شعری بخوانیم از ابوالحسن علی بن جولوغ مشهور به «فرخی سیستانی» که مثال نقضی است بر توانایی و آزادگی شعر شاعر درباری. او که در دورهی غزنویان، همزمان با سدهی چهارم و اوایل سدهی پنجم هجری قمری میزیست، علاوه بر شعر و ادب در حوزهی موسیقی نیز مهارت خاصی داشت. به همین دلیل است که اشعار او از نظر زبانی در جایگاهی غنی قرار دارند. این مساله باعث شده تا سخن سهل و ممتنع را در شعر فارسی به او نسبت دهند. فرخی سیستانی یکی از برترین قصیدهسرایان تاریخ ایران است و اثری که در ادامه خواهیم خواند هم یکی از بهترین نمونهها برای قالب قصیده محسوب میشود. همچنین از بخش تغزلی ابتدای این اثر یعنی ۱۲ بیت اولِ قصیدهی زیر، در فضای ادبی فیلم شبهای روشن به کارگردانی فرزاد موتمن استفاده شده است که بسیار تاثیرگذار به نظر میآید.
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی ازتو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبودهست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا این همه بیوفایی
سپردم به تودل توانسته بودم
بدینگونه مایل به جور و جفایی
دریغا!دریغا! که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینیست، طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد ار پرستی
کفش را ستای، ار سخارا ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کمچیزی و بینوایی
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو
چه چیز است نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفیسیرت و مرتضیدل
که هم نام و هم کنیهات مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
تو را دیدهام قادر و پارسا بس
شگفت است با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نهاز جنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده تو را همی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و در شگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی تو را دیده ام صد مظالم
از آن هریکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کار خلقی گشایی
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نایافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو در خور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
ازین تازهرویی، وزین خوشلقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
تو را بد که خواهد؟ تو را بد که گوید؟
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو برکشیده خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهرهبازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بهجز مر تو را هیچکس را مبادا
ز بعد مَلِک بر جهان کدخدایی
چنان چون تو یکتا دلی مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایهی رأفت او بپایی
به صد مهرگانِ دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرّخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر تو و شاه، مدحتسرایی