عشق، واژه‌ای زیبا و بزرگ به‌شمار می‌رود که در زندگی بیشتر یا بهتر بگوییم همه‌ی انسان‌ها رخنه کرده است و یا دیر یا زود رخنه می‌کند و با خود تلخی‌ها و شیرینی‎های زیادی به‌بار می‌آورد. عشق‌ورزیدن در وجود یکایک ما نهادینه شده است و ما از کودکی تا پیری، با جنبه‌های گوناگون عاشقی روبه‌رو می‌شویم و فرازها و فرودهای آن را تجربه می‌کنیم. گاهی عشق چنان تاثیر عمیقی در زندگی ما می‌گذارد که پس از گذشت سال‌ها و یا مرگ یکی از طرف‌های درگیر عشق، به‌دست فراموشی سپرده نمی‌شود و یاد و نام آن همیشه باقی می‌ماند. ما در اینجا می‌خواهیم تا جملات کتاب فراتر از بودن را به شما تقدیم کنیم که به عشق می‌پردازد و خاطره‌ها و درد دل‌های مردی را با معشوقه‌اش که او را به دلیل مرگ نابه‌هنگام از دست داده است به تصویر می‌کشد.

آشنایی با کریستیان بوبن، خالق کتاب فراتر از بودن

کریستیان بوبن، نویسنده‌ی فرانسوی بود که در سال 1951 چشم به جهان گشود. او دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی فلسفه بود و در کارنامه‌ی خود تجربه‌ی کار در کتاب‌خانه، موزه، و یک روزنامه‌ی محلی را داشت. بوبن در زندگی خود دست به نوشتن کتاب‌های زیادی زد که نیمی از آن نوشته‌ها به فارسی ترجمه شده است. از میان آثار او می‌توان به این چند نمونه اشاره کرد: ستایش هیچ، چهره‌ی دیگر، دیوانه‌وار، و فراتر از بودن.

جملات برگزیده از کتاب فراتر از بودن

دوستت دارم: دیگر نمی‌توانم بنویسم، دیگر جز این جمله چیزی برای نوشتن نمی‌بینم، تو نوشتن این جمله را به من آموختی، تو تلقظ صحیحش را به من آموختی، تلقظی با تامل بسیار، با تاکید بر هر کلمه، با تاملی به وسعت چندین قرن، با آن تامل دوست‌داشتنی که مختص تو بود.

***

باید دوبار متولد شد تا اندکی زندگی کرد، تنها اندکی. باید اول با جسم متولد شد و سپس با روح. این دو تولد به یک دل‌کندن می‌ماند. اولی جسم را به دنیا می‌افکند، دومی روح را تا آسمان می‌برد.

***

خوب می‌دانم که دیگر تو را بر این خاک باز نخواهم دید. که خنده‌ات، صدای قدم‌هایت بر این خاک به انتها رسیده است. اکنون به دانستن این امر بسنده می‌کنم، لطافتی که از تو به من می‌رسید هنوز هم می‌رسد، امروز این لطافت به نهایت رسیده است، از آرامگاه گشوده‌ی تو بیرون می‌آید، آنجا که تابوت چوبی روشن و دو تابوت پوسیده‌ی دیگر را، چون دندان‌های سیاه در دهان بیمار، درست بالای تابوت تو دیده‌ام. مدت‌ها دیده و نگریسته‌ام، این منظره برایم ارزشمند است، آن را نزدیک خود نگه می‌دارم، در جست‌وجوی نوری هستم که بتواند در کنارش تاب بیاورد، در جست‌وجوی این نور است که برایت می‌نویسم، مثل کاری است که برعهده‌ام گذاشته باشی و این کار هم یک موهبت است، شاید ناب‌ترین موهبت.

***

می‌اندیشم، بسیار می‌اندیشم، در برابر مرگت گویی در برابر معمایی ایستاده‌ام، در برابر فکری که نمی‌دانم از عطوفت و وحشت چه بر خود دارد، گمان می‌کنم انتخابی ندارم و برای انگشت‌نهادن بر عطوفت، بایستی وحشت را هم پذیزا باشم، هرآنچه تو به من داده‌ای، همیشه اصیل و ناب بوده است، به‌دنبال اصالت و خلوصی می‌گردم که در مرگت نهفته است، می‌نویسم آنطور که تو به من آموخته‌ای: همه‌جا، حتی در بدترین شرایط به‌دنبال ستایش و نیایش می‌گردم.

***

می‌گویند که صدا و چشم‌ها در بدن نزدیک‌ترین عناصر به روح هستند، نمی‌دانم آیا درست است و علت حقیقی‌اش چیست، فقط می‌دانم که مرگ حریص است و به سرعت عمل می‌کند، مثل ولگردی که بر گنجی دست می‌گذارد، در یک هزارم ثانیه، چشم‌ها خالی و صدا خاموش است، تمام، تمام، تمام.

***

هیچ‌وقت نتوانستم درباره‌ی تو کوچک‌ترین انتقادی را تحمل کنم. اگر کوچک‌ترین حرف ناخوشایندی درباره‌ی تو بگویند، کم‌ترین تردیدی نشان دهند، می‌شنوم، فراموش نمی‌کنم و نگه می‌دارم. واکنشی نشان نمی‌دهم، اما آن حرف یا انتقاد در ذهنم باقی می‌ماند مانند ورطه‌ای بین من و کسانی که روزی، حتی برای یک‌بار به تو شک کرده‌اند.

***

تو باعث شدی کابوس هولناک حسادت را بشناسم. هیچ‌چیز بیش از حسادت به عشق شبیه نیست و هیچ‌چیز با عشق ناسازگارتر از آن نیست، به‌شدت ناسازگار. حسود فکر می‌کند با اشک‌ها و فریادهایش، عظمت عشقش را گواهی می‌دهد. اما فقط علاقه‌ی بیشتر و دیزینه‌ای را نشان می‌دهد که هرکس نسبت به خود دارد.

***

اگر تنها دو کلمه برای وصف تو دراختیار داشتم، این دو کلمه را انتخاب می‌کردم: “دل‌شکسته و شاد”. اگر تنها یک کلمه دراختیار داشتم، کلمه‌ای را برمی‌گزیدم که هر دو معنی را دربر دارد: “دلسوز” این کلمه کاملا مناسب توست، درست مانند روسری ابریشمی آبی‌رنگ دور گردنت یا خنده‌ی چشمهایت بعد از اینکه آزرده می‌شدی.

***

تو مرا در زندگی روزمره‌ات تا دوردست‌ها می‌بری، تا جایی که زندگی روزمره و عشق جاودان در آغوش هم جشن باشگوهی را آغاز می‌کنند.

***

تو هرگز به من تعلق نداشتی. تو هرگز به هیچ‌کس تعلق نداشتی. تمام کسانی را که ملاقات می‌کردی با مهری بی‌دریغ دوست می‌داشتی و در این مهر، همواره آزادی خیره‌کننده‌ات پرورش می‌دادی.

***

زندگی پدیده‌ای عقلانی نیست. نمی‌توان آن را مانند شیئی بی‌حرکت، مانند یک طرح معماری، سال‌های سال دربرابر خود گذاشت، مگر آنکه به خود دروغ بگویی. زندگی هیچ قابل پیش‌بینی و سازش‌پذیر نیست. زندگی بر سرمان فرو می‌ریزد، همانگونه که بعدها مرگ بر سرمان فرو می‌ریزد. زندگی مسئله‌ی میل و آرزوست و میل و آرزو ما را وقف درد و رنج، و تضادها می‌کند.

***

در زندگی هرکس جنبه‌ی هولناک وجود دارد. در عمق هر زندگی، به گونه‌ای هولناک، جنبه‌ای سنگین، سخت و ناخوشایند وجود دارد. مانند توده‌ای، گلوگله‌ای، لکه‌ای. توده‌ای از غم، گلوله‌ای از غم، لکه‌ای از غم. به‌جز قدیس‌ها و چند سگ ولگرد، همه‌ی ما کم‌وبیش گرفتار بیماری اندوهیم. کم‌وبیش حتی در جشن‌هایمان، این بیماری را می‌توان مشاهده کرد. در این دنیا، شادی پدیده‌ای بسیار کمیاب است. هیچ‌ربطی به خوشی، خوش‌بینی یا شور و شوق ندارد.. شادی یک احساس نیست. همه‌ی احساسات را می‌توان حدس زد. شادی از درون نمی‌آید، از برون سرچشمه می‌گیرد- پدیده‌ای بسیار جزئی، گذران، سبک، ناپایدار.

***

تو دوبار ازدواج کردی. دوبار با معصومیت و عشق ناب. و با این‌همه، قسم می‌خورم، این راز خیلی زود برایت آشکار شده بود، حتی قبل از ازدواج اولت: هیچ‌کس نمی‌تواند پاسخگوی نیاز به عشقی باشد که در تو هست. هیچ‌کس نمی‌تواند ورطه‌ای را که به‌جای قلب در وجود ماست، پر کند – شاید فقط خدا، اما هنوز کسی راهی پیدا نکرده تا خدا را به محضر بکشاند. احتمالا در این مورد است که بیش از دیگر از مسائل از درک تو عاجزم.

***

به مسیح بازمی‌گردم، اما کلمه‌ی بازگشتن مناسب نیست، با او نه به سمت عقب بلکه به سمت جلو می‌رویم، همیشه به سمت جلو، پس به استقبال این سخن فی‌البداهه‌ی مسیح می‌روم، “بگذارید مرده‌ها، مردها را دفن کنند”، این سخن را دوست دارم، با آن موافقم، در اینجا فقط از زنی زنده حرف می‌زنم، از زنی حرف می‌زنم که در حال گذر از تکه‌زمین کوچکی است که جنگل تاریک زمان را از فضای روشن ابدیت جدا می‌کند، یا بهتر بگ.یم آنها را به‌هم وصل می‌کند. زمینی با شیب ملایم.

***

شرارت در آغاز هرگز چشمگیر نیست. شرارت همیشه به‌ملایمت و بی‌تکلف شروع می‌شود، حتی می‌توان گفت: با فروتنی. شرارت در اندیشه‌ها و گرایش‌های زمانه رخنه می‌کند مانند آب از زیر یک در. ابتدا بسیار جزئی‌ست. کمی رطوبت. و وقتی سیل راه می‌افتد، دیگر بسیار دیر است. دستیاران شرارت، بی‌تفاوتی و حسن‌نیت انسان‌های ساده‌دل است. مصیبت‌بارترین اتفاقات زندگی را کسانی به‌وجود می‌آورند که انسان‌های ساده‌دل می‌نامیم.

دسته بندی شده در: