«شایو» یعنی «پایان رفتن خورشید». این اسم به تنهایی، توضیح و تفسیری کوتاه از این کتاب و مفهوم آن است.

در این مطلب، قسمت‌هایی خواندنی از رمان «شایو» یا پایین رفتن خورشید از دازای را مطالعه می‌کنیم. امیدوارم که قلم خاص این نویسنده، همان‌گونه که بر قلب و روح من اثرگذار است، برای شما نیز اثرگذار باشد.

جملاتی خواندنی از کتاب شایو نوشته‌ی اوسامو دازای

«هرچه پیشتر می‌رفتم برایم روشن‌تر می‌شد که آینده چیزی جز رخدادهای بد و ناگوار برایمان کنار نگذاشته. این اندیشه مرا با چنان ترس‌های نادر و بی‌نامی روبه‌رو کرد که حس کردم دیگر از ادامه‌ی زندگی ناتوان شده‌ام. قوت از سر انگشتانم رفت و میل‌های بافتنی از دستم رها شدند و روی دامنم افتادند.»

***

«درماندگی. دیگر ادامه‌ی زندگی ممکن نیست. موج‌های درد همچون ابرهای سپیدی که پس از توفان و تندر دیوانه‌وار در آسمان پخش و پلا می‌شوند بی‌رحمانه خودشان را به دلم می‌کوبند. شور سهمگینی، که بایستی نامش دلهره باشد، دلم را آنچنان می‌چلاند که اشکم در بیاید. نبضم را به پت‌پت می‌اندازد و راه نفسم را می‌بندد. گاه و بی‌گاه همه چیز جلوی چشمانم تیره و تار می‌شود. حس می‌کنم جانم از سر انگشتانم به بیرون تراوش می‌کند.»

***

«صرف داشتن نام و مقام کسی رو اشراف‌زاده نمی‌کنه. بعضی‌ها نجیب‌زاده‌هایی بزرگ‌ان، اما نامی جز اون که طبیعت به اون‌ها بخشیده ندارن. یه سری هم مثل ما؛ نام‌زاده‌ایم و تنها نامی رو یدک می‌کشیم. بیشتر به آواره‌ها می‌مونیم تا اشراف‌زاده‌ها.»

***

«حس کردم در او چیز بی‌کران و ستایش‌برانگیزی وجود دارد که من نمی‌توانم از آن تقلید کنم.»

***

«آدم‌های پست عمر دراز دارند. خوب‌ها زود می‌میرند… مادر آدم خوبی است، ولی دوست ندارم زود بمیرد.»

***

«برای نخستین بار در زندگی درک کردم چه جهنم سیاه، دردناک و بی‌در‌وپیکری است بی‌پولی. پر از جوش و خروش بود، ولی چنان غمی مرا فرا گرفته بود که راه پایین آمدن اشک‌هایم را می‌بست.»

***

«با چشمانی دوخته به سقف همان‌جا دراز کشیدم. حس می‌کردم از کوچک‌ترین جنبشی ناتوان‌ام. تنم به سختی سنگ شده بود.»

***

«ما حالا هم مرده‌ایم تا به شکل دیگری به زندگی بازگردیم. گرچه گمان نمی‌کنم رستاخیزی همچون رستاخیز مسیح برای مردم عادی شدنی باشد.»

***

«چه داستان یکنواخت و خسته‌کننده‌ای است جنگ. پارسال هیچ. پیرارسال هیچ. سال پیش از آن هم هیچ اتفاقی نیوفتاد‌‌. این سروده‌ای‌ست زیبا و در پیوند با جنگ که درست پس از پایان کشمکش‌ها در روزنامه چاپ شد. البته که همه‌جوره اتفاقی افتاد، ولی حالا که می‌خواهم آن‌ها را به یاد بیاورم همان حسی (که گویی هیچ اتفاقی نیوفتاده) به من دست می‌دهد.»

***

«سلامت مادر رو به زوال گذاشته و من برعکس، حس می‌کنم دارم به زنی زمخت و از طبقه‌ی فرودست تبدیل می‌شوم. از فکر اینکه این شیره‌ی جان مادر است که دارم می‌مکم و فربه و فربه تر می‌شوم رهایی ندارم.»

***

«حرف‌هایم برای خودم هم ترسناک بود ولی نمی‌توانستم جلویشان را بگیرم. انگار که هستی جدای خودشان را داشتند و اختیارشان دست خودشان بود.»

***

«گفتم و گریه‌کنان به‌سوی دستشویی دویدم تا دست و رویم را بشویم. به اتاقم رفتم و رخت‌هایم را عوض کردم. این کار هم برای چیره‌شدن بر اشک‌هایم بود. دوست داشتم آنقدر گریه کنم تا تک‌تکِ قطره‌های اشکم تمام بشوند. به‌سوی اتاق فرنگی در طبقه‌ی دوم دویدم. خودم را روی تخت انداختم. پتو را روی سرم کشیدم و تا جایی که جان داشتم گریستم. سپس ذهنم شروع به پرسه‌زدن‌های بی‌هدف کرد. رفته‌رفته از اندوه و غصه‌ام کم می‌شد کشش و خواهشِ فرد خاصی در من شکل می‌گرفت و من بی‌تابِ دیدنِ چهره‌ و شنیدنِ صدایش بودم. حس ویژه و کمیاب کسی را داشتم که به تجویزِ پزشک میله‌ی داغی کف پایش می‌گذارد و نباید زیر فشارِ درد شانه خالی کند.»

***

«مادر، من تازگی‌ها به چیزی رسیده‌ام که آدم رو کاملاً از بقیه‌ی جونورها جدا می‌کنه. اینکه آدم سخنگوئه، آگاهی داره، اصول و سامان اجتماعیِ خودش رو داره رو خودم می‌دونم، ولی مگه باقی حیوون‌ها هم (بدون درنظرگرفتن اختلاف درجه‌ها) این‌ها رو ندارن؟ حتی احتمال داره اون‌ها دین‌ هم داشته باشن. آدم به اشرف مخلوقات بودنش می‌نازه، ولی انگار اساساً کوچک‌ترین اختلافی با بقیه‌ی جونورها نداره. ولی مادر، به یه چیزی رسیده‌ام که آدم رو بی‌چون و چرا از اون‌ها جدا می‌کنه. شاید سر در نیاری. نیروی ویژه‌ی آدمی: راز داشتن. منظورم رو می‌فهمی؟»

***

«درازکش از نائومی پرسیدم: چرا از خاطرات دریاهای جنوبی برای مادر تعریف نمیکنی؟

چیز خاصی نبود. هیچ چیزی نبود. یادم رفته. وقتی برگشتم ژاپن و سوار قطار شدم شالیزارها از پشت پنجره‌ی قطار بی‌اندازه قشنگ بودن. همین. چراغا رو خاموش کن. نورش می‌زنه تو چشمم خوابم نمی‌بره.»

***

«هرچه بیشتر ذهنم را معطوف این افکار می‌کنم تلخیِ زندگی‌ام بیشتر می‌شود.»

***

«احساسی چون سوختن و خاکستر‌شدن. و چه عذاب‌آورست که حتی نمی‌توانم بگویم «دارم زجر می‌کشم‌.» بی‌خود تلاش نکنید بی‌اعتنا از کنارِ این یگانه دوزخ تاریخ بشری بگذرید و آن را کم‌ارزش جلوه دهید.»

***

«فلسفه؟ دروغ است. اصول اخلاقی؟ مشتی دروغ‌اند. ایده‌آل‌ها؟ دروغ‌اند. قانون؟ دروغ است. صداقت؟ دروغ است. پاکی؟ راستی؟ بی‌ریایی؟ از دم دروغ‌اند.»

***

«یادگیری نام دیگر بیهودگی‌ست. تلاش انسان‌هاست برای انسان نبودن.»

***

«آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟»

***

«پول می‌خواهم. مگر آنکه… در خواب به مرگی طبیعی بمیرم.»

***

«دادگری؟ با آن نمی‌توانید به اصطلاح کشمکشِ میان طبقات اجتماعی را درک کنید. انسانیت؟ بچه شده‌اید؟ انسانیت یعنی کوبیدنِ رفقا برای رفاهِ حال شخصی. درجه‌ای از قتل است. دیگر چه فرقی می‌کند، فقط حکمِ مرگ در آن نیست‌. خودمان را گول نزنیم.»

***

«بمیر.» تنها از سر فروتنی سزاوارش نیستم.»

***

«جنگ. جنگِ ژاپن نمایشی از نومیدی و بیچارگی‌ست. می‌خواهی در نمایشی از نومیدی بمیری؟ نه، خیلی ممنون. ترجیح می‌دهم به دست خودم بمیرم‌.»

***

«همیشه وقتی آدم‌ها دارند دروغ می‌گویند قیافه‌ای جدی به خود می‌گیرند. جدیت رهبران این روزهای ما. زرشک.»

***

«وقتی وانمود می‌کردم باهوش‌ام، همه می‌گفتند «به‌به… چه هوشی.» وقتی ادای خنگ‌ها را درمی‌آوردم، شایعه‌ی خنگی‌ام سر زبان‌ها بود. وقتی وانمود می‌کردم در نوشتن ناتوان‌ام، می‌گفتند «خب نمی‌تواند بنویسد.» ادای دروغگوها را که در می‌آوردم دروغگو می‌خواندندم. وقتی مثل پولدارها رفتار می‌کردم انگِ پولداری بهم می‌چسباندند. وقتی بی‌قید و سهل‌انگار رفتار می‌کردم جزوِ سهل‌انگاران به حسابم می‌آوردند. ولی زمانی که ندانسته از دردی که به راستی داشتم نالیدم، چو انداختند که دارد ادا در می‌آورد و ساختگی‌ست. دنیا جای شوم و نامبارکی‌ست. راست راستی چاره‌ای جز خودکشی دارم؟»

***

«حالا هرچی. تنها از یک چیز می‌شود مطمئن بود: آدمی برای بقا باید ادا دربیاورد‌.»

***

«هراسان‌ام، چون می‌توانم به‌روشنی آینده‌ی خود را ببینم که تباه می‌شود، همچون برگی که روی شاخه می‌پوسد، تازه روز‌به‌روز هم پیگیر چرخه‌ی هستی‌ام هستم. این برایم تاب‌نیاوردنی‌ست. حتی اگر به قیمتِ شکستن قانون مجله‌ی آداب معاشرت بانوان باشد چرا باید از زندگیِ امروزم بگریزم؟»

دسته بندی شده در: