هر سیاه و سفیدی فیلمفارسی نیست!
چه مخاطب جدی «فیلمفارسی» باشیم چه نباشیم، میدانیم اکثر فیلمهایی که در این رده قرار میگیرند، در چه ویژگیهایی مشترکاند. عناصری مثل تقابل قهرمان و ضدقهرمان، حکمفرما بودن جوّ مردانه، خیر و شر مطلق بودن شخصیتها، مسائل ناموسی، رقص و آوازهای بیربط به منطق روایی و عشقهای غیرواقعی، بخشهای جدانشدنی آن هستند. که در کنار هم هستهی اصلی بسیاری از فیلمفارسیها را تشکیل میدهند. اما نباید یکسری از آثاری که در زمان اوج فیلمفارسیها تولید شدهاند را صرفاً بهخاطر همزمانی یا سیاه و سفید بودنشان، در ردهی فیلمفارسیها قرار بدهیم.
برای مثال سینمای «مسعود کیمیایی»، سینمایی است که در ظاهر شباهتی کلی به الگوی فیلمفارسیها دارد. و ظاهراً همان المانها بهکار گرفته شدهاند. اما او با همان ابزارهای آشنای شناخته شده، به ساخت آثاری متفاوت با درونمایههای سیاسی-اجتماعی و با تمرکز بر قشر فرودست پرداختهاست. و نام خودش را بهعنوان یکی از کارگردانان مهم جریان «موج نوی سینمای ایران»، به مردم شناسانده است. او در اکثر آثارش با ترسیم یک پسزمینهی رئال و وابسته به واقعیتهای اجتماعی، قهرمانانی برآمده از دل همان جامعه را به عنوان نمادی از «خیر» خلق کرده که اغلب بهشیوهی خودشان مشغول مبارزه با «شر» یا همان آنتاگونیستهای جامعه هستند. هر دو دیالوگهای سنگین و پر از کنایه و خوراک نقل قول کردن میگویند. و خوب و بد بودنشان نه فقط در رفتار بلکه در ظاهر و شیوهی گریمشان هم بازنمایی میشود. رنگ خاکستری هم در شخصیتپردازیشان، جایی ندارد.
در کنار این زمینهی رئال و این شیوهی قهرمانسازی، «قصه» نیز عنصری است که در سینمای کیمیایی نادیده گرفته نمیشود. و خط روایی، یک رشتهی پررنگ در آثار اوست. که عناصر دیگر، حول آن به حرکت درمیآیند. شاید بهعلت همین توجه به قصه است که کیمیایی خودش هم انسان دست به قلمی است. و همچنین، گاهی برای ساختن فیلم دست به اقتباس از روی آثار ادبی میزند. برای مثال، فیلم «خاک» برگرفته از رمان «آوسنه بابا سبحان» نوشتهی «محمود دولتآبادی» است. فیلم «غزل» اقتباسی از یک داستان کوتاه نوشتهی «خورخه لوئیس بورخس» است، و فیلم «داش آکل» محصول ۱۳۵۰ نیز برگرفته از داستانی است به همین نام، که در کتاب «سهقطره خون» از «صادق هدایت» منتشر شده است.
درصد وفاداری
داش آکل قصهی یک لوطی و بزرگمرد مورداعتماد و دارای احترام در شهر شیراز است. از همان تیپهای آشنایی که همه روی سرشان قسم میخورند و به احترامشان بلند و کوتاه میشوند. و البته که یکی دوتایی هم دشمن بدجنس و شرور، همیشه در کمینشان هستند. داش آکل دقیقاً چنین شخصیتی است. و یک نقطهی مقابل شرور بهنام «کاکارستم» دارد. موتور اصلی ماجرا وقتی روشن میشود، که یک حاجی ثروتمند و مومن بهنام «حاج صمد» در بستر مرگ به داش آکل وصیت میکند که ادارهی اموال و املاک و همهچیزش را او بهعهده بگیرد و بعد میمیرد. بعد هم داش آکل قصهی ما، عاشق «مرجان» دختر کوچک حاجی میشود. و این عشق بیچارهاش میکند:
کمر مردو هیچچی تا نمیکنه، جز زن!
در ابتدا باید به این نکته اشاره کرد که لااقل از نظر خط کلی روایت، میتوان اقتباس کیمیایی را اقتباسی نسبتاً وفادار دانست. اما از نظر درونمایه، شخصیتپردازی و جاری بودن روحی یکسان در داستان و فیلم، نمیتوان موقع تطبیق دادن دو اثر با هم به یک همخوانی صددرصدی رسید. وقتی یک داستان کوتاه منبع اقتباس میشود، بدیهی است که کارگردان بیاید و آن را بسط بدهد. جزئیات بیشتری درونش بچیند و شخصیت اضافه کند. و دیالوگ بنویسد تا بتواند صدوچند دقیقهی فیلمش را با این جزئیات پر کند.
چون یک فیلم سینمایی قطعاً از یک داستان کوتاه حرفهای بیشتری برای گفتن خواهد داشت. و در صورت وفاداری صددرصدی، یکجایی این داستان کوتاه که زیر بیست صفحه است، از فیلم جا میماند. برای همین کیمیایی ناگزیر بوده روایت را باوجود وفاداری به زمینه و ساختار کلی آن، بهشیوهی خودش بسط بدهد. بهجز ترسیم خط اصلی داستان، تعداد شخصیتهای محوری، ماجرای اتفاق افتادن عشق، و دشمنی داش آکل و کاکا رستم، اتفاقات مهم و مشترک در فیلم و داستان هستند.
چند روح؟ چند بدن؟
پردازش شخصیتها در داستان و فیلم داش آکل، نه کاملاً متفاوت اما با روح متفاوتی پیش میرود. مثلاً داش آکل و کاکارستم هردو در هر دو اثر نماد خیر و شر هستند. و با هم مشغول رجزخوانی و نزاعاند. داش آکلِ داستان کمی اهل قدرتنمایی است. و داش آکل فیلم مظلومتر و مردمدارتر از او ترسیم میشود. یا کاکارستمِ داستان دغلباز و اهل نیرنگ و حقه است و لکنت زبان هم دارد. اما کاکارستم فیلم فقط شلوغکار و دنبال پشتسر حرف زدن و درگیری فیزیکی و خون ریختن است. و شاید بهخاطر همین مطلق بودنی که از لحاظ شرارت بر شخصیتش حاکم شده، ویژگی لکنت زبان را در فیلم از او گرفتهاند تا یک ابرشرور بدون نقطه ضعف بهنظر بیاید.
اما یک ویژگی مشترک مهم بین این دو شخصیت چیست؟ شاید بتوان گفت مثل ماجرای (یا افسانه) مشهور نقاشی لئوناردو داوینچی از چهرهی یهودا و مسیح با استفاده از یک مدل، کاکارستم و داش آکل هم انگار در زمانهای مختلف میتوانستهاند جای هم باشند. هممعنی بودن «کاکا» و «داش» و بار مثبت و منفیای که از این کلمات دریافت میشود، تاکیدی بر این مسئله است که خیر و شر بدون هم، از حوزهی معنا و وجود خارج هستند.
مردسالاری به روایت تصویر
یک ویژگی فیلم کیمیایی که در داستانهای هدایت هم کم دیده نمیشوند، فضای مردسالار و ادبیات زنستیزی است که در دیالوگها حاکم است. کاکارستم برای تحقیر داش آکل، چندمرتبه بین زنهای چادرپوش و روبندهدار دنبال او میگردد. داش آکل جایی از اصطلاح «بیبزک بیرون آمدن» یا «اگه مردمو آزار بدی سرخاب به لپات میمالم!» برای تحقیر کلامی کاکارستم استفاده میکند.
زن رقاص توی شرابخانه که تنها سنگ صبور داش آکل است و کسی است که حرف عشق را با گوشت و پوستش میفهمد نیز «لکاته» خطاب میشود. و توی بیماری و تب هم کتک میخورد و مجبور است کار کند. و زن حاج صمد هم که حضوری منفعل و رفتاری با الگوی «زنان علیه زنان» دارد. و حتی موقع عروسی مرجان، وقتی داش آکل میپرسد نظر خود او چیست؟ به بچگی و بیعقلی مرجان اشاره میکند! و نکتهی دردناک این است که چطور دختری که به قول مادرش عقل نظر دادن ندارد، میتواند به سن ازدواج رسیده باشد؟
اما آیا این ویژگیها، تعمداً و برای تحقیر جنس زن در داستان و فیلم لحاظ شدهاند؟ هر اثری را باید در دل زمانهی خودش سنجید و مقایسه کرد. هم نویسنده و هم کارگردان، رئالیسم را زمینهی اصلی تولید آثارشان قرار دادهاند. و بر همین مبنا، ناگزیرند جامعهای را به تصویر بکشند که مردسالاری در آن حاکم بوده و زن، جنس دوم محسوب میشده است.
البته از این عامل ثانویه هم نمیتوان گذشت که به سبب همین جو حاکم بر جامعه، فیلمهای دارای درونمایهی جاهلی و با تمرکز روی کاراکتر مرد و ویژگیهای مردانه و ورزش توی زورخانه و قمه و قدارهکشی، پرطرفدارتر بودهاند. و سینما به سمت خلق چنین فضاهایی میرفته تا طیف عمدهای از مخاطبین را با دیالوگ هایی مثل «وقتی مرد غم داره، یه کوه درد داره» جذب کند.
و اما عشق…
شخصیت «مرجان» بهعنوان نماد عشق در داستان و فیلم، حضوری متفاوت دارد. مرجانِ داستان در حد یک اسم، یک نگاه، یک جرقه و یک عمر تب و خوش بودن با خیال عشقی اساطیری حضور پیدا میکند. اما مرجانِ فیلم حضوری زندهتر دارد. که احتمالاً یکی از دلایل آن، این مسئله است که از یک کار تصویری نمیتوان بهطور صددرصدی حضور یک عضو ماجرایی عاشقانه را حذف کرد. و فقط تصویر محوی از او نشان بیننده داد. چرا که این ویژگی از جذابیت جنبهی بصری کار هم میکاهد.
نگاههای مرجانِ فیلم به داش آکل، پر از سوال و ابهام و نوعی کشش مخفی و رازآلود نسبت به او است. از گل پاشیدن روی سجاده و دید زدن او هنگام نماز، تا نگاهی که از پس تور عروسی از پشت پنجره به داش آکل میاندازد. و یا صحنهای که توی برفها میخندد و انگار میداند داش آکل یواشکی نگاهش میکند. همهی اینها از مرجانِ فیلم، یک دخترِ زندهتر از داستان میسازند، که غیرمستقیم و زیرپوستی، سهم خودش در این ماجرای عاشقانه را انجام میدهد.
اما این تفاوتها در شخصیتپردازی، از عشق افلاطونیای که صادق هدایت از میان کلماتش به خواننده منتقل میکند و عشقی که کیمیایی روی پردهی سینما نشان میدهد، دو روح متفاوت میسازد. اگر «عشق» در داستان، جنبهای اسطورهای و ذهنی دارد و میشود به خیالش دل خوش کرد، در داستان این عشق جنبهای زمینیتر و انسانیتر پیدا میکند.
گر گرفتنهای داش آکل از شنیدن اسم مرجان و نگه داشتن دستمال اشکی او که توی قبرستان پیدا کرده، و بعد هم آتشی که شب عروسی مرجان در وجودش بهپا میشود، این عشق را به شکلی زمینیتر، واقعیتر و انسانیتر با جنبههایی زنانه درمیآورند. جوری که بینندهای که تابهحال شاید اسم صادق هدایت را هم نشنیده باشد، بتواند فیلم را حس کند و با عشق توی آن ارتباط بگیرد. پرندهی سخنگوی داش آکل که قرار است راز عشقش را فاش کند نیز بهعنوان نمادی از اسارت ابدی او، حتی بعد از مرگش هم توی قفس است. و در مقابل، تصویر پرندههایی که مشغول آبتنیاند، نشان داده میشود.
حالا آیا این زمینی کردن و عام پسندتر کردن مفهوم عشق در فیلم، توهین به بافت اصلی عشق در داستان است و بیارزش کردن آن شمرده میشود؟ من میگویم نه. شاید اگر کیمیایی آن جملهی ابتدای داستانِ داشآکل و آن تیتر درشت اسم هدایت را از روی پوستر فیلمش برمیداشت و در پایانبندی نیز، جملهی معروف «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره…» هدایت را نمیآورد و فقط به آوردن عبارت «اقتباسی آزاد و الهام گرفته از داستان داش آکل» بسنده میکرد، امروز اینقدر در بررسیهای تطبیقی داستان و فیلم، اثر او را یک نسخهی ضعیف شده و تقلیلیافته از داستان هدایت نمیدانستند. چون واقعیت این است که فیلم باوجود وفاداری به زمینهای داستانی و برآمدن از خاستگاهی اقتباسی، میتواند حتی امروز بعد از گذشت ۴۹ سال، بهعنوان یک اثر مستقل حاضر شده و قابل دفاع باشد.