بزیل هالوارد نگارگری چیرهدست از لندن است که بهاتفاق با جوانی خوشسیما بهنام دوریان گری آشنا شده و مدتهاست در تمام دورهمیها و مهمانیها به ستایش تناسب چهره، طرههای مو و چشمهای وی میپردازد. زیبایی بینقص دوریان گری، او را تا نگارخانهی بزیل هالوارد کشانده و یک مدل همهچیزتمام برای جدیدترین پرتره از او ساخته است. وقتی بزیل تابلو را به دوریان هدیه میکند اندوهی غریب وجود دوریان را دربر میگیرد. دوریان به سالها بعد فکر میکند که رد گذر زمان بر چهرهی او آشکار شده؛ طراوت چهرهاش از بین رفته، غبار غم بر لبهایش نشسته و چشمهایش گیرایی سابق را ندارند؛ بنابراین آرزو میکند کاش تابلو به جای او پیر میشد. در این مطلب جملاتی از کتاب تصویر دوریان گری را با هم میخوانیم.
شما نقاشها واقعاً آدمهای غریبی هستید! برای کسب شهرت هر کاری لازم باشه انجام میدید ولی بهمحض اینکه آن شهرت را بهدست میارید، گویا میکوشید تا به دورش بیندازید. این جز حماقت چیزی نیست؛ چون در دنیا فقط یک چیز بدتر از مشهور بودنه و اون هم مشهور نبودنه. نگارهای مثل این تو رو در جایگاهی بسیار بالاتر از همهی نگارگرهای جوان انگلیس قرار میده و حسادت سالخوردهها رو برمیانگیزه؛ البته اگر سالخوردهها توان ابراز احساسات داشته باشند.
به آدمهای موفق در حرفههای معقول نگاه کن. میبینی قیافههاشون واقعا نفرتانگیزه؛ البته بهجز کشیشها، چون کشیشها فکری ندارند. اون جنابها در سن هشتادسالگی همون چیزی رو به مردم میگن که در سن هفده، هجدهسالگی یاد گرفتند؛ در نتیجه همیشه قیافههاشون بشاشه.
هری، هر نگارهای که با احساس بسیار کشیده شده باشه درواقع نگارهی خود نگارگره؛ نه مدل. مدل که از روی تابلو یا اندامش کشیده میشه تصادف یا موقعیتی بیش نیست. آن چیزی که روی متقال خام تابلو ظاهر میشه مدل نیست؛ نقاشه که خودش رو آشکار میکنه. دلیل اینکه نمیخوام این نگاره رو به نمایش بگذارم اینه که متاسفانه رازهای روح خودم رو در آن آشکار کردهم.
ارزش هر عقیده هیچ ربطی به اعتقاد یا بیاعتقادی راوی نداره. درواقع هرچه راوی بیاعتقادتر باشه، احتمال خردورزانهتر بودن آن عقیده افزایش پیدا میکنه، چرا که راوی به آن عقیده رنگی از علاقه یا انزجار و یا تعصباتش نمیزنه. به هر روی من در نظر ندارم با تو دربارهی سیاست، یا جامعهشناسی یا ماوراءطبیعت بحث کنم. من انسانها رو بیشتر دوست دارم تا اصول رو. وانگهی انسانهایی رو که به هیچ اصولی معتقد نیستند، از هر چیز دیگه در دنیا بیشتر دوست دارم.
اگر به خانهی عمه میرفت بیتردید لرد گودبادی را هم در آنجا میدید. آن گاه همهی گپوگفت پیرامون اطعام مساکین دور میزد و لزوم ایجاد نوانخانهها. هر طبقه اهمیت فضیلتهایی را موعظه میکرد که در زندگیش نیازی به کاربست آنها نداشت. داراها از اهمیت صرفهجویی داد سخن میدادند و تنبلها و بیکارهها همهی زبانآوری و فصاحتشان را خرج ستایش از شرف کار و کوشش میکردند.
امروزه مردم از خود هراس دارند. آنها بزرگترین وظیفهها را فراموش کردهاند، وظیفهای را که انسان نسبت به خود دارد. البته بسیاری نیکوکاری میکنند. گرسنگان را میخورانند و نادارها را میپوشانند اما روح خودشان گرسنه و عریان است. شجاعت از میان ما انگلیسیها رخت بربسته و چهبسا که هرگز آن را نداشتهایم. هراس جامعه که پایهی اخلاقیات و هراس از خداوند که زیربنای دینهاست، هنوز پابرجاست.
بهنظر من اگر بنا باشه که شخص زندگیش رو کامل کنه باید به هر احساسش شکل بده، هر فکرش رو عملی کنه و به همهی آرزوهاش واقعیت ببخشه. بهنظر من اگر چنین چیزی امکانپذیر میشد، نبض جهان آنچنان از شادی به تپش میافتاد که ما اندوهگینیهای قرون وسطایی رو فراموش میکردیم و بازمیگشتیم به آرمانهای تمدن یونان؛ یا به چیزی روی میآوردیم که از تمدن یونان هم غنیتر و زیباتر باشه. اما دلیرترین مرد میان ما از خودش میترسه. ما برای پرهیزها مجازات میشیم. هر خواهشی را که بیاندیشه میکشیم آن خواهش در مغز ما رشد میکنه و در ما زهر میپراکنه. تنها راه رهایی از وسوسهها عمل کردن به آنهاست. مقاومت در برابر وسوسهها حسرت میاره و تلنبار شدن حسرتها، که چرا بعضی چیزها رو از خودش دریغ کرده، بیماری روانی میاره.
دوریان گری که هنوز چشم از تصویر خود برنداشته بود، زمزمهکنان گفت: «چه غمانگیز! چه غمانگیز! من پیر و زشت و ترسناک خواهم شد اما این نگاره همیشه جوان خواهد ماند. این نگاره هرگز از این روز ماه ژوئن پیرتر نخواهد شد… کاش وضع وارونه میشد؛ من جوان میماندم و تصویر رو به پیری میگذاشت. اگر چنین چیزی امکان داشت حاضر بودم هر بهایی برای اون بپردازم. حتی… حتی حاضر بودم روحم رو به شیطان بفروشم.
زنی زیبا همهپیز را فدای هوسی جنونآمیز میکند؛ چند هفته خوشی شدید و قطع ناگهانی آن با جنایتی نفرتانگیز و خائنانه. ماهها رنج در خاموشی و سپس تولد فرزندی با درد. مادر را مرگ به یکباره درمیرباید و تنها پسرک باز میماند در ظلم و تنهایی مردی بیمحبت. چه پسزمینهی جذابی! همانها بر پسرک تاثیر نهاده و وی را از آنچه بوده بهسوی کمال بیشتری برده است. در پشت هر چیز بهکمال رسیده، چیزی غمآور پنهان است. باید جهانها در کوشش و رنج افتند تا پستترین گل بشکفد…
من با تأملات فیلسوفانه کاملا خشنودم. اما از آنجا که قرن نوزدهم با ولخرجیهای زیاد در امور دلسوزی و ترحم ورشکست شده، چنین پیش مینهم که دست به دامان علم بشیم تا شاید علم وضع ما رو سامان بده. امتیاز احساسات اینه که ما رو گمراه میکنه؛ امتیاز علم اینه که احساساتی نمیشه.
امروزه مردم بهای همهچیز رو میدانند، ولی ارزش هیچچیز رو نمیفهمند.
وفاداری! این رو هم باید روزی واکاوی کنم. در این وفاداری من علاقهی شدیدی به دارایی و مال میبینم. ما اگر اطمینان داشته باشیم که دورانداختنیهامان رو کسی برنمیداره، خیلی چیزهامان رو دور میریزیم.
سرانجام به سوی میز رفت و پشت آن نشست و نامهی محبتآمیزی نوشت به دختری که عاشقش بود. از او تقاضای بخشش کرد و نسبت جنون به خود داد. صفحههای بسیاری را یکی پس از دیگری نوشت و با واژههای غریب اظهار ندامت کرد و با واژههایی غریبتر از غم و درد گفت. در نکوهش کردن خویش محسناتی است. هنگامی که خود را سرزنش میکنیم میاندیشیم که هیچکس حق ندارد ما را سرزنش کند. اقرار به گناه است که حس آسودگی و بخشوده شدن میدهد، نه کشیش. وقتی دوریان نوشتن نامه را به پایان رساند حس کرد بخشوده شدهست.
از موضوعهای وحشتناک حرف نزن. انسان اگر در مورد چیزی صحبت نکنه، مثل اینه که اتفاق نیفتاده. همانطور که هری میگه، توضیح و تفسیرهای ماست که به چیزها واقعیت میده.
آری. همانگونه که لرد هری پیشبینی کرده بود، نیکبختیگرایی نوینی باید زندگی را دوباره بیافریند و آن را از شر پیوریتنهای زمخت و نازیبا برهاند که با شگفتی در قرن نوزدهم حیات دوباره میگیرند. آن نیکبختیگرایی بیگمان باید از خدمات خرد برخوردار باشد، اما نباید پذیرای هیچ سامانه و نظریهای شود که هرگونه فداکردن تجربیات حسی در آن مجاز است. هدف آن درواقع خود تجربهست، و نه میوههای آن؛ چه شیرین، چه تلخ. اما چلهنشینی بوداوار که کشندهی حواس است، و ولگردی و بیبندوباری نیز که کندکننده و تیرهسازندهی آنهاست، در آن جایی ندارد. این نیکبختیگرایی به انسان میآموزد که خود را بر روی همهی لحظات زندگی متمرکز کند که آن هم درواقع بیش از لحظهای نیست.
«خواهش زیادی از تو ندارم و هرچه رو هم میگم فقط به خیر و صلاحت میگم. فکر میکنم باید بدانی که در لندن شنیعترین اتهامات رو به تو نسبت میدند.»
«هیچ دوست ندارم که چیزی از آنها بدانم. جنجالهایی رو که در مورد دیگران به راه میافته دوست دارم بشنوم ولی دوست ندارم جنجالهای مربوط به خودم رو بشنوم. جذابیت و تازگی برام ندارند.»
نمیدانی چه چیزها پشت سرت گفته میشه. من بهت نمیگم که میخوام برات موعظه کنم. به یادم آمد زمانی هری گفت که هر کس میخواد در نقش کشیشی آماتور کسی رو نصیحت کنه، میگه نمیخوام برات موعظه کنم؛ ولی فورا به عکس قولی که داده عمل میکنه. من میخوام تو آن شیوه از زندگی رو پیش بگیری که همهی دنیا ستایشت کنه. من میخوام که نام نیک و پروندهی پاکی داشته باشی. دوست دارم معاشرتت رو با این آدمهای وحشتناک قطع کنی. این طور شانههات رو بالا نبر. اینقدر بیتفاوت نباش. تو دارای قدرت نفوذ خارقالعادهای هستی. نفوذت رو در کارهای خیر به کار بگیر و نه در کارهای شر. میگند که صمیمیت تو با هر کس باعث فاسد شدن آن شخص میشه و میگند کافیست که تو پا به خانهای بگذاری تا بعدا شرم و ننگ آن خانه رو بگیره. نمیدانم واقعا اینطور هست یا نه، از کجا بدانم؟ ولی مردم از این حرفها میزنند.
دوریان گری با بیتفاوتی به ننگ و پستیهای آن شهر نظر میافکند و گاهگاه کلامی را که لرد هنری در خانه بزیل هالوارد به او گفته بود تکرار میکرد: «روح آدمی رو هیچچیز جز حسهای انسانی شفا نمیده؛ حسهای انسانی رو هم چیزی جز روح آدمی شفا نمیده.»
زندگی انسان کوتاهتر از آن است که اشتباهات دیگران را هم بر دوش کشد. هر کس زندگی خود را دارد و بهای زیستنش را میپردازد. فقط جای افسوس در این است که انسان برای خطایی کوچک باید بارها و بارها خسارت بپردازد. واقعا باید بارها و بارها خسارت بپردازد. پنداری که جناب سرنوشت دست طلبکاریش همیشه دراز است.
دوریان لحظهای تردید کرد، سپس سر برگرداند و خنده سر داد «من همیشه با هری موافقم دوشس.»
«حتی وقتی که در اشتباه باشه؟
«هری هیچگاه در اشتباه نیست دوشس.»
«پس شما با فلسفهی ایشان خوشبختید؟»
«من هرگز در جستوجوی خوشبختی نبودهم. کی به خوشبختی نیاز داره؟ من در جستوجوی لذت بودهم.»
«پیداش هم کردهاید آقای گری؟»
«خیلی اوقات. بسیاری از اوقات»
اما شاید آنچه در نظرش انتقام و شکلهای چندشآور مکافات میآمد، فقط ساختهی خیالاتش باشد! زندگی واقعی جز آشوب جلوهی دیگری نداشت اما در خیالات منطق هولانگیزی موج میزد. خیالات بود که برایش پشیمانی از ارتکاب گناه را آورد. خیالات بود که باعث شد هر جنایت او زنجیرهای از جنایات دیگر در پی آورد. در دنیای عادی واقعیات، شریران مجازات نمیشوند و نیکان نیز پاداشی نمیگیرند. پیروزی از آن نیرومندان است و شکست بر پیشانی ضعفا میچسبد، همین و بس.
مرد مسنتر خندید «تنها چیز هولناک در دنیا کسلکنندگیست دوریان. کسلکنندگی گناه بزرگیست که بخشایشی هم براش نیست اما تا مهمانها سر میز از اینحادثه ور نزنند، ما کسل نخواهیم شد. به آنها خواهم گفت که صحبت راجعبه آن موضوع ممنوعه. اما در مورد شگون… در واقعیت چیزی به نام شگون وجود نداره. سرنوشت از پیش پیک و سفیر نمیفرسته. سرنوشت بسیار باهوشتر یا بیرحمتر از آنه.
لرد سر تکان داد. «دانستن، چیز مرگباریست. نبود اطمینانه که انسان رو جذب میکنه. اشیاء در پشت مه والایی شگفتی پیدا میکنند.»
«انسان در مه ممکنه راه خودش رو گم کنه.»
«همهی راهها به یک نقطه میرسند گلادیس عزیز.»
«به کدام نقطه؟»
«به در آمدن از خیالات.»
بیا قهوهمان رو در اتاق موسیقی بنوشیم دوریان. باید قطعهای از شوپن برایم بنوازی. مردی که همسر من رو از چمگن درآورد در نواختن آهنگهای شوپن استاد بود. ویکتوریای بینوا! خیلی به او دل بسته بودم. خانه بیاو برای من بسیار خالیست. گرچه زندگی مشترک عادتی بیش نیست، آن هم عادتی بد. ولی بعدها انسان حتی برای از دست دادن بدترین عادتها هم افسوس میخوره؛ و شاید هم افسوس بسیار. آن عادتها پارهای از منش انسان میشند.
تصور میکنم که جنایت جز اشتباه چیزی نیست. انسان نباید کاری رو انجام بده که بعد از شام نتونه دربارهش صحبت کنه.