان».