همیشه وقتی از روی یک کتاب مطرح، فیلمی ساخته میشود انگار که بین کل اصحاب فیل قلم با پردهداران کعبهی سینما جنگی تمامعیار رخ میدهد. به این مضمون که «کتاب بهتر است یا فیلم خوشساختتر از آب درآمده؟!» درمورد «پرواز بر فراز آشیانهی فاخته» که در ایران به نام «دیوانهای از قفس پرید» مشهور شده قطعا همان هوک اول فیلم، کتاب را «ناک اوت» کرده است! پس طبیعی است که ما هم بیشتر از کتاب، در این مقاله به فیلم بپردازیم.
کتاب «پرواز برفراز آشیانهی فاخته» رمانی اثر کن کیسی، نویسندهی آمریکایی است. که اولین بار در سال ۱۹۶۲ منتشر شد.
این کتاب، حاوی نگاهی است به ساختارهای مرتجع قدرت در سازمانها. و همچنین نقد مکتب روانشناسی رفتارگرایی که مُد روزِ آن زمان شده بود! کیسی که مدتی را به عنوان کارمند بیمارستان روانی در کالیفرنیا سپری کرده بود و نسبت به بیماران روانی احساس همدردی میکرد، یک اومانیست به تمام معناست که در جایجای کتابش از سنتها دوری جسته و اصول انسانی را میستاید.
پرواز بر فراز آشیانهی فاخته ابتدا در سال ۱۹۶۳ به صورت نمایشنامه درآمد. اما برداشت مشهورتر از آن فیلم دیوانهای از قفس پرید (۱۹۷۵) بود که توسط میلوش فورمن، و با بازی جک نیکلسون روی پردهی سینماها رفت. و پنج جایزهی اسکار برد.
مجله تایم در سال ۲۰۰۵ این رمان را جزو ۱۰۰ رمان برتر انگلیسی زبان قرن به حساب آورد.
آشیانهی فاخته در زبان انگلیسی استعارهای است از بیمارستان روانپزشکی. کیسی این نام را از یک بخش شعری کودکانه برداشته است:
Wires, briar, limber-lock
Three geese in a flock
One flew east, one flew west
And one flew over the cuckoo’s nest.
سیمها، دکلها، قفلهای خمیده [هستند اما]سه غاز در یک دسته
یکی به شرق، یکی به غرب
و آن یکی بر فراز آشیانهی فاخته پرواز میکند…
و وجه تسمیهاش این است که شخصیت سرخپوست کتاب، این ترانه را از کودکی خود به یاد میآورد.
خلاصه داستان (با خطر لو رفتن جزئیات)
در سال ۱۹۶۳، رندل پاتریک مکمورفی (در فیلم= جک نیکلسون) را به جرم داشتن رابطه جنسی با دختری پانزده ساله -که در آمریکا جرم سنگینی محسوب میشود- دستگیر میکنند و او سریعا خودش را به دیوانگی میزند اما از آنجایی که احتمال میرود مکمورفی برای دوری از اعمال شاقه (کار سخت در دوران محکومیت) تمارض به داشتن بیماری روانی کرده باشد، او با حکم دادگاه برای بررسی وضعیت روانیاش به تیمارستان ایالتی فرستاده میشود.
مکمورفی که در ابتدا تیمارستان را بازیچهی خودش فرض کرده، به مرور با مقررات سخت تیمارستان که توسط سرپرستار زن (پرستار رچد) اعمال میشود مخالفت میکند. او در این خلال سعی میکند تا بیماران روانی آسایشگاه را برای یک شورش همراه خود کند. و حتی یکبار به همراه سایر بیماران اقدام به فرار میکنند. اما دوباره به بیمارستان روانی برگردانده میشوند. از بین بیماران ریز و درشت سبد بیمارستان، تمام توجه مکمورفی بهطور حسی معطوف به یک بیمار کر و لال میشود. اما او که درشتترین میوه هم هست واکنشی نسبت به درخواستهای رندل ندارد!
بازیگوشیهای مک باعث دشمنی سرپرستار با او میگردد. و پس از جدالی بین مکمورفی و برخی از دوستانش با سرپرستار، جدال کنندگان را به بخشی میفرستند که به آنها شوک الکتریکی وارد میشود. بعد از وارد کردن شوک الکتریکی به سرش، هراس او از ماندگاری و دیوانهشدن با داروهای عجیبوغریب بیمارستان، بیشتر میشود. و تصمیمش برای فرار مجدد را میگیرد.
آخر داستان و درحالیکه مکمورفی تنها چند قدم با فرار فاصله دارد، یکی از بیماران بر اثر فشارهای روانی زیاد وارده، خودکشی میکند و به خاطر نقش سرپرستار در خودکشی او، مکمورفی بین دوراهی بیتفاوتی و نجات خویشتن یا احساس مسئولیت نسبت به دوستانش دومی را انتخاب میکند.
او به صحنه بازمیگردد. و با قصد خفه کردن و کشتن سرپرستار به او حمله میکند. اما با دخالت یکی از کارمندان مرد تیمارستان، سرپرستار در ثانیههای پایانی از مرگ نجات پیدا میکند. در نتیجهی این عصیان، مکمورفی را با لوبوتومی (برداشتن تکهای از مغز) به موجودی تبدیل میکنند که دیگر خودش نیست. و تنها زندگی نباتی برایش باقی میماند. در پایان مشخص میشود موعود داستان که قرار است با فرارش بر آشیانهی فاخته پرواز کند، مکمورفی نبوده بلکه دوست مخفی اوست که سالها خودش را به کرولالی زده بوده است.
پیامبر سایکو
به احتمال زیاد، جک نیکلسون –که اخیرا هم دچار بیماری شدیدی شده و توانایی بازیگری ندارد- بهترین نقش دوران زندگیاش را باوجود طیف رنگارنگی از کاراکترها در همین اثر بهجای گذاشته است. او را میتوان پیامبر روانیها نامید. چنانکه از بس نقشآفرینیاش اثرگذار بوده که بعد از تماشای فیلم، دوست دارید یک دیوانه باشید تا یک انسان عادی. بدون اینکه یادتان بیاید مکمورفی خودش را به دیوانگی زده بود و واقعا روانی نبود! شاید هم دوست داشته باشید آن قسمت از ترانهی معروف پاکسیما زکیپور را زمزمه کنید که میگفت:
دیوونه غم نداره
هیچچیزی کم نداره
حرفش و قلبش یکیه
دیوونه شو! کی به کیه؟
شاید هجدهم بودن فیلم در لیست ۲۵۰ فیلم برتر پایگاه IMDB بیشتر از اینکه گویای معرکه بودن فیلم باشد دلیلی بر بدسلیقگی کاربران و منتقدان است. چه اینکه این عدد واقعا در مقابل فیلم حقیر است!
جنبههایی از فیلم که آن را تبدیل به یک فیلم جریانساز میکنند به یک جنبه –که واقعا برای شاهکار بودن یک اثر کافی است- اکتفا نکردهاند. و خط ربطهای زیادی به ما میدهند تا به مکمورفی ایمان بیاوریم:
- اصل غافلگیری: جدای از پایانبندی فیلم که بر اصل غافلگیری بنا شده یک غافلگیری مهم و دردناک دیگر هم داریم. البته که فیلم چندین پایانبندی (اصطلاحا اِندینگ) دارد. و یکی از آنها جایی است که مکمورفی پس از برقدرمانی دوم به آسایشگاه بازمیگردد. از آنجایی که پس از برقدرمانی اول، او در صحنهی ورودش خود را به ناتوانی میزند و ناگهان میزند زیر خنده، مخاطب تا لحظهی آخر امید دارد که این هم یک بازی باشد. اما تلخی این بازی در دفعهی دوم واقعی است. و قرار نیست با قهقههای شکانده شود!
- نمادگرایی و اسطورهسازی: نگاه خاکستری همیشه هم موعود نیست. بعضی اوقات نیاز است که سفید مطلق دربرابر سیاه مطلق قرار بگیرد. و ماجرا جایی جذابتر میشود که کارگردان چنین شخصیتهایی را به ما دیکته نکند. بلکه خودمان بهمرور آنها را با رفتارها و عقایدشان بسازیم. در شروع داستان هم مکمورفی و هم رچد خاکستریاند. اما داستان آنها را مانند یک گرادیان جلو میبرد. سیر تحول زیبایی که درنهایت از رچد درظاهر دلسوز یک ابلیس به تمام معنا و از مکمورفی ظاهرا مشکلدار یک فرشته میسازد.
این ماجرا ادامه دارد…
- وحی اومانیستی: افرادی که دونکیشوت سروانتس را خوانده باشند احتمالا بهتر با مکمورفی ارتباط برقرار میکنند. او با تمام شیطنتها، رذالتها و اصطلاحا روی مخ بودنهایش یک مصلح اجتماعی است! و برای این مصلح بودن نیاز به ژست گرفتن و احترام به سنت و قانون و… ندارد! او در یک جامعهی لیبرال که پز فردیت میدهد اما چماق دست گرفته، خویشتن خویش را بدون هیچگونه الک کردن عرضه میکند. و اتفاقا اگر نیاز باشد برای اصلاح، مخل سنت و قانون میشود.
- ناشناختگی: آشناییزدایی یکی از مهمترین آرایههای ادبی و هنری امروز است. که به تفاوت امر حقیقی با واقعی میپردازد. و نشان میدهد که درک هر چیز در هنر با حس شهودی و قابل لمس با حواس چندگانه! متفاوت است. تصور کنید صحنهی روبهرو شدن کندی (معشوقهی رندال) را با بیماران روانی! در واقعیت چه اتفاقی جز تمسخر یا نهایتا ترحم میتوانست در دید یک فرد معمولی اتفاق بیفتد؟ اما انتخاب کارگردان یک نوع از همذاتپنداری و صمیمیت واقعی است که موجب کشفی بکر در دید مخاطب میشود.
- القائات غیرمستقیم: معمولا در هر اثری از هر ژانری، هنرمند سعی میکند تا از تکنیکهای امتحان پسداده و مولفههای آشنا استفاده کند بیتوجه به اینکه عمق اثر با بدعت رابطهی مستقیم دارد و امضای اثر پای نوع جدیدی از یک روایت، پدیده یا حتی مولفه برای گرفتن کارکردی جدید است. برای مثال در تمام فیلمهایی که زندانیان یا بیماران را نشان میدهند صحنهی غذاخوری پای ثابت و تکرارشدنی –حتی درحد موتیف- است. اما در دیوانهای از قفس پرید حتی یک صحنهی غذاخوری هم نمیبینیم! آیا این قضیه اتفاقی بوده یا آگاهانه؟ با توجه به اینکه میتوانیم کارکرد گشنه نگهداشتن بیماران –که در مقیاس روحی هم تشنه هستند- را دریافت کنیم (حداقل در ناخودآگاهمان) پس کارگردان مستحق ستایش است. و به قول فراستی «دراومده…»
اسم بالیوود در بعضی مسائل بدجور دررفته است. اما با نگاهی به مسالهی امید در آثار هالیوودی میتوانیم بفهمیم که غربیها هم موقع ابراز شادی، غالبا فیلمهندی میسازند. فرق اثر حاضر اما چیست؟ وقتی پایان فیلم را میبینید «این پایان تلخ است که در یک تلخی بیپایان» به ما امید تزریق میکند؛ امید.
مرثیهای برای کمبود بال
کن کیسی، هنگامیکه فهمید تهیهکنندهها شخصیت قصهگو را از داستان حذف کردهاند، از ساخت این نسخه سینمایی حمایت نکرد. او هیچوقت این فیلم را تماشا نکرد. اما برخی میگویند وقتی در حال عوض کردن شبکههای تلویزیون بود، بهطور اتفاقی چند صحنه از آن را دید و البته بهمحض اینکه متوجه فیلم شد، بهسرعت شبکه تلویزیون را عوض کرد.
اما فیلم و کتاب، تفاوتهای دیگری نیز دارند:
اول اینکه بسیاری از صحنههای گروهدرمانی، در کتاب و فیلمنامه وجود خارجی نداشتند که هیچ، بازیگران هم از آن بیخبر بودند!!! فورمن از بازیگرانش میخواست که جهت فهم بیشتر کاراکترهایشان در گروهدرمانی حضور پیدا کنند. درحالیکه دوربین را روشن میکرد و از رفتارهای واقعی آنها فیلم میگرفت!
و دوم اینکه در داستان، همهی بیماران گونهای از عصیان را با خود همراه دارند. اما نیکلسون، فورمن را مجاب کرد تا یاغیگری بیماران پس از ورود مکمورفی و از تاثیرات رهبری او شکل بگیرد…
پسپردهی دیوانگان
هر فیلم بزرگی با توجه به پروژهی عظیم انسانی و پروسهی بلندمدت تولید حاوی نکات عجیب و غریب زیادی است؛ چند نکته راجع به اثر فورمن با هم میخوانیم:
- با توجه به موفقیت نسبی تئاتر اقتباس شده از کتاب با بازی کرک داگلاس، او تصمیم گرفت تا فیلمی براساس رمان کیسی بسازد و با فورمن که اهل جمهوری چک بود تماس گرفت. توافقات اولیه حاص شد و داگلاس کتاب را جهت دکوپاژ فیلمنامه برای فورمن پست کرد، اما بستهی پستی توسط گمرک کشور چک مصادره شد و به دست کارگردان نرسید. فورمن که از سرنوشت بسته پستی بیخبر بود، از بدقولی داگلاس ناراحت شد و از طرفی داگلاس بابت بیادبی فورمن برای اطلاع ندادن از رسیدن بسته، از او دلخور شده بود… جالب است بدانید یک دهه طول کشید تا این سوءتفاهم توسط پسر داگلاس در پیگیری دوبارهی پروژه، مرتفع شود.
- کمپانی فاکس قرن بیستم، قرار بود اسپانسر فیلم باشد اما وقتی درخواست خود مبنی بر تغییر پایان فیلم را به تهیهکنندگان ارائه کرد همکاری قطع شد. فاکس دوست داشت مکمورفی در پایان داستان زنده بماند!
- داگلاس در ابتدا میخواست خودش نقش مکمورفی را بازی کند اما فطرت ده ساله باعث شد که سن مناسبی برای ایفای نقش نداشته باشد و با کنار رفتن گزینههایی مانند مارلون براندو و جین هکمن، از ناچاری نقش را به نیکلسون بدهند؛ چه ناچاری خوبی! فلچر هم مانند نیکلسون گزینهی اول ایفای نقش خود، نبود و قرار بود نقش رچد را برت رینولدز بازی کند که فلچر نقش را قاپید و حتی نظر کارگردان را نسبت به کاراکتر پرستار تغییر داد. کارگردان میخواست رچد را یک شخصیت شیطانی تصویر کند اما فلچر او را متقاعد کرد که رچد با این خیال که دارد به مردم کمک میکند و با جهل مرکب و غُد بودنش به سمت و سوی پلیدی میرود.
- برای نقش رئیس بیمارستان تصمیم بر این بود که از دکتر دین بروکس، ریاست حقیقی بیمارستان لوکیشن فیلم استفاده شود. وقتی او این نقش را پذیرفت، پروژه دست به ریسک بزرگتری زد و با همکاری بروکس از بیماران روانی بیمارستان به عنوان بازیگر استفاده کرد. بنابراین بسیاری از کاراکترهای بینقصی که در فیلم میبینید نابازیگر هستند!
نکتهی پنجم الی بینهایت را شما برای ما بنویسید…