مرگ خانهی ادریسیها
در همین فضایی که همه از کیفیت پایین ادبیات داستانی کشور مینالند، هستند آثاری که بتوانیم متصور شویم اگر برچسب ایرانی بودن را یدک نمیکشیدند یا حداقل کمی بهتر در فضای جهانی تبلیغ میشدند، جوایزی معتبر مانند نوبل ادبی را دور از دسترس خود نمیدیدند. «خانهی ادریسیها» نوشتهی مرحوم غزاله علیزاده یکی از آثار برجستهی ادبیات ایران است. که در سال ۱۳۷۰ هجری شمسی به انتشار رسید. این رمان دوجلدی که توسط دو انتشارات تیراژه و توس چاپ شده بود، توفیق زیادی در بین ایرانیان هم نداشت. اما در عین مجهور ماندنش یک اثر کالت (Cult= اثری جریانساز در تاریخ که در ابتدا جدی گرفته نشده است) محسوب میشود.
این اثر در سبکی چندوجهی تعریف میشود. اما بنای آن بر یک رئالیسم (واقعگرایی) مستحکم است که داستانی اسطورهگون و تخیلی از پادآرمانشهری ترسناک را روایت میکند. خانهی ادریسیها در سه دهه حضور خود نزدیک به سی هزار نسخه فروش داشته است. و در اکثر انتشارهای خود، دو جلد را در یک مجموعهی منسجم ارائه کرده است. این رمان، منتقدین بسیاری را به واکنش واداشت. و تقریبا تمام نگاهها نسبت به آن مثبت بود. جدای از نظرات منتقدینی چون حسن میرعابدینی، حمیدرضا فرضی و ایلیا آناهی، دو نفر از نویسندگان برتر ایران در قامت کتاب و مقالههای بلند به خانهی ادریسیها پرداختهاند:
- جلال ستاری با «درد جاودانگی»
- مرحوم محمد مختاری با «پیچیدگیهای سرنوشت یک خانه».
بسیاری، علیزاده را در نگارش خانهی ادریسیها از بزرگانی مانند لئو تولستوی، ولادیمیر ناباکوف و حتی صادق هدایت تاثیرپذیر میدانند. اما باتوجه به اورژینال بودن روایت و جزئیات رمان، این مساله را میتوان به عنوان حُسن کارِ نویسنده در نظر گرفت.
اثر علیزاده در زمان خود، لوح زرین و دیپلم افتخار جایزهی «بیست سال ادبیات داستاننویسی» را از سوی وزارت ارشاد جمهوری اسلامی دریافت کرده بود.
برخورد دو خط موازی در انقلاب
خانهی ادریسیها یکی از سیاسیترین آثار داستانی ایران و حتی جهان است. ماجرای کتاب درمورد زندگی یک خانوادهی سنتی مرفه در شهری خیالی است. که ناگاه پس از چندین دهه عظمت و افتخار با حضیضِ هجوم افرادی از طبقهی کارگر تحت عنوان آتشکار روبهرو میشود. نجیبزادگان که خود گناهی ندارند، پاسوز سلطهگری و جنایات قبلی اقشار همردهی خود میشوند. و در خشم عمومی یک انقلاب، مجبور میشوند تا خانه را تقدیم آتشکارها کنند.
خانهی اشرافی مورد بحث، به صورت اشتراکی بین خانواده و انقلابیون تقسیم میشود. اما رویهای که سالها موجود بود عوض شدهاست. و این فقرا هستند که سلطهگری و توحش خود را تحت عنوان آرمانهای انقلاب، به خانوادهی از همهجا بیخبر عرضه میکنند. برخلاف دید فقرا، اعضای اصلی این خانه اعم از مادربزرگ (خانم ادریسی)، لقا (دختر)، وهاب (نوه) و یاور (خدمتکار) در سالهای سال به عیش و نوش نمیپرداختهاند. بلکه زیستی پر از اندوه و رخدادهای کابوسوار داشتهاند. مردسالاری و سرمایهسالاری بر این خانه حاکم بوده و زنانِ سرکوبشده در لایهلایهی این خانه موجودند که هیچ، مردانی مانند وهاب هم به علت روحیات لطیف خود مانند کتابخوانی، مانند زنان، توسری خوردهاند!
این دید علیزاده کمی فمینیستی است. اما بیشتر به سمت اکوالیسم (برابری جنسیتی) گرایش دارد. ماجرای اصلی از حضور افراد غریبه در خانه شروع میشود. و درواقع یک انقلاب کارگری، خانه را به صورت یک دولت، تحت سیطرهی خود درمیآورد. اما آتشکارهایی که حاصل تاسیس آتشخانهی مرکزی توسط قباد هستند، نه تنها او و آرمانهایش را کنار گذاشته و مصادره کردهاند. بلکه از تاریخ که ماجرای عاشقانهی جوانی خانم ادریسی و قباد است، بیخبرند. مادربزرگ که به زور مردسالاری خانواده با آقای ادریسی ازدواج کرده بود و قباد که جایگاه خود را در راه مبارزه از دست داده، پس از چند دهه دوباره همدیگر را میبینند. و مروری بر حسرتها و آرزوهای زندگی خود دارند.
سبزِ سبزم، ریشه دارم…
متحد نیستیم؛ اگر حرمتگذار یکدیگر باشیم، میتوانیم جهانی شویم.
این جمله از زبان نویسندهای بیرون آمده که سودایی برای زندگی خود نداشت. با عمر کوتاه ۴۷ سالهاش به تحقیق، پژوهش و نوشتن داستان کوتاه و رمان پرداخت. و دو دختر بازمانده از زلزلهی بویین زهرا را به فرزندی خود قبول کرده بود. او که از بیماری سرطان رنج میبرد، سال ۱۳۷۵ در روستایی جنگلی، با حلقآویز کردنِ خود از درخت، دست به خودکشی زد. مرگ مرموز علیزاده ما را یاد مرگ جهانپهلوان تختی میاندازد.
از آثار غزاله علیزاده میتوانیم به رمانهای دو منظره، شبهای تهران و ملک آسیاب و مجموعهی داستانهای سفر ناگذشتنی و تالارها اشاره کنیم. این نویسنده، جایزهی قلم طلاییِ مجلهی ادبی معتبر گردون را کسب کرده بود. او پیش از خودکشی در یادداشتی اینگونه وصیت کرد:
آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز! رسیدگی به نوشتههای ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار میکنم. ساعت یک و نیم است، خستهام، باید بروم… .
لطف کنید و نگذارید گموگور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمیگویم بسوزانید!
از هیچکس متنفر نیستم. برای دوستداشتن نوشتهام. نمیخواهم، تنها و خستهام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم، چهقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک. من غلام خانههای روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی میکنم. چهقدر به همه و به من محبت کرده است. چهقدر به او احترام میگذارم. بانوی رمان! بانوی عطوفت! و یک هنرمند راست و درست با شفقت بسیار! خداحافظ دوستان عزیزم… .
محمد مختاری، شاعر بزرگ معاصر، پس از مرگ علیزاده در رثایش نوشته بود:
همیشه میگفتند تاوان عمر دراز این است که آدم به سوگ عزیزانش مینشیند. اما اکنون انگار این قرار هم برهم خورده است! پس بیآنکه عمر به درازا کشد باید شاهد ضایعات شتابناک این پیکرِ فرهنگی باشیم که میخواهد با اندامهایی بیقرار و پراکنده برقرار بماند…
بهار، تابستان، پاییز، زمستان… و دوباره بهار؟
عنوان تیتر را از فیلمی به کارگردانی کیم کی دوک انتخاب کردم. که پس از انتشار خانهی ادریسیها ساخته شده اما برای توضیح کلیت کتاب، مناسب به نظر میرسد. چهاینکه خود علیزاده در یادداشتی راجع به قالب دو جلدی اثر میگوید:
خانهی ادریسیها در یازدهم مهر ۱۳۶۹ تمام شد. میان انتشار جلد اول و دوم به دلیل صیقل و پرداخت نهایی در متن کتاب دوم، اندکی فاصله خواهد افتاد…
تمام رمان در چهار بخش است. چهار حلقهی پیوسته که ضمن حفظ استقلال با حلقههای بعدی کامل میشود. پایان فصل چهاردهم بخش دوم تثبیت موقعیتی است پس از جریان سلسلهای از تغییرات. به همین دلیل ظرفیت آن را دارد که به عنوان کتابی مستقل تلقی شود در قالب روابط انسانی. اگر طالب تعقیب خط ماجرایی باشیم با انتشار جلد دوم، خط به انتها میرسد… .
ما نیز با توجه به استقلال یادشده از سوی علیزاده، در این مقاله بیشتر روی جلد اول خانهی ادریسیها تمرکز میکنیم. و در مقالهای دیگر به بخش دوم اثر خواهیم پرداخت.
«هفتخانِ» آتشکاران
فئودالیسم یا نظام اربابرعیتی، یکی از طولانیترین نظامهای تمدن بشری بود. که با فروپاشی نظام اشتراکی (کمون اولیه) بر جهان حاکم شد. عناوینی مانند خان و خانزادگی، اشرافیگری یا دستنشاندگی از این مکتب تاثیر میگیرند که همیشه تهدید فروپاشی و بازگشت به نظام اشتراکی را از جانب طبقهی کارگر (فقیر/ رعیت) مقابل خود میبیند.
تهدیداتی که در دو قرن اخیر با ظهور کمونیسم و سوسیالیسم در جایجای دنیا پررنگتر شد. و نظامهایی مانند اتحاد جماهیر شوروی در ظاهر به دنبال احیای تفکرات بزرگانی چون کارل مارکس یا فریدریش انگلس بودند. همانطور که خانهی اشتراکی، به عنوان یک مولفهی مهم در داستان علیزاده، ما را یاد دوران قدرتمند شوروی برای مصادرهی اموال و تحقیر ثروتمندان در آثاری انتقادی مانند «دلِ سگ» اثر میخائیل بولگاکف میاندازد. (برای آشنایی بیشتر با این نویسندهی روس میتوانید مطلب «سیری در زندگی و آثار میخائیل بولگاکف» را در وبلاگ کتابچی مطالعه کنید.)
اما مشکل علیزاده با این مساله چیست؟ آیا چنین تحولی به خودی خود، برای یک جامعه سهمناک است؟ قطعا خیر! نویسنده به وجوهی از انقلاب کارگری میپردازد که همزمان با براندازی سلطهی اشرافزادگان به دنبال براندازی فرهنگ عمومی، ولو در جنبههای مثبت است. جایی که به هرگونه انعطافی عنوان ارتجاع داده میشود! برای مثال در بخشی از زبان یکی از رهبران انقلاب راجع به مسالهی اخلاق میشنویم:
به اخلاق تو تعظیم میکنم، [البته] از در عقب! بس که حقیر و ارتجاعی است. مناسب پیرزنها و آدمهای احساساتی… این جهانبینی مانعی است برای تکامل. با چنین افکاری ملت تا ابد درجا میزند: بال پروانهها ظریف است. به پرندهها رحم کنید. با قورباغهها مهربان باشید! احساسات صدتا یک غاز، رمانتیسم قرن بوق!
برای مثال، نمونهی چنین مسائلی را در دید بلشویکهای روسی و ضدیت با ذات دین، ایدئولوژیهای مخالف یا حتی نژاد انسانها به عنوان اموری ننگآور دیده بودیم. که در ظاهر برای نیل به آزادی میجنگند. اما در باطن، آزادی را له میکند. نمودی از هفتخوانی که آتشکاران در خانهی ادریسیها برای خانها و خانزادهها ساختهاند… .
ناکجاآباد
با تیزهوشی علیزاده، داستان خانهی ادریسیها در شهر خیالیِ «عشقآباد» روایت میشود. تا هم از مشکلات روایت در ایران جلوگیری کرده باشد. و هم تلمیحات بیشتری به ماجراهای کمونیسم روسی داشته باشد. البته همانطور که میدانید علیزاده عیناً پایتخت ترکمنستان را جلوی چشم نمیآورد. و با اسامی و فرهنگ ایرانی، داستانی وطنی خلق میکند. اما به هرحال انتخاب عشقآباد با زبانی فارسی، جای فرار از حاشیه و سانسور را به علیزاده میدهد. درحالیکه با وجود فانتزی بودن بنای شهر، امکانات بهرهبرداری از ترکمنستان به عنوان یکی از ایالات شوروی را هم میدهد.
علاوه بر ظاهر امر، خود اسم عشقآباد هم کنایهای به عشق و عاطفه و باقیماندن این مضامین در کالبد شهر است. روحی پنهان که با هیچ تمهیدی، از یاد نمیرود. و کشته نخواهد شد! بعضا برای حل کلید این مضامین باید ۲۳۷ صفحه صبر کنیم. تا علیزاده کارکرد موردنظرش را نشانمان دهد. مسالهای که نه تنها بد نیست بلکه نشاندهندهی ارتباط طولی قوی اثر اوست:
در شهر نودار، روی درختهای دور میدان با نوک چاقو تصویر قلب تیرخورده کنده بودند. بعد از رویت سومین قلب، آتشخانهی مرکزی، چند مامور دور میدان میگذارد. خاطی چنان ماهرانه کار خودش را میکرد که به رغم تمام تدابیر، تنها در سپیدهدم هفتمین روز، ماموران موفق میشوند پیش از اتمام تصویر ناپسندش او را بگیرند.
این رویه، حدیث امام علی(ع) را به خاطر میآورد که «الانسان حریص علی ما مُنِع…»
و در جای دیگری ناتوانی حاکمیت در تزریق فرهنگ نسب به تزریق جنبههای دیگر ایدئولوژی را خاطرنشان میکند:
عشق و پشق موقوف! شانسی آوردیم! اینجا هر طرف میرویم توی گوشمان زرزر عشق است. هیچوقت نشد از سازندگی بگویند. کشاورزی مکانیزه! هیچکدام از شما نمیدانید امسال محصول گندم کم است. بعضی از صنایع لنگ شده، شپش همهجا را گرفته است. به این مسائل فکر کردهاید یا روی تار عنکبوتهای مغزتان فقط عشق بندبازی میکند؟
قهرمانی یا پهلوانی؟
علاوه بر خود اسم عشقآباد، نمادگرایی و ارجاعات بیرونمتنی و بینامتنی زیادی را در اسامی و کاراکترهای خانهی ادریسیها میبینیم. جدای از این مساله، علیزاده، اغلب به جای شخصیتپردازی به شخصیتشناسی میپردازد. و برای مثال در داستان برای افراد محوری و حتی فضاها هم توصیف دقیقی درنظر میگیرد. توضیفات دقیق و جانبخشی او -حتی به اجسام جامد- جالب توجه است. اما علیزاده به صورتی آگاهانه این کار را برای شخصیتهای مهاجم انجام نمیدهد که به درستی با نمادگرایی صرف بر مرموزی آنان میافزاید.
اسامی دیگر کتاب هم حاوی لایههای متعددی هستند. و باری به هرجهت انتخاب نشدهاند. برای مثال واژهی آتشکار که در دل خود هم سختی کشیدن و فلاکت سابق انقلابیون را نشان میدهد. و هم به آتش کشیده شدن هرچیزی توسط جماعت نوظهور را! نکتهی مهمتر آنجاست که این واژه اغلب از سوی دیگران به آتشکاران نسبت داده میشود. و آنان در نگاهی مغرورانه همدیگر را با پیشوند «قهرمان» صدا میزنند. که ارجاعی به جملهی برتولت برشت دارد:
بدبخت ملتی که [برای رشد، اصلاح یا موفقیت] نیاز به قهرمان داشته باشد!
فرم روایی علیزاده از دانای کل هم داناتر است. گویی که تمام جزئیات گذشته و حال را میداند. این مسأله را در توضیحات اضافهی داخل پرانتزهای اثر میشود دید. و با چنین پیشفرضی است که علیزاده میتواند حتی در پردازش شخصیتهای فرعی هم نمادگرا باشد. برای مثال شخصیت گذری بچه، به عنوان کسی که در دامان آتشخانه رشد کرده، مانند یک میوهی کرمخورده، نسبت به آن عصیان میکند:
وقتی آدم نمیتواند حرف دلش را بگوید انگار پشت سیم است… .
یا باتوجه به دورهی اثر، میتوان رگههایی را به سازمان مجاهدین خلق نسبت داد. برای مثال قهرمان شوکت ارجاع است، اسمی بیکلاس (از منظر قدمایی بودن) محسوب میشود. و هم میشود پیشوند قهرمان بر چنین اسمی را هجوی بر کلفت و نوکر نامیده شدن افراد در سازمان دانست.
گراف چندوجهی
در خانهی ادریسیها پس از تهاجم انقلابیون و تصاحب خانه با دو گروه از جمع اضداد مواجهیم. اما ظرایف قلم علیزاده، ماجرا را بیش از یک دوئل و مانند یک گراف چندوجهی تعریف میکند. تا بعضا تعداد مجهولات از معلومات پیشی بگیرد! دستهی صاحبخانه از چهار نفر «مادر بزرگ (خانم ادریسی)، وهاب، لقا و یاور» و دستهی آتشکاران از هفده نفر «رشید، یوسف، گلرخ، کوکانِ خیاط، برزوی دانشجو، پریِ پرستار، رخسارهی رختشوی، قدیرِ نقاش،کوکب،کاوهی متجدد، تیمور،یونس، حدادیان (شهردار پیشین)، ترکان، قباد، شوکت و رکسانا» تشکیل میشوند.
اما این شخصیتهای محدود با اختلاف نظرها، تقابلها، حسادتها و خیانتهایشان به گروه دیگر یا حتی به افراد گروه خودی، امکان پرداختن به مسائل نامحدودی را میدهند. در کنار این موضوع لازم است اشاره کنیم که شخصیتهای خانهی ادریسیها اصلا سیاه و سفید تصویر نشدهاند. و با خاکستری بودن خود، باعث پایداری عنصر غافلگیری بر بستر رمان میشوند. از سمت دیگر با سیال بودن فضا میان تخیل و واقعیت، یاد آثاری چون سمفونی مردگان عباس معروفی میافتیم. چهاینکه هیچگاه جنبهی کشف برای مخاطب از بین نمیرود و کمتر جایی از داستان، وصف روایت از کشش و جذابیت فاصله میگیرد.
چندنفر و نصفی
بیایید اندکی با حوصلهی بیشتر به نمادگرایی خانهی ادریسیها بپردازیم. با وجود خاکستری بودن تمام شخصیتها، همچنان دیواری نادیده بین اصحاب خانه و انقلابیون وجود دارد. و طبعاً در کلیات، بنا به اقتضای منافع، رفتاری خلاف یکدیگر دارند. جز یک نفر که به او هم خواهیم پرداخت. اول از همه به مادربزرگ بپردازیم. خانم ادریسی به مثابه زن بودن خود، نمادی از مام وطن است. که در سیل رفت و آمدهای حکومتها، مکاتب و ایدئولوژیهای متفاوت، همچنان برقرار است. و عمر زیاد او هم کنایهای به تاریخ طولانی وطن در مقابل عمر ناچیز هر حاکمیت است:
+ظاهراً این وقایع روی شما اثر بدی نگذاشته؟
-در سن من هیچ واقعهای اهمیت ندارد.
از طرفی ماجرای عاشقانهی او با قباد درهمین رابطه معنا مییابد. و تمثیلی از مردسالاری حاکم بر جهان کلاسیک است. که هر سلطانی را نماد وصلتکرده (یا در آرزوی وصلت) با مام وطن میداند. ادریسی در عین خونسردی خود، مهمترین هدفش را اینگونه بیان میکند:
تا زندهام خانه را حفظ میکنم، ضمناً باید فهمیده باشی زیر بار زور نمیروم، من هم روشی دارم دیگر، مگر نه؟!
که نمودی از بیتفاوتی ماهیت وطن نسبت به حاکمیت، در عین دلسوزی و دغدغهمندی مام وطن برای حفظ تمامیت ارضی آن (در رمان، خانه به مثابه محدودهی جغرافیایی وطن) است.
علیزاده به خوبی، از ادریسی یک شخصیت محوری میسازد. که شاید بیشترین دیالوگ را ندارد. اما پختهترین فرد ماجراست. برای مثال در ریشهیابی مظلومیت همیشگی و تنهایی مدام وطن از شوهر او مایه میگذارد. و رفتار او را به عنوان حاکم قبلی پیش میکشد. تا بدانیم که در گذشته هم چنین داستانی برقرار بودهاست. و با آمد و شد حاکمیتها یا ایدئولوژیهای مختلف، وضعیت برای وطن متفاوت نخواهد شد:
کار به کار خانه نداشت. بلانسبت نزدیک صبح از بغل زنها میآمد، آنقدر نجسی خورده بود که اگر کبریت زیر دماغش میزدی آتش میگرفت!!!
عروسکهای خیمهشببازی
وهاب، نمادی از روشنفکران جامعه است. اما نگاه انتقادی علیزاده نسبت به او در این مبحث است که چرا مجموعهی سفرها و مطالعات او هیچگاه به کنش خاصی منجر نشدهاست. و در یک کتابخانه که قابلیت تخریب توسط انقلابیون را داراست، باقیمانده؟ نویسنده نشان میدهد که آتش گرفتن دانشی که قرار است در قفسهها خاک بخورد. هیچ تفاوتی با سلامت زندهبهگورانهی آن ندارد! خود وهاب در جایی میگوید که دلیل اساسی مشکلات خانه، ناشی از خو گرفتن، ناچاری و تنآسایی [اعضایش] بوده است. او که در کودکی، با بدرفتاریهای مادرِ مردهاش، از احساس تهی شده بوده، دلیل زندگیاش را در عشقِ [افلاطونی] خود به رحیلا (عمهی مرحوم) عنوان میکند. که شخصی ویژه در خانواده، متفاوت با همه و به قول تمامی اعضای خانه یک «فرشته» بوده است.
لقا به عنوان عمهی دیگر (و زندهی) داستان، از وهاب هم منفعلتر است. او که در سراسر زندگی از مردان و مردانگی نفرت عظیمی داشته و با نزدیک شدن مردان دچار حال اسفناکی میشود، اصلیترین نمود فمینیستی داستان است. اما او را ورای جنسیتش نماد انسانهای دردآلود معرفی میکند. جنبهی دیگر لقا، رگههایی از رئالیسم جادویی داستان است. او هنگام پیانو زدن، از زندگی عادیاش جدا شده، از خود بیخود میشود. و گویی که زنده میشود! اما او که به خاطر پیانو زدن، مانند پرنسس فیونا، در لحظاتی جوان شده و شور بسیاری مییابد، در پایان کار دوباره به همان لقای همیشگی تبدیل میشود.
استفاده از مولفهی پیانو را میتوان نمود دیگری از مسالهی عشق در خانه تعریف کرد. که گذرا و غیرقابل تثبیت است. یاور تنها عضو خانه است که به دلیل کارگر بودن، توسط انقلابیون لقب قهرمان میگیرد. و این ظاهر امر است؛ چراکه او قلبا به تفکیک از خانه راضی نیست. اما توان حل نشدن در سیل انقلاب و مستقل بودن را ندارد. پس نمادی از قشر فرودست حقیقی است.
معدهی انقلاب
قباد به عنوان اولین آتشکار و موسس آتشخانهی مرکزی، پیرمردی است که با پای مصنوعی زندگی میکند. زیرا پاهایش را در مبارزه از دست داده است. او عمری را در شرایط سخت کوه و کمر مبارزه کرده اما حالا به جای تقدیر، از سوی عامه، طرد شدهاست. همچنین او با وجود تلاشها و خدمات زیاد –و اساساً شروع جنبش- حالا دیگر با حنایی بدون رنگ در دستانش مواجه است. و نهتنها در هیچیک از تصمیمات امروز دخیل نیست بلکه به صورت یک دیوانه با او برخورد میشود. قهرمان قباد این نکته را برای مخاطب، یادآور میشود که جنبش بد و خوب معنایی ندارد. زیرا معمولاً هر جنبشی به هدفی مقدس پدید میآید. و رئیس (یا رؤسای) اولیهی جنبش انسان(های) خوبی است. اما بعد از مدتی آن رهبر و تفکراتش یا تفاوت میکنند. و یا با تاکید روی آرمانهایشان به تدریج کنار گذاشته میشوند. و اصطلاحا در انقلاب هضم میشوند… .
این سیر تحول قهرمان قباد در حدی است که اطرافیان را به شک وادار میکند مبادا او را با یک بدل عوض کرده باشند:
+مردم میگویند او را عوض کردهاند، این آدمِ مات، قباد نیست.
-نه، این همه شباهت بین دو نفر ممکن نیست، قبادی که روی تخت مینشیند با قبادی که در کوه دیدم مو نمیزند.
+عقلم به من میگوید که سر قهرمان قباد را زیر آب کردهاند.
-اگر او را کشته باشند این مترسک سرِ جالیز به چه کارشان میآید؟
+اختیار دارید! کشتن قباد ساده نیست، ملت بلوا راه میاندازد.
او در جایی از کتاب راجع به حقیقت تاریخ مبارزاتیاش میگوید:
به مردم محبت کردم و هیچچیزی از آنها دریافت نکردم. و تنها چیزی که طی این پنجاه سال درک کردم این بود که آنها [فقط] جلادِ غاصب میخواهند… .
پس طبیعتا دیگر شخصیتهای اردوگاه را باید با چنین سنگ محکی، قضاوت کنیم نه با دیدگاههای متعالیای چون تفکرات قباد!
جلادانِ مظلومنما
حدادیان به عنوان شهردار سابق عشقآباد، عینیت یک انسان نان به نرخ روزخور است. او که با وقوع انقلاب، سریعا از تمام گذشتهاش دست کشیده و مانند توبهکاران به دامان انقلاب آمده است، حاضر است هر خفت و حقارتی را بکشد تا به عنوان قهرمان دست پیدا کند! علیزاده به خوبی نشان میدهد که چنین ایمانی ناشی از منافع است و نه یقین. یونس در اردوگاه رقیب، نقشی کمرنگ از یک نفوذی را دارد و ذاتاً شاعر است. او و یوسف (و خواهرش گلرخ) به دلیل علاقه به کتاب، رویهای متفاوت با دیگران نسبت به اعضای خانه دارند. اینان اعضای خانه را زالو تلقی نمیکنند. و به مثابه انسان با آنان برخورد میکنند. اما علیزاده با این شخصیتها دو مسالهی اصلی را مطرح میکند:
- اول نوع شکست ارتباط یونس و یوسف در هر دو جناح است. زیرا اصلاحات بر بستر غلط، محکوم به پوچی است.
- دومین نکته در قضاوت کسی است که با وجود اطلاع از ستم، در اردوگاه ستمگر میمانند.
اینان در ظاهر ندای «هل من ناصر ینصرنیِ» مظلوم را میشنوند و درصدد راهحلاند. اما درواقع از ترس جان، گِلی را موافقت به سمت منصور حلاج میاندازند. پس طبیعتاً جملات فلسفیشان هم برای مظلومان قابل باور نیست:
+کجا میروی؟ از خودت فرار میکنی؟ همهجا آسمان همین رنگ است.
-این جماعت غربتم را به نهایت میرسانند.
+پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاری نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند… .
مادر فولادزره
دیگر نوبت غول مرحلهی آخر است. شوکت به عنوان نمایندهی آتشخانهی مرکزی برای استیلا بر خانه مامور شده است. او که یک زن قوی هیکل و بَدبدن است، تنها با یک لباس نخنما و کثیف به رنگ زرد زندگیاش را میگذراند. و ادعا میکند که هیچچیزی غیر از آن را ندارد! با چنین تفاخرهایی او توانسته نهضت قباد را به نظام تبدیل کند. و بر صندلی ریاست لگام بزند. شوکت همهی ویژگیهای زنانه را رد میکند. و نمودی دیگر از فمینیسم پنهان کتاب است. علیزاده میخواهد با بدزبانی، خشونت و دوری او از خصائص لطیف، وجه بد تلفیق زنانگی و مردانگی را برای مخاطب روشن کند. او تنها در جاهایی به ذات مادرانهی خود بازمیگردد. که با فرزند ایدئولوژیک خود یعنی برزو، جوان دانشجوی تندرویی که همیشه به شوکت و آتشخانه حق میدهد، روبهرو باشد!
برزو نمادی از قشری است که کتاب خواندهاند. اما حقیقت آن را درک نکردهاند. و از آن صرفاً برای مقاصد خود استفادهی ابزاری میکنند. درواقع نویسنده حول این شخصیت، تاکیدی بر روی دیگر ظاهری و سیاهِ دانش دارد. شوکت از نظر نقشی که در نهضت گرفته یک نفر دوم محسوب میشود. همانطور که با کنار رفتن لنین، استالین با ادعای همان آرمانها بر سر کار آمد. اما انقلاب بلشویکی را با گریز از مدار مارکسیسم-لنینیسم به سمت چیزی هچلهف به نام استالینیسم برد. شوکت هم اصل مبارزه به مثابه امری برای بهبود را در جنگ مدام با همهکس و همهچیز فراگرفته است. و به جای تنشزدایی و اصلاحات، صرفا تنشزایی میکند.
تهاجم فرهنگی!
در آخر میرسیم به آن نصفهای که چند بخش پیش درموردش صحبت کردیم. نصفهی داستان در قامت رکسانا یشویلی، بازیگری که به خدمت جنبش درآمده است، حلول مییابد.
رکسانا موجودی نیمه فرشته، نیمه ابلیس است. او ازطرفی شباهت زیادی به رحیلا (عمهی زیبا، جذاب و مرحوم خانواده) دارد. و از طرف دیگر در خدمتگزاری دیکتاتوران است. این موجود، نماد جذابیتهای فریبندهی غربی آن هم در موضوعاتی است که قبلا بهترشان در خود کشور (رحیلای کوچ کرده) موجود بودهاند. اما جدی گرفته نشدهاند. و حالا به جای اصل، بدلشان جامعه را به تکاپو انداخته است. از طرفی بالذات بد نیستند. و یادآور تمدن از دست رفتهی تاریخی هستند:
بگذارید بیپرده بگویم، برای زنی مثل من که به آخر خط رسیده، حال شخص شما مهم نیست. فقط کمکم میکند تا به دخترم رحیلا نزدیکتر شوم. به نظر من شما سایهی او هستید. اگر اراده و همت داشت سرنوشت خودش را میساخت، زیر همهچیز میزد. و میرفت. شاید امروز به جای شما رحیلا به خانه برمیگشت.
با همین جملاتِ خانم ادریسی اولاً میتوانیم ماهیت مثبت رحیلا را به عنوان شمّهای از یک جنبش مثبت تاریخی که با بیتوجهی به شکست منتج شده درنظر بگیریم. چهاینکه اسم دختر جذاب هم معنای لطیفی از کوچ را در خود دارد. و ثانیاً جنبهای سیاه هم برای ادریسی بسازیم. و تقصیرات خود وطن در ناتوانی نسبت به گزینش فرزندانش را دریابیم. از طرف دیگر، در موضوع رکسانا، تفاوتهای فرهنگی برای افرادی که فرهنگ قبلی را دیدهاند قابل باور نیست. پس به او در شمایل نوعی از تهاجم فرهنگی نگاه میکنند! برای مثال این موضوع در رفتار و نگاه یاور نسبت به رکسانا و اعتراضش مبنی بر بگو و بخند و رابطهی آزاد با مردان قابل اثبات است. جایی که او به رکسانا میگوید [تو در این خانه] آبروی خانم رحیلا را بردهای!
پادآرمانشهر
خانهی ادریسیها در یک فضای مالیخولیایی روایت میشود. نه اینکه با کالبد هیولا روبهرو باشیم، بلکه انسانهایی تحصیلکرده، بعضا متشخص، رنجدیده و درظاهر دغدغهمند را داریم. که کلیشهی همیشهبرقرارِ «وقتی ارزشها عوض شوند، عوضیها باارزش میشوند» را برایمان تداعی میکنند! نویسنده این موضوع را علاوه بر مضامین کتاب، در مسائل زبانی و لحنی هم باز میکند. جایی که واژهها خالی از معنا میشوند:
+اسم؟
-وهاب ادریسی.
+اسم، نه نام خانوادگی… سن؟
-بیست و نه سال و هشت ماه.
+دقیق بگو!
-کاملاً دقیق گفتم، سوای احتساب روز که از شدت پریشانی یادم رفته.
+کسی از تو روز و ماه خواست؟ فکر میکنی آدم مهمی هستی که برای ثبت در تاریخ، روز و ماهت را بپرسند؟ دقیق یعنی سرراست بگو سی!
همانطور که میتوانیم از ذم، مدح را مدنظر داشته باشیم. و از مدح ذم را بگیریم، این رویکرد دیالوگنویسی هم اشارهای به له شدن حقیقت توسط واقعیت ظاهری و همچنین تعویض باورها، کارکردها، فَکتها و نتایج در یک جامعهی عوضی دارد! جدای از این مسائل، علیزاده به وهم شخصیتها راضی نمیشود. و فضا را هم به سمت پُستآپوکالیپتیسم (جامعهی آخرالزمانی) میبرد. برای مثال به کتابسوزی و تزریقی شدن فرهنگ گریز میزند. یا در این بخش که درمورد تجسس و از بین رفتن آزادیهای فردی میگوید و ما را یاد کتاب ۱۹۸۴ جرج اورول میاندازد:
+مگر جاسوسی؟
-نه، مرا جاسوس نکردند. گفتند ذکاوت نداری. سرخود گاهی چیزهایی مینویسم. و برای آتشخانه میفرستم. فکر نمیکنم بخوانند.
+مگر جاسوسی کار خوبی است؟
-تو کجا زندگی میکنی؟ از هیچچیز خبر نداری. اسمش گزارشنویسی است. اگر نوشته، دقیق باشد پلکانی است برای ترقی… .
ضمنا در منطق روایی، برای تاثیرگیری بیشتر از این اوهامات، با پیرنگ به صورت دادائیستی برخورد میشود. برای مثال، شوکت پس از حرفهای به خیال خود فلسفی و تنبیه و آزار بسیاری، ناگاه به طناببازی روی میآورد. و کودکیاش بر جباریاش برتری پیدا میکند!!!
آشپزی با واژهها
شخصیتهای زیاد، امکان خردهپیرنگهای زیاد و طعمهای گوناگون بر بستر آشپزی با واژهها را میدهد. و مبحث کارکرد غیرمستقیم را باز میکند. اما تهدید وارفتن غذا را هم با خود دارد! اما علیزاده در ماجراهای فرعی، کلیت فلسفهی داستان را به نحوی جلو میبرد که هیچکدام از برخوردها و ارتباطات، تصنعی به نظر نرسند. برای مثال لقا همیشه از مردان دوری میکند، او تا صفحهی ۱۵۲ که قرار است اتفاقی با یوسف همکلام شود ساکت و گوشهگیر است، پس از چندین صفحهی قبل، گلرخ به عنوان خواهر یوسف با لقا دوست میشود تا چنین مکالمهای خلق شود:
+مادرت را دوست نداری؟
-چرا، حیف که او آن مرد را از همهی ما بیشتر دوست دارد.
+نه، قبول نمیکنم. هیچکس شکنجهگرش را دوست ندارد.
صدایی از پشت سر (یوسف) گفت: چرا، بعضیها دوست دارند!
از سوی دیگر، وجود علائق و سلائق گوناگون در دو اردوگاه، تنها باعث درگیری نیست. بلکه بعضاً تعامل و مباحثی را پیش میآورد تا فلسفهی نویسنده را ابراز کند:
+اذیت نکن! کتاب یگانه چیزی است که نیاز به محافظ ندارد.
-چرا؟
+چون به تملک درنمیآید.
-از دید شما که هیچ چیز مالکیت را نمیپذیرد!
جوان سر را پایین انداخت، سطری خواند و زیر لب گفت: -بله، احساس تملک غریزهای عقبمانده است.
البته همانطور که گفتیم، از نظر علیزاده هر دانش و هر تفکری هم خوب نیست. و برای مثال در مکالمهی زیر، وجوهی از مغالطه در بحث را جلو میآورد. که میتواند مصداق بارزی بر حدیث «کلمه حق یرادها الباطل» باشد:
+او تا به حال در حق کسی بد نکرده، آزارش به مورچه هم نرسیده.
-فایدهاش به کی رسیده؟
قانون جنگل
علیزاده جزو آن متفکرینی است که احتمال رسیدن از فکت درست به نتیجهی غلط را ممکن میداند. در همین باب، آتشکاران نه انسانهایی بیریشه، بلکه مظلومانی تصویر میشوند که راه اشتباهی را برای جبران فراگرفتهاند. و صرفا به عقدهگشایی مشغول شدهاند. درواقع از نظر نویسنده، هر تجددی ذاتا خوب نیست. و هر سنتی هم بالقوه بد نیست:
+حدادیان! خوش ندارم جملهی یادش به خیر را از زبان کسی بشنوم!
[یاور در زد و وارد شد]+در میزنی؟ چشمم روشن!
-خواستم مزاحم نباشم.
+چه خرافاتی در مغزت فرو کردهاند و بعد از این سرت را پایین بینداز، راست، هر جا که دلت خواست برو!
با چنین قوانین مندرآوردی و بدون پشتوانهای اعم از آنچه نام بردیم، ممنوعیت عطر زدن و… است که روح انسانها برای ساخت یک موجود روباتوار، کشته میشود. تا پس از شکست طبقات مرفه قبلی، شکاف طبقاتی نوینی ایجاد شود. و با فراموشی یا تغییر ماهیت شعارها، ریفورمی که در مسند قدرت قرار گرفته، استبدادی دوباره خلق میکند:
+وقتی بگویید پوزه را به خاک میمالید آنها جواب میدهند پس ظرفیت پذیرش انتقادهای سازنده را ندارید.
-واهواه چه زرت و پرتها؛ دارد حرفهای خودمان را به خودمان پس میدهد!!!
این مساله تا جایی پیش میرود که آزادی از زبان شوکت به عنوان امری نحس و هممعنی با هرج و مرج دور انداخته میشود. همانطور که در اقدامی مشابه با رویهی ۱۹۸۴ آتشخانهی مرکزی آن را (به عنوان چیزی که جنبش برایش جنگیده بود) از فرهنگ لغات جامعه حذف میکند. و در تداوم طنز گزندهی علیزاده، قانون روز به روز تغییر پیدا میکند. تا به جای نظمدهی به نظام، عنصر توجیه اشتباهات نظام باشد:
+تا لب تر میکنی یکی میگوید مجازات قانونی دارد!
-احترام به قانون ضروری است.
+این قانونها دم به ساعت عوض میشود، ما از کجا یادشان بگیریم؟
مسالهای که ما را یاد برابرنمایی کتاب قلعهی حیوانات میاندازد.
کمون نهاییِ جلد اول
نکات نهایی جلد اول کتاب در پررنگتر شدن حضور رکسانا و کمرنگی شوکت است. این تغییرِ سوپاپ اطمینانوار در جنبهی اعلای حاکمیتی بروز دارد. و نرم شدن ظاهری استبداد را در شورانده شدن آتشکاران علیه شوکت توسط رکسانا و انداخته شدن تمام تقصیرات روی دوش او برای بقای اصل نظام، تعریف میکند. دوری از شلاق ظاهری شوکت و پناه بردن به فریبندگی رکسانا، نمودی از چرخش کمونیسم به سوسیالیسم برای آمادهسازی نیل به سرمایهداری دولتی و همزمانی منافع بیشتر حاکمیت و عدم مخالفت مردم است!
این رویّه یادآور سیاست چماق و هویج است. ابتدا تمام زیردستان با ترویج مسائل ثانویهای غیر از آرمانهای انقلاب، مثل سرک کشیدن در زندگی خصوصی به مرگ گرفته میشوند. تا سپس با عدول از مسائل ثانویه و ترویج وعدههای ثانویه مثل کنار گذاشتن محدودیتهای ثانویه، به تب جدید حاکمیت راضی شوند. این روند مانند گرانی یک کالا از هزار دلار به ده هزار دلار و سپس ارزانی آن تا حد پنج هزار دلار است. که ابتدا یک مخالفت و نارضایتی و سپس شوق و شادی عمومی را برمیانگیزد. و نکته اینجاست که احساس دوم در جامعه ماندگار خواهد شد!
مهمترین خواستهی این نوگراییِ پوچ که در کالبد رکسانا خلاصه میشود هم عبور از سنتهاست. اما به نحوی فریبندهتر؛ برای مثال، رکسانا به وهاب پیشنهاد نمیدهد رحیلا را فراموش کند و هردویشان را تحقیر نمیکند. اما درعوض با جذابیتهای جنسی خود درصدد فریبش برمیآید. درنهایت از آنجا که علیزاده مانند مارکس «تضاد آشتیناپذیر طبقات باهم» را مطرح میکند، تمرکز خود را به جای یک ایدئولوژی خاص بر وطن میگذارد، دامان خود را از نسبت احتمالی به راست افراطی و سرمایهداری میشوید. و انزجار خود از دستهبندی را فریاد میزند. شاید بگویید که این همه انتقادِ بدون راهکار به چه دردی میخورد؟ اما نکته در اینجاست که مشت علیزاده خالی نیست؛ پیشنهاد او ملیگرایی است… .
بسیار عالی و در جهت درک بهتر اثر خیلی مفید بود.با سپاس
واقعا خیلی نقد افتضاحی بود .