جنگ چهره‌ی زنانه ندارد، روایتی از زنان روسی‌ست که در ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم حضور داشتند. این زن‌ها، در سمت‌هایی مهم و کلیدی هم‌چون پرستار، خلبان، بی‌سیم‌چی، مین‌روب، آشپز، پزشک، تک‌تیرانداز، سرباز، جراح، راننده قطار و… مشغول جنگ با نیروهای آلمانی بودند. روایت هر یک از این زنان، آغشته به رنگ‌وبویی متفاوت است و ما را با جهانی جدید از جبهه و پشت صحنه‌ی جنگ آشنا می‌کند. در لابه‌لای خط‌های کتاب روایت‌هایی مختلف می‌خوانیم که هر یک منحصر به زمان و مکانی متفاوت هستند اما نقطه‌ی مشترک میان این روایت‌ها حضور زن در دنیایی جدید و به‌اصطلاح  غیرزنانه است؛ جنگ جدالی میان بقا و مرگ است اما با حضور دختربچه‌ای شانزده‌ساله یا مادری جوان رنگ‌ها، رایحه‌ها و ردپاهایی از زیبایی پا به میدان می‌گذارند…

در این مطلب جملاتی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:

دنیای جنگ بیش‌ازپیش روی غیرمنتظره‌ی خود را به من نشان می‌دهد. پیش از این از خودم چنین سوال‌هایی نمی‌کردم؛ مثلا، چطور ممکن است که انسان سال‌ها در سنگر یا در کنار آتش و روی زمین خالی بخوابد، شنل بپوشد و چکمه به پا کند، و بالاخره، نخندد و نرقصد. لباس‌های زنانه‌ی زیبا و تابستانه به تن نکند. کفش‌های زیبای زنانه نپوشد و گل‌ها را فراموش کند… آن‌ها همه‌شان هجده نوزده‌ساله بودند! عادت کردم فکر کنم که جنگ جای زن‌ها نیست. زندگی زنانه در جنگ ممکن نیست، تقریبا ممنوع است. اما اشتباه می‌کردم… خیلی زود، در همان دیدارهای اولم با آن‌ها متوجه شدم که زن‌ها از هرچه سخن بگویند، حتا از مرگ، همواره زیبایی را به‌خاطر می‌آورند، زیبایی بخش غیرقابل‌انهدام وجودشان بود.

تو جنگ چکمه‌هام سه شماره بزرگ‌تر بودن، توشون پر خاک می‌شد. صاحب خونه‌ای که پناه‌گاهمون بود دوتا تخم‌مرغ برام آورد؛ «بیا، این تخم‌مرغ‌ها رو وردار، تو راه بخور، این‌قدر لاغری که آدم فکر می‌کنه الانه که بشکنی.» من خیلی آروم، طوری که اون نبینه، دوتا تخم‌مرغ رو برداشتم و شکستم، باهاشون چکمه‌هام رو تمیز کردم. البته دلم می‌خواست بخورم‌شون، اما حس زنانه بر حس گرسنگی پیروز شد. ترجیح دادم زیبا باشم تا سیر.

ما خیلی تلاش کردیم… نمی‌خواستیم راجع‌بم‌مون بگن «آخ، این زن‌ها رو نگاه!» ما بیشتر از مردها تلاش می‌کردیم، آخه باید ثابت می‌کردیم که چیزی از اونا کم نداریم. مردها تا مدت‌ها از بالا به پایین و با تکبر به‌مون نگاه می‌کردن و می‌گفتن «زن‌ها رو چه به جنگ…» خب حالا چه‌طور مرد بشیم؟ نمی‌شه مرد باشی. افکار ما یه چیزن، طبیعت‌مون یه چیز دیگه. ویژگی‌های فیزیکی‌مون…

درباره وحشت خاموش و زیبایی تخیل؟ مگه می‌تونم چنین کلماتی رو پیدا کنم؟ مثلا می‌تونم براتون تعریف کنم که چه‌طور تیراندازی می‌کردم. اما نمی‌تونم بگم چه‌طور گریه می‌کردم، نه، نمی‌تونم! این ناگفته باقی می‌مونه. فقط یه چیزی رو می‌دونم. اون هم این‌که تو جنگ، آدم وحشتناک و غیرقابل‌فهم می‌شه. چه‌طور می‌شه اون رو درک کرد؟ شما نویسنده‌ید. خودتون یه چیزی سرهم کنید. یه چیز قشنگ. متنی که توش ردی از سوسک و لجن نباشه… یه متن خالی از بوی ودکا و خون… یه متنی که مثل زندگی این‌قدر ترسناک نباشه…

جنگ تموم شد اما ما تا یه سال بعد از جنگ همین‌طور مشغول پاک‌سازی زمین‌ها از مین بودیم، حتی دریاچه‌ها و رودخانه‌ها رو هم مین‌گذاری کرده بودن. اما حالا باید به چیزهای دیگه‌ای فکر می‌کردیم… به زندگی… جنگ برای بچه‌های مین‌روب چندسال دیرتر تموم شد. اونا بیشتر از همه جنگیدن. می‌دونید منتظر انفجار بودن بعد از پیروزی یعنی چی؟ منتظر این لحظه بودن… نه نه! مرگ بعد از پیروزی وحشتناک‌ترین نوع مرگه. از دوباره مردن هم بدتره.

فیلم‌های جنگی رو می‌بینم، واقعی نیستن، کتاب‌های جنگی می‌خونم، حتی شبیه واقعیت هم نیستن، این‌طوری نبود… این فیلم‌ها و کتاب‌ها اون‌طور که باید از آب در نیومدن. حتا وقتی خودم شروع می‌کنم به صحبت باز هم اونی که باید باشه، نیست. اون‌قدری که لازمه زیبا و ترسناک نیست. می‌دونید صبح تو جنگ چه‌قدر زیبا بود؟ قبل از عملیات… تو در حال تماشاکردنی و می‌دونی که این صبح می‌تونه آخرین صبح زندگیت باشه. زمین چه قشنگ بود… آسمون… خورشید…

دو روز تمام تو ستاد مخ‌مون رو شست‌وشو دادن. حقیقتش می‌خواستن متقاعدمون کنن… کوتاه نیومدیم؛ فقط فرمانده دسته‌ی مین‌روبی. یک قدم هم از خواسته‌مون کوتاه نیومدیم. اما این هم پایان ماجرا نبود. بالاخره… چی؟ بالاخره به خواست‌مون رسیدیم. منو به دسته‌م فرستادن… سربازا بهم خیره شدن؛ یکی پوزخند می‌زد، یکی دیگه با عصبانیت نگاهم می‌کرد، یکی هم شونه‌هاش رو بالا می‌نداخت، خلاصه انتظار دیگه‌ای هم نداشتم. وقتی فرمانده گردان منو به‌عنوان فرمانده جدید دسته معرفی کرد، همه تعجب کردن، حتا یکی تف کرد. اما یک سال بعد، وقتی نشانه‌ی ستاره‌ی سرخ گرفتم، همین بچه‌ها، البته اونایی که زنده موندن، منو سر دست به سنگر بردن. اونا بهم افتخار می‌کردن.

سر جلسه‌ی آخرین امتحان، سوال آخر رو برای همیشه به خاطر سپردم؛ «مین‌روب چند بار می‌تواند در زندگی اشتباه کند؟» «مین‌روب فقط یک‌بار در زندگی اشتباه می‌کند.» بعد از این سوال بهم گفتن «شما آزادید افسر بایراک.» و بعد رسیدیم به جنگ. جنگ واقعی…

وقتی نوزده سالم بود از شهر کازان رفتم جبهه… بعد از شیش ماه برای مادرم نوشتم که بیست‌وشش هفت‌ساله به‌نظر می‌آم. هر روز تو ترس و وحشت بودم. ترکش‌ها می‌پریدن، حس می‌کردی الانه که به تو برخورد کنن. و آدم‌ها می‌مردن. هر روز، هر ساعت، حس می‌کردی که گاهی هر دقیقه یکی کشته می‌شه. برای پوشوندن اجساد به‌اندازه‌ی کافی ملافه‌ی سفید نداشتیم. کشته‌ها رو تو لباس زیر می‌پیچوندیم. سکوت عجیبی تو چادرها حاکم بود. چنین سکوتی رو بعد از جنگ دیگه هیچ‌ جا ندیدم.

تو بیمارستان… همه خوشحال و خوشبخت بودن. اونا احساس خوشبختی می‌کردن، چون زنده موندن. یه سروان بیست‌ساله از این‌که یه پاش رو قطع کردن ناراحت بود. اما وقتی خودش رو بین این اندوه و غم همگانی حس کرد، فهمید که همین که زنده‌ست، مایه‌ی خوشبختیه؛ «فکرش رو بکن؟ فقط یه پا ندارم! مهم اینه که زنده موندم.» به‌هرحال عشق تو زندگیش خواهد بود، ازدواج می‌کنه و صاحب همه‌چی می‌شه. الانه که اگه یه پا نداشته باشی، به‌نظرت دنیا تموم‌شده می‌آد، اون موقع همه روی یه‌پا می‌پریدن، سیگار می‌کشیدن و می‌خندیدن. اونا قهرمان بودن. می‌فهمید؟

رئیس گردان‌مون و پرستار لیوباسیلینا عاشق هم بودن… خیلی همدیگه رو دوست داشتن! همه شاهد بودن… اون که می‌رفت عملیات لیوبا… می‌گفت، خودش رو نمی‌بخشه اگه دور از چشماش بمیره و تو آخرین لحظات فرمانده رو نبینه. «دلم می‌خواد با هم بمیریم. با یه خمپاره.» اونا می‌خواستن یا با هم بمیرن یا با هم زنده بمونن. عشق ما تو جبهه به امروز و فردا تقسیم نمی‌شد. فقط امروز رو داشتیم. همه می‌دونستیم که ما الان عاشقیم، یه دیقه‌ی بعد ممکنه یا تو نباشی یا اونی که دوستش داری. تو جنگ همه‌چیز خیلی سریع اتفاق می‌افته؛ هم زندگی، هم مرگ. ما تو چند سال جنگ انگار یه عمری کنار هم زندگی کردیم. اون‌جا زمان هم جور دیگه‌ای بود…

دوتا بچه دارم… یه پسر و یه دختر. بچه‌ی اولم پسره، پسر عاقلی هم هست. دانشکده رو تموم کرده. معماری خونده. اما دخترم… دختر کوچیکم… دختر عزیزم… تو پنج‌سالگی تازه شروع کرد راه رفتن، هفت سالش بود که اولین کلمه رو به‌زبون آورد؛ ماما. الان هم به‌جای ماما می‌گه موما و به‌جای پاپا می‌گه پوپا. هنوز هم به‌نظرم این حقیقت نداره. اشتباه شده. الان تو دیوونه‌خونه‌ست. چهل ساله که اون‌جاست. گناه منه… دخترکم… من مجازات شدم و هنوز هم دارم مجازات می‌شم… به‌خاطر چی؟ شاید به‌خاطر این‌که آدم کشتم. همین‌طور فکر می‌کنم… آدم وقتی پیر می‌شه وقت اضافه می‌آره… فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. از شوهرم هیچ ناراحتی و کینه‌ای به دل ندارم، خیلی وقته که بخشیدمش. وقتی دخترم رو به‌دنیا آوردم… اون یه مدتی همین‌طور به ما خیره شد… یه چند روزی کنارمون موند و بعد از پیش‌مون رفت. زخم‌زبون زد و رفت «مگه یه زن حسابی بلند می‌شه بره جبهه؟ اون هم چی، تیراندازی؟ به همین خاطره که نمی‌تونی یه بچه‌ی طبیعی به‌دنیا بیاری.» شاید هم حق با اون باشه. همین‌طوری فکر می‌کنم… این نتیجه‌ی گناه منه…

یادم می‌آید در روستاهای ما، در سالگرد روز پیروزی، شادی نمی‌کنند، بلکه گریه می‌کنند. خیلی گریه می‌کنند. دلتنگی می‌کنند؛ چه‌قدر وحشتناک بود… من روی همه‌ی اعضای خانواده‌م خاک ریختم و دفن‌شون کردم، من تو جنگ، روح خودم رو دفن کردم.

آلمانی‌ها ریختن تو روستا، هرچی داشتیم و نداشتیم ازمون گرفتن. هیچی برامون نموند. از جنگل برگشتیم، دیدیم هیچی نیست. فقط گربه‌ها رو نبردن. چی می‌خوردیم؟ تابستون‌ها می‌رفتم جنگل تا میوه‌های جنگلی جمع کنم، قارچ جمع کنم. چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ خونه‌م پر از بچه بود. جنگ که تموم شد رفتیم تو تعاونی مشغول شدیم. هم درو می‌کردم، هم علف هرز می‌کندم و هم آچاربه‌دست بودم. گاوآهن رو به‌جای اسب به خودمون می‌بستیم. اسب نبود که، همه‌ی اسب‌ها رو کشته بودن. حتا سگ‌ها رو هم تیربارون می‌کردن. مادرم می‌گفت «وقتی بمیرم نمی‌دونم روحم چی می‌شه، ولی حداقل دستام استراحت می‌کنن.» خب جنگ تموم شد، تنها موندم، هم گاو ماده بودم، هم گاو نر، هم زن بودم و هم مرد. ای بابا…

تانک‌هاشون به سمت ما حمله کردن، اما توپخونه‌ی ما جلوشون رو گرفت. آلمانی‌ها به‌عقب رونده شدن. تو میدون یه سروان مجروح مونده بود، کستیا خودوف از واحد توپخونه. پرستارا و بچه‌های خدمات پزشکی وقتی می‌خواستن بیارنش عقب کشته شدن. دوتا از دخترای خدمات پزشکی که من اونارو برای اولین‌بار تو جبهه می‌دیدم هم سعی کردن سینه‌خیز نزدیک شن، ولی اونا هم کشته شدن. این‌موقع بود که من پنبه‌ها رو از تو گوشم بیرون کشیدم. ایستادم، اولش آروم، و بعد همین‌طور بلندتر ترانه‌ی موردعلاقه‌مون قبل اومدن به جبهه رو خوندم، ترانه‌ی تو را به‌سوی جان‌فشانی بدرقه کردم. همه رو، هم خودی‌ها و هم آلمانی‌ها رو با این ترانه‌م ساکت کردم. نزدیک کستیا شدم، خم شدم و روی سورتمه گذاشتمش و سورتمه رو به‌طرف خودی‌ها کشوندم. حالا داشتم راه می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم فقط خدا کنه به پشتم نزنن، خدا کنه یه‌دفعه کله‌م رو نشونه بگیرن. دقیقا تو همین لحظه… حالا…. این آخرین لحظات زندگیمه… حالا! جالبه؛ درد رو حس می‌کنم یا نه؟ خدایا؛ چه‌قدر وحشتناکه! اما هیچ تیری شلیک نشد…

تاریخ به صدها سال زمان احتیاج داره تا درک کنه چه اتفاقی افتاده، این‌ها چه‌جور آدمایی بودن، از کجا اومدن؟ می‌اونید تصور کنید زن حامله‌ای رو که در حال حمل مینه؟… اون منتظر تولد فرزندش بود… عاشق زندگیش بود و دوست داشت زنده بمونه. البته که می‌ترسید. اما با این‌همه کارش رو انجام می‌داد… اونا به‌خاطر استالین نمی‌جنگیدن، به‌خاطر فرزندای خودشون می‌جنگیدن. به‌خاطر زندگی آینده. اون نمی‌خواست جلو دشمن زانو بزنه… نمی‌خواست مغلوب و مرعوب دشمن باشه…

یادم می‌آد گلدون‌هام رو از اتاقم بیرون آوردم و از همسایه‌ها خواستم «لطفا به گل‌هام آب بدید. من به‌زودی برمی‌گردم.» اما چهار سال بعد برگشتم…

جنگ تموم شد، سه‌تا آرزو داشتم: اول این‌که دیگه سینه‌خیز نرم و سوار اتوبوس‌برقی بشم، دوم این‌که یه‌دونه نون سفید بخرم و بخورم، سوم این‌که توی یه رخت‌خواب سفید، عمیق بخوابم، ملافه‌ها و خلاصه همه‌چیش سفید باشه…

پدرم با کلی نشان و مدال برگشت. من هم از جبهه یه نشان و دوتا مدال آوردم. اما تو خونه‌ی ما همه به این باور داشتیم که قهرمان اصلی یه نفره، مادرمون. اون بود که همه رو نجات داد. خونواده‌مون رو، خونه‌مون رو. جنگ مادرم از جنگ ما سخت‌تر بود. پدرم هیچ‌وقت نشان‌ها و مدال‌هاش رو به لباسش نصب نمی‌کرد. می‌گفت جلو مادرم خجالت می‌کشه نشان نصب کنه. مادرم که نشان یا مدالی نداره… من هیشکی رو تو زندگی به‌اندازه‌ی مادرم دوست نداشتم…

وقتی برگشتم یه آدم دیگه شده بودم… تا مدت‌ها نگاه غیرمعمولی‌ای به مرگ داشتم. بهتره بگم، نگاه عجیب… عادت کرده بودم که بین مرده‌ها زندگی کنم. کشته‌ها همیشه با منن. کنارم سیگار می‌کشن. غذا می‌خورن. صحبت می‌کنن. اونا تو ناکجاآباد نیستن، زیر خاک یا تو آسمون نیستن، همیشه همین‌جا هستن. کنار ما. بعدها این حس برگشت، که اگه مرده‌ای رو می‌دیدم دوباره می‌تونستم وحشت رو احساس کنم. چندسال گذشت تا این حس برگرده. من دوباره شدم یه انسان معمولی… شدم شبیه بقیه…

دیدم یکی از مجروح‌ها راننده‌ی تانک خودیه، یکی دیگه یه آلمانی… وحشت کرده بودم؛ بچه‌های ما داشتن وسط درگیری می‌مردن، اونوقت من داشتم یه آلمانی رو از مرگ نجات می‌دادم. تو دود نتونسته بودم درست تشخیص بدم، هردوشون سوخته بودن، سیاه شده بودن. شبیه هم بودن. ولی حالا که دقت کردم، دیدم درجه‌هاشون فرق داره، ساعتی رو که دستش بود تا حالا ندیده بودم، خلاصه همه‌جوره متفاوت بودن. این لباس فرم لعنتی‌شون هم که… چی‌کار می‌کردم؟ مجروح خودی رو می‌کشیدم و با خودم فکر می‌کردم برگردم آلمانیه رو هم کول کنم یا نه؟ درک می‌کردم که اگه ولش کنم خیلی زود می‌میره. به‌خاطر خون زیادی که ازش رفته بود و داشت می‌رفت… سینه‌خیز رفتم دنبالش. هردوشون رو کشیدم، به‌نوبت. عزیزدلم نمی‌شه آدم یه قلب واسه تنفر و یه قلب مجزای دیگه واسه عشق داشته باشه. آدم یه قلب بیشتر نداره، همیشه به این فکر می‌کنم که چه‌طور قلبم رو، دلم رو نجات بدم.

دسته بندی شده در: